PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : فروغ فرخزاد



Monica
16-10-2006, 18:22
سلام
از اونجایی که خانومه فروغ یکی از خانومهایه برحسته یه ایرانی و شاعرایه پر طرفدار هستن گفتم این تاپیک رو ایجاد کنم برایه شعر هایه زیباشون ... نقد ، زندگی نامه و هر چیزی که مربوط به اون عزیز می شه ...
-----------------

چکیده ای از زندگی و آثار فروغ




فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود
چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا
پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند
اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود
قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم

مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد
مجموعۀ شعر
ـ اسیر ۱۳۳۱
ـ دیوار ۱۳۳٦
ـ عصیان ۱۳۳٨
ـ تولدی دیگر۱۳٤۱
و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

در حوزۀ سینما

ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم
ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال
۱۳٤۲
ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.
دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.

" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد"

یادش همیشه گرامی باد

Monica
16-10-2006, 18:30
شب و هوس



در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

F l o w e r
16-10-2006, 18:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» اسیر / 1331 شمسی :

شب و هوس : در انتظار خوابم و صد افسوس
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) شعله رميده : مي بندم اين دو چشم پر آتش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رميده : نمي دانم چه مي خواهم خدا يا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خاطرات : باز در چهره خاموش خيال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رويا : باز من ماندم و خلوتي سرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هر جايي : از پيش من برو كه دل آزارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اسير : تو را مي خواهم و دانم كه هرگز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بوسه : در دو چشمش گناه می خنديد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ناآشنا : باز هم قلبي به پايم اوفتاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حسرت : از من رميده يي و من ساده دل هنوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
يادي از گذشته : شهريست در كنار آن شط پر خروش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پاييز : از چهره طبيعت افسونكار بر بسته ام دو چشم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وداع : مي روم خسته و افسرده و زار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
افسانه تلخ : نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گريز و درد : رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
انتقام : باز كن از سر گيسويم بند پند بس كن، كه نمی گيرم پند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ديو شب : لاي لاي اي پسر كوچك من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عصیان : به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ديدار تلخ : به زمين می زنی و می شکنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آيينه شكسته : ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دعوت : ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خسته : از بيم و اميد عشق رنجورم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بازگشت : ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مهمان : امشب آن حسرت دیرینهٔ من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
راز من : هيچ جز حسرت نباشد كار من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اي ستاره ها : اي ستاره ها كه بر فراز آسمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حلقه : دخترك خنده كنان گفت كه چيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صبر سنگ : روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از دوست داشتن : امشب از آسمان دیدهٔ تو روی شعرم ستاره می بارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دریایی : یکروز بلند آفتابی در آبی بیکران دریا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» دیوار / 1336 شمسی :

گناه : گنه کردم گناهی پر زلذت در آغوشی که گرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رویا : با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رویایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اندوه پرست : كاش چون پائيز بودم كاش چوت پائيز بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قربانی : امشب بر آستان جلال تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سپیده عشق : آسمان همچو صفحه دل من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آبتنی : لخت شدم درتا در ان هواي دل انگيز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اعتراف : تا نهان سازم از تو بار دگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شوق : یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه ای در شب : چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پاسخ : بر روی ما نگاه خدا خنده می زند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیوار : در گذشت پر شتاب لحظه های سرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ترس : شب تیره و ره دراز و من حیران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دنیای سایه ها : شب به روی جاده نمنک سایه های ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» عصیان / 1337 شمسی :


عصیان بندگی : بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عصیان خدایی : نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عصیان خدا : گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شعری برای تو : این شعر را برای تو میگویم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پوچ : دیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیر : در چشم روز خسته خزیده است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صدا : در آنجا بر فراز قله کوه دو پایم خسته از رنج دویدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بلور رویا : ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ظلمت : چه گریزیت ز من ؟ چه شتابیت به راه ؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گره : فردا اگر ز راه نمی آمد من تا ابد کنار تو میماندم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بازگشت : عاقبت خط جاده پایان یافت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از راهی دور : دیده ام سوی دیار تو و در کف تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رهگذر : یکی مهمان ناخوانده ز هر درگاه رانده سخت وامانده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرود زیبایی : شانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جنون : دل گمراه من چه خواهد کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بعدها : مرگ من روزی فرا خواهد رسید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندگی : آه ای زندگی منم که هنوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» تولدی دیگر / 1342 شمسی :


آن روزها : آن روزها رفتند آن روزهاي خوب آن روزهاي سالم سرشار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گذران : تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آفتاب می شود : نگاه کن که غم درون دیده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شعر سفر : همه شب با دلم كسي مي گفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باد ما را خواهد برد : در شب كوچك من افسوس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل : چون سنگها صدای مرا گوش می کنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در آبهاي سبز تابستان : تنها تر از يك برگ با بار شاديهاي مهجورم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر او ببخشایید : بر او ببخشایید بر او که گاه گاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عاشقانه : ای شب از رویای تو رنگین شده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جمعه : جمعه ي ساكت جمعه ي متروك جمعه ي چون كوچه هاي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عروسک کوکی : بیش از اینها ، آه ، آری بیش از اینها می توان خاموش ماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در خیابانهای سرد شب : من پشیمان نیستم من به این تسلیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در غروبي ابدي : روز يا شب ؟ نه اي دوست غروبي ابديست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرداب : شب سیاهی کرد و بیماری گرفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیدار در شب : و چهره شگفت از آن سوي دريچه به من گفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای مرز پرگهر : فاتح شدم خود را به ثبت رساندم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من از تو می مُردم : من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تولدي ديگر : همه هستي من آيه تاريكيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» ایمان بیاوریم / 1352 شمسی :

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد : و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بعد از تو : ای هفت سالگی ای لحظه ی شگفت عزیمت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پنجره : یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دلم برای باغچه می سوزد : کسی به فکر گل ها نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کسی که مثل هیچ کس نیست : من خواب دیده ام که کسی می اید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنها صداست که میماند : چرا توقف کنم چرا ؟ پرنده ها به جستجوی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرنده مردنی است : دلم گرفته است دلم گرفته است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Wisdom
17-10-2006, 05:47
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
17-10-2006, 08:26
تولدي ديگر [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])(می توانید این شعر را با صدای فروغ گوش دهید)

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

Monica
17-10-2006, 08:38
حلقه

دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است
همه گفتند : مبارك باشد
دخترك گفت : دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
17-10-2006, 15:26
م. عاطف راد
تاريخ انتشار: 13 دي 1382


" اگر فروغ امروز زنده بود، بيگمان از سيستم ويندوز خيلي خوشش مي آمد چون عاشق پنجره ها بود."
پنجره ها، روزنه ها و دريچه ها بخشي از مهم ترين دغدغه هاي ذهني دائمي فروغ بودند. پنجره هر آن چيزي ست كه بر جهان گشوده ميشود و گيتي در آن چشم اندازهايش را بر تو مينمايد. پنجره در شعر فروغ نماد پيوند با ديگران است، نماد پيوند يافتن با ديگران و با جهان , و آن ها را از وجود خويش آگاه ساختن.پنجره پليست به سوي ادراك، به سوي تفاهم، به سوي اتحاد و يگانگي. پنجره زمزمه ي هميشگي فروغ است و دلبستگي ماندگارش. تنها كنار پنجره نشستن و با طبيعت راز و نياز كردن، گفتن و شنفتن ، آگاه ساختن و آگاه شدن:

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت:
اي دختر بهار حسد ميبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي تو را
با هر چه طالبي به خدا ميخرم ز تو (دختر و بهار- دفتر اسير)

پنجره دريچه اي ست بر احساسات.از آن در تو مي ريزد همه ي آن حادثه ها كه بيرون از تست و در تو چشمه سار عاطفه ها ميشود،سر چشمه ي شاديها و حزن ها، سرچشمه ي يأس ها و اميدها،سر چشمه ي انديشه هاي غريب غروبين:

خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان
گويي ميان مجمري از خون نشسته بود
ميرفت روز و خيره در انديشه اي غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

(دختر و بهار - دفتر اسير

پنجره باز است و در سايه اش تو به طبيعت مينگري ، از درون خويش بر جهان برون شاهدي و حاضر بر حضور هستي، آميخته در امواج نيستي:

پنجره باز ودر سايه ي آن
رنگ گلها به زردي كشيده
پرده افتاده بر شانه ي در
آ آب گلدان به آخر رسيده

(خانه ي متروك - دفتر اسير

هر پنجره اي روزنه اي ست، روزنه اي بر روشنايي، روزنه اي بر نور، بر درخشش عواطف انساني.هر روزنه ستاره اي ست، ستاره اي سوزان همچون قطره هاي اشك.

پنجره رمز و راز اميد است ، اميدي برخاسته از بينش، از نگرش به افق هاي دوردست، به چشم اندازهاي بيكرانه. پنجره راه ورود روشنايي است و گذرگاه فروغ اشراق. وسيله ي ارتباط است و كسب آگاهي.آگاه شدن بر جهان وجود و آگاه ساختن جهان از وجود خويش. پنجره ابزار به تفاهم رسيدن است با ديگران و كليد گشايش در، بر وجدان خويش وبر ديگراني كه آن سوي پنجره ي وجود تو قرار دارند:

حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

(پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

پنجره هم چنين نماد خودآگاهي ست، نماد آگاهي بر گذرا بودن هستي و سياليت جاري آن به سوي نيستي .از پنجره است كه ميتوان تك درخت پر برگ زندگي را در معرض تب زرد خزان نگريست و خشك شدن آن را به چشم معرفت ديد:

چون ترا مينگرم
مثل اين است كه از پنجره اي
تك درختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مينگرم

( گذران - دفتر تولدي ديگر

و تولد هستي از دل امواج نيستي. سير بي پايان و توقف ناپذير جهان در گذار دو سويه از هست به نيست و از نيست به هست. و آنچه از پس پنجره ي جهاني در گردش ابدي، نگران من و تست, نامعلومي ناشناخته است:

لحظه اي
و پس از آن ، هيچ
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز ميماند از چرخش
پشت اين پنجره يك نا معلوم
نگران من و تست

باد ما را خواهد برد - دفترتولدي ديگر


پنجره ها در تاريكي، آن گاه كه نسيم است و سكوت، پذيراي نگاه آبي ماهند و آواز زنجره ها كه رمز همدلي ست و مهرباني:

ترا صدا كردم
ترا صدا كردم
تمام هستي من
چو يك پياله ي شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها ميخورد

ترانه اي غمناك
چو دود بر ميخاست
و شهر زنجره ها
چو دود مي لرزيد
به روي پنجره ها

در ميان تاريكي

- دفتر تولدي ديگر

پنجره هاي گشوده. پنجره هاي گشوده بر باران. با همدمانش كه مظهر بخشايشند و سرچشمه ي بارآوري، و درخت پيوند گستر وجودشان ريشه هايي دارد نقب زننده در اعماق غربت

اي ساكنان سرزمين ساده ي خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده بر باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه مسحور است
زيرا كه ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاك هاي غربت او نقب ميزنند

( بر او ببخشاييد - دفتر تولدي ديگر

پنجره ها دارنده ي احساس و ادراكند. عاطفه ي پيوند از لذت سرشارشان مي سازد ، و سرمست ميشوند از لذت تماس، تماس با عطر جان هاي رايحه پرور:

اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهاي پراكنده باز مي يابند

– دفتر تولدي ديگر ( ديوارهاي مرز


اما فقط روشنايي نيست كه از پنجره به درون ميآيد، شب نيز هست و تاريكي.شب مسموم با هرم زهرآلود نفس ها. شب كدورت. شب تنهايي. شب بيگانگي. شب انزوا. شبي كه ريشه در سكوت دارد، اگر چه پر است از انبوه صداهاي تهي و نا مفهوم:


ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
شب....

(دريافت - دفتر تولدي ديگر

و در چنين شب تاريك و دمسردي ,عشق تنهاست و نگران گذرگاهي مه آلود سرشار از خاطره هاي مغشوش:
ـ عشق؟

تنهاست و از پنجره اي كوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش

(در غروبي ابدي - دفتر تولدي ديگر )

و تو كه در پس آن پنجره نشسته اي و بيهوده درون تاريكي را ميكاوي ، به چه ميانديشي؟ چه چيز اين طور نظرت را به خود جلب كرده؟ غرقه در امواج كدامين دنيايي و كدامين خاطره ها؟

من به آوار ميانديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشكوك
كه شبانگاهان در پنجره ميكاود
و به گوري كوچك، كوچك چون پيكر يك نوزاد
(در غروبي ابدي - دفتر تولدي ديگر)

تاريكي شب در تكاپوست كه از پنجره ات بگذرد و به درون تو راه يابد: شبي كه در آن خورشيد سرد ميشود،بركت از زمين ميرود،خاك مردگان را پس ميزند و از پذيرش آن ها خودداري ميكند، شبي تاريك با سياهي متراكم و طغيان گر كه راه ها را نيز گمراه و نوميد ميسازد و از رفتن باز ميدارد:


شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته در تراكم و طغيان بود
و راه ها ادامه ي خود را
در تيرگي رها كردند

(آيه هاي زميني - دفتر تولدي ديگر


اما نبايد نوميد شد. بايد با چراغ اميد تاريكي را برافروخت و دريچه اي بر روشنايي گشود، و چه كسي جز "مهربان ترين يار" مي تواند بخشنده ي چراغ به تاريكي و گشاينده ي دريچه بر روشنايي باشد؟

من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم

اگر به خانه ي من آمدي اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبختي بنگرم

( هديه - دفتر تولدي ديگر

و آنگاه كه دريچه گشوده ميشود ، چهره اي شگفت پشت آن منتظر تست كه با تو سخن بگويد وبه تو پيام دهد.چهره اي شگفت كه در آن سوي دريچه روان است و باد طرح جاريش را لحظه به لحظه دگرگون و محو ميكند:

و چهره اي شگفت
از آن سوي دريچه به من گفت
"حق با كسيست كه ميبيند "

(ديدار در شب - دفتر تولدي ديگر

و تو از خود ميپرسي:
آيا زمان آن نرسيدست
كه اين دريچه شود باز... باز... باز؟
كه آسمان ببارد؟

(ديدار در شب - دفتر تولدي ديگر

پنجره سرچشمه ي آگاهيست،سرچشمه ي جوشش و فوران آگاهي، آگاهي بر سرزنش هاي تلخ،بر استمدادها و ياري جستن ها:

و از ميان پنجره ميديدم
كه آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوي دو دست من
در روشنايي سپيده دمي كاذب
تحليل مي رود

(ديداري در شب - دفتر تولدي ديگر

پنجره سرچشمه ي خودآگاهي نيز هست،دريچه اي ست بر وجدان ملامت گر و نقاد تو.اگر توقف كني،اگر گرفتار سكون و ركود شوي،اگر در جا بزني يا فرو بغلطي،به تو هشدار خواهد داد و نكوهشت خواهد كرد:


و آن بهار، وآن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت، با دلم ميگفت:
« نگاه كن!
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي.»

(وهم سبز - دفترتولدي ديگر)

ولي اين پنجره اگر چه روزنه اي ست سرد وعبوس،و منتقدي ملامت گر با نگاهي سرزنش بار،دريچه اي به سوي اميد نيز هست ، وروزنه اي به سوي روشنايي ، روزنه اي بر هواي تازه ي همدلي در فضاي در بسته،تنگ و خفقان آور تنهايي:

همه ميدانند
همه ميدانند
كه من و تو از آن روزنه ي سرد و عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
...
سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
(فتح باغ -

دفترتولدي ديگر)


صبح پنجره ها صبح عشق است و دلبستگي. صبحي در گشوده بر آواز گنجشك هاي پرگوي عاشق، صبح تفاهم و همبستگي:

وقتي كه شب مكرر ميشد
وقتي كه شب تمام نميشد
تو از ميان نارون ها ، گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميكردي

(من از تو ميمردم - دفتر تولدي ديگر


و با عشق پنجره پر ميشود از آواز قناري هايي:
كه به اندازه ي يك پنجره ميخوانند

(تولدي ديگر - دفتر تولدي ديگر

ذهن پاك پنجره سرشار است از تصور روشنايي، از تصور چراغي كه چونان شعله ي بنفش شفق ميسوزد و فانوس ذهن را با روشنايي خويش برميافروزد:


انگار
آن شعله ي بنفش كه در ذهن پاك پنجره ها ميسوخت
چيزي به جز تصور معصومي از چراغ نبود

(ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


پنجره ،اما، ديدني بالقوه است ، امكاني ست براي نگريستن، دريافتن و درك كردن. و

ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله اي ست

از پنجره ميتوان و بايد در هر لحظه مرگ را ديد كه آرام آرام به سوي ما ميآيد با روشنايي بيهوده اش ، مرگي كه مسدود كننده ي دريچه ها و ويران كننده ي دست هاست، مرگي كه تمام لحظه هاي سعادت را انباشته و بر حضور سرد خويش آگاهانيده است:


چه روشنايي بيهوده اي در آن دريچه ي مسدود سر كشيد
چرا نگاه كردم؟
تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند
كه دست هاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نكردم
تا آن زمان كه پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت

(ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

پنجره رابطه اي ست زنده و روشن ميان آدمي و پرنده، ميان آدمي و نسيم, كه بر سادگي و صفاي صميمانه ي كودكي گشوده ميشود و چون اين صفا و صميميت به گندناي مسموم دروغ ها و تباهي ها و دورويي ها و فريب كاري هايي كه نام آن را به دروغ زندگي ميگذاريم و جز عفونتي گنديده و مرده چيزي نيست، آلوده ميشود، ميشكند و بسته ميگردد:


بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت زنده و روشن
ميان ما وپرنده
ميان ما و نسيم
شكست
شكست
شكست

(بعد از تو - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


پنجره دروازه ي بينايي ست و دروازه ي شنوايي. راهي ست به قلب زمين،به قلب زندگي، نقبي به اعماق عاطفه ها و گشايشي بر پهنه ي آسمان، آسمان بيكران مهربان كه خانه ي خورشيد است و سرچشمه ي روشنايي:

يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه ي چاهي
در انتظار خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار ميكند
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافي ست

(پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)


زيرا همه ي زندگي با سراسر لحظات تلخ و شيرينش،با همه ي غم ها و شادي هايش، با همه ي بيم ها و اميد هايش، با فراز و نشيب هايش، با رنج و راحتش ،و با كام ها و ناكامي هايش،پنجره اي ست در اتاق جان تو، گشوده بر جهان،پنجره اي كه از آن صداي جهان را مي شنوي و آواي جهان در قلبت پژواك مي يابد، پنجره اي كه تنها پل پيوند ميان تست و روشنايي، پنجره اي كه بر جهان مي گشايي و از آن فروغ جانت در آيينه ي جهان بازتاب مي يابد و روشنايي آفتاب بر تو ميتابد، پنجره اي كه پناهگاه تست :



حرفي به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم

(پنجره – دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

Monica
17-10-2006, 15:32
وداع

مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل

Monica
17-10-2006, 16:30
اي ستاره ها

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته ايد
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره ميكنم
با دلي كه بويي از وفا نبرده است
جور بيكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهي
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك
من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا كنم
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟

یه شعر لبریز از احساسه زنانگی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
20-10-2006, 11:48
شعله رميده


مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهاي
اي رهروان خسته چه مي جوييد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
ازساغر لبان فريباي
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبايي
اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهده مي خندي
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز

Monica
20-10-2006, 11:53
رميده

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

Monica
20-10-2006, 12:03
نگاهي به تولدي ديگر فروغ فرخزاد

• فروغ در تولدي ديگر يک تابلو نقاشي ميخ شده به ديوار است که با شجاعتي دوست داشتني ساز برون رفت از ميخ و ديوار را ساز مي کند. تولدي ديگر پاسخي است به واقعيت چارچوب و تلاشي است از سوي محدود براي پا گذاشتن به خارج از محدوده.

رضا شهرستانی


مقدمه

بدون شک ما در تولدي ديگر، با تولد سر و کار داريم. اما تولد چيست؟ آيا تولد چارچوب است، وهم است، اميد است و يا تولد نظم و يک پرانتز در بي نظمي است. چشم ما جهان است و جهان وهمي است که اسارت چشم ما آن را به عنوان يک جهان غير قابل ترديد و ملموس به ما تحميل مي کند. شايد جهان وهمي است که تنها در اسارت چشم ما مي تواند پائيز باشد يا بهار، استکان چاي روي ميز باشد با گربه اي که در کنار گرماي شوفاژ پناه گرفته است. بدون در نظر گرفتن تعريف ما از تولد و بدون در نظر گرفتن چارچوب شايد بتوان ادعا کرد که تولد تنها در درون چهارچوب يا اسارت است که مي تواند اتفاق بيفتد.

اگر ما تولد را وهم بودني که چارچوب به ما تحميل مي کند بدانيم در قدم بعدي و شايد همزمان با وهم ديگري به نام رهايي روبرو خواهيم بود. اسارت مي تواند تنها با تکيه به رهايي به تعريف و درک اسارت نزديک شود. رهايي در بهترين حالتها تعريف اسارت است. رهايي چارچوب است که در دهان چارچوب نفس مي کشد با اين وجود ادعا مي کند که اسارت نيست. اسارت تابلو نقاشي ميخ شده به ديوار، اسارت ميخ شده به مکان و زمان است و رهايي، ميل يا آرزوي تابلو براي کنده شدن از ديوار. من فکر مي کنم رهايي بيش از هر چيزي به اسارت نزديکتر است، رهايي به جز اسارت نمي تواند. رهايي وهمي است که در چارچوب اسارت نفس مي کشد، تغذيه مي کند، به پياده روي مي رود، زاد و ولد مي کند و درنهايت در زير بار اسارت به خاک سپرده مي شود با اين وجود ادعا مي کند که اسارت نيست.

واژه ي تولد چه درآستانه ي سرک کشيدن از دهانه ي بام رسيده ي يک رحم و چه در حوزه ي زبان و هنر آلوده به وهمي تب دار است. تولد، وهمي است که نوستالژي وهمي ديگر، رهايي را با دو پاي درشت و چهارزانو مي نشاند جلو روي اسير. حس قفس، لمس واقعيتي زيبا در درون وهمي خانمانسوز است. قفس يک ضرورت است و حس قفس بدون قفس نمي تواند اتفاق بيفتد.

فروغ در تولدي ديگر، فروغ است و همزمان فروغ نيست. فروغ در تولدي ديگر دست به گريبان پارادوکس فروغ است. فروغ، آيه ي تاريکيست و همزمان فروغي است که رو به سوي درخت آب آينه چشم دارد. فروغ در تولدي ديگر چارچوبي است که به درک اسارت نزديک مي شود. فروغ در تولدي ديگر يک تابلو نقاشي ميخ شده به ديوار است که با شجاعتي دوست داشتني ساز برون رفت از ميخ و ديوار را ساز مي کند. تولدي ديگر پاسخي است به واقعيت چارچوب و تلاشي است از سوي محدود براي پا گذاشتن به خارج از محدوده .

تولد، در تولدي ديگر، وهمي است که وهم فروغ را بردوش گرفته به سوي وهمي ديگر کوچ مي کند. تولدي ديگر، لب گرفتن از خود است براي درک بهتر و به زير زبان آوردن خود. " من " در درون اين وهم به دنبال تعريفي ديگر از قفس، چارچوب ، و بوم ميخ شده اي به نام "من"است. فروغ در مقطع رودررويي با تولدي ديگر به بلوغ فکري لازم رسيده است که در قدم اول از خود "من" لب بگيرد و در قدم دوم و براي رسيدن تعريفي متفاوت از فروغ با فروغ همخوابه شود. بدون شک فروغ در تولدي ديگر حوصله و توان کافي براي باردار شدن را داراست . او در تولدي ديگر يک فروغ آبستن است. فروغ در تولدي ديگر فروغ را بو مي کند، لمس مي کند ،فروغ را روي زانو مي نشاند و موهاش فروغ را با دقت و وسواس تمام و تا سر حد وسواس شانه مي زند، در مقابل آينه چشم ها را تا آستانه ي درشت سرمه مي کشد. فروغ در تولدي ديگر بام رسيده ي يک رحم با ظرفيت هاي بالاي زايش است. فروغ تولدي ديگر، بازيگوش، مغرور، و به شدت دوست داشتني است. در تولدي ديگر فروغ شاهد حضور پررنگ و پهلوانانه تفکر است. تفکر در تولدي ديگر تلاشي است براي تعريف دوباره اي از "من "، براي تعريف دوباره اي از " آيه تاريک". اين تلاش براي بالا رفتن از ديوار طلسم غليظ خارج از اسارت، مثل تب صميمي و به شدت دوست داشتني است.

به نظر من تم اصلي تولدي ديگر ، تولد است. نطفه ي تولدي ديگر، در درون يک دايره بسته مي شود، تولد ي ديگر در درون همان دايره و در هفت بخش به ظاهر متفاوت و با تکيه به انسجام ذهني قابل توجهي، به جز بخش پاياني، شکل مي گيرد، رشد مي کند و در نهايت در نقطه اي ديگر از همان دايره و رو به خودي که خود نيست ، چشم باز مي کند. تولدي ديگر، نگاه فروغ است به خود در فاصله ي يک چشم برهم زدن. فروغ در فاصله اين چشم بهم زدن با دو فروغ متفاوت دست به گريبان است، او با فروغي روبروست که فروغ نيست.

شايد تولدي ديگر فضاي بيشتر، يا شکل و شمايل ديگري را براي نگاه به خود طلب کند. اما نگاه من به تولدي ديگر نگاهي است گذرا و شايد از روي تفنن و صرفا براي ايجاد فضايي است براي کنجکاوي هاي ذهن خودم. مانع اصلي در اين پياده روي، خود فروغ است که با حضور پررنگ خود ، رسيدن به نزديکيهاي يک نگاه بي طرفانه و چند بعدي به تولدي ديگر را شايد براي من به يک غير ممکن تبديل کرده باشد.



بخش اول

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

در اين بخش "من" سه بار و " ترا " سه بار تکرار مي شود. "من اول" همه هستي من آيه تاريکيست که" تراي اول" را به بردن به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي، نويد مي دهد. روي صحبت همه ي هستي" من"، رو به" ترا" دارد. اين" من" مي گويد که همه هستي او آيه تاريکيست. با اين وجود به"ترا" نويد مي دهد که " ترا" در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد"

در اين بخش" من" رو به " تو" اعلام ميکند؛ " من در اين آيه ترا آه :کشيدم آه و من در اين آيه ترا به درخت و آب و آتش پيوند زدم." شناسايي "من" شايد کار آساني باشد. شايد شکي نباشد که " من " ، شاعر و فروغ است. در مورد" ترا" کار به اين آساني نيست. واژه ي تو مي تواند حامل يک صميميت و نزديکي بين دو نفر باشد. شايد شکي نباشد که" من" تولدي ديگر به " تو " احساس نزديکي مي کند، من با تو غريبه نيست و به او علاقه دارد و او را مي شناسد. براي شناسايي " ترا" شايد طرح اين سوال ضروري به نظر برسد که آيا" توي" تولدي ديگر يک مرد است يا زن؟ در ادامه به اين پرسش خواهم رسيد، ولي آنچه که مسلم است اين است که " تو" در تولدي ديگر هم نسل فروغ است. و شايد سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي يک بار اروتيک هم داشته باشد. به عبارتي ديگر" تو" در تولدي ديگر نمي تواند مثلا پدر يا مادر، عمه يا عموي فروغ باشد. و اما در مورد جنسيت اين" تو".

تصوير ما از فروغ اتوماتيک وار به ما تحميل مي کند که بايد منطقا " توي" تولدي ديگر يک مرد باشد. مثلا يک معشوق. من و تو بسيار به هم نزديک و دست در دست هم حرکت مي کنند و ايندو " تو" و "من" در تولدي ديگر نه تنها سه بار تکرار مي شوند که ايندو در ظرف زماني واحدي هم نفس مي کشند. با اين وجود من فکر مي کنم "تو " در تولدي ديگر يک معشوق يا مرد نيست چرا که تم شعر تولد ي ديگر عاشقانه نيست. يک فرق اساسي ديگر که بين "من" و" تو" جلب توجه مي کند اين است که اين "من" است که اکتيو يا فعال است و "تو" در طول تولدي ديگر پاسيو و خاموش مي ماند. اين اکتيو بودن يک بعدي نيست. در تولدي ديگر نه تنها "من" سخن مي گويد بلکه او مفعول هم هست. يک تفاوت ديگر اينکه ظاهرا وجود "تو" به" من" وابسته است."تو" توسط "من" و در يک آيه آه کشيده مي شود . منظور از آيه همان "من" است که سعي در دميدن " آه " به "تو" را دارد. منظور از آه ، دم، نفس يا زندگي است که "من"، در يک آيه، که تاريک است او را آه مي کشد. بنابر آنچه گفته شد تو و من در تولدي ديگر يک فرد و در عين حال يک فرد نيستند. "من" در تولدي ديگر، فروع تعريف شده در چارچوب زمان و مکان، "من"، و" تو" در تولدي ديگر تصويري است سورئاليستي و کوششي است عقلاني براي رسيدن به تعريفي متفاوت از و دوباره اي از "من" که با اصرار تمام سعي در دميدن" آه "( نفس، زندگي) به "تو "را دارد.

به عبارت ديگر"من" در تولدي ديگر اسير و "تو" انتظار تولد خارج از اسارت است. تولدي که مجبور است در داخل و چارچوب اسارت نفس بکشد. تولدي ديگر تصويري روشن از "من" دارد. او را يک آيه تاريک تعريف مي کند. اين" من" از يک طرف آيه است، معجزه است با بار مثبت و از طرف ديگر تاريکست( آيه تاريک، مفهوم طلسم را در ذهن تداعي مي کند)." من" اسير در درون اين معحزه و براي فرار از آيه تاريک، رو به سوي "تو " مي کند.

تولدي ديگر، هيچ شکي در مورد هويت" من" ندارد، " همه هستي من آيه تاريکيست". تولدي ديگر "من" را در عين حال که يک معجزه مي داند ، اعلام مي کند که " من" آيه تاريکي است. "من" در تولدي ديگر ، براي فرار از" من" تکرار کنان به خود وعده مي دهد که چشم اندازهاي تازه اي را پيش روي آيه تاريک "من" باز خواهد کرد. در واقع ادامه حيات "من"، وابسته به وجود اين چشم انداز است و در اين معني "من" هم به نوعي وابسته به" تو" است." من" بدون " تو"نمي تواند فضاي لازم را براي نفس کشيدن پيدا کند.

بخش اول تولدي دگير موتور حرکت است. در اين بخش" من" رو به سوي خود وعده شکفتن و رستن هاي ابدي مي دهد،" من" وعده مي دهد که " تو " را به درخت و آب و آتش پيوند زدم.

تلاش براي کشيدن" آه" ، تلاش براي پيدا کردن درخت و آب و آتش، در بخش دوم تولد ي ديگر اتفاق مي افتد. بخش دوم آماده کردن بستر و رحمي مناسب براي رشد و به واقعيت رسيدن " تو" است. تلاشي است براي دميدن آه به تويي که مي تواند در چارچوب" من" نفس بکشد، تويي که" من" نيست.



بخش دوم

زندگي شايد
زندگي يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند


در اين بخش" من"، يک من کنجکاو، يک من اميدوار است.( شايد فضاي ذهني " من " در اين بخش شباهت زيادي داشته باشد به آدمي که در رودخانه اي و با چشماني باز و براق و با صبر و حوصله غربال به دست گرفته و مشغول غربال کردن شنها است بااين اميد که بالخره دير يا زود چشمش به برق طلا آشنا خواهد شد.) تولدي ديگر، بدون داشتن انتظارات از پيش تعيين شده و در جاهاي غير منتظره سعي مي کند چشم باز کند. چشمان اين بخش از تولدي ديگر چشماني کودکي است که به دنبال شکلات خوشمزه کاسه شکلات را زير رو مي کند، يک شکلات در دهان مي گيرد به اميد آنکه خوشمزه بتواند در دهان او جان بگيرد تا در لحظه ي ديگر شکلات را نيمخور از دهان گرفته و به دنبال مزه برتر به شکلاتي ديگر پناه ببرد. در اين بخش تلاش براي تولدي ديگر، به پنج "شايد" پناه مي برد.

با "شايد" اول به خيابان مي رود و براي دست يابي به درخت آّب و آتش، به زنبيل زني آويزان مي شود که هر روز از يک خيابان دراز مي گذرد. با تکيه به شايددوم ريسمان مردي مي شود که مردي خود را از از شاخه مي آوزيد و در شايد سوم طفلي مي شود که از مدرسه برمي گردد. سوار بر" شايد" چهارم سيگار افروخته اي مي شود در فاصله رخوتناک دو هم آغوشي و عبور گيج يک رهگذر و در" شايد" آخر نگاهش يک لحظه ي مسدود مي شود که در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد. در اينجا جستجو به پايان مي رسد و تولدي ديگر "در اتاقي که به اندازه يک تنهائيست" به زوال گل ها در گلدان مي رسد. در اينجا گل همان "تو" تصويري از آنچه بايد باشد يا مي تواند، يا مي توانسته باشد، و گلدان ظرف است، "من" است، چارچوب است، که تو را در خود دفن دارد. زوال زيباي گلها در گلدان، حضور پر رنگ مرگ را در ذهن تداعي مي کند.

"شايدها" نه تنها "من" را به "تو" ، نه تنها" من" را به درخت و آب و آتش پيوند نمي زند که محصول اين همخوابگي و تلاش تولد در درون اسارت حضور پررنگتر از هميشه ي قفس و مطرح شدن مرگ به عنوان تنها راه نجات است. اين اتفاق در بخش سوم اتفاق مي افتد



بخش سوم

در اين بخش، تولدي ديگر کفش ها را از پا در آورده ، چشم ها را بسته و از خيابان برگشته و با چشماني خسته "تو " را به خاک سپرده و حالا تنها جنازه" من" را بر دوش کشيده و براي درک اين ترادژي به مفهوم "سهم" پناه مي برد. واژه ي سهم در اين فضا نزديک به مفهوم تقدير يا سرنوشت است. واژه ي سهم يک اجبار را در توي پرانتز و با خود يدک مي کشد. بنابراين به نظر مي رسد که" من" در اين بخش پرچم سفيد را در مقابل تقدير، چارچوب، آيه تاريک، طلسم؟ بالا برده و تنها براي درک اين تراژدي و با تکيه به شجاعت و غروري با شکوه به پيشواز واقعيت مي رود.

آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم



در اين بخش پنج بار کلمه "سهم" آورده مي شود. يک بار کافي نيست براي درک بار اين سهم. تنها با تکرارو نگاه پنج باره به سهم است که صدا مي تواند آنرا تا حدودي درک کند. براي درک درد واگويه کردن درد يک ضرورت است. اين تعريف با بند اول" همه هستي من" هماهنگي دارد. شايد اين بخش به نحوي ترجمه يا باز کردن مفهوم" آيه تاريک" بخش اول تولدي ديگر هم باشد. آيه تاريک بخش اول در اين بخش آسمانيست که آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد.

بخش چهارم


دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت

در اين بخش" مي دانم" سه بار تکرار مي شود. دستهايم را در باغچه مي کارم سبز خواهم شد. دستها در اينجا به عنوان نماد يا ابزاري کارآ که مي توانددر مقابل سرنوشت، سرنوشت خودش را رقم بزنند تصويري نمادين از "تو " است که حالا بايد به خاک سپرده شوند. اين خاک سپاري، خاک سپاري اميد به بيرون رفتن از" من" و پا گذاشتن به" تو" هم هست. دستها به عنوان نماد " تو "در باغجه دفن مي شوند ولي "من" براي نباختن روحيه مجبور است بعد از دفن کردن دستها " تو" در باغچه سه بار رو به خود بگويد سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم. ولي در فضايي که اين مي دانم ها تکرار شده ، تاکيدي است بر روي سبز نشدن. در اين لحظه تولدي ديگر در استانه سقوط قرار گرفته و در حالي که در پرتگاهي ايستاده و زمين زير پا را مي بيند رو به خود تکرار کنان مي گويد؛ بپر، جايي براي نگراني نيست. تکرار "مي دانم" بعد از سبز خواهم شد مشخصا اين معني را مي رساند که سبز نخواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم.

در بخش پنجم تولدي ديگر، " آيه تاريک" با تکيه به يک غرور دوست داشتني، گوشواري به دو گشش مي آويزد ،مثل يک محکوم به اعدام که در شب اعدام حمام مي گيرد با دقت تمام مسواک مي زند و موها را شانه مي زند و بعد به پاي چوبه دار مي رود، فروغ در اين بخش خود را براي خداخافظي گفتن با "تو" آماده مي کند.

بخش پنجم

گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست

اين بخش با گوشواري به دو گوشم مي آوزيم شروع مي شود. گشواري به دو گوشم مي آويزم، نشان مهماني رفتن است. تولدي ديگر در اين مقطع مثل يک سرباز اسير در سنگر خط مقدم است. در آستانه ي تسليمي سيگاري را دود مي کند و بعد عکسي را از جيب در مي آورد و به ياد مي آورد زمين را و کوچه اي را که؛ پسراني که به من عاشق بودند هنوز، با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر، به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد.

بر باد رفتن اين تصوير در ذهن فروغ است که اتفاق مي افتد. دخترک معصوم براي هميشه از ذهن فروغ پاک شده است تصوير تبسم هاي دخترک معصوم، تصوير فروغ از خودي است اميدوار به تولدي ديگر، که ديگر وجود خارجي ندارد. اين تصوير حالا مثل يک عکس قديمي مي تواند در اين لحظه تسليم دوست داشتني و مايه دلگرمي فروغ باشد.

بخش ششم.

سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند

گره گشايي در تولد ي ديگر در اين بخش صورت مي گيرد. از بند اول همه هستي من آيه تاريکسيت تا به اينجاي شعر يک سفر اتفاق افتاده است و محصول آن يک حجمي است از تصوير آگاه که ز مهماني يک آينه بر مي گردد. سفر در تولدي ديگر در اين آينه اتفاق مي افتد. و بعد از آن يک نفر مي ميرد که به نظر من "تو" چيزي که اسير نيست، در ذهن" من" است. و کسي مي ماند که به جز" من" اسير در وهم، چارچوب و آيه تاريک نيست که بعد از گذر از يک خيابان دراز و ريسماني آويزان از شاخ درخت و يک سيگار افروخته در فاصله رخوتناک دو هم آغوشي و عبور از يک رهگذر گيج ، در نهايت به آيه تاريک مي رسد. تولدي ديگر مثل يک هوا خوري است براي آيه تاريک، يک هواخوري که منجر و شناخت ودرک واقعيت سلول و وهم زود گذر هواخوري است.

و در نهايب بخش پاياني تولدي ديگر


هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد


اين بخش با هيج صيادي در حوض حقيري که به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد کرد، شروع مي شود. ديگر صحبت از وعده و وعيد، ديگر خبري از شايدها نيست. جايي براي دلداري و اميد باقي نيست. "من" تولدي ديگر با صيادي روبرو است که در حوض حقير "من" مرواديدي "تو" صيد نکرده است.

تولدي ديگر ما را به مهماني خود سقوط دعوت نمي کند و تنها رو به خود مي گويد که او پري کوچک و غمگيني را مي شناسد که در اقيانوسي مسکن دارد. من فکر مي کنم منظور فروع از اقيانوس، زبان و يا شعر است که دلش را در يک ني لبک چوبين شعر؟ مي نوازد

ما در اين بخش شاهد گسست ذهنيت فروغ در تولدي ديگر هستيم . به نظر من تولدي ديگر با، هيج صيادي در جوي حقير که به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد کرد به پايان مي رسد. و بخش پاياني شعر اضافي به نظر مي رسد.

رضا شهرستاني 20060325


تولدي ديگر

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

Monica
20-10-2006, 12:42
خاطرات

باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش طوفان بود
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت

Monica
22-10-2006, 18:08
رويا


باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

Monica
22-10-2006, 19:48
هر جايي


از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگناه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گويي
گر بوسه خواهي از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنهكاري
من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
بر جانم اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان كه تو تابيدي
دير آمدم و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشتم

Monica
22-10-2006, 19:55
اسير


تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را

Monica
22-10-2006, 21:09
زندگی مشترک
نامه ي شماره 4

پنجشنبه 20 تير

پرويز عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد نزديك يك هفته است كه من آمده ام و هنوز نامه ي تو نرسيده است . نمي دانم چرا برايم نامه ننوشته اي در هرصورت خواهشم از تو اين است كه زودتر نامه بنويسي چون مندر اينجا به شدت احساس تنهايي مي كنم و تنها نامه هاي توست كه مي تواند مرا تسكين دهد از حال من و كامي بخواهي بد نيستيم كامي كه از صبح تا شب با شيطنت و مسخرگي همه را مشغول مي كند و من هم توي اتاق بالا يا براي خودم كتاب مي خوانم يا چيز مي نويسم و يا اين كه سري به مامان مي زنم از روز اول برج قرار شده خودم غذاي خودم را بپزم و بعد از آن با اين ترتيب گمان مي كنم كه من هم مشغوليتي پيدا كنم
پرويز جانم نمي دانم تو آنجا چه مي كني و ما مثل اين است كه من و تو وقتي از هم دور مي شويم هيچ كدام تكليف خودمان را نمي دانيم و در عوض در كنار هم هستيم وضع روشن تري داريم.
راجع به كتابم بايد بگويم كه الان نسخه ي كامل با پشت جلد و عكس و مقدمه جلوي مناست يعني از طرف بنگاه فرستاده اند كار كتاب تمام شده وتوي همين هفته به طور مسلم منتشر مي شود مقدمه اي كه شفا برايم نوشته بسيار جالب و خواندني شده و بنگاه امير كبير از حالا خوش را براي چاپ دوم كتاب آماده كرده و معتقد است كه كتابم خوب به فروش خواهد رفت من خيلي خوشحال هستم آنقدر كه نمي توانم براي تو ننويسم شايد خوشبختي من تنها در همين باشد وقتي مي بينم كه مي توانم منشأ اثري باشم و وجود عاطل و باطلي ندارم وقتي حس مي كنم كه در زندگي به چيزي دلبستگي و علاقه ي شديد دارم آن وقت از زندگي كردن راضي مي شوم
پرويز نمي توانم ميزان خوشحاليم را براي تو بنويسم اين يكي از آرزوهاي بزرگ من بود و مسلما بعد از اين سعي خواهم كرد كه آثار زيباتري به وجود بياورم از وقتي كه از پيش تو آمده ام دو قطعه شعر ساخته ام كه وقتي آمدي برايت مي خوانم يك قطعه را فرستادم براي مجله ي سپيد و سياه ( با پست ) كه در شماره مخصوصش بگذارد يكي را هم هنوز فكري برايش نكرده ام
پرويزم حال خانم و پدرت و خسرو و دخي خوب است و با من در نهايت مهرباني رفتار مي كنند آرزويم اين است كه تو زودتر بيايي چون تو را دوست دارم و زندگي دور از تو برايم ثمري ندارد هر چندخودم را با كتاب و قلم سرگرم مي كنم ولي جاي تو را هيچ يك از اينها پر نمي كند فردا صبح مي روم پيش مامان و مي خواهم با كلور بنشينم و خياطي كنم من پيراهني را كه خريده ام هنوز ندوخته ام
پرويز زودتر بيا وفراموش نكن كه همچنان دوستت دارم و به من اطمينان داشته باش و مطمئن باش كه اين بار بر خلاف ميل تو رفتار نخواهم كرد .
منتظر نامه ي تو
تو را مي بوسم
فروغ

Monica
22-10-2006, 21:18
به جرأت مي‌توان گفت شعر فروغ چه در مضمون و چه در فرم از ديگر شاعران هم‌عصر خود چون

شاملو، اخوان و سهراب به جهان جديد نزديكتر است. اين موضوع از چند جهت قابل طرح است.



1- همه مي‌گويند و براي همه پذيرفته شده است كه زبان شعري فروغ زبان محاوره است. نتيجه به‌كارگيري اين زبان ارتباط گسترده با اقشار، گروهها و طبقات مختلف جامعه است. در دنياي جديد با آن‌كه همة حوزه‌ها از جمله ادبيات و شعر بسيار تخصصي و حرفه‌اي مي‌شوند اما اثر و عملي مقبول و مطلوب است كه بتواند با طيف‌هاي متنوع و گسترده ارتباط بگيرد. اگر در دنياي گذشته همة علوم و فنون در اختيار عده‌اي محدود بود و افرادي معدود نيز با آن ارتباط داشته و از بهره مي‌بردند، دنياي جديد با برهم‌زدن اين معادله دستاوردهاي علمي، فرهنگي و ادبي را به تمامي اعضاي جامعه عرضه كرد. اگر روزگاري شعر در ميان نخبگان مي‌چرخيد، جهان جديد اصل را بر اين قرارداد كه شعر را به ميان اقشار و گروههاي مختلف ببرد. بي‌ترديد شاعري مي‌توانست در اين زمينه موفق‌تر باشد كه زبان شعري‌اش زبان گروههاي مختلف باشد. زبان محاوره فروغ چنين امكاني را به شعر او بخشيد كه بتواند اقشار گوناگوني را مخاطب خود قرار دهد. درواقع زبان شعري فروغ شعر را از دست نخبگان بيرون كشيده و وارد جامعه كرد. اين زبان نه مختص به مخاطبان روشنفكر است، نه مبارزان سياسي، نه متفكران و نه شاعران حرفه‌اي. در عين‌حال اين گروهها نيز خوانندة شعر او مي‌شوند. اين زبان را همانقدر كه جوانان مي‌پسندند، نخبگان هم دوست دارند. در مقابل زبان محاوره فروغ، زبان فخيم شاملو و كم‌وبيش اخوان قرار دارد. اين زبان، زبان مردم نبوده و طبيعي است كه اختصاص به گروههاي خاص داشته باشد. به همين جهت اين نوع زبان از آنچه دنياي مدرن مي‌طلبد دور مي‌افتد. زبان فخيم، زبانِ نخبگي است، موضوعي كه بيشتر متعلق به جهان سنتي است تا جهان جديد. طبيعي است خوانندگان اين شعر نيز صرفاً نخبگان (روشنفكران، تحصيل‌كردگان و...) باشند.



2- در ادامه نكتة اول بايد گفت كه زبان محاوره باعث مي‌شود خوانندة‌ خود را در كنار شاعر و شعر او ببيند. متقابلاً زبان فخيم زبان سلطه است، زباني است كه در ذات خود به دنبال سيطره است. شعر فروغ با خواننده، يكي مي‌شود اما شعري با زبان سنگين شاملو خود را نسبت به خواننده در بالادست قرار مي‌دهد. اين زبان، نگاه از بالاست، موضوعي كه مدرنيسم در روابط ميان متن و خوانندة حاضر به پذيرش آن نيست. جهان امروز بر آن است تا مخاطب خود را زير سلطه زبان شعري يك شاعر نبيند و به عبارتي اين جهان به هم‌سطحي و تعامل ميان زبان متن و خواننده قايل است.



3- در زبان شعر فروغ عنصر مهم ديگري نيز وجود دارد كه او را هرچه بيشتر به عصر جديد نزديك مي‌سازد: واژگان. بخش مهمي از واژه‌هايي كه در زبان شعر فروغ به چشم مي‌خورد برگرفته از اشيايي است زادة دنياي جديد و البته دنياي جديد دهه‌هاي 30 و 40 شمسي. راديو، شناسنامه، مقوا، ليوان، روزنامه، ايستگاه، فسفر و... واژه‌هايي هستند كه فروغ از آنها بهره برده است. وجود اين واژه‌ها همراه با زباني محاوره (كه لازم و ملزوم هم هستند) باعث مي‌شود زبان و به عبارتي شعر به غايت مدرن و جديد باشد. چنين واژگاني را مقايسه كنيد با واژگاني چون كدامين، دريغا، ابلهامردا، پاتابه، پيسوز، جل‌پاره، خنازير، سلاطونيان، خنجر و... كه شاملو به كار برده و جايي در زبان امروز ندارند. طبيعي است زباني فخيم كه مملو از چنين واژگاني است نمي‌تواند زباني باشد كه جهان جديد آن را مي‌طلبد.



4- مفهوم شعر فروغ نيز بسيار مدرن است. شعر او شعر عصيان و بحران است و درست به همين دليل است كه در شعر او قطعيت وجود نداشته و با نسبيت‌ها مواجهيم. او بر آنچه او را مي‌آزارد عاصي مي‌شود. اما به عقيده يا باوري يقين پيدا نكرده و از آن مطلق خوب نمي‌سازد. او شاعر بحران انسان امروز است، بحران هويتي كه زاييدة دنياي جديد است و با قطعيت و مطلق‌انگاري هيچ سنخيتي ندارد. فروغ با جهاني كه در آن زندگي مي‌كند و مانع رهايي او مي‌شود سر ستيز دارد. اين جهان گاه در سنت‌ها گاه در روشنفكران گاه در جامعه و گاه مردمي كه با آنها زندگي مي‌كند خود را نشان مي‌دهد. او اسطوره اي ندارد كه به آن متوسل شده و آن را بستايد. بنابراين چيزي در هستي او وجود ندارد كه بتواند براي او يقين و قطعيت به همراه آورد. اين امر خود از نشانه‌هاي اصلي جهان جديد است. با چنين نگاهي به جهان، شعر فروغ شعر چندصدايي است شعري است كه ايدئولوژي و انديشه‌هاي قطعي را به كنار گذاشته و در خود تنوع صداها را جاي داده است. از همين دريچه مي‌توان شعر فروغ را شعر دموكراتيك ناميد. شعري كه مدام درحال نقد و عصيان است و صد البته اين نقد و عصيان از شكل و ماهيت ايدئولوژيك به دور است چراكه در فلسفه فروغ جايي براي «بايد» و «نبايد» وجود ندارد. اين شعر خالي از حكم‌هاي كلي و ابدي است و همين امر شعر او را شعر دموكراتيك مي‌كند. اما شعر شاملو و اخوان اينگونه نيست. شعر شاملو شعر اسطوره‌هاست، شعر ايدئولوژي است، شعر «شير آهنكوه» مرداني است كه به آرمان‌هاي بزرگ، كامل و قطعي يقين دارند و مطلق خوبي‌ها در اختيار آنهاست. براي همين است كه اين شاعر (شاملو) به شاعراني چون سهراب و فروغ ايراد مي‌گيرد كه در زمانه‌اي كه خون از همه جا جاري است آنها از گل و بلبل مي‌گويند. در شعر شاملو خير و شر و نمادهاي آنها جاي ويژه‌اي دارند و به همين جهت شعر او در اكثر موارد به ايدئولوژي تبديل مي‌شود. در شعر شاملو، ايدئولوژي حاكم است و گرچه ايدئولوژي از پديده‌هاي مدرن است اما نسبت به آن با سنت و اقتدارگرايي نيز بسيار محكم و سخت است. البته نبايد فراموش كرد كه شاملو شعرهاي عاشقانه هم سروده است اما شاملو به واسطة شعرهاي ايدئولوژيك است كه مطرح مي‌شود نه شعرهاي عاشقانه.



5- شعر چندصدايي و چندبعدي فروغ و متقابلاً شعر اسطوره‌اي و ايدئولوژيك شاملو نتايج خاص خود را به دنبال دارند. از آنجا كه شعر فروغ همسو با ارزشها و انديشه‌هاي جهان جديد است از ماندگاري بيشتري برخوردار مي‌شود اما شعر ايدئولوژيك شعري است كه در يك دوره و عصر محدود خود را نشان داده و پس از آن رو به افول مي‌رود. جامعه تا زماني كه نياز به ايدئولوژي دارد به شعر ايدئولوژيك رو مي‌آورد و زماني كه جامعه وارد مرحلة ديگري شد اين نوع شعر نيز كاركرد خود را از دست مي‌دهد. عدم تمايل به شعر شاملو در دهة شصت و هفتاد شمسي از همين‌جا نشأت مي‌گيرد. جامعه منفعل علاقه‌اي به ايدئولوژي ندارد و به همين دليل است كه شعر ايدئولوژيك (هرچند كه شاعر آن نيز زنده باشد و شعر بسرايد) راهي به جامعه باز نمي‌كند. اما در همين دوران شعر فروغ، كه در آن، انسان، فارغ از دغدغه‌هاي ايدئولوژيك مطرح بوده و بحران او صرفاً بحران سياسي نيست خواننده خود را دارد، گرچه شاعرش سالها پيش از دنيا رفته باشد. درواقع شعر فروغ، شعر انسان دنياي جديد است و اين انسان ويژگي‌هايي دارد كه مخصوص به دوره و شرايط خاصي نيست. بحران چنين انساني بحران انسان شكست‌خورده از ايدئولوژي‌ها نيست، بلكه بحراني است در ذات انسان جامعة جديد.

Monica
22-10-2006, 21:59
آرامگاه فروغ

گورستان ظهيرالدوله تهران

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
23-10-2006, 14:45
ناآشنا

باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گير و دار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او به من ميگويد اي آغوش گرم
مست نازم كن كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
آه از اين دل آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا كس به آوازش نخواند

Monica
23-10-2006, 14:48
حسرت

از من رميده يي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم
رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
دراين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
ياد آر آن زن ‚ آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب بروي سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لبهاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ايي كه ز عشق خواندي
به گوش او در دل سپرد و هيچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
با آنكه رفته يي و مرا برده يي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد اي فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت

Monica
23-10-2006, 15:02
◊ اولین تپش های عاشقانه قلبم

◊ نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور
◊ به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی
◊ انتشارات مروارید؛ تهران 1382



نامه های فروغ فرخزاد به همسرش که خود روزی در باره گم شدن یکی از آنها نوشته بود: «خوب نیست که به دست دیگران بیفتد» در فاصله یک ماه به چاپ دوم رسید تا هزاران نفر آنها را بخوانند.

عمران صلاحی طنزپرداز است و با همین طنز پیش گفتار و توضیح نوشته و تقویم زندگی این خانواده را زیر عنوان «محض اطلاع» آورده است. نمی توان گفت شکلی که وی برای ارائه این نامه ها برگزیده بهترین است، ولی این هم برای خودش شکلی است. طرح روی جلد که از هنرمند ارزنده فرشید مثقالی است، البته جزو بهترین هاست.

کتاب شامل نامه های سه دوره: پیش از ازدواج، زندگی مشترک و پس از جدایی است. چند شعر که پرویز شاپور آنها را با این نامه ها نگاه داشته بود و چند عکس و کلیشه چند نامه و پاکت و کارت پستال نیز در کتاب آمده است.

این نامه ها یک دوره چهار ساله را در بر می گیرند که طی آن فروغ فرخزاد و پرویز شاپور ازدواج می کنند، بچه دار می شوند و طلاق می گیرند. به هنگام ازدواج فروغ 17 سال و همسرش 28 سال داشت. فروغ فرخزاد در 32 سالگی (25 بهمن 1345) و پرویز شاپور در 76 سالگی (15 مرداد 1378) در گذشتند. فرزند آنان کامیار شاپور هم اکنون 52 سال دارد. عمران صلاحی هم محله ای آنان و بیش از سی سال با پرویز شاپور دوست بود. شاید به همین دلیل وی در پیش گفتار تلاش می کند چون یک دوست از تلخی جدلهای پیدا و پنهان در نامه ها بکاهد. لیکن خود نامه ها با اینکه جز سه یادداشت کوتاه از پرویز شاپور در میان آنان نیست، توقعات مردی را نشان می دهد که برجسته ترین شاعر زن معاصر ایران را در تناقضی دردناک بین واقعیت و آرزو گرفتار ساخته بود. این حقیقتی است که در نامه های فروغ موج می زند. فروغ با اینکه به همه خواستهای همسرش تن می دهد و با اینکه همواره در حال اثبات عشق و «پاکی» و «نجابت» خود است، سرانجام به تنگ به تنگ می آید و پس از سه سال زندگی مشترک، بین «پرویز» که او را محدود می کرد و «شعر» که او را آزاد می ساخت، دومی را برمی گزیند لیکن همچنان و همواره ناراضی می ماند. آنچه او در جستجویش بود هرگز و هیچ جا یافت نمی شود: آزادی، پاکی، راستی، عشق و آرامش مطلق.



دخترک شانزده ساله
نامه های پیش از ازدواج عمدتا مربوط به گرفتاریهایی است که فروغ شانزده ساله در خانواده نامهربانش داشت. او در این نامه های مخفیانه از آنچه در این خانه بر سرش می آورند برای «محبوب» خود سخن می گوید. چراغ را از او می گیرند، هرچه گم شود به گردن او می اندازند و به خاطر اینکه زودتر از موعد چای نوشیده است «مشت سنگینی» توی کله اش می خورد. جوانان در سنین بلوغ حساس اند و دخترکی چون فروغ که روحی عاصی داشت، همه را دشمن خود می دید. روشن است که خانواده فروغ با وی رفتار خوبی نداشتند. ولی در بسیاری از خانواده های ایرانی هنوز هم زیر پا گذاشتن حقوق فرزندان و تنبیه بدنی حتا بزرگسالان امری طبیعی به شمار می رود چه برسد به پنجاه سال پیش! فروغ که در شانزده سالگی می نوشت: «من نمی دانم مادر چیست زیرا از مهر و محبت مادری بهره ای نبرده ام من اکنون در مقابل خودم دشمنی می بینم که با همه قوایش در صدد آزار دادن من است» در نامه های بعدی از حمایت همین مادر برخوردار می شود و صدای پدر را می شنود که مادر را مسبب «فاسد شدن» دخترشان می داند. این رفتار زشت و فضای فریاد و فحاشی در خانواده سالهای بعد نیز ادامه یافت و سبب گشت که فروغ تصمیم بگیرد مادری شود که فرزندش او را «پرستش» کند.

نامه ها پر از بحث های آزاردهنده بر سر مهریه و آینه و شمعدان و هزینه مهمانی و لباس عروس است. دخترک از یک سو باید با پدر و مادرش بجنگد و از سوی دیگر پاسخگوی همسر آینده اش باشد که در هر کلام در جستجوی «درستی» و «پاکی» اوست. فروغ که هرگز قصد ندارد از پرویز طلاق بگیرد و اگر هم چنین شود، از او مهریه نخواهد خواست، تعجب می کند که پرویز چرا به شرط و شروطها گردن نمی نهد و قال قضیه را نمی کند و حتا بر سر آنها چانه می زند! او نمی داند که از زندان خانواده به پشت میله های قفس همسر می رود.

تصور فروغ از «عشق» مانند اغلب زنان بسیار رمانتیک و خیالی و اگر بخواهیم روراست باشیم، ابلهانه است. به نظر او نیز وقتی انسان کسی را دوست می دارد، باید از هیچ چیز دریغ نکند و از همه چیز بگذرد. «مال و مذهب و مرام و عقیده و ایمان و خانواده» که جای خود دارد، «بلکه اگر جانش را هم بخواهند به رایگان می دهد»! با این همه شگفت انگیز است که یک دختر شانزده ساله در بیش از پنجاه سال پیش تا این اندازه شخصیتی تکوین یافته داشته باشد و بتواند به این روشنی آن را در قالب واژه ها بیان کند: «نه پرویز من احتیاجی به فداکاری تو ندارم... من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق العاده علاقمندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم... از خودم که این قدر پست و بیچاره شده ام متنفر می شوم تو خیال می کنی که من احتیاجی به ترحم تو دارم نه هرگز هرگز... من خودم را بالاتر و بزرگتر از آن می دانم که به این چیزها [قباله و مهریه] خودم را دلخوش کنم» و از همان پیش از ازدواج پرویز را که مرتب از او بازخواست می کند تا از وی «مطمئن» شود، متقابلا به پرسش می کشد.



زن هفده ساله
تک شعرهای فروغ اینور و آنور چاپ می شوند. شوهر که وضع مالی مناسبی ندارد به اهواز می رود و فروغ در خانه پدری می ماند و باز هم کتک می خورد: «من اینجا نمی مانم من نمی توانم هر روز دعوا کنم هر روز کتک بخورم من نمی توانم در مقابل کسانی که به تو و به من فحش می دهند ساکت بنشینم... در آنجا کسی نیست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کنند... من نمی توانم هر روز موهای خودم را در چنگ این و آن ببینم گوش من دیگر نمی تواند این سخنان رکیک و این فحشهای وقیحانه را بشنود... من این زندگی پر از جار و جنجال و دورویی و تزویر را دوست ندارم بیا مرا ببر از دست این دیوانه ها نجات بده».

پرویز مرتب در نامه ها از واژه های فروغ ایراد می گیرد و حتا او نیز سرکوفت می زند: «درست است پرویز اگر تو نبودی من حالا باید در خانه پدرم با خفت و خواری زندگی کنم و همیشه این اسم برایم باشد که گناه کرده ام و فاسد شده ام. تو اشتباه می کنی من هیچ وقت این بزرگ منشی و جوانمردی تو را از یاد نمی برم... هیچ کس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرویز با من اینطور حرف نزن».

پرویز شاپور فروغ را بازخواست می کند که آیا «سرپل» و «لاله زار» رفته است؟ و فروغ از این پس همه چیز را به وی گزارش می دهد و می خواهد به همسرش ثابت کند کاری بر خلاف میل او انجام نمی دهد. در نامه های بعدی فروغ بارها به این موضوع اشاره می کند که همسرش نه تنها در نامه بلکه حضورا و در جلوی دیگران نیز او را تحقیر کرده و حتا فحش داده است: «هیچ وقت تحقیراتی را که جلوی هر احمقی به من کرده ای و فحشهایی را که به من داده ای نمی توانم فراموش کنم... یادم می آید پارسال یک دفعه جلوی خسرو [برادر پرویز] و خانمت [مادر پرویز] به من گفتی هر کسی دیگر جای من بود تا به حال تو را طلاق داده بود».

مسئله اما به اینجا ختم نمی شود. پرویز شاپور هنر و شعر فروغ را تحقیر می کند و در جایی که همه جا صحبت از فروغ است و بزرگان مانند سعید نفیسی، شجاع الدین شفا، علی دشتی و علی اکبر کسمایی شعر این «شاعره جوان» را می ستایند و آینده درخشانی برای او پیش بینی می کنند، «محبوب» فروغ برایش می نویسد که «امیدوار» است سرش به «سنگ» بخورد: «سنگ بدنامی»!



شاعر عاصی
فروغ از همسر نیز ناسزا می شنود و کتک می خورد. اعتماد به خود را از دست می دهد : «پرویز من کجا و هنر کجا. من کی هنرمند بوده و ادعای هنرمندی کرده ام. من کی از هنر خود حرفی زدم... اصلا من که هنرمند نیستم. مگر هر کسی توانست یک قلم دست بگیرد و دو سه جمله فارسی بنویسد هنرمند است... من با هنر فرسنگها فاصله دارم. من غلط می کنم سر تو منت بگذارم و هنری را که ندارم به رخ تو بکشم». فروغ راست می گفت وقتی می نوشت: «تو مرا نمی شناسی یعنی عمق روح و فکر مرا نتوانسته ای بخوانی». پرویز مانند یک مرد حسود و سنتی که هیچ شباهتی به تصویر پرویز شاپور «روشنفکر» در جامعه ندارد، دست و پای فروغ را آن هم از راه دور می بندد: «... وقتی می بینم که از آنچه که می طلبم دور هستم و مرا محدود کرده ای دنیا در نظرم تاریک می شود و از زندگی بیزار می شوم... همانطور که تو گفتی با هیچ کس تماس نگرفتم»! دعوت به جلسه های سخنرانی و مهمانی ها را رد می کند، مصاحبه ها را رد می کند و حتا پیشنهاد سعید نفیسی را که در تلفن خواسته بود تا با فرزندانش به دیدار فروغ بروند رد می کند تا پرویز از او «راضی» باشد و اعتراض نکند که چرا به «امیر کبیر» که ناشر کتاب فروغ بود زنگ زده است! فروغ حتا باید کمتر به خانه خواهرش برود و شب در آنجا نماند. باید توضیح دهد که در عروسی پسر عمه اش «زنانه و مردانه» جدا بود! و حتا حق ندارد با فلان مرد آشنا سلام و علیک کند. پرویز حتا می گوید: «از خانه بیرون نرو!» این همه در حالی است که پرویز همه این چیزها را حق مسلم خودش می داند: «یادم می آید که تو تمام ساعات زندگی ات را درتهران توی همین خیابان اسلامبول و لاله زار و نادری که حالا مرکز فساد و فحشا شده [از نظر پرویز شاپور] می گذراندی در حالی که من توی خانه رنج می بردم».

فروغ تصویر شاعرانه و ناممکنی از زندگی مشترک با پرویز داشت. با اینکه همه نامه ها حتا یک سال پس از جدایی، سرشار از عشق به همسرش است، لیکن تفاوت ژرف بین واقعیت و خیال فروغ را زیر چرخهای بیرحم خود خُرد می کند: «نمی دانم چرا از آینده اینقدر می ترسم یک حس نامعلومی پیوسته مرا مضطرب می کند و نمی دانم اسمش را چه بگذارم مثل این است که حادثه بدی در کمین من نشسته همیشه خود را در معرض خطر می بینم... یک حالت اضطراب همیشگی دارم و نمی دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده ام... بدون شک عاملی هست که مرا رنج می دهد ولی خودم نمی فهمم هیچ علت حالات و روحیات عجیب خودم را نمی فهمم».

شاید نامش «سرخوردگی» باشد. سرخوردگی است که انسان را به درون پیله خود می راند: «من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم... می دانم که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری... برای من همه چیز جنبه رؤیایی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه افکارم را نمی جویم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنیایی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم». در این دنیای پنهان فروغ قوی است. یکه تاز دنیای شعر و خیال است. اما در نامه ها که کاملا واقعی هستند ضعیف است. از همسرش جدا می شود تا از ابتذال بگریزد لیکن احساس می کند در ابتذال دیگری غرق می شود که حتا شعر هم دردش را درمان نمی کند: «در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام... من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم. روحم مثل یک پرنده محبوس بی تابی می کند. من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعم را تشخیص می دهم... حتا شعر که فکر می کردم همه جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد حالا در نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند. گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم. از خودم که همیشه مایه آزار خودم بوده ام. از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم... من از خودم وحشت دارم. من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم... از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم دیوانه شدم همه زندگی ام درد است... درد... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می کنی یا نه؟... می دانم که دارم به طرف مجهول می روم».

از جدایی ابراز پشیمانی می کند. زندگی خانوادگی را «قفس» می نامد و در شعر «بازگشت» از همسر سابقش می خواهد که وی را به «پشت میله های قفس» بازگرداند لیکن بلافاصله می نویسد: «بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می کنم که دستهایم را راحت نمی گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم... برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادگی برایم مشکل است... من ضعیف هستم و نمی توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است».

انتشار نخستین کتاب فروغ به نام «اسیر» با ازدواج او همزمان بود. پس از این نامه ها وی ده سال دیگر زیست و «دیوار» و «عصیان» و «تولدی دیگر» را منتشر کرد. آخرین شعرهای او در مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» پس از مرگ وی چاپ شد. شاید عناوین این مجموعه ها خود به تنهایی گویای رنج و شورش و نا امیدی زنی باشد که به گفته ویرجینیا وولف روح شاعرانه اش در پیکر زنانه محبوس شده بود. ما در این نامه ها که به قلم زنی بس جوان، کم تجربه ولی پر شور و عاصی و خودآگاه است، تنها بخش کوچکی از آن را در می دریابیم.

ژوئن 2004

Monica
23-10-2006, 17:10
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


دوشنبه 24 بهمن ماه 1384 به مناسبت سي و نهمين سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد گروه كثيري از دوستداران اين شاعره بلند آوازه در گورستان زهيرالدوله ياد و خاطره اورا گرامي داشتند
در اين مراسم كه به همت سركار خانم شيرين حيات بخش ، علي مولوي شاعر و هنرمند خوزستاني و هيئت تحريريه نشريه ادبي نافه تشكيل شده بود، گروهي از شاعران جوان كشور به ايراد سخن و شعر خواني پرداختند. در حاشيه اين مراسم سومين نشست شاعران سراسر كشور نيز برگزار گرديد كه مورد توجه حاضرين قرار گرفت.
اما آنچيز كه همگان را تحت تاثير خود قرار داده بود حضور گروه قابل توجهي از جوانان بود كه با سيمايي محزون و دسته گلي در دست گرد مزار فروغ جمع شده بودند و اشعار او را قرائت مي كردند
يكي از حضار مي گفت: اين فروغ كيست كه اين همه دل شيدا را افسون خود ساخته و هروز كه مي گذرد دوستدارانش افزون تر از پيش مي شوند

نادر مظلومی

Monica
23-10-2006, 17:13
يادي از گذشته

شهريست در كنار آن شط پر خروش
با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور
شهريست در كناره آن شط كه سالهاست
آغوش خود به روي من و او گشوده است
بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوي محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او
ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب
با قايقي به سينه امواج بيكران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را
اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
من با خيال او دل خود شاد ميكنم

Monica
23-10-2006, 17:18
پاييز

از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
پاييز اي مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگهاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري
جز غم چه ميدهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت ؟
جز سردي و ملال چه ميبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته مي دهد آزارم
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
پاييز اي سرود خيال انگيز
پاييز اي ترانه محنت بار
پاييز اي تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار

Monica
23-10-2006, 17:24
_ راجع به زندگی، شرح حالتان

والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایده ای است. خوب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می آید، با لاخره یک تاریخ تولدی دارد. اهل شهر یا دهی است ، توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که با لاخره برای همه می افتد، مثل توی حوض افتادن دورۀ بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دورۀ مدرسه، عاشق شدن دورۀ جوانی، عروسی کردن ، از این جور چیزها دیگر. اما اگر منظور از این سؤ ال توضیح دادن یک مشت مسائلی است که به کار آدم مربوط می شود، که در مورد من شعر است . پس باید بگویم که هنوز موقعش نشده. چون من کار شعر را بطور جدی هنوز تازه شروع کرده ام.

- شعر امروز باید صاحب چه خصوصیاتی باشد؟ نکات ضعف ومثبت آن، وضع شعر امروز؟

من خیلی از شما تشکر می کنم که گفتید « شعر امروز» و نگفتید « شعر نو». چون داستان این است که شعر، نو و کهنه ندارد.آنچه شعر امروز را از شعر دیروز جدا میکند و به آن شکل تازه ای می دهد همان جدائی است که به اصطلاح میان فرم های مادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود دارد.

من فکر می کنم، کار هنری یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است و زندگی هم چیزی است که یک ماهیت متغیر دارد.جریانی است که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است.در نتیجه این بیان، که همان هنر می شود درهر دوره روحیه خودش را دارد و اگر غیر از این باشد اصلاً درست نیست، هنر نیست یک جور تقلب است.

امروز همه چیز عوض شده، دنیای ما هیچ ارتباطی به دنیای حافظ و سعدی ندارد؛ من فکر می کنم که حتی دنیای من هیچ ارتباطی به دنیای پدر من ندارد.فاصله ها مطرح هستند فکر می کنم یک عوامل تازه ای وارد زندگی ما شده اند که محیط فکری و روحی این زندگی را می سازند. فکر تلقی یک آدم امروزی، من فکر می کنم ،نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی می کرده کا ملاً عوض شده، آن تلقی که از مفاهیم مختلف دارد. مثلا مذهب، اخلاق، عشق، شرافت، شجاعت، قهرمانی، واقعا چون محیط زندگی ما عوض شده به نظر من تمام این مفاهیم زاییدۀ شرایط محیط هستند، این مفاهیم عوض شده. من مثال ساده ای بزنم، راجع به عشق صحبت می کنیم، پرسناژ مجنون که خب همیشه سمبول پایداری و استقامت در عشق بوده از نظر من که آدمی هستم که جور دیگری زندگی می کنم، پرسناژ او کاملا برای من مسخره است ، وقتی علم روان شناسی می آید و او را برای من خرد می کند، تجزیه و تحلیل می کند و به من نشان می دهد که او عاشق نه، یک بیمار بوده، آدمی بوده که مرتب می خواسته خودش را آزار بدهد. این است که خب به کلی عوض می شود. شما فکرش را بکنید وقتی لیلی های دورۀ ما توی ماشین کورسی سوار می شوند و با سرعت 120 کیلومتر می رانند و پلیس مرتب جریمه شان می کند آن وقت یک چنین مجنون هایی به درد این لیلی ها نمی خورند. در حالی که این مجنون ها ، شما نگاه کنید هنوز که هنوز است توی ادبیات ما ( البته ما اسم اینها را ادبیات نمی گذاریم، ولی « ادبیاتی » که میان عده ای مطرح است) هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید نشسته اند و دارند باکلاغ ها و آ هو ها درد دل می کنند.

شعر « امروز» ما یک شعری باید باشد که خصوصیات این دوره را داشته باشد، و در عین حال سازندۀ این شعر باید آدمی باشد که به یک حدی از تجربه و هوشیاری برسد که به محتوای شعرش ارزشی بدهد ک بتواند در حد کارهایی که توی دنیا عرضه می شود، میان آنها، خودش را جای دهد. و اگر غیر از این باشد؛ کارش چیزی می شود که خب همه می گویند دیگر.

نکات ضعف و مثبت شعر امروز؟

اول از جنبه های شعرمان شروع می کنم. فکر می کنم چیزی که به اسم « شعر امروز» وجود دارد. و ما سعی می کنیم این جور شعر را دنبال کنیم.به هر حال بهتر است از آن جور چیزهایی که وجود دارد و باز اسمش را « شعر » می گذارند. در حالی که مطلقا ارتباطی به محیط ما ندارند.

ولی همین شعر، خب به هر حال چون یک موجود زنده است، و به این علت که یک چیز زنده یک مقدار عیب ها و نقص هایی هم دارد. فکر می کنم عیب بزرگی، نمی خواهم بگویم شعر ، بلکه هر کار هنری، و اینکه چرا این جور کارها رشد پیدا نمی کنند و به یک مرحله ای نمی رسند، وجودنداشتن محیط است. اینجا هنر بیشتر حالت تفنن دارد. چه از جهت سازنده و چه از جهت خواننده، من هیچوقت ندیده ام یک خوانندۀ شعر این کنجکاوی را نسبت به یک شعر داشته باشد که نگاه کند، ببیند یک شعر از نظر فرم چه ارزشی دارد، محتوی چه پیامی، چه حرفی است، بعضی ها هم دنبال یک مشت کنجکاوی های خیلی معمولی و بچگانه می روندکه اصلا ارتباطی با این کارها ندارد. چون محیط نیست، جریانی وجود ندارد، طبیعتا آدم ها توی خودشان فرو می روند، و اگر به خودشان پناه می آورند و اگر قدرت کافی نداشته باشند از بین می روند، و اگر هم داشته باشند شعرشان یک شعر مجرد تنها و بی جان میشود. این یکی از علتهای بزرگ این راکد ماندن و رشد نکردن شعر است. دیگر، آن طرز تلقی بعضی از آدم های دست اندرکار شعر است، البته من پنج شش مورد را استثناء می کنم و به آنها واقعا معتقدم به طرز تلقی اینها از مفهوم شعر امروز و زندگی امروز. عینا ما این حالت را توی نقاشی می بینیم، مثلا یک نقاش برای اینکه زندگی امروز را مجسم کند پناه می برد به یک مشت دست بریده، خط کوفی و از این جور چیزها. که اینها بیشتر دکوراسیون هستندو اصلا ارتباطی واقعی با روحیه یک آدم امروز ندارند، اینها سرگرمی است. همین طور توی شعر. من حتی توی شعر دیده ام که اسم نان تافتون و از این جور جیزها را آورده اند ولی یک چیز سطحی است. یک تصویر است.اصلا کار هنر تصویر سازی نیست. کار هنر بیان است.بیان وجود یک آدم، دنیای حسی یک آدم به وسیله یک مشت تصاویری که درزندگی مادی اش، روزانه اش وجود دارند. این تصاویر قابل لمس است و چون می روند دنبال این جور چیزها،خب شعرها اغلب سطحی و بچگانه می شود.

اما نکات مثبت، فکر می کنم شعر دورۀ ما ، یعنی شعری که در ظرف این ده سال شروع شده (بیشتر چون شروع کنندۀ این نوع شعر نیما بود و موفق ترین شاعر دوره) یکی از خصوصیات شعر دورۀ ما، که وافعا ارزش دارد، این است که به جوهر شعری نزدیک شده، از صورت کلی گویی در آمده از این حالت که هر بیتی شامل یک معنی باشد و در نتیجه نه حالتی را در شعر مان توسعه بدهیم وروشن کنیم، و نه اینکه این حالت را برای خواننده به وجود بیاوریم که به یک حالتی صد در صد آشنا بشود. از این حالت کلی گویی در آمده و به زندگی، به آدم، به مسائل انسانی نزدیک شده،به مسائلی که ریشه هنر در اینهاست و هنر خونش را از این جور چیزها می گیرد. به این مسائل نزدیک شده و امیدواریم بیشتر نزدیک شود.

در شعر امروز، (ما به این علت می گوئیم که در امروز زندگی می کنیم) اصل، شعر بودن است. شعرهایی که پراز آه وناله است، پر از غمهاست، پر از ستاره است، پر از خیمه است،پر از کاروان است، نه.البته اینها هم اگر با یک «دید»امروزی باشند اشکالی ندارد، ولی اشکال این است که در دنیای این جور آدمها اصلا یک دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد، وگرنه کلمات یک آدم امروزی ، یک آدم صمیمی یک آدم که حساسیتی نسبت به زندگی دارد و نمی خواهد به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند، فقط به این خاطر که می خواهد بسازد، خلق کند .در قالب غزل هم می شود مسائلی را آورد، مسائلی را طرح کرد، همین مسائل امروزی را و یک شعر بسیار زیبایی ساخت. چیزی که در یک شعر مطرح است فرم وقالبش نیست، محتوایش است، و اگر محتوای یک شعر ، آن محتوایی باشد که من در دورۀ خودم، احساس کنم که می توانم با آن ارتباط داشته باشم بنابراین صد در صد شعر است.

- راجع به زبان شعر امروز و استفاده از عواملی که می شود و باید استفاده کرد؟

البته این حرف های من هیچ حالت قانون صادر کردن، ندارد. یک مقدار مربوط می شود به سلیقه ها و عقاید شخصی خودم، همین طور تجربه هایم. به هر حال همه می توانند در زمینه شعر عقایدی مخصوص خودشان داشته باشند. به هر حال من فکر می کنم ما ملتی هستیم که در زمینه شعر یک گذشته درخشان داریم و همین وجود محصولات شعری و آن زبانی که این محصولات را به ما تحمیل می کند یک مقدار کار ما را برای انتخاب زبان مشکل می کند. شعر هایی که تا به حال وجود داشته یک زبان شا عرانه برای ما به میراث گذاشته، امامسائلی که در این شعر ها مطرح می شود از نظر من یک مقدار مسائل محدود بودند، مسائل خاصی بودندو زبانی که در این شعر هابکار برده می شد، منظورم کلمه ها هستند،یک مقدار کلماتی هستند که خب هم به علت تکرار، یک مقدار دیگر حال ندارند، و هم به این علت که خاص همان شعر ها هستند. روحیه آن شعرها هستند و با وجود این خصوصیاتی که دارند، به آن« زبان شاعرانه» می گویند. اشکال کار یک شاعر امروزی این است که مسائلی را که می خواهد در شعرش مطرح کند، که مسائلی هستند کاملا جدا از آن مسائل که تا به حال توی شعر بوده، برای بیان این مسائل به هر حال احتیاج به یک زبان داریم، احتیاج به کلماتی که این مسائل را بیان کنند. ولی من همیشه دیده ام در کارهایی که می شود این ترس برای اشخاص هست که چطور این کلمات را وارد شعر کنند، فکر می کنند این کلمه ها چون تا به حال توی شعر نیامده بنابر این « شاعرانه » نیست.مثلا وقتی می خواهند بگویندیک لیوان، می گویند یک پیاله یا جام، در حالی که این یک جور تقلب است و این جان موضوع را می گیرد.

به نظر من یک شاعر امروزی باید این شجاعت را داشته باشد که هر چقدر می تواند هر چقدر که لازم دارد، احتیاج دارد، کلمه تازه وارد شعرش کند،البته این کار را می کنند، من دیده ام توی شعرهایی که بعضی جوانها می گویند، راستی رفته اند طرف بعضی مسائل تازه، اما این کلمات هنوز آنقدر توی شعر شان جا نگرقته، این علتش این است که آنها واقعا در برابراین مسائل که خواسته اند مطرح کنند آنقدر باز نبوده اند آنقدر خودشان را به این مسائل نداده اند که این مسائل درآنها حل شود و نتیجه اش یک کلمه ای بشود که در متن زبان شعر بتواند خودش را بگنجاند. مثلا وقتی ما می توانیم کلمه نا ن سنگک را توی یک شعر بیاوریم که واقعا منظورمان یک نانی نباشد که از خمیر درست می شود و فلان و فلان و این نان سنگک نه به عنوان یک کلمه بلکه به عنوان یک مسئله مضحکی که توی زندگی امروز اصلا نمی تواند مربوط به کلمه ای باشد که به اصطلاح در شعر دیروز به کا رگرفته شده باشد، چون قبلا گفتیم اصلا زندگی امروز ما عوض شده، هزارو یک مسئله تازه وارد زندگی ما شده، کار یک شعر امروز این است که بیاید. اگر که صمیمی باشد، طبیعی است که زبانش هم یک دست می شود و کلمات هم براحتی توی شعرش می آید. به هر حال نباید ترسید وباید آورد، هر چقدر که ممکن است باید به این کلمات اضافه کرد این حد را وسعت داد، این حدی که تا به حال به وجود آمده واقعا شعر را یک مقدار زیاد تقلبی کرده، چون واقعا همه می خواهند فاضلانه شعر بگویند، هیچکس نمی خواهد صمیمانه شعر بگوید.

- فرقی بین شاعره و شاعر نیست، اما فکر می کنم یکی از خصوصیات شعر شما زنانه بودنش است، نظر شما چیست؟

اگر شعر من، همانطور که شما گفتید، یک مقدرا حالت زنانه دارد، خب این خیلی طبیعی است که به علت زن بودنم است. من خوشبختانه یک زنم . اما اگر پای سنجش ارزش های هنری پیش بیاید فکر می کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد. اصلا مطرح کردن این قضیه صحیح نیست. طبیعی است که یک زن به علت شرایط جسمانی حسی و روحیش به مسائلی توجه می کند که شاید مورد توجه یک مرد نباشد ویک « دید» زنانه نسبت به مسائلی بدهد که با مال مرد فرق کند. من فکر می کنم کسانی که کار هنر را برای بیان وجودشان انتخاب می کنند اگر قرار باشد جنسیت خودشان را یک حدی برای کار هنری خودشان قرار بدهند، فکر می کنم همیشه در همین حد باقی خواهند ماند، و این واقعا درست نیست. من اگر فکر کنم چون یک زن هستم پس تمام مدت باید راجع به زنانگی خودم صحبت کنم، این نه به عنوان یک شاعر بلکه به عنوان یک آدم دلیل متوقف بودن و یک نوع از بین رفتگی است. چون آن چیزی که مطرح است این است که آدم جنبه های مثبت وجود خودش را جوری پرورش دهد که به حدی از ارزش های انسانی برسد، اصل کار آدم است . زن و مرد مطرح نیست.

اگر یک شعر بتواند خودش را به اینجا برساند اصلا مربوط به سازنده اش نمی شود مربوط می شود به دنیای شعر، و ارزش خودش را دارد و همان اثری را دارد که یک مرد کاملا عالی ممکن است به آنجا برسد به هرحال من وقتی شعر می گویم آنقدر ها به این موضوع توجه ندارم واگر می آید، خیلی نا آگاهانه است. جبری است.

مصاحبه ایرج گرگین با فروغ

رادیو ایران: 1343

FX64 Dual Core
23-10-2006, 21:49
با سلام

از تاپیک بسیار خوب شما متشکرم :)

2 قطعه کوتاه Flash (صوتی) هم از شعر و زندگینامه فروغ تقدیم به علاقمندان این شاعر هنرمند :

من از نهایت شب حرف میزنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مختصری از زندگینامه فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Monica
24-10-2006, 09:34
افسانه تلخ

نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
بقلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر آمد انتظارش
لبش در كام سوزاني هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي

Monica
24-10-2006, 09:38
گريز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

Monica
24-10-2006, 09:41
ديو شب

لاي لاي اي پسر كوچك من
ديده بربند كه شب آمده است
ديده بر بند كه اين ديو سياه
خون به كف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدمهايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
ميكشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد
شيشه پنجره ها مي لرزد
تا كه او نعره زنان مي آيد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن پنجه به در مي سايد
نه برو دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بر باييش از من
تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خامشي خانه شكست
ديو شب بانگ بر آورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
ديوم اما تو زمن ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده ؟
بانگ ميمرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
ميكنم ناله كه كامي كامي
واي بردار سر از دامن من

Monica
24-10-2006, 11:44
چهارشنبه دو ژانویه [1957] _ مونیخ



پد ر گرامی، امیدوارم حال شما خوب باشد، حتماً از اینکه مد ّت درازیست که برای شما نامه ننوشته ام از من رنجیده اید و فکر کرده اید که من شما را دو ست ندارم امّا در حقیقت اینطور نیست، من همیشه دلم می خواست برای شما نامه بنویسم و درد دل کنم امّا هر وقت پیش خودم تصمیم گرقته ام که نامه بنویسم بلا فاصله از خودم پرسیده ام که چه بنویسم و این فاصله ای را که بین من وشما بوجود آمده با چه چیز می توانم پر کنم؟ من دوست نداشتم بنویسم: حالم خوبست وسلا مت هستم و شما چطورید وچکار می کنید؟ دلم می خواست همۀ زند گیم را، حس ها و دردها و بد بختی هایم را برای شما بنویسم و نمی توانستم و هنوز هم نمی توانم، چون وقتی پایه های ساختمان افکار و عقاید ما در دو زمان مختلف و در دو اجتماعی که از لحاظ شرایط متفاوت هستند ریخته شده چطور ما می توانیم در میان خود مان حسن تفاهم ایجاد کنیم؟ اگر من بخواهم حرفهایم را شروع کنم باید یک کتاب بنویسم و می ترسم حرفهای من شما را

متأ ثر کند و برایتان خوشایند نباشد امّا من هم نمی توانم تا وقتی که این حرفها توی سینه ام هست احساس رضایت و آ رامش کنم و وقتی شما را می بینم خودم باشم نه یک موجودی که نه می خندد نه حرف می زند و فقط می تواند کِز کند و یک گوشه بنشیند. درد بزرگ من این است که شما هرگز مرا نمی شناسید و هیچوقت نخواهید مرا شناخت شاید شما هنوز هم وقتی راجع به من فکر می کنید مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانه ای که از خواندن رمانهای عشقی و داستانهای مجلۀ تهران مصوردر مغز او بوجود آ مده است می دانید.کاش اینطور بودم، آ نوقت می توانستم خوشبخت باشم آ نوقت به همان اطاقک کوچولو و همان شوهری که می خواست تا آخرعمرش یک کارمند جزء باشد و از قبول هر مسئولیتی و هر جهشی برای ترّقی و پیشرفت هراس داشت، و وّراجی با زنهای همسایه و دعوا کردن با مادرشوهر و خلا صه هزار کارکثیف و بی معنی دیگر قانع بودم و دنیای بزرگتر و زیباتری را نمی شناختم و مثل کرم ابریشم در د نیای محدود تاریک پیله خودم می لولید م و رشد می کردم و زندگیم را به پایان می رساند م! امّا من نمیتوانم و نمی توانستم اینطور زند گی کنم، وقتی خودم راشناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با اینصورت احمقانه اش شروع شد، من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم ، من نمی توانم مثل صدها هزار مردم د یگر که در یک روز به دنیا می آیند و روزی دیگر از دنیا می روند بی

آ نکه از آ مدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند زندگی کنم، در من این هست ولی هرگز نمی گویم که آ نچه که تا به حال انجام داده ام صحیح بوده وکسی نمی- تواند به من اعتراضی کند، نه من خودم می دانم که در زندگیم خیلی اشتباه کرده ام اما کیست که بتواند بگوید همۀ اعمال و افکار و رفتارش در سراسرزندگی عاقلانه و درست بوده؟ به قول شاعر «عمر د و بایست در این روزگار/ تا بیکی تجربه آموختن / در دگری تجربه بردن به کار» من د ختربدی نیستم و هرگز در زندگیم نخواستم باعث سر افکند گی خوانواده ام باشم، من اگر در این راه قدم گذاشتم برای این بود که فامیل من بوجود من افتخار کنند و هنوز هم فکرم همین است و مطمئن هستم که یک روز به هدفم خواهم رسید، امّا چه می توانستم بکنم وقتی هرگز و در هیچ جا برای من آ سایشی وجود نداشت و هیچوقت نمی توانستم دهانم را باز کنم و حرفهایم را بزنم و خودم را به شما ویه دیگران بشناسانم؟ یادم می آ ید وقتی من در خانه برای خودم کتابهای فلسفی می خواند م . می نشستم و ساعتها با استاد فلسفه دانشکدۀ ادبیات راجع به فلسفه های شرق بحث می کردم شما راجع به من اظهار عقیده می کردید که دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجله های مزخرف فکرم فاسد شده ! آ نوقت توی خودم خرد می- شدم و از این که د ر خانه اینقد رغریبه هستم اشک توی چشمهایم جمع می شد و سعی می کردم خفه بشوم وبه کارکسی کاری نداشته باشم و یا هزار نکتۀ دیگر نظیر این که شاید در نقش خود زیاد مهم نباشد اما هرکدام به تنهایی برای خُود روحیه و شخصیت فردی کافی هستند، اگر بخواهم حرف بزنم باید خیلی چیزها را بگویم: اول باید از شما شروع کنم از کسی که با محبتش می توانست ما را به خودش نزدیک کند و راهنمای ما باشد. اما با خشونتش ما را از خودش می ترساند و باعث می شد که ما به خودمان پناه بیاوریم و یا مغزهای کوچکمان مسائل بزرگ زندگی را حل کنیم و چه بسا که دچار اشتباه بشویم. یاد م می آید گاهی اوقات به فکر شما می رسید که ما را نصیحت کنید امّا فقط وقتی خود تان حس می کردید که احتیاج به حرف زدن دارید نه وقتی که ما احتیاج به شنیدن! بی

آ نکه در نظر بگیرید که آ یا شرایط و مو قعیت و مهمتر ازهمه روحیه های ما آ ماده برای درک و قبول نصایح شما هست یا نه (یکی را از توی خواب و دیگری را ازسر میز غذا و بعد سومی را در حالی که غرق بحر مطالعه بود صدا می کردید و بعد) نصایح شما بدون هیچ مقد مه ای شروع می شد. با ابروهای گره کرده و سری که همیشه بزیر بود مثل اینکه شما می ترسید ید اگر به چشمهای ما نگاه کنید و به روی ما بخند ید ما محبت و ظرافت احساسات شما را درک کنیم و این برای شما بد باشد و بعداَ نتوانید باز ما را وادار کنید که از شما اطاعت کنیم و بترسیم! هرگز یادم نمی آید که حرفهای شما را جدی تلّقی کرده باشم! وقتی شما با حرارت ما را نصیحت می کردید من اطمینان دارم که سایر بچه ها هم مثل من فکرشان جای دیگر سیر می کرد وهرگز به یاد ندارم که فردا صبح که از خواب بلند می شدم همه نصایح شما را فراموش نکرده باشم و بر عکس جه بسا اوقات که روح من در اثر ارتکاب خطایی از پشیمانی وند امت می لرزیده ودلم می خواسته که پیش شما بیایم و بگویم که چه کرده ام و از شما بخواهم که مرا نصیحت کنید و مثل همیشه ترسیده ام و حس کرده ام که باشما بیگانه هستم، چرا باید اینطور باشد؟ شما که اینقدر کتابهای روانشناسی مطالعه می کرد ید باید علت این چیزها را خوب بدانید. هر وقت به زندگی گذشته ام به زندگی یکسال گذ شته در منزل شما، فکر می کنم قلبم پایین می ریزد مثل دزدها همه کارم پنهانی: کارهای خوب و کارهای بد! چرا برای من شخصیت قائل نبودید و چرا مرا وادار می کردید که از خانه فراری باشم و مثل آ د می که در خواب راه می رود ندانم که کجا هستم و چه می کنم وبا که حرف می- زنم؟ چراجراُ ت نداشتم دوستانم را به خانه بیاورم و با شما آشنا کنم تا اگر خوب یا بد هستند به من تذکر بدهید و مرا کمک کنید؟ و ناچار خطا می کردم، خطا های زیاد و امّا حالا چرا به اینجا آمدم و چرا رنج گرسنگی و در بدری و هزار بدبختی دیگر را تحمل می کنم؟ برای اینکه من خانه را دوست دارم من دلم نمی خواست صبح تا شب توی خیابانها بدون هد ف راه بروم واز خستگی و فشار روحی صحبت هرکس و ناکسی راتحمل کنم، فقط برای این که در خانه غریبه هستم و نمی توانم خودم را بشنا سانم و آرا مشی داشته باشم حالا آمده ام اینجا، آ زاد هستم، همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید و من پنهان از شما تلاش می کردم که به دست بیاورم و به همین دلیل دچار اشتباه می شد م در حالی که حق این بود که شما در بدست آوردن این آ زادی از راه صحیح به من کمک می کرد ید.

حالا اینجا هستم امّا چه کسی می تواند بگوید که من یک شب بیرون از خانه خوابیده ام، نه من صبح تا شب توی اطاقم هستم وکار خودم را می کنم،علاقه ای هم ندارم به اینکه بیرون بروم. بر عکس تصور شما زن خیابانگردی نیستم بلکه خودم هستم ، زنی که دوست دارد کنا رمیزش بنشیند وکتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند. چرا؟ چون حس می کنم که مال خودم هستم حس می کنم که در خانه راحت هستم، دیگر چشمهای کسی با تنفر و تحقیر مرا نگاه نمی کند،دیکر کسی به من نمیگوید این کاررابکن ، این کارنکن کسی مرایک بچهُ نفهم نمی داند ومن برای خودم، برای حفظ وجود شخصیت خودم، احساس مسئولیت می کنم وهرگز بعد از این نمی توانم خودم را در مورد اشتباهی که ممکن است مرتکب بشوم ببخشم،در حالی که پیش خودم وقتی راجع به گذ شته فکر می کنم، هرگز خودم را تقصیر کار نمی دانم بلکه دیگران را باعث اشتباهات و خطاهای خودم می دانم.

افسوس که نمی توانم همهُ حرفهایم را بزنم، اگر به من اجازه می داد ید وقول می دادید که از من نخواهید رنجید، خیلی حرفها برای گفتن داشتم ، می خواستم از اوّل زندگیم شروع کنم و هرلحظهُ آ ن را برای شما شرح بدهم و همهُ افکارم را بنویسم، من خیلی راجع به زندگیم قکر کرده ام و همچنین راجع به شما و طرز تربیت و تقکر شما در مورد خودمان ، امّا حالا چه می توانم بکنم؟ اگر بدانم که شما از من می رنجید بهتر است که همیشه همینطور با لبهای بسته و چشمهایی که محبت طلب می کنند به شما نگاه کنم و دلم پر باشد و حرف ما از سلام و احوالپرسی تجاوز نکند،اینقدر بدانید که من هم مثل همهُ بچه ها دوست دارم و دلم نمی خواهد کاری کنم که شما را نارحت کند و باز هم می دانم که ممکن نیست پدر و مادر فرزندانشان را دوست نداشته باشند، شاید بیش از این که من شما را دوست دارم شما مرا دوست داشته باشید. من خودم وقتی به «کامی» فکر می کنم دلم می خواهد از غصه فریاد بزنم و زار زار گریه کنم امّا وقتی تفاهم نیست هر دوی ما دچار اشتباه می شویم.

من ده روز است که به مونیخ آ مده ام، من و امیر(برادر فروغ)دیشب اینجا از شما خیلی صحبت کردیم، د یشب وقتی می خواستم بخوابم دیدم دیگر نمی توانم کاغذ ننویسم، پیش خودم گفتم کاغذ می نویسم حتی دو خط، همین برایم کافی است به امیر قول دادم که برای شما همهُ فکرها یم را بنویسم امّا نمی توانم، اینقدر بد بختم که نمی توانم، فقط دلم می خواست شما فکر کنید که من دختر بدی نیستم و بدانید که دوستتان دارم، من همیشه از حال شما خبر داشتم و آ دمی هستم که هرگز به دوستی و محبت تظاهر نمی کنم و هر چه دارم در قلب خود دارم.

از این که ماهیانه مبلغی برایم می فرستید یک دنیا ممنون هستم، دلم نمی خواست سربار شما باشم، امّا چه می توانستم بکنم، زند گیم خیلی سخت بود امّا تا یکی دو ماه دیگر اینجا قرار است کاری به من بدهند وشاید دیگر احتیاج نداشته باشم، وقتی به تهران آمدم پولدار خواهم شد و قرض شما را پس می- دهم. اگر برایم جواب بنویسید خوشحال می شوم چون حالا روزهایی را می گذرانم که خیلی سخت و دردناک است ومثل آدمی که توی گور خوابیده تنها هستم با یک مشت افکار تلخ و عذاب دهنده و یک مشت غصه که هیچوقت تمام نمی شوند. حالا که نمی توانم کاری کنم که شما را راضی کند امِّا شاید یک روز برسد که شما هم به من حق بدهید و دیگر از من قهر نکنید و با من هم مثل بچه های دیگر مهربان باشید. شما را از دور می بوسم فروغ

saye
25-10-2006, 00:59
باد ما را خواهد برد( دفتر تولدی دیگر)

در شب كوچك من افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب كوچك من دلهره ويرانيست
گوش كن
وزش ظلمت را ميشنوي؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي
نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش كن
وزش ظلمت را ميشنوي ؟
در شب اكنون چيزي مي گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام كه هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باريدن را گويي منتظرند
لحظه اي
و پس از آن هيچ .
پشت اين
پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز ميماند از چرخش
پشت اين پنجره يك نا معلوم
نگران من و توست
اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسي گرم از هستي
به نوازش هاي لبهاي عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
...........

ای مرز پرگهر

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامي در يك شناسنامه مزين كردم
و هستيم به يك شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران
ديگر
خيالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانك سوابق پر افتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون ...
آه
ديگر خيالم از همه سو راحتست
از فرط شادماني
رفتم كنار پنجره با اشتياق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را كه از اغبار
پهن
و بوي
خاكروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود
درون سينه فرو دادم
و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهكاري
و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي كار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمين شعر و گل و بلبل
موهبتيست زيستن ‚ آن هم
وقتي كه واقعيت موجود بودن تو پس از سالهاي سال پذيرفته ميشود
جايي
كه من با اولين نگاه رسميم از لاي پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر
را مي بينم
كه حقه باز ها همه در هيات غريب گداياين
در لاي خاكروبه به دنبال وزن و قافيه مي گردند
و از صداي اولين قدم رسميم
يكباره از ميان لجنزارهاي تيره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
كه از سر تفنن خود را به
شكل ششصد و هفتاد و هشت كلاغ سياه پير در
آورده اند
با تنبلي به سوي حاشيه روز مي پرند
و اولين نفس زدن رسميم
آغشته مي شود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول كارخانجات عظيم پلاسكو
موهبتيست زيستن آري
در زادگاه شيخ ابودلقك كمانچه كش فوري
و شيخ ‚
اي دل ‚ اي دل تنبك تبار تنبوري
شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مولفان فلسفه ي اي بابا به من چه ولش كن
مهد مسابقات المپيك هوش - واي
جايي كه دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت ميزني از آن
بوق نبوغ نابغه اي تازه سال مي آيد
و
برگزيدگان فكري ملت
وقتي كه در كلاس اكابر حضور مي يابند
هر يك به روي سينه ششصد و هفتاد و هشت كباب پز برقي و بر دو دست ششصد و
هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف كرده و ميدانند
كه ناتواني از خواص تهي كيسه بودنست نه ناداني
فاتح شدم بله فاتح شدم
اكنون به شادماني اين فتح
در پاي آينه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسيه مي افروزم
و مي پرم به روي طاقچه تا با اجازه چند كلامي
در باره فوائد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم
و اولين كلنگ ساختمان رفيع زندگيم را
همراه با طنين كف زدني پر شور
بر فرق فرق خويش بكوبم
من زنده ام بله مانند
زنده رود كه يكروز زنده بود
و از تمام آن چه كه در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد
من مي توانم از فردا
در كوچه هاي شهر كه سرشار از مواهب مليست
و در ميان سايه هاي سبكبار تيرهاي تلگراف
گردش كنان قدم بردارم
و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به ديوار مستراح هاي
عمومي بنويسم
“خط نوشتم كه خر كند خنده”
من مي توانم از فردا
همچون وطن پرست غيوري
سهمي از ايده آل عظيمي كه اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ‚ آن را
با اشتياق و دلهره دنبال ميكند
در قلب و مغز خويش داشته باشم
سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي
كه مي
توان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش
يا آنكه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت راي طبيعي
آن را شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد
من مي توانم از فردا
در پستوي مغازه خاچيك
بعد از فرو كشيدن چندين نفس ز چند گرم جنس دست اول خالص
و صرف چند باديه پپسي كولاي ناخالص
و
پخش چند يا حقو يا هو و وغ وغ و هو هو
رسما به مجمع فضلاي فكور و فضله هاي فاضل روشنفكر
و پيران مكتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم
و طرح اولين رمان بزرگم را
كه در حوالي سنه يكهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسي تبريزي
رسما به زير دستگاه تهيدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت
ششصد و هفتاد و هشت پاكت
اشنوي اصل ويژه بريزم
من مي توانم از فردا
با اعتماد كامل
خود رابراي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يك دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تامين آتيه
يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان كنم
زيرا كه من تمام مندرجات مجله هنر و دانش و تملق و كرنش را مي
خوانم
و شيوه درست نوشتن را مي دانم
من در ميان توده سازنده اي قدم به عرصه هستي نهاده ام
كه گرچه نان ندارد اما به جاي آن ميدان ديد و باز و وسيعي دارد
كه مرزهاي فعلي جغرافياييش
از جانب شمال به ميدان پر طراوت و سبز تير
و از جنوب به ميدان باستاني اعدام
و در
مناطق پر ازدحام به ميدان توپخانه رسيده ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش
از صبح تا غروب ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي هيكل گچي
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
آن هم فرشته از خاك وگل سرشته
به تبليغ طرح هاي سكون و سكوت مشغولند
فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده
باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران
كه در پناه پشتكار و اراده
به آن چنان مقام رفيعي رسيده است كه در چارچوب پنجره اي در
ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين قرار گرفته ست
و افتخار اين را دارد كه مي تواند از همين دريچه نه از راه پلكان خود
را
ديوانه وار به
دامان مهربان مام وطن سرنگون كند
و آخرين وصيتش اينست
كه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سكه حضرت استاد آبراهام صهبا مرثيه اي
به قافيه كشك
در رثاي حياتش رقم زند

Vmusic
25-10-2006, 22:18
سلام

خيلي تاپيك جالبي شده

فهرست بندي .::تاپيک اختصاصي فروغ ::. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
__________________________________________________ _______________



آپديت 01.06.2007

1.چکيده اي از زندگي و آثار فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
2.شب و هوس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
3.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
4.مراسم تدفين فروخ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
5.تولدي ديگر (مي توانيد اين شعر را با صداي فروغ گوش دهيد) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
6.حلقه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
7.نامه هاي فروغ فرخزاد به پرويز شاپور (شماره1) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
8.پنجره هاي شعر فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
9.وداع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
10.لينک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
11.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
12.اي ستاره ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
13.نامه هاي فروغ فرخزاد به پرويز شاپور(شماره2) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
14.دفتر اسير -- 1331 شمسي(شعله رميده) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
15.دفتر اسير -- 1331 شمسي(رميده ( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
16.در ستايش اسارت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
17.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
18.نامه هاي فروغ فرخزاد به پرويز شاپور(شماره3) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
19.دفتر اسير -- 1331 شمسي (خاطرات) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
20. دفتر اسير -- 1331 شمسي (رويا) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
21.دفتر اسير -- 1331 شمسي (هر جايي) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
22. دفتر اسير -- 1331 شمسي (اسير) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
23.نامه هاي فروغ فرخزاد به پرويز شاپور (شماره4) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
24.فروغ مدرن‌تر از شاملو -- محمدهاشم اكبرياني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
25.آرامگاه فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
26.دفتر اسير -- 1331 شمسي(ناآشنا ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
27.دفتر اسير -- 1331 شمسي (حسرت ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
28.«جز پشت ميله هاي قفس» ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
29.سي و نهمين سالگرد درگذشت فروغ -- به روايت تصوير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
30.دفتر اسير -- 1331 شمسي(يادي از گذشته) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
31.دفتر اسير -- 1331 شمسي (پاييز ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
32.مصاحبه ايرج گرگين با فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
33.نامه هاي فروغ فرخزاد به پرويز شاپور(نامه ي شماره 5) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
34.2 قطعه کوتاه Flash (صوتي) هم از شعر و زندگينامه فروغ تقديم به علاقمندان اين

شاعر هنرمند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
35.دفتر اسير -- 1331 شمسي (افسانه تلخ ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
36.دفتر اسير -- 1331 شمسي (گريز و درد ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
37.دفتر اسير -- 1331 شمسي(ديو شب ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
38.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
39.نامه اي از مونيخ به پدر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
40.باد ما را خواهد برد( دفتر تولدي ديگر) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
41.نامه هاي فروغ فرخزاد به پرويز شاپور (نامه ي شماره 6) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
42.سروده هايي در مرگ فروغ -- احمد شاملو )مرثيه( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
43. سروده هايي در مرگ فروغ -- سياوش کسرايي)شبنمي و آه( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
44.سروده هايي در مرگ فروغ -- مهدي اخوان ثالث ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
45.سروده هايي در مرگ فروغ -- سهراب سپهري ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
46.نامه به فريدون فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
47.فروغ در کنار برادرش امير مسعود در آلمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
48.دفتر اسير -- 1331 شمسي )آيينه شكسته ( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
49.دفتر اسير -- 1331 شمسي )دعوت ( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
50.تجارت با شعر و چهره فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
51.فروغ، پري عاشق، تنها و غمگين اقيانوس زندگي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
52.دفتر اسير -- 1331 شمسي )خسته ( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
53.دفتر اسير -- 1331 شمسي-بازگشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
54.عــکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
55. اولين تپش هاي عاشقانه قلب فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
56. شاعري حساس در برابر جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
57. گزارشي از مراسم هفتادمين سال تولد فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
58. دفتر اسير -- 1331 شمسي-آيينه شكسته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
59. دفتر اسير -- 1331 شمسي-صبر سنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
60.دفتر اسیر -- 1331 شمسی )دریایی ( ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
61.یک نامه از دوران جوانی فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
62.نامهُ فروغ به احمد رضا ا حمدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
63.برگزیدۀ بخشهایی از نامه های فروغ به ابرهیم گلستان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
64.زنانگي فروغ و ماه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
65. فصل های شعر فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
66.تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
67. برای فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
68.فروغ، شهيد اين زندگى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
69.سرنوشت نامعلوم نقاشي ها و داستان هاي فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
70.عشق و استعداد بازيگري ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
71.كتابي درباره فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
72.بخشی از رمان آن لاین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
73.تولدی دیگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
74.فروغِ بي‌دروغ، فروغِ بي‌نقاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
75. سياه است و سفيد نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
76.فروغ بی فاصله با خود شعر گفته است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
77.انتشار مجموعه آثار فروغ فرخزاد در آلمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
78.گفتگوی سیروس طاهباز و غلام حسین ساعدی با فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
79.«گنـــــــــــــــاه» ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
80.گفتگوی سیروس طاهباز و غلام حسین ساعدی با فروغ 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
81.دفتر عصیان -- 1337 شمسی(عصیان بندگی) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
82.عصیان خدایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
83.شعری برای تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
84.پوچ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
85.دیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
86.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
87.صدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
88.بلور رویا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
89.گفتگوی سیروس طاهباز و غلام حسین ساعدی با فروغ 3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
90.گفتگوی سیروس طاهباز و غلام حسین ساعدی با فروغ(قسمت پایانی...) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

91.دفتر عصیان -- 1337 شمسی---ظلمت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
92. دفتر عصیان -- 1337 شمسی---گره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
93. دفتر عصیان -- 1337 شمسی---بازگشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
94. دفتر عصیان -- 1337 شمسی---از راهی دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
95. دفتر عصیان -- 1337 شمسی---رهگذر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
96. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دفتر دیوار -- 1336 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
97. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) دفتر دیوار -- 1336 شمسی/دنياي سايه ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
98. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) دفتر دیوار -- 1336 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
99. فتح باغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
100. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) آنسوتر از شهرزاد پرتره ای نمایشی از فروغ فرخزاد به زبان آلمانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
101.سال شمار زندگی فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
102. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
103. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ/اشعار حبیب الله نبی الهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
104. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ/ راشین ابراهیم نژاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
105. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی/ تنها صداست که میماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
106. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی/کسی که مثل هیچ کس نیست . ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
107. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی/ بعد از تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
108. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) دفتر تولدی دیگر -- 1342 شمسی/بر او ببخشایید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
109. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دفتر تولدی دیگر -- 1342 شمسی/ در خیابانهای سرد شب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
110. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])فروغ و تنها صداي تنهايي زن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
111. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) فروغ فرخزاد از زاويه ای ديگر !؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
112. نقد اشعار فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
113. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])کسی که مثل هیچکس نیست..../نكاتي راجع به فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
114. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])نگاهی به برسی آثار تولدی دیگر فروغ فرخزاد و بوف کور صادق هدایت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
115. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) غزل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
116. آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
117. آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
118.آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
119.دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
120.دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
121.دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
122.دفتر تولدی دیگر -- 1342 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
123.دفتر تولدی دیگر -- 1342 شمسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
124.فروغ و تنها صداي تنهايي زن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
125.فروغ فرخزاد از زاويه ای ديگر !؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
126.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
127.پير مرگي در بعضي از شاعران با همه شتاب..... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
128.کسی که مثل هیچکس نیست.... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
129.نگاهی به برسی آثار تولدی دیگر فروغ فرخزاد و بوف کور صادق هدایت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
130.غزل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
131.براي فروغ ... ( فريدون فرخزاد ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
132.تمام شب ... ( پوران فرخزاد ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
133.عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
134.با پوران فرخزاد درباره ی فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
135.پای صحبت مادر و خواهر فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
136. اولین تپش های عاشقانه قلبم .... برسی نامه های فروغ به همسرش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
137. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])فقط‌ برای‌ تو می‌خوانمش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
138. فروغ و تنها صداي تنهايي زن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
139. فروغ، پري عاشق، تنها و غمگين اقيانوس زندگي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
140. چهل سال از درگذشت فروغ فرخزاد گذشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
141. خاطرات فروغ فرخ‌زاد از سفر به ایتالیا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
142. با فروغ فرخزاد بر فراز زمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
143. گذران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
144. پوچ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
145. بعد از تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
146. فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
147.فروغ با دردهای اجتماع پیوند خورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
148.آفتاب می شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
149.در خیابانهای سرد شب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
150. اگر فروغ زنده مي ماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
151. فروغ فرّخ زاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
152. تولدی دیگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
153. معشوق من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
154. مقاله ای در مورد فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
155. پنجره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
156. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])چکیده ای از زندگینامه واثار فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
157. از تولد تا مرگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
158. نگاهی بر: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
159. معشوق در شعر فروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
160. پس از جدایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
161. گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
162. فروغ مدرن‌تر از شاملو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Monica
26-10-2006, 09:29
مرثيه



به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم
در آستانه دريا و علف

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟


***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد

پس به هيئت گنجي در آمدي
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است

!
***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
26-10-2006, 09:37
شبنمی و آه


آي گلهاي فراموشي باغ
مرگ از باغچه خلوت ما مي گذرد داس به دست
و گلي چون لبخند
مي برد از بر ما
سبب اين بود آري
راه را گر گره افتاده به پاي
باد را گر نفس خوشبو در سينه شكست
آب را اشك اگر آمد در چشم زلال
گل يخ را پرها ريخت اگر
در تك روزي آري
روشنايي مي مرد
شبنمي با همه جان مي شد آه
اختران را با هم
پچ پچي بود شب پيش كه مي ديدم من
ابرها با تشويش
هودجي را در تاريكي ها مي بردند
و دعاهايي چون شعله و دود
از نهانگاه زمين بر مي شد
شاعري دست نوازشگر از پشت جهان بر مي داشت
زشتي از بند رها مي گرديد
دختر عاصي و زيباي گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
او نخواهد آمد اينك آن آوازي است
كه بيابان را در بر دارد
او نخواهد آمد
عطر تنهايي دارد با خويش
همره قافله شاد بهار
كه به دروازه رسيده است كنون
او نخواهد آمد
و در اين بزم كه چتري زده يادش بر ما
باده اي نيست كه بتواند شستن از ياد
داغ اين سرخ ترينن گل فرياد
كودكي را كه در اين مه سوي صحرا رفته است
تا كه تاجي بنشاند از گل بر زلفان
يا كه بر گيرد پروانه رنگيني از بيشه غم
با چه نقل سخني
بفريبيمش آيا
بكشانيمش تا آبادي ؟
پاي گهواره خالي چه عبث خواهد بود
پس از اين لالايي
خواب او سنگين است
و شما اي همه مرغان جهان در غوغا آزاديد
شعر در پنجه مهتابي
گريه سر داد و غريبانه نشست
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
26-10-2006, 09:41
چه درد آلود و وحشتناک

نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود این تیر بی رحم از کجاآمد

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون خوشخوان نیز



چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر



بسی پیغامها سوگند ها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار،ای خدا ای داور ای دادار

تو را هم با تو سوگند ،آی

مبادا راست باشد این خبر ،زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا،خداوندا

به هر چه نیک و نیکی،هر چه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین،تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم،اگر خون من او را بکار آید دریغی نیست

تو کاری کن بتوانم ببینم زنده ماندست او

و بینم باز هست و باز خندان است خوش ،بر روی دشمن هم

و بینم باز

گشوده در به روی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او...

الا یا هر چه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نبات از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

و سوگندی و زنهاری

الا یا هر چه هستِ کائنات از تو

به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم - بی شک - همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر ،زنهار

مکن ، مپسند این ، مگذار

ببین ، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری ،همین یک آرزو ، یک خواست

همین یک بار می خواهد

ببین ، غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا ، به حق هر چه مردانند

ببین ، یک مرد می گرید........



چه سود اما ، دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما،دولت ما،نور ما، چشم و چراغ ما

برفت از دست



دریغا آن پریشا دخت شعر آذمیزادان

نهان شد رفت،

از این نفرین شده ، مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند

آن آزاده،آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک و اکنون آسمانها را ز چشم اختران دور دست شعر

به خاک او نثاری هست ،هر شب ،پاک

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
26-10-2006, 09:44
دوست


بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و باتمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد
براي ما يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
راي خوردن يك سيب
چه قدر تنها مانديم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
26-10-2006, 09:47
آنچه می خوانید تعدادی از نامه های خصوصی فروغ فرخزاد است که برای برادرش فریدون فرخزاد نوشته است.توضیح اینکه قسمت هائی از این نامه ها به وسیله خود فریدون فرخ زاد حذف شده است.

_ فری عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشد. خواهش می کنم از من نرنجی که برایت چند هفته نامه ندادم _ به خدا آنقدر کارم زیاد است که فرصت غذا خوردن ندارم.

دلم برایت خیلی تنگ شده و چقدر دلم می خواهد زودتر درست تمام شود و بیائی..

امروز برایت 200 مارک فرستادم . اگر بیشتر نمی فرستم برای این است که خودم در شرایط مالی بدی زندگی می کنم. اغلب وسط هر ماه بدون پول می مانم و کسی را ندارم که به من کمک کند. با وجود این اگر بیشتر هم بخواهی برایت می فرستم. مهم این است که تو درس بخوانی و بتوانی بهتر زندگی کن.



_ 8 اردیبهشت

فری عزیزم! کارتت رسید آن را چندین بار خواندم و پکر شدم. تو وقتی از آدم دور هستی آدم را دوست داری، و وقتی نزدیک آدمی بر عکس آن رفتار می کنی... با وجود این تو را و دیوانگی هایت را خیلی دوست دارم. تو مثل خود من هستی.

******



_ یکشنبه 26 اسفند 1337

...چند رو پیش نامه ات رسید با شعرهای تازه ات که کلی خوشحال شدم، مرتب می خواهی برایت جواب بنویسم و فرصت نمی کنم، حال شما ها باید خیلی خوب باشد برای اینکه هیچ کدا متان برای مادر نامه نمی دهید و بخصوص تو که باید کا ملا ً سیرو راضی باشی چون مرتب شعر می گوئی و به طوری که شنیده ام داری بچه دار هم می شوی؟ بگذریم _ فری جان شعر هایت را خواندم تو از اول استعداد داشتی و من هیچ تعجب نمی کنم. شعرهایت از نظر موضوع وحس ظرافت حس ها کا ملا ً به دل می نشینند وخیلی خوب هستند. اما نمی دانم در زبان آلمانی چه حالتی ممکن است داشته باشند و فرم وساختمان آنها از نظر زبان وریتم چگونه است.

هر چند این مسائل در درجۀ دوم اهمیت قراد دارند. اصل موضوع نوع برداشت

_ conception _ و نوع جهان بینی شاعر است. از آخرین شعرت که اینطور شروع می شود ( ...می خواهم برای آرامش درونم ...) خیلی لذت بردم چون در پشت تصاویر سطح خارجی آنها یک حس عمیق و وحشت زده انسان وجود داشت ویک حالت میستیک و تسلیم آمیز داشت که آدم تا در تجربیات حسی و فکریش پخته نشود وشکل نگیرد نمی تواند این مسائل را به این صورت ابراز کند.

تو باید ادامه بدهی و من مطمئن هستم که تو عالی و خوب خواهی شد بهتر است با سیروس (منظور سیروس آتابای است) تماس بگیری، راستی خوب شد یاد او افتادم. تا سال گذشته که او در تهران بود با هم خیلی دوست شده بودیم _ بعد یک دفعه اوائل پائیز بود که غیبش زد و بچه ها گفتند که به آلمان برگشته و من دیگر از او خبری ندارم سلام من مرا به او برسان. شعرهایت را برایم بفرست وسعی کن آنها را چاپ کنی و مهم تر از تمام اینها ؟ سعی کن بیشتر فکر کنی. نمی دانم اصلا ً می توانی فکر کنی و یا اینکه آنطور که شعرهایت نشان می دهند واقعا ً عوض شده ای. به هر جهت آرزوی من این است که موفق باشی...

اینجا خیلی تنها مانده ام ...

از زورتنهائی مثل سگ کارمی کنم و فراموش می کنم که شما ها هم رفته اید و دیگربرنمی گردید.یک فیلم ساخته ام راجع به زندگی جذامیها که موفقیت پیدا کرده ...

زندگی همین است یا باید خودت را با سعادت های زود یاب و معمول مثل بچه ها وشوهر وخانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیر معقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهائی تو را می خوردو خرد می کند _ من قیافه ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده وفکر آینده خفه ام می کند ولی بگذریم...بگذریم. بگذریم... وضع از این قرار است _ برایم نامه بنویس و به آینا و گلور (منظور همسر برادرش و خواهر دیگر است) سلام برسون _ عید را به همۀ شماها تبریک می گویم و دلم پر از نور می شود وقتی که به آن روزهائی که همه با هم بودیم فکر می کنم تو را می بوسم. فروغ

« 2فروردین »

******

( بدون تاریخ )_ _ عزیزم _ مدت درازی است که اینجا نشسته ام و می خواهم برایت بنویسم و نمی دانم چه بنویسم! بخصوص که نامه های تو همه پر از گله و شکایت از من است. چکار می شود کرد.با تو تفاهم برقرار کردن کار مشکلی است. چون تو به من که می رسی همان بچه 20 سال قبل می شوی وقضاوت هایت همه متکی به آن دوران است. به هر حال من تو را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم و اگر گاهی اوقات از تو می رنجم برای این است که از تو بیشتر ازسایر خواهر و برادر هایم انتظار دارم....

وقتی سیروس (سیروس آتابای) به آلمان می رفت صحبت از ترجمۀ اشعار من می کرد.

من مطمئن هستم که این اشعار چیز خوبی از آب در نخواهند آمد چون سیروس زبان فارسی را خوب نمی داند و سالها از این محیط دور بوده است. تو چرا این کار را نمی کنی.

هر چند که تو هم چندان با زبان فارسی آشنا نیستی و می دانم که معنی بسیاری از کلمات را درک نمی کنی اما در عوض صاحب روحیه و حسی هستی که به روحیه وحس من خیلی نزدیک است ....

نزدیک به 1000صفحه سناریو نوشتم که یک فیلم بسازم ولی می ماند برای سال بعد می ترسم که زودتر از آنچه فکر می کنم بمیرم و کارهایم نا تمام بماند... ولی فعلا ً می سازم _ چه می شودکرد؟ مگر می شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی را در آورد _ همین است که هست. امسال حتی یک شعر هم نگفتم _ اگر تو چیز تازه ای داری برایم بفرست.



_ شنبه 31 فروردین 1338

فری جانم! _ امروز بازنامه ای ازتو داشتم امیدوارم حال تو و آینای عزیزم خوب باشد.اگر دیر جواب می نویسم علتش این است که کارم زیاد بوده و فرصت نکرده ام. شعر هایت بخصوص این آخری ها عالی بودند.جداً عالی من تعجب می کنم وازخودم می پرسم تو این هوشیاری و ادراک و حس را ازکجا آورده ای؟ به تو نمی آید فری خر من _ تو خیلی بچه بودی _ نمیدانم شاید حالا بزرگ شده ای و زندگی را فهمیده ای که چه چیز گند و درعین حال معرکه ای است. به هر حال تو داری مقام اول را در فامیل محترم فرخ زاد بدست می آوری. من به تو پیشنهاد می کنم به فارسی هم شعربگو _لازم نیست وزن و قافیه را رعایت کنی سعی کن با ریتم کلمات یک حرکت کلی بوجود بیاوری که شنیدنی باشد _ یعنی در گوش تبدیل به یک نوع وزن شود.

به هر حال تو شاعر هستی و این مهم است و تو اگر بتوانی این را در خودت پرورش بدهی بازی را برده ای، حال من بد نیست _ دلم گرفته است. مثل همیشه زندگیم پر از فقر است وهیچ چیزم درست نیست، نه قلبم سیر است _ نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم _ به هر حال برای آنکه آدم بجائی برسد باید محدودیت های زیادی را تحمل کند. نیما که تقریباً شاعرترین شاعر امروز است می گوید:



تا نه داغی بیند

کس به دوران نه چراغی بیند

یا:

باید از چیزی کاست

تا به چیزی افزود



مسأ له همین است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی خودت را قربانی شعر کن. از خیلی حرفها و حسابها بگذر. خیلی خوشبختی های ساده و راضی کننده را کناربگذار.

دور خودت را دیواری بساز و در داخل محیط این دیوار از نو شروع کن به بدنیا آمدن و شکل گرفتن و کشف کردن معانی مختلفِ مفاهیم مختلف.

من همین کار ار می کنم _ اما تلخ است _ خیلی تلخ است. و استقامت وظرفیت می خواهد...

بعضی وقتها فکر می کنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد چون به چیزی دلبستگی ندارم _ آدمی بی ریشه هستم. فقط دوست داشتن من است که حفظم می کند اما فایده اش چیست ...

آه فری جانم نمی دانی چرا این حرفها را می نویسم ، اما دلم گرفته، گرفته و در اینجا خیلی تنها افتاده ام، شما ها همه رفته اید. مادرم همیشه غصه دار است و به پدرم فقط می شودسلام گفت.



_ 30 دی 1338

الآن وسط زمستان است و من هنوز بخاری ندارم. پول هم ندارم با وجود این هیشه به تو فکر می کنم. اگر داشته باشم از تو دریغ نمی کنم... عروسی بچه بازی نیست وزیبائی مراسم و اسم عروسی نباید آدم را فریت دهد. وقتی دختری می آید وشریک زندگی آدم می شود از آدم توقع دارد که قدرت حمایت اداره کردن او را داشته باشد. تو هر وقت در خودت این قدرت را داشتی عروسی کن.



_ چهارم اکتبر

فری جانم امیدوارم که حالت خوب باشد. از روزی که رفته ای فقط یک نامه برایت داده ام، خدا کند که نرنجیده باشی. تو می دانی که من زیاد اهل نامه نوشتن نیستم مگر در مواقع ضروری حالا هم چون نوشته ای که از تنهائی رنج می بری غصه دار شدم و فکر کردم شاید نامۀ من بتواند تو را کمی خوشحال سازد.

اما در هر حال تو باید به تنهائی و به این نوع زندگی عادت کنی چون سال های زیادی در پیش داری که ناچار دور از ما زندگی خواهی کرد.آدمهائی که بیشتر از من و توسرشان می شود می گویند انسان متمدن آن کسی است که در تنهائی احساس تنهائی نکند.تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاههای ثابت روحی و فکری: یعنی در عین حال ک درمیان مردم زندگی می کنی خودت را کاملاً از آنها بی نیاز بدانی. مردم هیچ چیز به ما نمی دهند که ما خودمان از بدست آوردنش عاجز باشیم. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب آدم می شود. حتی از پدر و مادر و خانواده.

تو باید به فکر آینده باشی و کار کنی و مردم را فراموش کنی...

نمی دانی از اینکه بعد از مدتها تو را در تهران دیدم چقدر خوشحال شدم تو خیلی عوض شده ای... و من با تعجب به تو نگاه می کردم... نظرت راجع به آنهائی که اینجا دیدی و شناختی کاملا ً صحیح است...

به غیر از چند تایی بقیه هیچ هستندو فقط برای این بوجود آمده اند که زندگی آن چند تا را خراب کنند چون خودشان هیچ نمی توانند وفقط حرف می زنند... من از اینها شکایت نمی کنم چون ارزش این را ندارند که آدم وقتش را به جای کار کردن وفکر کردن با عده ای حقه باز مشغول کند. ولی تو نمیدانی هنوز هم خوب نمی دانی که اینها چه هستند...

هنوز که هنوز است بعضی وقتها می نشینم وگریه می کنم...

از زندگی گذشته به کل بریده ام _ وقتی کامی (کامیار پسر فروغ ) را در خیابان می بینم که حالا قدش تا شانه ام میرسد فقط تنم شروع می کند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن اما نمی خواهمش نمی خواهمش _ فایده این علائق و روابط چیست



من خیلی بدبخت هستم فری جانم وهیچ کس نمی داند. حتی خودم هم نمیخواهم بدانم چون وقتی با این مسأله روبرو می شوم تنها کاری که می توانم بکنم این است که خودم را از پنجره پائین بیاندازم.

آه.... دارم چرت و پرت مینویسم _ پائیز که آمدی با هم صحبت خواهیم کرد و خدا کند پائیز بیاید. آینا راببوس. شعرهایت را برایم بفرست و فراموش نکن که زندگی همین است. کار و باز هم کار.



_ 5 تیر

جریانات خانه همان است که بود _ من برخلاف تصور تو، تو را همیشه دوست داشتم فقط گاهی اوقات رفتار بچگانه تو ناراحتم می کرد، شاید من هم آدم خودخواهی بودم حال دیگر نیستم _ حالا من فقط سعی می کنم که انسان باشم...می دانی فری جانم هیچ چیز در زندگی مهم نیست چون هیچ چیز حقیقی و ماندنی نیست... فقط کار است که می ماند و این کار خود ما هستیم.

هر وقت توی خیابان های مونیخ راه می روی یاد من هم باش_چون من شهر مونیخ را خیلی دوست داشتم. بخصوص خیابان لئوپولد را ...



23 آذر _ نامۀ ما فبل آخر

حیف است که حرف مراگوش نمی کنی و همانجا که هستی به کارت ادامه نمی دهی...

بیا بالاخره یک کاری خواهیم کرد...ترجمه هائی که کرده ای بفرست من درستشان می کنم حالا هم بچه های ما یک مؤ سسۀ مطبوعاتی و انتشار کتاب درست کرده و می خواهند ماهی 5 کتاب چاپ کنن. اگر آنها رابفرستی ترتیب چاپش را در سری انتشارات جوانه خواهم داد. عیب کار اینجا است که تو هم مثل بقیه فرخ زادها از هر صد چاقو که می سازی یک دانه اش دسته ندارد، همیشه وعده می دهی و کمتر عمل می کنی.مدتی است از سیروس![آتابای] خبری ندارم اگر آدرسش را در برلین داری برایم بفرست.

و هم چنین اگر مقالات خوب ادبی از نشریات آلمانی داری ترجمه کن تا برایت چاپ کنم. ما داریم با کمک رؤیایی و شاملو یک مجله هفتگی به اسم هنر در می آوریم و خیلی به مقالات تازه احتیاج داریم...

فری جانم از نامه ننوشتن من گله نکن _ تو بنویس و من می خوانم _ می دانی که چقدر نوشته هایت را با علاقه مطالعه می کنم. آ خرین ا شعارت شاهکار هستند وهنوز باور نمی کنم که تو با آن همه خریت به این زیبائی چیز می نویسی. حالا باید بروم اداره و ماشین هم همینطور دم در ایستاده و بوق می زند.آینا را می بوسم و آرزوی دیدنش را در تهران دارم



سه شنبه 23 مهر

فری جان عزیزم خبرت را مرتب در روزنامه ها می خوانم، معلوم می شود کارت خیلی بالا گرفته. احمق نباش وفکر مشاغل وغیره را از سرت بیرون کن _ تو نمی دانی، نمی دانی وباز هم نمیدانی..

مگر من اینجا چه شده ام که تو می خواهی بشوی؟ دو سال است به آلمانی شعر می گویی و برای خودت آدمی شده ای. من 10 سال است که شعر می گویم وهنوز وقتی احتیاج به 50 تومان دارم باید سرخودم را بگیرم واز بدبختی گریه کنم. وقتی می خواهم یک کتاب چاپ کنم ناشر ها به زور دست توی جیبشان می کنند وهزار تومان حق التألیف می دهندو آن کتاب را هم با هزار غرولند چاپ می کنند و تازه وقتی کتابت چاپ شد با تیراژ حداکثر 2 هزار، سالها توی ویترین مغازه ها می ماند تا 50 جلدش به فروش برود وبعد چهار تا آدم احمق بی سواد بی شعور توی چهار تا مجله مبتذل که سرتاپایش صحبت از خورشت قورمه سبزی وجنایت های مخوف است، بر می دارند و به عنوان انتقاد هنری!! تو را مسخره می کنند. همین، تو این چیزها را نمی دانی _ تو به زبان آلمانی شعر می گوئی _ تو در محیط روشنفکر و پیشرفته ای داری زندگی می کنی _ کار می کنی و موفق هم هست دیگر چرا می خواهی بیائی و میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟



آخرین نامه

نمی دانی چقدر غصه دار هستم و قلبم چقدر گرفته. ممکن است تا آمدن شما ها من خفه شده باشم _ فایده اش چیست؟ فایدۀ تمام این کارها چیست؟

تا حالا من خوشحال بودم که اقلآ تو از آنجا راضی هستی و کار می کنی وکارت این همه موفقیت پیدا کرده، حالا تو بر می گردی و تمام نصایح من در تو اثری نداشته. حیف...!

اینجا باید تو میان کسانی زندگی کنی که تمام زندگی مرا خرد و نابود کردند این ها هیچ هستند _ هیج هستند، هیچ هستند... اینهائی که امروز صد دفعه عکس تو را تو مجلاتشان چاپ می کنند و به زور بخورد آن بقیه می دهند وفردا هیچ کاری ندارد غیر از آنکه هر جا می نشینند از تو بد بگویند و هر جا می نویسند از تو بد بنویسند... من نمی دانم قدرت تحمّل تو چه اندازه است؟ من میان اینها زندگی کرده ام ، میان اینها مرده ام تا توانسته ام خودم باشم ولی تو...؟

من مثلا عاشق گردو خاک کوچه مان وبچه گداهای خیابان امیریه و کبوترها وسگها وگل های آفتاب گردان هستم ولی تو برای که می خواهی اینها را تعریف کنی؟

تو از طریق [سادگیت]و از [طریق] احساسات پاک و بچه گانه ات زندگی می کنی و اینها با مسخره کردن همین احساسات تو نان خواهند خورد. تو از سادگیت و از احساسات پاک بچه گانه ات زندگی می کنی و اینها با مسخره کردن همین احسا سات تو نان خواهند خورد

من به این چیزها عادت کرده ام و این دلقک ها را خوب می شناسم، تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی. منتظر آمدن تو و آینای عزیزم هستم. به هر جهت اولین کسی که در فامیل ما می میرد من هستم و بعد از من نوبت تو است و من این را می دانم



قربانت فروغ

Monica
26-10-2006, 09:57
آيينه شكسته

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

Monica
26-10-2006, 10:00
دعوت

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
نميداني نميداني كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم باده مرد افكني دارم
چرا بيهوده ميكوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نميترسي نميترسي نميترسي كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري شب غمناك خاموشي
بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين روياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و ميدانم
كه سر تا پا به سوز خواهشي بيمار ميسوزي
دروغ است اين اگر پس آن دو چشم راز گويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي

Monica
27-10-2006, 10:05
پوران فرخزاد:علاوه بر انتشار بی اجازه شعر فروغ يک کارخانه دستمال کاغذی هم تصاوير فروغ را بر روي دستمال زده است

پوران فرخزاد در آستانه سي وهشتمين سالگرد تولد دوباره فروغ از دلتنگي ها وحرف هايي كه بر دلش مانده است مي گويد .

پوران فرخزاد در گفت و گو با خبرنگار ادبي ايلنا, پيرامون عدم حضورش در مراسم سي و هشتمين سالگرد تولد دوباره فروغ گفت: اين مراسم سال هاي نخست توسط خانواده فروغ برگزار مي شد ولي رفته رفته توسط دوستداران برگزار مي شود. من به دليل اينكه با متوليان ظهير الدوله به خاطر مسايلي كه وجود دارد و مردم را به مقبره راه نمي دهند و براي حضور در اين مكان از آنها درخواست وجه نقدي مي كنند و چون دوست دارم اين مراسم را بدون هر گونه تظاهري برگزار كنم ترجيح مي دهم در اين مراسم شركت نكنم .

وي در ادامه تصريح كرد: البته من به مرگ اعتقادي ندارم و هر سال جشن تولد دوباره فروغ را در كنار دوستانش در جمعي صميمي برگزار مي كنم و خيلي علاقمند هستم كه در اين مراسم هر كس دوستدار فروغ است حضور پيدا كند ولي به دليل مشكل جا ترجيح مي دهم كه افراد كمتري در اين مراسم حضور پيدا كنند تا به دليل مشكل جا شرمنده كسي نباشم.

گردآورنده كتاب" اوهام سرخ شقايق" در ادامه ياد آور شد: در تمام اين سال ها هرگز براي برگزاري مراسم فروغ دچار مشكل نشده ام و اطرافيان فروغ همه افراد پاك و صميمي هستند حتي كساني كه ادعا مي كنند مخالف شعر فروغ هستند در باطن فروغ و شعرهاي او را دوست دارند.

وي در ادامه افزود: در اين سال هاي پس از مرگ فروغ بسياري از ناشر نما ها هر وقت كه به مشكل مالي بر مي خورند مجموعه يا گزيده اي از شعرهاي فروغ را منتشر مي كنند كه اين مجموعه ها با غلط به دست مردم مي رسند البته براي انتشار اين مجموعه ها هيچ كسب اجازه از وارث آثار فروغ, پسرش "كاميار " نمي گيرد.

فرخزاد با اشاره به اين نكته كه بسياري از كارخانه داران و توليد كنندگان از اسم فروغ و تصوير او استفاده ابزاري مي كنند گفت: چندي پيش با كارخانه دستمال كاغذي روبرو شدم كه تصاوير فروغ را بر روي دستمال مي زدند, وقتي در صدد رفع اين مشكل برآمدم پاسخي هايي شنديم كه بسيار اندوهگين شدم. البته در ايران هنوز هيچ مرجعي وجود ندارد كه براي رفع اين مشكلات بتوان به آنجا مراجعه كرد. و اين دغدغه هاي خواهري است كه مي خواهد شعرهاي فروغ بدون غلط در اختيار مردم قرار بگيرد نه كسي كه در پي منافع مادي از اين قضيه باشد چرا كه من وارث مادي آثار فروغ نيستم.

Monica
27-10-2006, 10:08
محترم رحمانی

دي ماه، ماهي است كه فروغ فرخزاد شاعر نورپرداز ايراني در آن چشم به جهان گشوده است. به جرات بايد گفت كه سيماي او كه با پشت سر گذاشتن سنت كهن شعري و دستمايه اي از تجربه هاي بزرگان شعر زمان خود، نيما،‌اخوان و شاملوآغاز گرديد، در حجابي از تعصب دوستداران و امروزه البته كمتر هجويات بيمار گونه مخالفان، ناشناخته باقي مانده است.
اما صداي رساي شهرزاد قصه گوي هزارويكشب در هزار توي زمان باقي است تا هر كس كه مي خواهد به گونه اي در تجربه هاي او حضور يابد.
پانزدهم دي ماه مصادف با شصت و نهمين سالروز تولد فروغ فرخزاد است.
فروغ در خانواده اي متوسط پرورش يافت اما با تلاش، هوش و نبوغ خويش توانست پس از نيما يكي از شاعران تواناي شعر معاصر فارسي گردد. او پس از انتشار سه ديوان در 29 سالگي، با تولدي ديگر مسيرش را دنبال كرد. هر چند تولد دوم او سه سال بيشتر دوام نيافت. اما تولد دوم فروغ كه در آگاهي و بلوغ وي به وقوع پيوسته بود بيان شورش را وسعت بخشيد و او با آن صميميت و سادگي به شاعر زندگي تبديل شد.
وقتي كسي مانند فروغ از تولد ديگرش خبر مي دهد معلوم است كه به مكاشفه و حضور در شعر دست يافته و در كار و بيان خويش به آگاهي رسيده است.
فروغ شاعري است كه با صميميتي ستودني از عواطف واحساسات راستينش سخن مي گويد و مهم تر آن كه به عنوان يك زن شاعر، نگاه هاي زنانه اش را به هستي جهان پيراموني و مسائل آن وارد شعر مي كند كه در مقايسه با شاعران زن قبلي بي سابقه بوده است و اين نبود جز آرزويش كه بتواند بخشي از شعرش را به زنان و مسائل آنان اختصاص دهد.
او همچنين با بياني عادي از مسائل ايران و ايراني در دوران جديد سخن ها دارد و به جاي گرز و شمشير و ساقي ومي و… از خيابان هاي خلوت، رخت هاي روي طناب، خلوت پشت بام، روزهاي جمعه دلگير و…. گفتگو مي كند و با وارد كردن دنيايي از كلمات تازه و نو به شعر، به معني كلمات مفهوم و وسعت و عمق مي بخشد زيرا به نظر او زبان فارسي از چنين استعداد و وسعتي برخوردار است كه كلمات و معاني در آن وسعت يابد.
در آستانه ي تولدش، هر دو تولد او را به بررسي مي نشينيم تا آن گاه كه ساعت در روز 24 بهمن ماه، 4 بار نواخته شود و او در دنياي ما نباشد.
فرازهاي زندگي فروغ
زندگي فروغ داراي دو فراز اصلي است كه هريك از ويژگي هاي خاصي برخوردار بود. در فراز اول و در نوجواني خانه پدري را ترك و به عنوان دختري مستقل زندگي را آغاز مي كند. البته او اتكا به نفس و سرسختي اش را مديون نوع تربيت پدرش مي داند 1عاشق مي شود و ازدواج مي كند فرزند به دنيا مي آورد اما به سرعت دوران عاشقي، ازدواج و مادري وي با طلاق از همسرش «پرويز شاپور» پايان مي يابد !
مجموعه هاي « اسير» (1331) ، «ديوار»(1336)و«عصيان»(1337) به اين فراز از زندگي فروغ تعلق دارد.
در «اسير» او مقهور احساسات جواني و اوهام ذهني است. در «ديوار» كشمكش هايي در وي وجود دارد و با همين ويژگي هاي جواني ادامه مي يابد و مرز ميان عشق و گناه و شك او را يك دم رها نمي كند و در «عصيان » پرسش هايش همچنان پابرجا است.
به دنبال تشابهي فلسفي ميان عقايد « كي يركه گور» و فروغ فرخزاد نبايد بود. اما همچنان كه «كي يركه گور» با گذشتن از مرز گناه تا رسيدن به زيست مورد نظرش و ايمان مسيحي از نامزدش مي گذرد، فروغ فرخزاد در قامت يك زن در راه شعرش ناچار مي شود از همسر و فرزندش جدا بماند و اين رنجي كه هر دو برده اند در سنگيني، ويرانگري و تنهايي مطلق بوده است.
شعر فروغ در اين فراز زندگي حسي و غريزي است و پيوند چنداني با آگاهي هاي فكري و ادبي وي ندارد. تجربه هاي تلخ جدايي از «پرويز شاپور» و پسرش «كاميار» براي فروغ بسيار تلخ، گزنده و سخت بوده است و او براي كنار آمدن با چنين ضربه و صدمه اي به فرصت نيازمند بوده هر چند فروغ با انتخاب شعرش به زندگي ادامه داد اما واكنش ها و اشعار فروغ نشان مي دهد كه عبور از چنين مرحله اي وضعيتي دشوار و سخت را برايش فراهم آورده و رنج ها و تنهايي هايش را تنها توانسته است با تسليم شدن و رضا دادن به چنين وضعي تحمل كند.
اما جدايي از «كاميار» كه نمي گذاشتند او را ببينند بسيار برايش دشوار بود:
دانم اكنون از آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم هجر مادر گرفته
………
ليك من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
مي روم تا به دست آرم او را 2
« فكر مي كردم كه اگر من بروم چه كسي موهاي او را شانه خواهد زد؟ چه كسي براي او لباسهاي قشنگ خواهد دوخت؟ چه كسي براي او روي كاغذ عكس فيل و ماشين دودي و سه چرخه خواهد كشيد؟ چه كسي او را به قدر من دوست خواهد داشت ! 3
قضاوت در باره اين بخش از زندگي خصوصي او برعهده هيچ كس به جز خود وي، همسر و پسرش نيست. البته او در «شعري براي تو» به پسرش گفته اميدوار است كاميار روزي وي را بشناسد:
روزي مي رسد كه چشم تو به حسرت
لغزد بر اين ترانة درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود
«شعري براي تو»/ عصيان
اما بار و فشاري كه به لحاظ قوانين اجتماعي بر دوش زني چون فروغ قرار گرفته موضوعي است كه جامعه ادبي، اجتماعي و سياسي ايران نمي تواند در مقابل آن خاموش بماند. اثر سياهي كه جدايي و دوري بر فروغ اعمال كرد تا پايان حيات تمامي شعر و كار وي را تحت تاثير قرار داد تا آن كه فروغ حسين پسر دو جذامي در تبريز را با خود به تهران آورد و وي را به جاي فرزندش قرار داد و اندكي آرام گرفت. در واقع اين تنهايي با «حسين » پسر «نور محمد» تعريف و بازسازي شد.
در فراز دوم زندگي فروغ كه به تولد دوم وي منتهي مي شود، وي با هوشمندي و هوشياري به همراه كوشش و تلاش بسيار علاوه بر شعر به كارهاي سينمايي نيز مي پردازد.
«ابراهيم گلستان» مشوق و دوست نزديك وي در اين مرحله به شمار مي آيد. فروغ در سال 1338 به انگلستان سفر كرد. تا در امور تشكيلاتي تهيه فيلم بررسي و مطالعه كند در سال 1339 در فيلم مراسم خواستگاري از «گلستان فيلم» بازي كرد و در تهيه آن هم نقش به عهده گرفت. در سال 1340 قسمت سوم فيلم زيباي «آب و گرما » را در «گلستان فيلم» تهيه كرد و نيز در تهيه صداي فيلم«موج و مرجان و خارا» ابراهيم گلستان را ياري كرد. در بهار 1341 به تبريز مسافرت كرد تا هم در مورد تهيه فيلم در باره جذامي ها مطالعه كند و هم در فيلم«دريا» گلستان را ياري كند. اين فيلم ناتمام ماند. در پاييز 1341 فروغ همراه سه تن ديگر به تبريز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فيلم «خانه سياه است» را از زندگي جذامي ها ساخت، فروغ توانسته بود اعتماد جذامي ها را جلب كند. مي گفت: « با آنها خوب رفتار نكرده بودند هر كس به ديدارشان رفته فقط عيبشان را نگاه كرده بود. اما من به خدا نشستم سر سفره شان دست به زخمهايشان مي زدم، دست به پاهايشان مي زدم كه جذام انگشتان آن را خورده بود. 4
فيلم «خانه سياه است» جايزه بهترين فيلم مستند از فستيوال «اوبرها وزن» را به دست آورد و اين براي يك زن ايراني افتخار بزرگي بود. اما وي در مصاحبه اي گفت: «اين جايزه برايم بي تفاوت بود من لذتي را كه بايد مي بردم از كارم برده بودم.»
و بالاخره در زمستان 1343 با انتشار چهارمين مجموعه شعرش«تولدي ديگر» تولد دوم خويش را رسماً اعلام كرد، اثري فراموش نشدني در تاريخ شعر و ادبيات اين سرزمين.
آثار فروغ
مجموعه هاي شعر فروغ عبارتند از : «اسير» ، «ديوار»،‌ «عصيان»، كه به فراز نخست زندگي او ارتباط دارد . «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» كه متعلق به دوران رهايي و خود آگاهي اوست.
اسير : ( 1331) در اين مجموعه 44 قطعه اي سروكار شاعر با احساس است كه در سراسر شعرش موج مي زند.
فروغ در اين فراز، مسئله خصوصي، معمولي و احساسي خود را به تجربه اي عمومي مبدل ساخته است. مجموعة «اسير» كه در بحبوحه نهضت ملي شدن صنعت نفت و به رهبري دكتر مصدق انتشار يافته است هيچ نشاني از جنبش را با خود به همراه ندارد. اما فضاي كلي و عمومي و حال وهواي شعر آن دهه وشاعران آن را با خويش همراه دارد فروغ در آن سال ها با عشق غريزي دست و پنجه نرم كرده و گرفتار آن بوده است. آدم ها و شاعران آن دوره چنين عاشق مي شدند. او اغلب ميان رويا و واقعيت در نوسان است و بالاخره نمي داند كه :
«راز اين حلقه كه در چهره او
اين همه تابش و درخشندگي است

حلقه بردگي و بندگي است» ]يا نشانه همسري است [
حلقه / اسير
فروغ در «اسير» احساسات جواني و اوهام ذهني عشق در آن دوران و مشتقات آن نظير عشق زميني و تضاد آن با اخلاق رايج و ………….. را به شكلي جذاب و روان سرائيده است.
«من از چشم روشن وگريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم» گريز و درد / اسير
• ديوار : هم زمان با سرودن اين مجموعه، فروغ اشعار« حافظ»، «عمر خيام»، «گوته» و «ميلتون» را مطالعه مي كرد. به نظر او «در اوج عشق و در نهايت آميختگي عشاق است كه انسان به خدا مي رسد».5
آما آيا او مي توانست از اين دهليز تاريك يا بن بست يخ زده به خدا برسد؟ و در ضمن آن عصمت عشق هم نگه دار نشود؟
« مي روم …. اما نمي پرسم زخويش ره كجا…. ؟ منزل كجا……مقصود چيست؟»
چه ره آورد سفر دارم اي مايه عمر
سينه اي سوخته در حسرت يك عشق محال
نگهي گمشده در پرده رؤيايي دور
پيكري ملتهب از خواهش سوزان وصال
شوق / ديوار
البته او كار ليلي را نيمه تمام ميداند و درصدد است عشق را به تمام و كمال رساند:
«در چشمهاي ليلي اگر شب شكفته بود
در چشم من گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لبهاي خاشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق
………………..
من هستم آن زني كه سبك پا نهاده است
برگور سرد و خامش ليلي بي وفا»
برگور ليلي /ديوار
در آخرين سروده هاي ديوار، ديگر از آن التهاب هاي جسمي و توهم هاي ذهني عشق جواني اثري وجود ندارد. نشانه هايي از آگاهي شاعر به چشم مي خورد كه از پيوند با طبيعت بيشتر خود را جلوه مي دهد.
• عصيان : (1337) در زماني كه اين مجموعه 17 قطعه اي منتشر شد، مطالعات فروغ را تورات عهد عتيق و قرآن تشكيل مي داد. او در عصيان،‌سال ها ساكت از يك بحران روحي و عقلاني گذشته وبه يك سكوت و نوعي ايمان عميق دست يافته بود. در عصيان، شعر و فكر فروغ آرام است هر چند عصيان را بايد هنوز ادامه «ديوار» به شمار آورد. اما گويا شاعر به گشايش هاي بيشتري در بيان دست يافته است او در عصيان جايگاه زبان شعري خويش را در جهان پيرامونش شناخته و فهميده است هر چند در طغيان هاي انساني خود چندان پيروز نبوده است.
فروغ در «عصيان » بيش از دو مجموعه پيشين با طبيعت انس و مغازله دارد و مفهوم عشق را با طبيعت در مي آميزد:
«سر بسر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش دادم
خش خش برگهاي خزان را »
پوچ / عصيان
• تولدي ديگر : (1343) بدون اغراق بايد گفت كه بيشتر شعرهاي اين گنجينه 33 قطعه اي از بياني قوي برخوردارند و در همه آن ها يك نوع هويت انساني و اجتماعي را مي توان مشاهده كرد. هر چند شاعر مأيوس و تنها است اما عاشق و عميق هم هست. در «آن روزها» با بياني زيبا و پر از گيرايي شرح حال زندگي اش را مرورمي كند و اعلام ميدارد امروز «زني تنهاست». «آن روزها» ياد آور ماه اسفند است كه خانواده اش براي آمدن عيد آماده مي شدند و او از پولك و اقاقي هاي كوچه شان مي گويد،‌ از رشته سست طناب رخت وگرماي كرسي و مادربزرگ………………
«بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم رنگي ]سيال [
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
آن روز، عشق هم بود اما حسي مغشوش بود»
او با حسرت رفتن «آن روزها »را اعلام مي كند و نتيجه مي گيرد
«اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنها ست»
در شعر «آن روزها» وساير اشعار اين مجموعه فروغ سعي مي كند كلمات تازه اي از زبان را وارد شعر كند تا شعر جاندار و زنده شود.
طناب رخت ، پولك ، بادبادك ، گلدان ، زنبيل ، دريچه ، حجم ،چرخ زنان ، انبساط عشق ، جمعه ها ،ميدان ، حل جدول ، دود سيگار ، يك فنجان ، گنجه ، فواره هاي آب، جيغ ، ترنم دلگير چرخ خياطي، اجاق هاي پرآتش، منجوق، پاشوره، قولنج،.............. از جمله كلمات تازه است كه به نظر فروغ بايد در شعر به كار گرفته شوند و او چنين كرده است.
فروغ در شعر «آفتاب مي شود» از پايان غمش كه قطره قطره آب مي شود خبر مي دهد و از همراهش مي خواهد او را به اوج ببرد تا به جاهاي بلند برسد :
اما در «روي خاك » ش ياد آور مي شود كه زميني است و درعين حال نااميد، و نگران از آلوده شدن انسان توسط انسان.
«ما يكديگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلوده تقواي خوشبختي » در آبهاي سبز / تولدي ديگر
او در ميان حيرت ها و بازگشت به حال و گذشته در نوسان است اما زندگي اش آرام و پر غرور مي گذرد.
فروغ در «عروسك كوكي »مفهوم زندگي مورد اقبال و توجه هم عصرانش را به نقد مي كشد و آن را ملال آور و كاذب مي داند.
او در« آيه هاي زميني» وضعيت عمومي جامعه را به چالش مي كشد و با آن كه خود با سياهي و تيرگي و فريب دست به گريبان است جامعه اي در حال گذار را به خوبي توصيف مي كند :
«خورشيد سرد شد
و بركت از زمين رفت»
در اين وضعيت ديگر كسي به عشق و پيروزي و هيچ چيز نمي انديشد، زن ها نوزادان بي سرمي زايند و پيامبران از وعده گاههاي الهي مي گريزند. در اين شرايط به شكلي مضحك، فحشا و قداست با هم در مي آميزد و روشنفكران در مرداب هاي الكل گمند و مردم گروهي ساقط و غريب اند كه ميل به جنايت در دست هايشان فوران مي كند و گلوي يكديگر را با كارد مي برند و در ميدان هاي مراسم اعدام شان جانيان كوچك، دوباره متولد مي شوند. ايمان از قلب ها گريخته است اما فروغ منتظر است.
او در تلاش است «بي هويتي »هاي انساني و اجتماعي را به سوال بكشد و پاسخ مي طلبد. آيا كسي هست كه حاضر باشد بدون آن كه دستخوش وحشت شود با چنين بي هويتي آشنا شود. همانطور كه در «عروسك كوكي» ، «آيه هاي زميني » و نيز «مرز پر گهر» بي هويتي هاي موجود را بارها و بارها برملا مي كند!
در مجموعه ي «تولدي ديگر» شاعر به كنه زندگي پي برده است و زندگي هاي موجود را زنده هاي تفاله مي داند:
«آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت ياس آور
انديشه مي كنيد
كه زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند؟»
ديدار درشب / تولدي ديگر
در اين مجموعه احساسات و خواسته هاي فروغ، بياني نو و شاعرانه و آگاهانه يافته است و سه عنصر «عشق»، «زوال و مرگ» و «زيبايي» اين مجموعه را جذاب تر و خواندني تر از آنچه هست مي كند.
شاعر دلتنگ است زيرا عشق نفريني است (در آبهاي سبز تابستان / تولدي ديگر)
او متلاشي اما عاشق است و
« عشق در او به ايثار مبدل شده است:
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
……………….
………………..
آه مي خواهم كه بشكافم زهم
………………..
………………..» عاشقانه / تولدي ديگر
و همين بيان است كه به عرفان شرقي و نيز مولانا شباهت بسياري مي يابد عشق به ايثار واز خود گذشتگي منتهي مي شود و عاشق از هم شكافته مي شود…………..
فروغ، سنت ديگري را هم شكسته است زنان معمولاً معشوق اند يعني دوست داشته مي شوند اما فروغ خود عاشق است و معشوق دارد او معشوق ديگران نيست:
«معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قانون صادقانه قدرت را
تاييد مي كند »
معشوق من / تولدي ديگر
«زوال» عنصر مهم شعر فروغ در تضاد با عشق است اما بر زيبايي هاي مجموعه مي افزايد. زيرا به نظر فروغ : «پوسيدگي و غربت ــ براي من مرگ نيست ،‌يك مرحله اي است كه از آنجا مي شود با نگاهي ديگر و ديدي ديگر زندگي را شروع كرد 6»
فروغ در مجموعه تولدي ديگر به كمك طبيعت، زيبايي هاي بسياري را به تصوير مي كشد و حتي طراحي مي كند:
آن آسمانهاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
«آن روزها»
• ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد: اين مجموعه در 7 قطعه و پس از مرگ شاعر انتشار يافت. فروغ همچنان در اين جهان تنها و غريب است. آينده برايش تاريك و در ابهام است اما يك ديد و نگاه خاص را دنبال مي كند. فلسفه اي كه مخصوص اوست.
در اين 7 قطعه فروغ در تكاپوي جايگاه روشنگرانه خويش و عشق همگاني اش در دنياي تازه اي از يأس و سرما فرو رفته است او ديگر روشنگري است كه به اجتماع، زندگي و هستي مي انديشد، شعرش وسيع تر شده است. به اجتماع نيز جدي تر نگاه مي كند:
«وقتي كه اعتماد من از ريسمان عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانة عشق مرا
با دستمال تيرة قانون مي بستند »
پنجره / ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
او دلش براي باغچه (جامعه) مي سوزد و به جراحي جامعه اميدوار است. و در كسي كه مثل هيچكس نيست پيش گويي مي كند و اميد موفقيتي جديد را مي دهد:
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش باماست، در نفسش با ماست ،‌در ]صدايش با ماست [
كسي كه مثل هيچ كس نيست/ ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
هر چند چراغ هاي رابطه خاموش اند و پرنده هم مردني اما مي توان پرواز را به خاطر سپرد !
ديدگاههاي فروغ
فروغ شاعر زندگي است،‌يك احساس و عاطفه شديد و هميشگي پشتوانه آثارش است كه به تدريج رنگ و بوي عرفان شرقي را به خود مي گيرد. همين روال به رشد و كمال انساني شعر او منتهي مي شود و به تدريج به صورت نوعي تعهد در زندگي وي تجلي مي يابد. او مستقل ،‌ خود ساخته و داراي تجربه هاي فردي و زنانه است، فروغ در آغاز ديد، حسي دارد و هيچ فلسفه خاصي را هم در شعرهايش دنبال نمي كند: « هيچ فلسفه خاصي را هم در شعر هايم دنبال نمي كنم. من فقط شايد بشود گفت كه يك جور ديدي دارم نسبت به قضاياي مختلف. منطق اين ديد حسي است»
اما در شعر فروغ به تدريج و علاوه برديد حسي، يك آگاهي هم همراه مي شود : «مي خواهم شعر دست مرا بگيرد و با خودش ببرد، به من فكر كردن و نگاه كردن، حس كردن، و ديدن را ياد بدهد، و يا حاصل يك نگاه، يك فكر و يك دير آزموده اي باشد. من فكر مي كنم كه كار هنري بايد همراه با آگاهي باشد، آگاهي نسبت به زندگي، به وجود، به جسم، 7»
بر همين اساس فروغ در تولدي ديگر، شاعري كامل است چرا كه فكر، حس و آگاهي باشعر وي توأم شده است. به نظر فروغ: «يكي از عيب هاي بزرگ شعر امروز ما همين است. يعني بي هدف بودن شاعر». 8
به نظر فروغ شاعر بي خودي نبايد شعر بگويد بلكه بايد هدف داشته باشد. ونيز «شاعر بودن يعني انسان بودن »9
و ادامه مي دهد بعضي از شاعران رفتار روزانه شان هيچ ربطي به شعرشان ندارد. يعني فقط وقتي شعر مي گويند شاعر هستند. بعد تمام مي شود. دو مرتبه مي شود يك آدم حريصِ شكمويِ ظالمِ تنگ نظرِ بدبختِ حسودِ فقير ومي گويد اين آدم ها را قبول ندارد. البته فروغ بسياري از شاعران سرشناس زمان خويش و اكنون را به زير مميز نقد مي كشيده و از اشتباهاتشان مي گذشته است اما حق با فروغ است كه شاعر در گام نخست بايد انسان باشد و هم چنين بي هدف برگرد شعر پرسه نزند. او همچنين معتقد است شاعر بايد شجاعت داشته باشد و مسائلي را كه لازم دارد در شعر وارد كند: « من به دنياي اطرافم ، به اشياء و اطرافم و آدم هاي اطرافم و خطوط اصلي اين دنيا نگاه كردم، ديدم كلمه لازم دارم. كلمه هاي تازه كه مربوط به همان دنيا مي شود. اگر مي ترسيدم مي مردم. اما نترسيدم . كلمه ها را وارد كردم»10
فروغ به نظر خودش خيلي دير با «نيما» و آثارش آشنا مي شود و ارتباط برقرار مي كند اما بعد از شناخت اوست كه بار فكري و كمال انساني نيما وي را تحت تاثير قرار ميدهد منتهي مي خواهد : «نگاه او را داشته باشم اما در پنجره خودم نشسته باشم ……….. گفت ببين اما ديدن را خودم ياد گرفتم» 11
زبان فروغ و واژه هاي شعرش
نزديكي زبان فروغ به زبان مردم و نيز آهنگ ملايم، صميمانه و غمناكش، موجب شده تا او با كلماتي شعرش و حتي زبان شعر فارسي را از فضل فروشي هاي رايج قرون ديرين نجات بخشد. به نظر او اوزان شعر فارسي استعداد توسعه يافتن را دارند. وي با گوش سپردن به سفارش نيما رد پاي او را دنبال مي كند: « اگر از من بپرسيد در زمينه زبان و وزن به چه امكان هايي رسيده ام، فقط مي توانم بگويم به صميميت و سادگي،… امكانات زبان فارسي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه مي شود ساده حرف زد»12
از نظر فروغ زبان فارسي علاوه بر خاصيت ساده حرف زدن، يك استعداد ديگرهم دارد (كه پيش تر بدان اشاره كرديم) و آن اين كه مي توان كلمات تازه اي از زبان را وارد شعر كرد. فروغ با وارد كردن كلماتي نظير طناب رخت، جمعه، عروسك كوكي و………. نه تنها زبان را از تكلف هاي فاضلانه نجات داد بلكه شاعر را هم از دروغ پردازي ها و فريب كاريهاي رايج نجات داد و حالا مي توان با وارد كردن كلمات تازه شعر را به زندگي مردم نزديك تر كرد.
وي در انتخاب واژگان، واقعي ترين و قابل لمس ترين آنها را برمي گزيند، حتي اگر شاعرانه نباشند و همين رفتار ذهني وي با واژگان شعرش، فرهنگِ واژگانيِ خاصِ وي را به وجود آورده است و واژه ها در اشعارش هاله معنايي خاصي دارد. فروغ از جنبه سمبليك و رمزي نيز واژگان را مورد استفاده قرار داده است.
مثلاً وقتي مي گويد: «به آفتاب سلامي دوباره خواهيم داد». «آفتاب» ،‌ رمز اميد و روشني است و يا «به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند» ابرها،‌ افكار تاريك و نااميد و بدبين و اندوه آلود است. «زمستان و برف» برايش مفهوم خوبي، پاكي، سفيدي آرام بخش و خلوت است و «تابستان» رمز زندگي و حتي گاه رمز ويراني .
«باغچه»،‌ رمز اجتماع و نيز خانواده «زمين »،‌ رمز هستي و وجود طبيعت ،«پنجره» ، رمز اميد و نور و روشني و اشراق ، «گيسو» ، اشاره به خود وي، «پرنده» ، رمز پرواز و انديشه و از واژه هاي مورد علاقه فروغ، «كوچه»،‌ رمز گذشته و دوران خوش كودكي و گذر عمر و نيز نمادي از زندگي و اجتماع و ……
و اما موضوعات مربوط به زن و شعر فروغ با يكديگر پيوندي ناگسستني دارند. فروغ جسورانه دنياي زنانه را بازگشوده و برغناي ادبيات عاطفي وصميمانه زبان فارسي افزوده است او با صداي خود سخن گفته از معشوق، از فرزند و ……
از چرخ خياطي، جاروو آشپزخانه و از ظلم هايي كه بر او رفته است. وي نيمي از هنرش را براي تجسم دردها و آلام آنان به كار گرفته است( كه خود بحثي مفصل و جداگانه را طلب مي كند) و اما نيم ديگر را به ساير همنوعانش هديه كرده است و روايتگر هراس انسان عصر خويش است.
و بالاخره وقتي در 24 بهمن، ساعت 4 بار نواخته شود او درجهان ما نخواهد بود تا ماشينش با ماشين بچه هاي مهد كودك برخورد نكند و به آنان آسيبي نرسد !
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست .


منابع:

1- فروغ جاودانه ، عبدالرضا جعفري، نشر تنويسر. 1378 ، ص 323 (دياري ديگر)

2 - ديوان اشعار، فروغ فرخزاد، انتشارات مرواريد، 1379 ، خانه ي متروك صص 140، 138

3- فروغ جاودانه ، به كوشش عبدالرضا جعفري . نشر تنوير ، 1378 ، ص 321

4- همان ، ص 460 گفتگو با فروغ در باره فيلم خانه سياه است .

5 - فروغ جاودانه، به كوشش عبدالرضا جعفري ، تنوير، 1378 ، ص 511، (علي اكبر كسمايي)

6– جاودانه زيستن،‌ در اوج ماندن ، بيژن جلالي. مرواريد، 1372 , ص 216 ( گفتگوي سيروس طاهباز و دكتر ساعدي با فروغ)

7- همان، ص 204 (مصاحبه هاي فروغ )

8- همان ،ص 184 (مصاحبه هاي فروغ‌)

9- همان ، ص 214 ( مصاحبه هاي فروغ )

10- همان ، ص 188

11 - همان، ص 186
12 – همان ص 192

Monica
27-10-2006, 10:11
خسته

از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
پا بر سر دل نهاده مي گويم
بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين خوشتر
پنداشت اگر شبي به سرمستي
در بستر عشق او سحر كردم
شبهاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران به سر كردم
ديگر نكنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
آنكس كه مرا اميد و شادي بود
هر جا كه نشست بي تامل گفت
او يك +زن ساده لوح عادي بود
مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
يكرنگي كودكانه مي خواهم
اي مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه مي خواهم
رو پيش زني ببر غرورت را
كو عشق ترا به هيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر به روي سينه نفشارد
عشقي كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگري نخواهي يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذري نخواهي يافت
در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رويايي
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر به هواي لحظه اي ديدار
دنبال تو در بدر نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
در ظلمت آن اطاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نمي دوزم
وان آه نهان به لب نميرانم
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود به او مگو هرگز

Monica
27-10-2006, 10:13
بازگشت

ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
تا بر گذشته مينگرم
عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است
گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره بپايم نيفكند

Monica
29-10-2006, 20:06
سينا سعدی

اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته، به همت کاميار شاپور ( فرزند فروغ ) و عمران صلاحی، طنز پرداز توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است.

اين نامه ها تماماً خطاب به پرويز شاپور نوشته شده که اولين معشوق و تنها همسر فروغ فرخ زاد بوده و اکنون سه سال و اندی است که روی در نقاب خاک کشيده است.

فروغ فرخ زاد نيز که متولد 1313 و ده دوازده سالی از پرويز کوچک تر بود، در 1345 در يک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.


اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است
نامه های فروغ در اين کتاب در سه بخش پيش از پيوند، زندگی مشترک و پس از جدايی تنظيم شده و شگفت آنکه در هر سه بخش نشان دهنده عشق و علاقه مفرط فروغ به پرويز شاپور است.

اما مهمتر از آن، اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است.

گذشته از اين نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است.

در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن، گشت و گذار رفتن و در آغوش گرفتن معشوق خلاصه می شود.

او در عنفوان شباب خواهان يک زندگی دايمی و جدايی ناپذير با کسی است که دوستش دارد و حتا نمی تواند تصور کند که ممکن است با همه عشق و علاقه ای که در ميان است روزی دو نفر نتوانند به زندگی مشترک ادامه دهند و از هم جدا شوند. ... تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو از هم جدا شويم؟ نه اين غير عملی است اين باورکردنی نيست

ولی در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند.


نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است
فروغ در اين زمان دريافته است که چيزهای معمولی و همانند و مورد علاقه همگان که انسانهای ديگر و دور و بری های او را خوشحال حتا خوشبخت می کند برای او مفهومی ندارد، اما هنوز نمی داند آنچه می جويد و نمی يابد چيست:

برای من همه چيز جنبه رويايی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقيقی جلوه افکارم را نمی جويم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنيايی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم.

اين در حالی است که حس دوست داشتن در او رشد کرده، از قلب او به سراسر وجودش ريخته و از صورت هيجان آميز به قابليت و توانايی دوست داشتن بدل شده است. در اوان کار از شعر و شاعری در نامه هايش اثری نيست در حالی که شعر که مانند بيماری مرموزی در وجودش لانه کرده آهسته آهسته سر بر می آورد و تمام وجودش را می گيرد:

... بايد دنبال سرنوشت تيره خودم بروم تو هيچ وقت نبايد به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که ديگر به هيچ چيز توجهی ندارم.

از خلال نامه های فروغ - هر چند به قول گردآورنده نامه ها جاده يک طرفه است يعنی پاسخ های پرويز شاپور را با خود ندارد -چنين بر می آيد که از روز اول يعنی از 16 سالگی تا وقتی که از پرويز شاپور جدا می شود و حتا پس از جدايی همچنان عاشق و دوستدار اوست زيرا پرويز شاپور وجود والا و با ظرفيتی است که نمونه اش در روزگار اندک است و شايد در ظرف زمانه نمی گنجد.


در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود
چنين است که پس از جدايی نيز آنها رابطه دوستانه خود را حفظ کرده اند و به يکديگر در پيشبرد امور کمک می کنند. کامی يعنی کاميار شاپور ميانسال امروزی هم سبب گرمی اين روابط است.

اشارات گنگی در نامه های فروغ هست که تا حدی دليل جدايی آن دو را باز می گويد ولی ظاهرا هيچ کدام آنها باعث نشده که روابط آنها را بکلی از هم بگسلد.

در عين حال همين نامه ها نشان می دهد که پرويز شاپور با وجود آنکه از هنر بهره ها دارد، اما در مجموع يک موجود خردگرا و پايبند به آيين ها و آداب و رسوم و شيوه های رايج زندگی است در حالی که فروغ يک وجود سرکش و ناپايدار، يک وجود نامتعارف و بی قرار و موجودی هوادار برهم ريختن رسم های رايج است و پيداست که به رغم گفته سعدی چنين درويشانی در يک گليم نتوانند خسبيد:

تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ... پيوسته فکر می کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم

يا: من نمی دانم تو در اين باره چه فکر می کنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب و پر حادثه بوده ام شايد خنده ات بگيرد اگر بگويم من دلم می خواهد پياده دور دنيا بگردم من دلم می خواهد توی خيابان ها مثل بچه ها برقصم بخندم فرياد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد !

نامه های فروغ زوايای ديگری هم دارد از جمله آنکه آن زن اثيری در چه فقر و فاقه ای دست و پا می زده است. نيز يادآور اين است که زن و مرد ايرانی در اين پنجاه شصت سال گذشته چه راه درازی را در ترک طرز فکر و آداب و عادات قرون و هزاره های پيشين تا رسيدن به دنيای معاصر طی کرده اند.

فروغ نامه های خود را پنهانی به شاپور می نوشته و شاپور هم نامه هايش را به آدرس مجله آسيای جوان به سيروس بهمن شوهر پوران فرخ زاد با اسم مستعار می فرستاده تا به دست او برسد. کشف نامه های پسر جوان به دختر جوان سبب الم شنگه و ايجاد وضعيتی می شده است که همه از آن به رسوايی و آبروريزی ياد می کنند.


در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند
اين وضع دختران و پسران جوان ايرانی در مرکز و پايتخت کشور بوده که مردمش به نسبت مردم ديگر نقاط کشور خيلی امروزی بوده اند. در همان زمان در روستاهای ايران پسران و دخترانی که به عقد هم در آمده بودند و در واقع نه نامزد که زن و شوهر يکديگر به حساب می آمدند تا زمان عروسی حق نداشته اند يکديگر را به صورت آشکار ببينند و ديدن داماد در خانه پدر عروس می توانسته تمام روابط دوستی و خويشاوندی را به هم بريزد.

گويا در اينجا بايد از پوران فرخ زاد که وجود مهربانش در شرايطی که پدر و مادر فروغ بر او سخت گيری های بی حد روا می داشته اند، بنا بر مفاد نامه ها همواره از شاعر ما حمايت می کرده و به عنوان خواهر بزرگتر او را زير بال و پر خود حفظ می کرده، ياد کرد. ... آنها هيچ وقت با من صميمی و يکدل نبوده و نيستند فقط من در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زيرا او هميشه و در همه حال برای من حامی و پشتيبان فداکاری بوده است.

اما از مهربانی ها و نامهربانی ها که بگذريم بايد اذعان کرد که خانواده فرخ زاد يعنی همان پدر و مادری که فروغ آنهمه از دستشان در اين نامه ها می نالد در بين خانواده های ايرانی خانواده لايقی بوده است.

لابد همه خوانندگان تا اينجا دريافته اند که گرد آورندگان کتاب خوبی از نامه های فروغ پديد آورده اند اما عيب کتاب اين است که آنها به ما نمی گويند همه نامه ها را چاپ کرده اند يا اينکه از ميان آنها انتخابی هم صورت گرفته است.

از پرش هايی که در سير روايت زندگی فروغ در سالهای زندگی با پرويز شاپور در کتاب حس می شود بايد چنين باشد يعنی انتخاب هايی صورت گرفته باشد اما اين بيش از يک حدس نيست.

Monica
29-10-2006, 20:09
با حرفهايی از ضياء موحد و يدالله رويايی
به مناسبت هفتادمين سالروز تولد فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد (1345- 1313)
پانزدهم دی ماه 1383 هفتادمين سالروز تولد فروغ فرخزاد است، به همين مناسبت در گفتگويی از ضياء موحد، منتقد سرشناس ادبی ايران، درباره ميراث شعری فروغ پرسيديم. او، فروغ را شاعری حساس دربرابر جهان می داند که شعرش بازتاب زندگی است. آنچه در زير می آيد حرفهای موحد در باره شعر فروغ است:
در شعرهای فروغ به خصوص در شعرهای بلند، خط محتوايی شعر طولانی است. برای مثال در شعر "تولدی ديگر" که با مصراع "همه هستی من آيه تاريکی است"، شروع می شود عشق، زندگی، باروری، حديث نفس، گذشته و تصوير پشت تصوير می آيد. مثل اينکه آينه هايی در کنار هم در طول زمان روبروی زندگی گذاشته باشيم و بازتاب همه زندگی را در آنها ببينيم. ساختارهای اين چنينی مجالی به پرداختها و ايجاد روابط، ميان تصويرها و ساختن مجموعه ای يکدست و يکپارچه نمی دهند.

از اين لحاظ شعر فروغ بازتاب زندگی است پر از محتوا و مضمونهای پراکنده که خط ارتباطی آنها زمان و تصادف است. جای تصوير ها در شعر فروغ، همانند جای حوادث و برخوردها در زندگی است. برای مثال از خانه که بيرون که می آييم ممکن است اول حسن رابينيم و بعد حسين را؛ اما اشکالی هم ندارد که اول حسين را ببينيم و بعد حسن را.


نقاشی از فروغ فرخزاد
شعر فروغ شکل زندگی را به خود گرفته است. بيش از آنکه متاثر از ارزشهای زيباشناختی باشد، متاثر از انديشه ها و احساسهای لحظه ای است. احساسی که من از خواندن شعر فروغ می کنم مانند احساسی است که در بازگشتن از سفر کوتاهی دارم.

شعر فروغ چنان پر از لحظه ها و مناظر کوتاه و جدا جداست که خواننده هميشه تعدادی از آنها را جا می اندازد.

اين شگرد شعری فروغ است. شگردی که عذرخواه بی پيوندی تصويرهای شعر اوست. در هر بار که شعر فروغ را می خوانيم به تصوير تازه ای توجه پيدا می کنيم که در قرائت قبلی از نظر پنهان مانده بوده است.

در شعر فروغ هم، مانند شعرهای بزرگ متشکل، می توان چيزی کشف کرد، اما اين چيز، کشف رابطه نيست، کشف تصوير است.

در شعرهای شکل گرفته تصوير ها هم زيبا هستند و هم لازم. نمی توان يکی از آنها را حذف کرد و يا جایش رادر شعر تغيير داد. نظم مجموعه بهم می خورد.

اما در شعر فروغ تصويرها اغلب زيبا هستند اما لازم نيستند. در شعرهای فروغ لطمه ای که حذف يک تصوير به آنها می زند مانند لطمه ای است که کندن درخت سر کوچه، به کوچه می زند. وجود اين درخت ضروری نيست، اما وقتی وجود داشت بريدنش کوچه را از چيزی محروم می کند.

سخن کوتاه، اگر درست معنی اين حرف را بفهميم که هنر از سويی حساسيت در برابر جهان و از سويی ديگر بيان اين حساسيت در قالب رابطه های تازه است که در اساس فرهنگی هستند و عناصری که هنرمند به طبيعت و فرهنگ، و به فرهنگ پيش از خود اضافه می کند، بايد قبول کرد که فروغ به اندازه ای که شاعر است هنرمند نيست.



--------------------------------------------------------------------------------


از يدالله رويايی، شاعر پيشکسوت ايرانی و از دوستان فروغ نيز خواستيم که مطلبی درباره فروغ برای وب سايت بخش فارسی بی بی سی بنويسد. او ترجيح داد که به جای آن، شعر زير را که به مناسبت ششمين سالمرگ فروغ نوشته بود، برای چاپ در اختيار ما بگذارد:

در تعاون عظيم مرگ


در لحظه ای که به او فکر می کنم او را بيشتر دوست دارم، و او از آدم هايی بود که فکر کردن به آنها، ديدن آنهاست.

آخرين باری که بر سر خاکش رفتم، تنها ماندم و تنها آنجا، منتظر حضور انسان ماندم. همان چهره ای که روحش شکل زندگی داشت، و آن چهره را همان زندگی به من می داد.

آن روز وقتی که آستينش در رود تکان می خورد، در زير نور او شب انسان را از سايه ساخت، که زير نگاه من گيسوی ماهيان را شانه می کرد، يا آستينش را در رود می تکاند.
حيرت که کردم، خطابم کرد: حضور مضاعف!

حضور مضاعف ؟ پس درست است که آدمی طاقت توقف در عدم را ندارد.
من در تعاون عظيم مرگ بودم که با من می گفت:
- من از معاشرت دو قفس می آيم.

قفسش را که نشانم داد قفس خويش را شناختم، سرم را روی قبر نهادم و بر زمين دراز کشيدم.

شرم ستاره با من، وقتی که مرگ با فکر مرگ تطبيق می کند، می گفت:
- روی بالش ، جمجمه ها مهربان ترند.

Monica
29-10-2006, 20:14
مهدی عاطف راد


این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود؟

ساعت سه عصر روز سه شنبه، پانزدهم دی ماه 1383، به دعوت و همت« انجمن ادبی فروغ»، ما دوستداران و همراهان فروغ، بر مزار او، در آرامگاه ظهیرالدوله گرد هم آمدیم تا هفتادمین سالروز تولد فرخنده او را جشن بگیریم و گرامی بداریم.
آرامگاه قدیمی و نیمه مخروبه ظهیرالدوله در ماه های دی و بهمن حال و هوایی خاص دارد.تکیده درختان برهنه و خشکیده اش سر در گمند و نمی دانند باید شاد باشند و شادی کنند یا اندوهگین باشند و بغض کنند. آخر، آرامگاه باید در پانزدهم دی ماه تولد یکی از بهترین میهمانانش، فروغ همیشه زنده و جاودانه زنده یاد را جشن بگیرد و در بیست و چهارم بهمن ماه مرگ او را به سوگ بنشیند و نوحه بسراید.
هوا در این روز اوایل زمستان سرد بود و بارانی ریز و آرام نیز گهگاه می بارید و سنگ مزار های خاک گرفته آرامگاه را می شست. راستی که این آرامگاه دنج و باصفا چه بزرگ مردان و چه گرانقدر زنان را در گهواره سینه خود آرمیده دارد، از ملک الشعرای بهار تا رهی معیری، از رشید یاسمی تا روح الله خالقی، از مرتضی محجوبی تا قمر الملوک وزیری، از سردار حشمت تا فضل الله صبحی مهتدی، و گل سر سبد این میهمانان آرمیده در سینه آرامگاه، فروغ فرخزاد. و البته آرامگاه حقیقی این بزرگان ذهن و خاطره دوستداران ایشان است که در آن جایگاهی رفیع و ابدی دارند و جاودانه تابناکند.
صدای گرم فروغ را می شنیدم و او را در لباس حریر بلند صورتی اش می دیدم که دامن کشان بر خاک، لا به لای شاخه های تو در توی خشکیده درختان می چرخید و در حالی که مراقب بود لباسش به شاخه ها گیر نکند، با نوایی محزون می خواند:

من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...

میزبانان مراسم، سرکار خانم بابایی، آقای یزدیان و دیگر مدیران انجمن ادبی فروغ از ساعت سه آمده بودند و سنگ مرمرین مزار فروغ را شسته و با دسته های گل و شمع و شیرینی و عکس های او آراسته و تزیین کرده بودند. از دستگاه پخش، صدای گرم و رسای فروغ پخش می شد که داشت شعرهایش را برای مهمانانش می خواند و صدای روشن فروغ همراه با موزیکی دل نشین صحن آرامگاه را پر از صفایی معنوی و روح انگیز کرده بود.
حدود ساعت چهار، مراسم با صحبت کوتاه آقای یزدیان در باره علت گردهمایی و انجمن ادبی فروغ جنبه ای رسمی تر به خود گرفت، اگر چه تا انتها دوستانه، بی تکلف و صمیمانه ماند و به شکل یک جشن تولد خانوادگی، ساده و خودمانی برگزار شد .
آقای یزدیان سخنان خود را با شعر « هدیه» فروغ شروع کردند:

من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.

پس از ایشان، یکی دیگر از مدیران انجمن ادبی فروغ در باره تاریخچه تشکیل این انجمن و اهداف آن مختصری صحبت کردند و پس از آن برخی از شرکت کنندگان شعرهایی در باره فروغ و به یاد او خواندند. من نیز در این قسمت از مراسم مجموعه ای از ده رباعی سروده شده به یاد فروغ و تقدیم شده به او را با عنوان « برخیز» قرائت کردم:

برخیز و برای عاشقان نغمه بخوان
ما را ز اسارت زمستان برهان
برخیز ز جا، « تولدی دیگر» یاب
شد موسم « فتح باغ» ای سرو جوان.

برخیز و به آفتاب کن باز سلام
بر شب زدگان رسان ز خورشید پیام
بس باشد خواب « در غروبی ابدی»
طالع شو و در طلوع می باش مدام.

برخیز که بی گرمی تو دلسردیم
ایمان به شروع فصل سرد آوردیم
دلگرمی ما تویی ، تو ای آتش عشق
ما در شب کینه مهر تو پروردیم.

برخیز و فروغ مهربانی ها باش
گلبانگ رسای همزبانی ها باش
بر تشنه لبان بشارت باران ده
بر رویش غنچه مژدگانی ها باش.

برخیز و بخوان نوای بیداری را
با ما بسرا سرود هشیاری را
یاران به هوای خواندنت آمده اند
برخیز و بخوان ترانه ی یاری را.

برخیز و بهار سبز رویاها باش
سرشار ز غنچه های روح افزا باش
باغ دل ما بی گل رویت پژمرد
ای جان بهار تا ابد با ما باش.

برخیز و نهال عشق سبزآرا کن
آکنده ز بالندگی مانا کن
تو سرو همیشه سبز باغ غزلی
این باغ پر از بهار نامیرا کن.

برخیز ز جا پنجره ها را بگشا
بر شب زدگان راه سحر را بنما
ما تشنه آواز دل انگیز توایم
سرشار ز شور و شعرمان کن یارا.


برخیز ای آفتاب در شب پنهان
بیدار شو ای سپیده ی صبحدمان
با شعر فروغ بخش و فردا سازت
در وصف طلوع نغمه ای روشن خوان.

برخیز و بهار عشق گل باران کن
سرشار ز غنچه های عطر افشان کن
گر دست زمستان گل عمرت را چید
برخیز و دوباره باغ را خندان کن.

مراسم با خواندن شعرهایی از فروغ ادامه یافت. شعر های « به علی گفت مادرش روزی»، « ای مرز پر گهر» و« فتح باغ» از جمله شعرهای فروغ بودند که دوستدارانش به یاد او و برای گرامی داشت خاطره اش قرائت کردند.

فروغ نیز خوشوقت از حضور گرم دوستدارانش، نرم و سبکبار، لا به لای شاخه های خشکیده و برهنه درختان گاه تند و پر شتاب و گاه آرام و نرمپو می چرخید و بازیگوشانه سرود می خواند:

چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول های فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟

بخشی از مراسم به پذیرایی با چای و شیرینی از میهمانان گذشت و به راستی که نوشیدن یک لیوان چای داغ در آن هوای سرد زمستانی بسیار مطبوع و لذت بخش بود. لیوانی چای برای فروغ بردم. مدتی مرا به دنبال خود لا به لای درختان دور آرامگاه چرخاند و از سر بازیگوشی از من گریخت. وقتی سرانجام به او رسیدم تمام چای لیوان لب پر زده بود و به خاک ریخته بود، و فروغ تبسمی محزون بر لب داشت و با خود می خواند:

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین...

در سراسر مراسم، فروغ در میان ما و در کنار یارانش حضوری زنده و محسوس داشت. روح فروغ آرامگاه را پر کرده بود و فروغ تابناکش دل های یارانش را روشن نموده بود. فروغ می خندید و خوشوقت بود از این که می دید چنین محبوب است و دلربا و روشنایی بخش دل ها و اندیشه ها.خوشنود بود از پیوندی که بین یارانش آفریده بود. می خندید و می خواند:

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور

در بروشوری که از طرف انجمن ادبی فروغ تهیه شده بود، چنین می خوانیم:

«من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

آری؛ تنها یک بوسه. او با یک بوسه متولد شد؛ تنها با یک بوسه.
به راستی راز این تولد چه بود که مرگی چنین رمز آلود به دنبال داشت؟! مرگی که بعد از سی و هشت سال هنوز ادامه یک زندگی است و خاک مزاری که هنوز تازه است. مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...
این زن راز فصل ها را می دانست و حرف لحظه ها را می فهمید. او می دانست که نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش.
این زن که امروز زیر این خاک پذیرنده و تازه خفته است، در یافته بود که آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت، چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
او مدت هاست که از ما چراغ و آب و آینه طلب می کند. آیا برایش چراغ آورده ایم؟! او از نهایت شب حرف می زند. او سرد است و عریان و چنان پر است که روی صدایش نماز می خوانند.
به خاطر بسپاریم که تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی است که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا خواهد آمد، و بیایید ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.»

صدای فروغ که در میان ما و در میان تکیده شاخه های خشک برهنه می چرخید و می خواند، روحم را سبکبال به پرواز در آورده بود. هماوا با او نجوا می کردم:

صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می ماند

چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
...........
چرا توقف کنم، چرا؟

و سرانجام مراسم به همان سادگی که آغاز شده بود، پایان پذیرفت. زمان بدرود گفتن فرا رسید و زمان ترک کردن آرامگاه. دوستان یکی یکی به سوی فروغ رفتند تا تولدش را تبریکی دگرباره بگویند و برای او آرزوی یادمانی و تابناکی همیشه بیدار و ابدی کنند. خاطره فروغ آن ها را گرم در آغوش می گرفت و با آن ها دست دوستی و صمیمیت می داد و آن ها را سپاس می گزاشت که به دیدارش آمده اند با روحی پر از هدیه تولد- چراغ مهربانی- و به یاد او و تولدش بوده اند. شعر فروغ هدیه متقابل او به دوستدارانش بود:

حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که « لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست-
- در میان گیسوان من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم...

Monica
29-10-2006, 20:20
صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر میخاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق سکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان میوه های نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او اید
عاقبت روزی به دیدارم

Monica
31-10-2006, 18:52
دریایی

یکروز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که ترا بخواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه میسوخت
ما تشنه خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچه عطر و نور بودیم
می زد ‚ می زد درون دریا
از دلهره فرو کشیدن
امواج ‚ امواج نا شکیبا
در طغیان بهم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند ...
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بی آنکه مرا بخویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا بخویش می خواند
در غربت خود خدای دریا

Monica
31-10-2006, 18:55
نامه ای ازکتابی بنام « زیباترین اشعار فروغ فرخزاد»

این نامه دریکی از مجلات تهران چاپ شده بود

در اولین مرحله آ رزو یم اینست که شما را با مطالعهُ نامهُ طولانیم خسته نکنم.

من عادت ندارم زیاد حاشیه بروم و حتی تعارفات معمولی را بلد نیستم و به همین جهت منظورم را بدون هیچ تشریفات بیان می کنم. من در دی ماه سال 1313 در تهران متولد شده ام حالا 20 سال دارم، راجع به پد ر و مادر و میزان تحصیلا تم بهتر است صحبتی نباشد.

یکسال است که به طور مداوم شعر می گویم، پیش ازآ ن مطالعه می کردم و می توانم بگویم که بیشتر از همهُ روزهای عمرم کتاب های سودمند و مفید خوانده ام وسه سال است که اصولاً شاعر شده ام یعنی روحیهُ شاعرانه پیدا کرده ام .

راجع به راهی که در شعر انتخاب کرده ام و اصولاً نظرم راجع به شعر: به نظر من شعرشعله ای از احساس است و تنها چیزی است که مرا در هرحال که باشم می تواند به یک د نیای روُیایی و زیبا ببرد، یک شعر وقتی زیباست که شاعر تمام هیجانات و التهابات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد. من عقیده دارم که هراحساسی را بد ون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد،اصولاً برای هنر نمی شود حدی قائل شد و اگرجز این باشد هنر روح اصلی خود را از دست می دهد. روی همین طرز فکر شعر می گویم. برای من که یک زن هستم خیلی مشکل است که بتوانم دراین محیط فاسد در عین حال روحیهُ خودم راحفظ کنم، من زند گی را برای هنرم می خواهم. می دانم این راهی که من می روم در محیط فعلی و اجتماع فعلی خیلی سر و صدا کرده ومخالفین زیادی برای خودم درست کرده ام ولی من عقیده دارم بالاخره باید سد ها شکسته شود، یک نفر باید این راه را می رفت و من چون درخودم این شهامت و گذ شت را می بینم پیشقد م شدم.

تنها نیرویی که پیوسته مرا امید واری می دهد تشویق مردم روشنفکر وهنرمندان واقعی این کشور است. من از آن مردم زاهد نمائی که همه کار می کنن و باز هم دم از تهذ یب اخلاق می زنند بیزارم. و بعلا وه من انتقاد صحیح را با کمال میل قبول می کنم، نه انتقادی که از روی نهایت خود پرستی و ظاهر سازی و فقط به منظور از میدان بد ربردن طرف و بد نام کرد ن او می شود،می

دا نم که خیلی صحبت ها راجع به من می- شود. می دانم که خیلی اشعار مرا تعبیر و تفسیر می کنند و حتی برای بد نام کردن من ، برای اشعارم جواب می سازند تا به مردم وانمود کنند که من برای شخص معینی شعر می گویم ولی با همۀ اینها از میدان در نمی- روم. من شکست نمی خورم و همه چیز را د رنهایت خونسردی تحمل می کنم، همانطور که تا بحال تحمل کرده ام.

چند وقت پیش در یکی از مجلات معروف انتقادی راجع به اشعارم خواندم که میل دارم عیناً جواب مرا راجع به آن انتقاد در مجله تان منعکس کنید.اولاًشخصی که انتقاد کرده بود اینقد ر شهامت نداشت که منظور خودش را صریحاً بیان کند بلکه در لفّافه چیزهایی

گفته بود که من از این انتقاد خنده ام گرفتبدیهی است که من به اینگونه انتقادات توجه ندارم و خوشبختم از اینکه همهُ مخالفین من از این نوع هستند.

در مورد نویسند گان و شعرایی که می پسندم:

در میان شعرای ایرانی معاصر، فریدون توللی را استاد خودم می دانم و به اشعار فریدون مشیری بی اندازه علاقه مندم و به آنها ایمان دارم........

در اشعار فریدون مشیری لطف و رقتش را می پسندم و در اشعار دیگری قدرت تجسم و هنر توصیف وتشبیهات واستعارات بد یعی که به کار می برد از نظر من ممتاز و استادانه است.

از شعرای قد یم حافظ را دوست دارم چون از خواندن آن همان گرمی و لذ تی به من دست می دهد که آرزو دارم.

از میان نویسندگان و شعرای خارجی شارل بود لر شاعرفرانسوی را از روی ترجمه هایی که از اشعار او در مجلات منتشر شده می شناسم،می پسندم و به «کنتس دونوآی» هم ارادت دارم چون مکتب من بامکتب او خیلی نزدیک است و تنها کتابی که هیچوقت از خواند نش سیر نمی شوم « ترانه های بیلیتیس» است .

از نویسند گان خارجی هم آندره ژید فرانسوی و امیل زولا راترجیح می دهم.

موزیک را دوست دارم و موسیقی ایرانی را بر موسیقی کلا سیک و اروپایی ترجیح می دهم.

موسیقی ایرانی را ازلحاظ حزن و اند وهی که دارد دوست دارم. من اصولاً اندوه را دوست دارم و از رنج لذ ت می برم.بعد از موزیک به سینما علا قه دارم متاُ سفانه در شهری که فعلاً زند گی می کنم از نعمت د ید ن یک قیلم خوب همیشه محرومم.

پیش از همه جیز و بالاتراز همه چیز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزویم این است که پسرم وقتی بزرگ شد یک شاعر و یا یک نویسنده شود.

آ رزوهایم:

بزرگترین آرزوی من این است که یک هنرمند واقعی باشم و همیشه سعی می کنم به این آرزم برسم و چون کتاب را زیاد دوست دارم باز هم آ رزویم این است که سطح فرهنگ مملکت بالا برود و مرد م هنر را و ارزش واقعی هنر را بیشتر درک کنند و آ نقد ر فهمیده و روشن بشوند که دیگر به تحریک زاهد نماها تسلیم نشو ند، و به آ نها اجازه ند هند که د ر کاری که صلا حیت ندارند قضا وت کنند.

آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آنها با مردان است ،من به رنجهائی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدا لتی های مردان می برند کاملاً واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها بکار می برم.

آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیتهای علمی و هنری اجتماهی بانوان است. آرزوی من این است که مردان ایرانی از خود پرستی دست بکشند و به زنها اجازه بدهند که استعداد و ذ وق خود شان را ظاهر سازند.

فروغ فرخزاد

اهواز دوازده دی 1332

Monica
31-10-2006, 18:59
خیلی خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد.

برای توکه هوش وذوق فراوا نی د اری وهمچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان وهمچنین ذهنی پاک وتأ ثیر- پذ یر،

یک دوره زندگی مستقل ودور ازجریان های مصنوعی وکم عمق، بهترین زمینه وپشتوانه تکامل می- تواند باشد.

سعی نکن زیاد شعر بگوئی.فریفته هیجان و شد ت نشو. بگذار همه چیز درذهنت ته نشین شود.

آنقدرته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتا ده، زندگی کن تا ازیکنواختی بیرون بیا یی. آ دم

وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحا له است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی د یدی که داری یک ا یده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز د وباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت ازمیان برود. حالابگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کار خانه شعر سازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلا قیت رسید، تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.حالا چه اهمیت دارد که ساکنان « ریو یرا» یا « کافه نادری » در مجلس ختم آدم. برای آدم دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با موجود یتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع اد بیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به هم می خورد و تا آ نجاکه بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به د نیا فکرمی کنم هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر لست، اماخوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بد بختانه رد شده است ، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.

خیلی نوشتم.

احمد رضای عزیز - « وزن » را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف های تو این ارزش را دارد که به یا د بماند. من معتقد م که توهنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که میروی راه درستی نیست. این چیزی که تو انتخاب کرده ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است. عیناً مثل این است که آ دمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارد و بگوید من ازاین حرفها خسته ام وهمینطور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگرحا صلش یک نوع ساختمان تازه نباشد، با لنقسه عمل قابل ستایشی نیست.

تا می توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ های درخت ها هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور است. وقتی می خواهند با لا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان آب نگاه کرده ای ؟ چین ها .و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در حوضی می اندازی ، دایره ها را دیده ای که با چه حساب وفرم بصری مشخصی در یکد یگر حل می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تما شا کرده ای که با چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند. اگر این حلقه ها می خواستند همینطور بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک حجم واحد نمی شد .درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید. هر چیزی که بوجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است.و درداخل آنها رشد می کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه می کنند.اگر نیروئی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرورا بکارنگرقته ای و هد رداده ای، حیف است که حساسیت توهد ر برود و حرفهای قشنگ و جاندار تو، فرم هنری پیدا نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.

خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من د یر به د یر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می شود.

درآرزوی موفقیت تو

Monica
31-10-2006, 19:01
...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.

من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائیست که میتوانستم داشته باشم، اما کجرویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.

بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.

***

...حس میکنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...

مییخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم.میخواهم به اعماق زمین برسم.عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.

***

...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.

***

...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.

معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.

...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.

...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.

و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.

***

...پریروز در اتاق پهلوی اتاق من (درهتل) زنی خودکشی کرد.

نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.

نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم میخواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.

***

...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟

***

...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.

دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.

***

...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.

به محض اینکه از خانه بر میگردم و با خودم تنها میشوم یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم را به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .وقتی گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .


***


بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( در اصل نامه اسم مجله برده شده است ) را نبینم .


***


تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .


***


چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .


***


یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .


***


اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست .

magmagf
31-10-2006, 19:32
فروغ از پيشتازان تجدد در ايران است، به اين اعتبار كه؛ اگر چه نيما در شعر فارسي صاحب اين مقام است، ولي شعر فروغ با حضور زن دنياي معاصر در آن، با تمامي وجود و فرديت اين زماني خويش، تازگي دارد. به اين اعتبار كه براي اولين بار زن به عنوان زن به شعر راه يافته است.. از اين روست كه مي توان از او نيز، در شمار پيشگامان عرصه تجدد در ايران نام برد.
اسد سيف

به همت و ويراستاري بهنام باوندپور، نشر نيما در آلمان، مجموعه آثار فروغ فرخزاد را در دو جلد منتشر كرده است. دقت و وسواس ويراستار نشان از زحمتي دارد كه او در فراهم آوردن اين مجموعه متحمل شده است. اگر بپذيريم براي شناخت فروغ بهترين مرجع همانا آثار اوست، بايد با قاطعيت گفت كه، مجموعه فراهم آمده، خواننده و يا محقق را از مراجعات مختلف به منابع گوناگون بي نياز مي كند. براي اولين بار آثار فروغ را، پس از مرگ او، بدون سانسور و بر اساس تطبيق منابع مختلف با هم، در اختيار داريم. و اين موهبت بزرگي است كه بايد آن را گرامي داشت. اين مجموعه نه نقد و بررسي كارهاي فروغ، بلكه مجموعه آثارش است در دو جلد شامل اشعار (جلد اول) و مقاله ها و مصاحبه ها و...(جلد دوم)؛ مجموعه اي كه تا كنون در كتاب ها و دفترهايي مختلف، بارها و بارها ناقص و سانسور شده به چاپ هاي مكرر رسيده بود. بهنام باوندپور كار سنگين و با مسئوليتي را با موفقيت به انجام رسانده است. او كار اصلي را براي شناخت واقعي فروغ مهيا كرده است. تا اين مجموعه را نبينيم و نخوانيم، به ارزش كار ويراستار آن پي نخواهيم برد. ويراستار در فراهم آوردن آن، اصل را بر اين گذاشته كه تماني نسخه هاي موجود از كتاب ها و آثار فروغ كه پس از مرگ او منتشر شده اند و يا اشعار او كه در كتاب ها و مجموعه هاي گوناگون آورده شده اند، متوني ناپيراسته، دستكاري شده و چه بسيار سانسور شده هستند، و در واقع نيز چنين است. دست يافتن به اولين نسخه ها كه در حيات شاعر و با نظارت او صورت گرفته و تطبيق نسخ موجود با هم، كاري ست كارستان كه ويراستار با احساس مسئوليت از پس آن، با موفقيت بر آمده است. آنچه فراهم آمده، مجموعه اي كامل از نوشته هاي فروغ فرخ زاد است كه مي تواند پايه كار محقق و منتقد نيز قرار گيرد و خواننده شعر هم با اطمينان به آن رجوع كند. و اين قدمي ست بزرگ كه بايد آن را مديون بهنام باوندپور باشيم.

بهنام باوندپور خود، براي هر جلد ديباچه اي كوتاه و خواندني نوشته است كه در آن ارزش شعر و شخصيت فرهنگي فروغ را مختصر، ولي پرمحتوا، شرح داده است.

از نشر نيما نيز بايد متشكر بود كه با احساس مسئوليت، با چاپ اين مجموعه، گام مهمي در شناساندن فروغ فرخ زاد برداشته است. چاپ اين مجموعه در شمار افتخارات نشر نيما ثبت خواهد شد.

اين نوشته برداشت من است از مشكلي به نام "شناخت فروغ فرخزاد" در رابطه با جامعه ايران، كه مي توان آن را به ديگر آثار و ميراث ادبي ايران نيز بسط داد.

***

از انقلاب مشروطه تا كنون كشور ما عرصه زورآزمايي سنت و مدرنيته با يكديگر بوده است. حاصل اين چالش اما در انقلاب سال به نفع سنت بود. از آنجا كه روند شكل گيري مدرنيته در ايران هنوز نامعلوم و نامشخص است، غور و بررسي موضوع، چكونگي انديشه بر آن و عملكرد تاكنوني آن همچنان براي جامعه ما موضوع روز است.

تجدد كالا نيست كه بتوان آن را به آني خريد و صاحب شد. محورهايي از تجدد، از جمله در عرصه سياست، فرهنگ، ادبيات، زن، اقتصاد و دين بحث هايي را براي جامعه ما پيش آورده كه موضوعاتي كليدي در فرارويي جامعه سنتي ايران به مدرنيته است. تجدد را بايد آموخت، فرهنگ آن را كسب كرد، آن را زندگي كرد و در زندگي و رفتار اجتماعي به كار بست. فرديت مايه مشترك تماني اين عرصه هاست. و اينكه فرد و حقوق او را به رسميت بشناسيم.

فرديت از جمله رسم و رسوم تازه اي بود كه شعر نو، همچون داستان و رمان، در خلق و دريافت هنر به عنوان يك شكل ادبي جديد با خود به همراه آورد.

موضوع و مسأله زن يكي از مصاديق بارز تجدد و تجددستيزي در ايران است. اگر چه دخالت مذهب در زندگي خصوصي افراد، در جامعه مدرن از بين مي رود، ولي فرهنگ مذهبي مشكلي ست كه سال هاي سال با ماست. اينكه مي توانيم اخلاقي را كه سال ها آموخته و به كار بسته ايم، به راحتي واگذاريم، خود موضوعي ست قابل بحث.

در بحث از ادبيات نوين ايران، معمولا از هدايت و جمال زاده در داستان نويسي و نيما در شعر، به عنوان آغازگران اين راه نام برده مي شود.

فروغ فرخ زاد از جمله شاعران ايران است كه آثار او تا كنون از راستاي دغدغه مدرنيته مورد توجه جامعه شناسي ادبيات فارسي قرار نگرفته است. اينكه آثار فروغ تا چه اندازه با مفاهيم مدرنيته همخواني يا مغايرت دارد، و اينكه او تا چه اندازه توانسته است شكل و محتواي مدرن را در آثار خود دروني كند، پرسشي است كه تا كنون براي منتقدان آثار او پيش نيامده است. شايد بررسي آثار او از اين زاويه بتواند كمكي باشد در شناخت بهتر معضل مدرنيته در جامعه شناسي ادبيات فارسي.

بي آنكه قصد بررسي آثار فروغ را داشته باشم، مي خواهم براي اين پرسش كه چه رفتاري فروغ را از ديگر افراد جامعه و همچنين شاعران همدوره او متمايز مي كند، پاسخي بيابم. آيا اين رفتار مي تواند با ويژگي هاي مدرنيته همخواني داشته باشد؟ شايد بتوان با اين انگيزه، رفتار اجتماعي او را در شعرش نيز جستجو كرد.

مي دانيم كه زيبايي شناسي مدرن تنها در ذهن زاده نمي شود و به آن محدود نمي ماند. عرصه عيني اين ذهنيت در رفتار اجتماعي مي تواند با توجه به رشد ذهني جامعه و افراد آن، برجسته و يا كمرنگ شود. جامعه سنتي، آنگاه كه به بلوغ نرسيده باشد، رفتار مدرن را جلف، غيراخلاقي و فاسد مي نامد و مي داند. به عبارتي ديگر، زيبايي شناسي مدرن با ذهن اين جامعه ناهمزمان است. انطباق زندگي و شعر فروغ با هم و از اين زاويه با مدرنيسم همخواني دارد. رفتار و عمل اجتماعي فروغ در شعرش نيز نمايان است.

به اعتباري مي توان گفت، فروغ از پيشتازان تجدد در ايران است، به اين اعتبار كه؛ اگر چه نيما در شعر فارسي صاحب اين مقام است، ولي شعر فروغ با حضور زن دنياي معاصر در آن، با تمامي وجود و فرديت اين زماني خويش، تازگي دارد. به اين اعتبار كه براي اولين بار زن به عنوان زن به شعر راه يافته است.. از اين روست كه مي توان از او نيز، در شمار پيشگامان عرصه تجدد در ايران نام برد. آنچه به نوآوري هاي شعر مربوط مي شود، گام نخست را نيما برداشته بود، فروغ اما در تحول آن كوشيد. او خود را در شعر خويش به جامعه مردسالار ايران تحميل كرد. فروغ آن چيزي را مي ديد كه مردان نمي ديدند، جامعه نمي ديد و اصلا از نظر فكري با آن فاصله داشت.

جهان فروغ، بر خلاف شاعران زن پيش از او، شفاف و بري از رمز و رازهاي آسماني ست. در انطباق با جهان طبيعي ست كه شعر او را كفر نيز مي دانند. به زمين كشاندن خدا از آسمان گام نخست مدرنيته است. در اين زمان است كه همه بخش هاي جهان انسان به نقد كشيده مي شود. از شناخت خود است كه به شناخت جامعه مي رسيم. انسان دوران مدرن بي رمز و راز است، در هاله اي از تقدس به سر نمي برد. او خود را، درون خود را، نيز عريان مي كند. او هيچ قداست الهي براي كسي قايل نيست. از اين روست كه؛ شعر فروغ در آسمان ها سير نمي كند، به طلسم سنت گرفتار نيست. اين نيز گفتني ست؛ روشنفكر ايراني هيچگاه فرصت نيافت با قديسان الهي درگير شود، آن طور كه غرب درگير شد.

تجدد همزاد خودشناسي است. فروغ متجدد گام در شناخت خويش برداشته بود. او مي خواست خود را، آنچه و آنطور كه هست، بشناسد، نه از ديد فرهنگ مردسالار قرون حاكم بر ايران، ونه از چشم اخلاق حاكم. او مي خواست تجربه تاريخ ايران را به ذهن و زبان خود، با فكري جديد و ابزاري نو، بازيابد. او نمي خواست بازخوان صرف و غير شكاك گذشته قومي خويش باشد. او سوداي ديگر شدن و ديگر بودن را داشت و در اين راه گام برداشت.

فروغ آن فرديتي است كه مي خواهدمحور تفكر سياسي و قانوني باشد، مي خواهد حقوق طبيعي و تفكيك ناپذير خود را اعلام دارد، مي خواهد از فرد خويش روايت تازه اي ارايه دهد. او هستي خويش را با انديشيدنش، با شعرش اعلام مي دارد.

فروغ شاعر شهرنشين است، شهري كه به دنياي نو و عصر تجدد تعلق دارد. شاعران پيش از او به طبيعت پناه مي بردند و در عالم خيال، ذهن خويش را پرواز مي دادند. فروغ اما به زمين بازگشت، از دامن طبيعت قدم به شهر گذاشت، كلمات كهنه شعر را به تاريخ ادبيات سپرد، واژه هاي نو برگزيد و شعر ايران را لباسي نو پوشاند.

همان گونه كه هر متن تاريخي در نهايت خويش يك اثر ادبي هم هست، اثر ادبي نيز خود در اصل تاريخ است، آيينه اي از تاريخ كه مي توان خود را در آن بازيافت و بررسيد. از اين رو آثار فروغ تاريخ معاصر انسان ايراني نيز هست، اثري كه مي توانيم خود را در آن ببينيم. من قصد بررسي اشعار فروغ را ندارم، ولي مي بينم كه، منتقدين فروغ، بيشتر رفتارهاي اجتماعي او را، جدا از شعرش، آنهم به ظاهر از سكوي دنياي مدرن ولي در واقع با عينك سنت بر چشم، بر مي رسند، و در اين بررسي، بيشتر در پي توهمات هستند تا واقعيات. مي خواهند ذهن ساده پندار خويش را تغذيه كنند.

از مشروطيت تا كنون ما فقط مدرنيته را بر زبان رانده ايم و در عرصه هايي ناقص به كار بسته ايم، ولي هنوز به فكر و انديشه آن مجهز نشده ايم. محتواي فكر و فرهنگ ما هنوز در سنت سير مي كند. در حوزه انديشه ما قادر نشده ايم به گسست قطعي فكر و عمل از سنت دست يابيم. از اين زاويه است كه مي توان به جرأت گفت، جامعه ما تا كنون نه فروغ را شناخته و نه شعرش را، زيرا به شرايط و عوامل لازم شناخت مسلح نيست، از او اسطوره مي سازد، پس آنگاه در پندارهاي واهي خويش مي كوشد اين اسطوره را بشناسد. حاصل اين عمل چيزي جز دامن زدن به ابهام گرايي نيست.

در دنياي سراسر تضاد انسان ايراني طبيعي ست، فروغ همچنان گمنام بماند. تا واقعيت اين دنيا براي ما آشكار نشود، تا به كشف واقعي آن موفق نشويم، همچنان از فروغ خواهيم نوشت، زندگي مجهول او را مبهم تر و چهره او را در پس چهره خويش پنهان تر خواهيم كرد.

ما شيفته چهره مغشوشيم. شاهكار انسان ايراني مغشوش كردن تاريخ است. ما از فروغ آن را مي نويسيم، آن را مي گوئيم، آن را به خاطر مي آوريم، آن را گرامي مي داريم، كه به آن محتاجيم. در احتياجات و روزمرگي هاي ماست كه فروغ بيان مي شود. و اين چهره اي ست غير واقعي از فروغ، و در اصل، حكايت به روزمرگي زندگي كردن انسان ايراني. ما نمي خواهيم، و شايد بهتر است گفته شود، نمي توانيم فروغ واقعي را بشناسيم، همچنانكه هدايت و حافظ و سعدي را. در غبار زندگي آنهاست كه ما زندگي خود را مي يابيم. و ما اين غبار را دوست داريم. اين غبار با جامعه سنتي ما همخوان است. غبارزدايي از چهره آنان، همانا كشف من ايراني و هويت اوست در تاريخ.

شعر فروغ چهره پنهان ما را نيز در خود دارد، نيمه تاريك ما در آيينه زمان، نيمه اي كه خوش داريم همچنان در تاريكي بماند، كه اين در "خميره ماست كه چهره هايي پنهان يا پنهانكار بمانيم" ما هيچگاه نخواستيم بر پرسشهاي فروغ بينديشيم و به آنها پاسخ گوئيم، زيرا سئوالهاي او از زندگي، گره هاي وجود هر انسان ايراني ست، گره هاي تاريخ ماست، گره هاي فرهنگ ماست. ما نمي خواهيم به اين گره ها فكر كنيم. توان تاريخي آن را هم نداريم. سالهاست كه داريم حرفهايي كليشه اي را در مورد فروغ، در لباسها و فرمهاي گوناگون تكرار مي كنيم.

برخلاف روشنفكر ايراني كه خود را هميشه ناجي مي دانست، كه اين خود خلاف سنت روشنفكري ست، فروغ هيچگاه در اين نقش ظاهر نشد. او هيچ رسالتي، جز شعر، براي خود قائل نبود. فروغ از پيشگامان عرصه روشنفكري ايران است كه در رفتار خويش، همچون هدايت، نقش پيامبري را در جامعه پس زد و به كناري گذاشت. اگر او را در اين زمينه مثلا با آل احمد مقايسه كنيم؛ آل احمد مي خواهد ناجي باشد، رسول بماند، ولي در فروغ چنين چيزي ديده نمي شود.

فروغ محبوب همگان نبود، زبان گزنده اي داشت كه همه را از خود مي رماند، رك گو و بي شيله پيله بود. چاپلوس و پنهانكار نبود. بر خلاف سنت فرهنگي ما كه نويسده بايد در دسترس نباشد، او شاعري در دسترس بود و از اين طريق از شخصيت نويسنده تقدس زدايي كرد. فروغ از نوادر روشنفكران ايراني است كه در حوزه عمل اجتماعي خود توانست گامي جلوتر بردارد و از محتواي سنتي فكر و عمل روشنفكر ايراني فاصله بگيرد. رفتارهاي اجتماعي فروغ ارزش هايي مدرن دارند. جهان شعر فروغ گرفتار روزمرگي نيست. در كانون اشعار او مسائل فردي و هستي شناختي و روزمره به هم گره مي خورند تا او -هنرمند- بتواند براي هستي پررنجش خود معنايي بيابد. از اين طريق است كه او به هستي در جهان امروز معنا مي بخشد.

يكي از بارزترين ويژگي هاي فروغ آن است كه به هيچ كس و هيچ چيز باج نمي دهد. از كسي هم باج نمي طلبد. او نه مريد كسي است و نه مي خواهد مراد كسي باشد. پس هيچ مسلك و مشربي هم چهره خويش و شعر خود را پنهان نمي كند. در مواجهه با اخلاق حاكم بر جامعه، و همچنين در برخورد با خوانندگان آثارش سخت بي پرده است. براي بيان آنچه در ذهن دارد، جهان فرم و دنياي واژه ها را آنطور كه خود مي خواهد در اختيار گرفته و در اين راه آثار ماندگار و خلاقي آفريده است كه در ادبيات فارسي ماندگار خواهند ماند.

يكي ديگر از ويژگي فروغ فرار از آه و ناله و احساساتي گري هاي روزمره در شعر است. او عاشقانه هايي ساخت بي همتا در شعر ايران، احساس هاي نابي مملو از جوشش شعري. جسم و جان او پرسشند در شعر، و اين پرسش پيش از آن كه من مخاطبش باشم، خود اوست. او مي جويد و مي كاود و كشف مي كند. او لالايي نمي گويد، بر مغز و فكر بيمار ما مي كوبد، حقارت هاي ما را در برابر ما آيينه مي مي كند.

روزمرگي نويسان جسم فروغ را از جان او جدا مي كنند و با ذهني عقب مانده، آه و ناله و گناه و خطا در آن مي جويند. فروغ باري سنگين را در شناخت تن، در شعر عاشقانه ايران بر دوش كشيد. به همان نسبت كه او در اين كار موفق بود، منتقدين او ناموفقند. ذهن هاي عقب مانده، "تن"ي ديگر را در شعر فروغ عمده مي كنند، تني كه پرورده ذهن در بند خودشان است. شعر فروغ، شعر دفاع از جسم و جان است، "احترام به جسم و ستايش تن است". فروغ انسان مدرني بود كه در شعر خويش توانايي جسم و جان را كشف كرد. جنسيت، آن گونه كه او بر آن مي انديشيد، خلاف ذهن بيمار جامعه و اخلاق حاكم بر آن بود. او جسم را بر خلاف فرهنگ حاكم نه خوار و ذليل، بل عزيز و گرامي كشف مي كند. فعل جنسي براي او نه هرزه گويي و هرزه نويسي، بل سراسر زندگي ست. او بيزار از جسم خويش نيست، به آن مي بالد، آن را شكوفاتر مي خواهد، و انسان را به انديشه بر آن وامي دارد. جاي تأسف است كه؛ فكر سالم او در برابر فكر ناسالم جامعه هنوز هم به مقابله، قد برافراشته است. "فروغ فرخ زاد به كشف تن بر مي خيزد و صاحب جسم خود مي شود". و از تن و جسم خويش است كه به تن و جسم جامعه مي رسد.

فروغ در شعر خود به چالشي بزرگ بر عليه مناسبات اجتماعي جنسيت گرا برخاست. تجربه عملي او و ريزه كاري هايي كه او در اين چالش اجتماعي شناخت، در زندگي و شعر او بازتاب روشني دارند. فروغ بي آنكه ادعاي مبارزات آزادي خواهانه و برابرطلبانه داشته باشد، مبارز و منتقدي آزادي خواه بود و اگر در اين عرصه و در اين راه، خشم جامعه مردسالار را برانگيخت، مورد سانسور قرار گرفت و يا اثرش مورد بي مهري و سكوت فرهنگ جنسيت گرا قرار گرفت، امري ست طبيعي. او انسان خودبنيادي بود كه به خودآگاهي زنانه رسيده بود. فروغ با شناخت از شيوه ها و رفتار مردسالار حاكم، در مواجهه با آن احساس ضعف نكرد، در اذهان پرسش هايي را برانگيخت كه حقيقت موجود را به زير سئوال كشاند.

در شعر فروغ، يعني شعري كه فرهنگ جديدي با خود داشت، كلمات نيز عصيانگرند، واژه هاي سالها سركوب شده تاريخ سر به شورش برداشته اند و به فرهنگ شعر ايران هجوم آورده اند. و اين كلمات هستند كه هنوز هم جامعه آنها را طرد مي كند، فرهنگ غالب ديني و جامعه دين سالار آن را بر نمي تابد. انديشه بر جسم هنوز هم در فرهنگ ما تابوست.

فرهنگ ايراني انسان را تكه تكه بيشتر خوش دارد؛ در اين فرهنگ پايين تنه منفور است، سر مقدس است، اگر چه تهي از انديشه باشد. در اين فرهنگ مي توان سري به ظاهر مدرن داشت ولي نبايد مدرنيته را به تن گسترش داد. و اينجاست كه شعر فروغ ما را، همه آنان را كه مي خواهند نقش روشنفكر را در جامعه بازي كنند، رسوا مي كند. در اين رابطه است كه حضور فروغ به معضل اساسي ما مردان ايراني بدل شده است.

فرهنگ ما زن بي چهره مي خواهد، زني فاقد جنسيت. برخورد روشنفكر ايراني با فروغ نشان داد كه او نيز چون پاسداران سنت، عاشق زن بي هويت است. از آنجا كه درك ذهنيت فروغ براي ما مشكل بود، زندگي و شعر او نيز براي ما مشكل آفريد.

اينكه توده مردم با شعر فروغ مشكل داشته و يا دارند و يا خير، امري ثانوي است. مهم اين است كه روشنفكر ايراني با فروغ مشكل دارد. در اين عرصه حتا شاعراني كه شعر نو مي سرودند، در كج فهمي هاي خويش، او را محكوم مي كردند. "از چند استثنا كه بگدريم، معاصران فروع با داوري هايشان... به روشني نشان داده اند كه از رابطه با ذهنيت مدرن فروغ عاجز بوده و هستند". يكي شعرهايش را "شعرهايي رختخوابي" مي نامد، ديگري "بوي فرنگي و غرب زدگي" از آن به مشامش مي رسد. كسي ديگر آزاد زيستن او را چيزي مي خواند كه "بي بند و باري بيشتر به آن مي برازد". و آن ديگر شعر "ديوارهاي مرز" او را "از همان حرفهاست" ارزشگذاري مي كند. كسي هم در پي انتشار "تولدي ديگر" كشف مي كند كه فروغ "از شر پايين تنه دارد خلاص مي شود و اين خبر خوشي است" و اين اظهار نظرها را مي توان به تمام جامعه بسط داد، كه هيچ يك از آنها نمي تواند نظري شخصي باشد.

انسان ايراني درك نمي كرد كه فروغ در راه شناخت خويش، پيش از آنكه جامعه فاسد و عقب مانده ايران را نقد كند، بي رحمانه به نقد خويش پرداخته است. "روشنفكران"ي كه خود غرق در دود و دم و خمر و شرب و زن بودند، از فروغ "ولگرد" سخن مي گفتند.

شاعران ما، و به طور كلي، انسان ايراني، شعر نو را مي پذيرد، ولي از آنجا كه فرهنگ و دانش لازم را در گام برداشتن به سوي مدرنيته ندارد، طبيعي ست كه در عرصه هايي به مدرنيته بتازد. در اين رابطه است كه تن زن به طور كلي، و در رابطه با فروغ فرخ زاد، پايين تنه او به معضل اجتماعي ما بدل شده است و ما سالهاست نتوانسته ايم، مشكل خود را با تن فروغ حل كنيم. خوش تر آن داريم كه مولانايي پيدا شود، در پست و زشت شمردن، و دنائت عشق دنيوي، خر را همآغوش زن در شعر گرداند (كه خر شايد شايسته زن است؟) تا ما از تصويرهاي شعري او كيف كنيم. ولي خوش نداريم، احساس واقعي و بدون نقاب را در شعر ببينيم. زن را دوست داريم، بي آنكه بپذيريم، او مالك تن خويش است، همچنانكه مرد ايراني تن خود را صاحب است.

انسان ايراني هنوز هم با عينك سنت، تن زن را شر مي داند و شيطاني و سمبل گناه. ما فكر مي كنيم، عمل جنسي كاري ست شيطاني كه اگر از آن نخواهيم بگذريم، بايد در خفا انجام پذيرد. دلبر خيالي بيشتر به دلمان مي نشيند تا معشوق واقعي. از شاهد پسر سعدي لذت مي بريم، ولي از احساسات فروغ عرق شرم بر تن جامعه مي نشيند. نمي خواهيم بپذيريم كه فروغ شاعر كوه و دشت و بيابان نيست، او در شهر زندگي مي كند و شهرنشيني فرهنگ خود را دارد، فرهنگي برآمده از جامعه مدرن، جامعه اي كه فكر مدرن هم مي خواهد، كه ما نداريم و فروغ داشت. بيهوده نيست كه "اداهاي فروغ در آوردن" و "فروغ بازي" در جامعه ما به فحش و توهين نزديك تر است تا احترام.

يكي ديگر از پديده هاي جامعه سنتي اسطوره سازي ست. اسطوره ساختن ريشه در ناآگاهي دارد. انسان ناآگاه آرزوها، اميال، و به طور كلي دنياي خويش را، در حرف، سخن و رفتار كسي كه ديگرگونه است، باز مي شناسد. او را بزرگ مي كند، رهبر مي گرداند، به دنبالش راه مي افتد تا پيروش باشد، از اميدهاي خويش لباس بر تنش مي كند، خيال هاي خود را در او باز مي تاباند، و نتيجه آنكه، بنده آن مي شود كه خود آفريده است. هر اندازه كه عمر اسطوره اي قدمت بيشتري داشته باشد، شناخت او نيز مشكلتر است. اسطوره ها هر روز شاخ و بال و شكلي جديد به خود مي گيرند. تضعيف اسطوره با شناخت او در ارتباط است. هر اندازه دايره شناخت انسان گسترش يابد، دامنه اسطوره سازي او محدودتر مي شود. به طور كلي، انسان سنتي بي اسطوره نمي تواند زندگي كند.

در جامعه سنتي چه بسا شخصيت هاي واقعي و يا آثاري هنري و ادبي يافت مي شوند كه در شرايط خاصي به اسطوره بدل شده اند. طبيعي ست كه اين اسطوره، ديگر آن شخص و يا شيء واقعا موجود نيست، به چيز ديگري بدل شده است كه شناخت واقعي آن، هر روز كه بگذرد، مشكلتر مي شود.

در جامعه ما، از آنجا كه هنوز با گامهاي سنت قدم بر مي داريم، بسياري از آثار ادبي و نويسندگانشان به اسطوره بدل شده اند. جامعه سالهاست، فكر مي كند، آنها را شناخته است، ولي در واقع در بي خبري خويش است كه همچنان گام در ناشناخته ها بر مي دارد. پرداختن به اسطوره هاي تاريخي هدف من در اين نوشته نيست، تنها مي خواهم نمونه اي از اسطوره هاي معاصر را نشان دهم. فروغ فرخ زاد، شاعر معاصر ايران كه از تولدش كمتر از هفتاد سال و از مرگش كمتر از چهل سال مي گذرد، و در شمار مهمترين شاعران معاصر ايران است، در جامعه ما به اسطوره بدل شده است و ما از شناخت آن عاجزيم.

جهان آفريده شده در آثار فروغ، بازنگري و بازسازي ساده ترين جلوه هايي از واقعيت زندگي ماست كه در هزارتوي ذهن متناقص ما به راز و رمز بدل شده، و ذهن تك خطي و يكبعدي ما از آن معما ساخته است و در "واقع گرايي" خويش مي خواهد جهان شاعر را تفسير كند. ذهن منحط ما در ساده پنداري هاي خود، به عادت معمول، مي خواهد ذهن هنرمند را، كه در اينجا فروغ باشد، غلام حلقه به گوش و دست آموز ذهن خود كند.

جامعه بيمار ما برخوردهاي بيمارگونه اي نيز با پديده ها دارد. شناخت ما از فروغ نيز در همين راستا قابل بررسي است. ما به آن چيزي از فروغ افتخار مي كنيم كه نمي دانيم چيست. مي پذيريم كه، فروغ در فرهنگ سراسر مردانه ما به عنوان يك زن حضور خويش را با شعر خود اعلام داشت، ولي زن بودن او را، جنسيت او را، احساس او را، "مردانه" سانسور مي كنيم و به شاهكاري كه آفريده ايم، افتخار. مي پذيريم كه، فروغ شعر فارسي را از بختك يك جنسي رهانيد، عرصه شعر فارسي را بر روي واژه هايي كه تا آن زمان اجازه ورود به حريم شعر فارسي نداشتند، گشود و به آن واژه ها جاني تازه داد. ولي در عمل همين واژه ها و همين احساس جنسي را، همگام با حاكمان حكومت مذهبي در ايران، سانسور مي كنيم. رژيم حاكم بر ايران به اعتبار همين واژه ها فروغ را فاحشه مي داند و ما در عمل، با سانسور همين واژه ها از شعر فروغ حرف آنان را تأييد مي كنيم. وقتي كه ديوان او با حذف بيست شعر در داخل كشور و حذف چهار شعر در خارج از كشور منتشر مي شود، چه كسي مقصر است! چه معنايي مي توان در پس عمل سانسور شعر فروغ پيدا كرد، آنگاه كه مي بينيم سانسور چيان نه رژيم مذهبي حاكم، بلكه انتشارات مرواريد در ايران، انتشارات نويد در آلمان، محمد علي سپانلو، مرتضي كاخي، كاميار عابدي، كاظم سادات اشكوري، سيروس طاهباز و ....هستند. اشعار حذف شده، همه آنهايي هستند كه اعتبار فروغ و شعر او در ادبيات فارسي هستند. فروغ نقطه چين شده، فروغ حذف شده، بي هيچ بهانه اي، سند رسوايي ماست كه در اين راه در كنار جمهوري اسلامي مانده ايم و رفتار زشت آن را تكرار كرده ايم.

جامعه سنتي همانطور كه گفته شد، انسان را تكه تكه و مغشوش مي پسندد. آثار ادبي و هنري نيز در چنين جوامعي يا از سوي رژيم سانسور در سانسور مي شوند-كه ذات هر رژيم تماميت خواه و مذهبي است- و يا از سوي جامعه. با گذشت چند سال و با مرگ هر هنرمندي آثار او نيز به مرور ديگرگونه مي شوند. هر حكومتي بخش هايي از آن را حذف مي كند. بخش هايي را نيز جامعه حذف مي كند و در نتيجه آنچه مي ماند، با اصل خويش تفاوت فاحش دارد. آثار هدايت و فروغ نمونه هايي گويا در اين مورد هستند. از ادبيات كلاسيك ايران نيز براي نمونه مي توان از كليات عبيد نام برد. جامعه عقب مانده آثار ادبي و هنري را ابتدا سانسور در سانسور كرده، نقطه چين مي كند تا پس از گذشت سالها، با گام گذاشتن در تجدد، با رنج و مشقت فراوان نقطه چين ها را كشف كند. بر خلاف اين رفتار، در جامعه مدرن ابتدا همه آثار يك هنرمند را جمع آوري مي كنند، مجموعه آثار و نوشته هاي او را منتشر مي كنند، و آنگاه به بررسي آثار، آرا و رفتار او مي پردازند. اين بررسي نه بر حدس و گمان متكي است و نه اما و اگر.

در ايران امروز، با توجه به آثاري كه از فروغ فرخ زاد تا كنون به چاپ رسيده است، و با توجه به ارزيابي هايي كه در باره او شده است، فروغ به موجود غيرقابل شناختي تبديل شده كه هر كسي بخواهد او را بشناسد، گيج خواهد شد و به اشتباه دچار. در اين شكي نيست كه فروغ به عنوان فردي كه در جامعه سنتي ايران رشد كرده بود، به حتم بارهاي منفي رفتارهاي سنتي را نيز مقداري با خود داشته است، ولي در محيط موجود تشخيص جنبه هاي مثبت و منفي آثار و رفتار اجتماعي فروغ مشكل است.

با چاپ مجموعه آثار فروغ فرخ زاد گام نخست در شناخت واقعي او برداشته شده است. اين عمل مي تواند حداقل اداي ديني باشد از جانب ما نسبت به شاعري به نام فروغ فرخ زاد و شعر او.

به نظرم؛ فراهم آوردن چنين مجموعه هايي در اصل مي تواند يكي از كارهايي اساسي تبعيديان و مهاجرين ايراني، در حفظ و دفاع از ميراث ادبي كشور باشد، كه متأسفانه جدي گرفته نمي شود. اي كاش كسي همت كند، مجموعه آثار صادق هدايت را منتشر كند، و همچنين كساني ديگر و آثاري ديگر را، از نويسندگان و شاعران ايراني كه آثارشان در داخل كشور اجازه نشر نمي يابند و يا با حذف و سانسور منتشر مي شوند.

بر گرفته از سايت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
01-11-2006, 18:41
پژوهش ازمهدی عاطف راد

فروغ دوستدار ساده، صادق و صمیمی طبیعت است. عاشق طبیعت زنده و رنگارنگ. طبیعت سرشار از جنبش و جریان و جوشش. طبیعت آکنده از تکاپو و شتاب، طبیعت لبریز از مرگ و زندگی، تاریکی و روشنایی، اندوه و شادی. طبیعتی که سرچشمه هیاهو و سکوت است، سرچشمه حرکت و سکون. طبیعتی که هم بی رحم است و هم مشفق، هم دل سنگ است و هم دلسوز. شعر فروغ لبریز است از ستایش و عشق به طبیعت، و در آن فصل های چهار گانه طبیعت، که هر کدام رنگ و بو و نشان خاص خویش را دارد، دارای جایگاهی ویژه ای است: بهار با شکوفایی و بالندگی سر سبز و رنگارنگش که نشانه شکوفش عشقی ست در حال جوانه زدن و بالیدن، تابستان با گرمای سوزانش که نشانگر التهاب گدازان عشق است، خزان با رنگ های زرد و نارنجی و اخرایی اش که نشان واپسین لحظه های کمال شکوفایی ست، پیش از پژمرش و خشکیدگی، و زمستان با سرمای سوزان و برف سپیدش که نماد و انتهای راه عشق است و مرگ.

در این پژوهش نگاهی خواهیم داشت به چهار فصل شعر فروغ:

بهار

بهار با عطر سرمست کننده غنچه ها و جوانه ها و شکوفه هایش، و با آفتاب گرم دلنشینش، روح فروغ را به پرواز در می آورد و او خود را چون پرنده ای سبکبال، در لحظه آغاز پرواز، احساس می کند که می خواهد پر بگشاید و سبکبار اوج بگیرد و به جست و جوی جفت خویش برود:

پرنده گفت: « چه بویی، چه آفتابی، آه!

بهار آمده است

و من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت.»

( از شعر پرنده فقط یک پرنده بود- دفتر تولدی دیگر)

و چه خوب است و خوشایند، همراه جفت خویش، همه عمر را، پرستو وار، از بهاری به بهار دیگر سفر کردن:

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهاری دیگر

( از شعر گذران– دفتر تولدی دیگر)

فروغ آرزوهای بهاری دیگری هم دارد. آرزوی این که پرتو خورشید بهاری باشد و، سحرگاه، از پنجره معشوق بر او بتابد:

کاش چون پرتو خورشید بهار

سحر از پنجره می تابیدم

از پس پرده ی لرزان حریر

رنگ چشمان ترا می دیدم

( از شعر آرزو- دفتر دیوار)

بهار جشن طبیعت است، و طبیعت در جشن بهاری خویش آنقدر زیباست که آدمی را مسحور خویش می کند، آن چنان که از سخن گفتن باز می ماند و حرف هایش، ناگفته، در ژرفای جانش انباریده می شود. به جای او گنجشگان پرگو سخن می گویند و زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار:

سکوت چیست به جز حرف های ناگفته؟

من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشگان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است

زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار

زبان گنجشگان یعنی: نسیم، عطر، نسیم

( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم...)

بهار فقط شادی بخش نیست، که اندوه های خویش را نیز دارد و اشک ها و گریه های خویش را، و وهم سبز خویش را:

تمام روز در آیینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

( از شعر وهم سبز – دفتر تولدی دیگر)

وفروغ آن دختر غمگین است، تنها نشسته کنار پنجره، که با نگاهی محزون به بهار می نگرد و به او حسد می برد، چرا که بهار سرشار از عطر و گل و ترانه و سرمستی است و دل او سرشاز از حزن و اندوه تنهایی:

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را

با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو



بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را



خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

(از شعر دختر و بهار- دفتر اسیر)

بهار هشدار دهنده است و سرزنش کننده. مسافری ست که از دریچه جانت می گذرد و با تو سخن می گوید، و اگر تو نیز چون او رهروی همیشه در جریان و پوینده ای پیش رونده نباشی، تو را ملامت می کند:

نمی توانستم، دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت

« نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی»

( از شعر وهم سبز- دفتر تولدی دیگر)



بهار زود گذر است و سبک سیر، تند و بشتاب می گذرد، با نسیم می آید و بر باد می رود، با روزهای درخشان عیدش، با آفتاب و گلش، و با رعشه های عطرناکش:

آن روز ها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محبوب نرگس های صحرایی

( از شعر آن روزها- دفتر تولدی دیگر)

و باز زمستان است که در راه است، زمستان سرد با بارش یک ریز برفش که مدفون می کند دست های جوانی را در اعماق خود، و باز، بهاری دیگر، که از پس زمستان خواهد آمد، و در آن دست های مدفون شده در زمستان، چون ساقه های سبز رویا، یا فواره های سبز سبکبار خواهند رویید و شکوفه خواهند داد:

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز سبکبار

شکوفه خواهد داد، ای یار، ای یگانه ترین یار

( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – دفتر ایمان بیاوریم...)

تابستان

آنگاه تابستان گرم و گدازنده از راه می رسد، با بار شادی های مهجورش، و در گرماگرم آن فروغ خود را تنها تر از یک برگ حس می کند در آب های سبز تابستان:



تنها تر از یک برگ

با بار شادی های مهجورم

در آب های سبز تابستان

...........

« در اضطراب دست های پر

آرامش دستان خالی نیست

خاموشی ویرانه ها زیباست»

این را زنی در آب ها می خواند

در آب های سبز تابستان

گویی که در ویرانه ها می زیست

( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)

تابستان با غروب های تشنه اش، که فصل سرودن شعر های اندوهبار است، در نیمه های راهی شوم آغاز:

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی پایان

( از شعر شعری برای تو- دفتر عصیان)

پاییز

کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد،

اشک هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)

پاییزی که پیش رویش چهره تلخ زمستانی است فرو بلعنده جوانی و مدفون کننده شباب در زیر برف های سنگینش، و پشت سرش خاطره عشق های ناگهانی و پر آشوب گرم و سوزان تابستانی:

پیش رویم:

چهره ی تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد و بد گمانی

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم

( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)

در پاییز دمسرد نومیدی، تک درخت امید شاعر، سرشار از تب زرد خزان می شود و گرفتار رنج برگریزان. خزان خاموشی ها و فراموشی ها، خزان پژمردن ها و خشکیدن ها:

چون ترا می نگرم

مثل این است که از پنجره ای

تک درختم را، سرشار از برگ

در تب زرد خزان می نگرم

( از شعر گذران – دفتر تولدی دیگر)

و چاره ای نیست جز آرام راندن، به سوی سرزمین زمستانی مرگ، در آن سوی ساحل غم های پاییزی:

آرام می رانم

تا سرزمین مرگ

تا ساحل غم های پاییزی

( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)

پاییز با خش خش برگ های زرد خشکیده اش یاد آور خاطره اندوهبار آخرین لحظه تلخ دیدار است، و در این واپسین دیدار می توان پوچی سراسر جهان و زندگی را دید، و ناله های مرگ آلود پژمرش را در خش خش برگ های خشک و زرد خزان شنید:

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگ های خزان را

( از شعر پوچ- دفتر عصیان)

پاییز مسافری خاک آلود است که در کولبارش جز برگ های مرده و خشکیده هیچ ندارد و سنگین غروب های تیره خاموشش، جز غم هیچ چیز دیگری به دل شاعر نمی دهد. آغوشش جز سردی و ملال چیزی نمی بخشد:

پاییز، ای مسافر خاک آلود

در دامنت چه چیز نهان داری؟

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟



جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟



در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گم شده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم



پاییز، ای سرود خیال انگیز

پاییز، ای ترانه ی محنت بار

پاییز ای تبسم افسرده

بر چهره ی طبیعت افسون کار

( از شعر پاییز- دفتر اسیر)

زمستان

سرانجام زمستان از راه می رسد. زمستان سرد منجمد. زمستان با برف های نرم سپیدش. زمستان با آفتاب تنبلش:

چقدر آفتاب زمستان تنبل است!

( از شعر کسی که مثل هیچکس نیست – دفتر ایمان بیاوریم...)

از پشت شیشه می توانی، سرشار از اندوه تنهایی، برف را ببینی در حال باریدن و کاشتن دانه اندوه در سکوت سرد سینه ات:

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد

( از شعر اندوه تنهایی – دفتر دیدار)

و خاطره روزهای برفی دوران کودکی، در آن زمستان های دوردست، و آن روزهای بر باد رفته، لبریز از رویای سرسره بازی و لیز خوردن روی یخ ها و آدم برفی ساختن:

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من چو کرکی نرم

آرام می بارید

بر نردبام کهنه چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا، آه

فردا-

حجم سفید لیز

..........

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می بارید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشگ های مرده ام را خاک می کردم.

( از شعر آن روزها – دفتر تولدی دیگر)

زمستان فصل رویاهای سرد و برف آلود زنی ست، نشسته تنها، در آستانه فصلی سرد، و در ابتدای درک هستی آلوده و چرکین زمین:

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

زنی در بحبوحه سرما، زنی که به شدت سردش است و از سرما دارد می لرزد، در محفل عزای آینه ها، و در اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ، زنی یخ کرده که انگار هیچ وقت گرم نخواهد شد:

من سردم است

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

............

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند

زنی سرشار از ایمان به آغاز فصل سرد، که ما را نیز فرا می خواند به ایمان آوردن به زمستان و به ویرانه های باغ های تخیل، با داس های واژگون شده بیکار، و دانه های زندانی، در زیر برفی انبوه، که در حال باریدن است:

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد...

( از شعر امین بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم)



و سرانجام دست بیدادگر مرگ است که به فصل های زندگی شاعر خاتمه خواهد داد، در یکی از فصل های رنگارنگ خویش، در بهاری روشن از امواج نور، یا در خزانی خالی از شور، یا در زمستانی غبار آلود:

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

( از شعر بعد ها- دفتر عصیان)

Monica
01-11-2006, 18:46
بخش يک: اسير، عباس احمدي



شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه نظام جبارانه پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و باز دچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده خود احساس می کند


abbas.ahmadi@mailcity.com


خلاصه


ما در اين مقاله مي خواهيم نشان بدهيم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.


***


اولين مجموعه ي شعري فروغ کتاب اسير است. اين کتاب، مانند ديگر کتاب هاي او، صحنه ي جنگ بين "ايد" با "سوپرايگو" است.


"ايد" (Id) يا نفس اماره، طبق فرضيه هاي سيگموند فرويد، در ضميرناخودآگاه قرار دارد و از دو نوع غريزه ي حيواني تشکيل شده است: يکي غريزه ي زندگي يا "اروس" Eros که موتور محرکه ي سکس است و ديگري غريزه ي مرگ يا "تاناتوس" Thanatos که موتور محرکه ي خشونت است.
"سوپرايگو" (SuperEgo) يا "قاضي وجدان"، طبق آراي فرويد، از محيط خارج به درون ضمير خودِآگاه وارد مي شود تا با سانسور و کنترل غرايز حيواني ي اروس و تانانوس ، شخص بتواند در جامعه زندگي کند.
در شعر" ديو شب " که از مجموعه ي "اسير" انتخاب شده است به خوبي جنگ بين ايد وسوپرايگو مشاهده مي شود. در اين شعر، زني شوهردار و مادر کودکي شيرخوار، با فاسق خود جماع مي کند و سپس به خانه بازمي گردد و سر پسر کوچک خود را بر دامان مي گذارد و براي او لاي لاي مي خواند. مادر به پسر مي گويد شيطاني نکن و چشمانت را بر هم بگذار و به خواب برو. يادم مي آيد که يک شب پسري شيطاني کرد و نخوابيد و مادرش را اذيت کرد و ديوشب با دهاني که از خون کف کرده بود آمد و اورا با خودش برد:


"لاي لاي، اي پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است
...
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد"


در اين ميان، ديو شب يه سخن مي آيد و به مادر مي گويد که من از تو نمي ترسم. زيرا دامن ات به گناه آلوده است و حرمت مادري را نگه نداشته اي و با مردي غريبه همخوابه شده اي. درست است که من ديوم، اما تو از من ديوتري. سر اين طفل پاک و معصوم را از دامن گناهکار و آلوده ي خود بردار.


"ناگهان خاموشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناه ست، گناه

ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده"


در اين شعر، ديو شب سمبول و فرانمود و نشانه ي "سوپرايگو" يا قاضي وجدان است که فروغ را سرزنش مي کند. سوپر ايگ، همان طور که قبلا گفتيم نماينده ي قوانين و رسومات نظام پدرسالاري است. نظام ظالمانه ای که قوانين شرعي و عرفي نجابت و عصمت را به زور سدگسار و قتل و زندان وارد ذهن و روان زن ها می کند. قوانيني که در دوره ي مادرسالاري وجود نداشته است و زن ها با فراغ بال و با آزادي کامل با هر مردي که مي خواستند همبستر مي شدند. "سوپرايگو" به فروغ مي گويد که چرا به وسوسه هاي "ايد" گوش داده ای و با مردي غريبه همخوابه شده اي. فروغ، در برابر سوپرايگو تسليم مي شود و مي پذيرد که مادري آلوده دامن است و به طفل خود مي گويد که سرت را از دامن من بردار


"بانگ مي ميرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
مي كنم ناله كه كامي، كامي
واي بردار سر از دامن من"


در "ديو شب" و نيز در ساير شعرهاي کتاب اسير، جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" به درجات مختلف ادامه دارد. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
براي آن که جنگ بين "ايد" و "سوپرايگو" به پايان برسد بايد يکي از دو طرف از بين برود. فروغ در سن هجده سالگي که کتاب اسير را منتشر کرده است نمي توانسته است که "سوپرايگو" و قوانين ظالمانه ي نظام پدرسالاري را از بين ببرد، بنابراين از خدا تقاضا مي کدد که جسم گناهکار او را که اسير وسوسه هاي نفس اماره است از او بگيرد و جسم ديگري به او بدهد که اسير غرايز جنسي "ايد" نباشد. فروغ در شعر "در برابر خدا" مي گويد که اي خداي بزرگ، من از جسم خويش خسته و بيزارم و هر شب بر آستان جلال تو سر مي سايم و از تو اميد جسم ديگري دارم:


"آه اي خدا چگونه ترا گويم
كز جسم خويش خسته و بيزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گويي اميد جسم دگر دارم "


اي خدا از چشمان روشن من، شوق رفتن به سوي مردان غريبه را بگير. اي خدا لطفي كن و به چشمان من بياموزکه از برق چشمان مردان غريبه بگريزد:

" از ديدگان روشن من بستان
شوق به سوي غير دويدن را
لطفي كن اي خدا و بياموزش
از برق چشم غير رميدن را"


اي خدا، از لوح خاطر من تصوير عشق و عاشفي را پاک کن. اي خدا يي كه دست توانايت عالم هستي را بنيان نهاده است، از دل من شوق گناه و ميل به همخوابه شدن با مردان غريبه را پاک کن:


"يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفاكاري
در عشقش تازه فتح رقيبش را
آه اي خدا كه دست توانايت
بنيان نهاده عالم هستي را
بنماي روي و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستي را
از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه اي خداي قادر بي همتا "


البته مي دانيم که اين تقاضاي فروغ از خدا هيچ گاه مستجاب نخواهد شد و آدمي همواره اسير غريزه هاي ناخودآگاه اروس و تاناتوس باقي خواهد ماند. به همين علت، کتاب اسير که حدود شصت سال پيش در ايران منتشر شده است، نه تنها پس از اين همه سال موضوعيت خود را از دست نداده است بلکه با برآمدن حکومت اسلامی و اعمال شديرتر قوانين ظالمانه ي پدرسالاري، مورد اقبال و توجه ی بيش از پيش جنبش زنان قرار گرفته است.
فروغ در دومين کتاب خود به نام "ديوار"، به جاي آن که از دست ديده و دل بنالد و از خدا بخواهد که غريزه هاي جنسي را در او خاموش کند، به سوپرايگو و قوانين ظالمانه ي پدرسالاري حمله مي کند. او در "ديوار"، بر خلاف "اسير"، از جفت يابي و جفتگيري و ارضاي غرايزجنسي خود اظهار ندامت نمي کند، بلکه با تمام قوا به "ديوار" سوپرايگو يورش مي آورد. ما در مقاله ي آينده، ضمن بررسي کتاب "ديوار" به اين موضوع خواهيم پرداخت.



نتيجه گيري


ما در اين مقاله نشان داديم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
***


تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد، بخش هاي سه و چهار، عباس احمدي

شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بي وفاست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود


بخش سه: عصيان

خلاصه


فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.


شيطان در شعر فروع


کتاب عصيان مملو از اشارات مستقيم و غيرمستقيم به اسطوره ي شيطان است. براي درک معناي اين اشارات، ابتدا بايد سمبوليسم شيطان را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم. "شيطان" در شعر فروغ، سمبول و نماد "اروس" و مظهر و نشانه ي "نفس اماره" است که آدميان را به طور ناخودآگاه به سوي خود مي کشد. فروع اين کشش به سوي وسوسه هاي شيطاني را ناشي از خلقت انسان مي داند و ار خالق يا آفريننده ي "اروس" مي پرسد "تو ريسماني بر گردن ما انداخته اي و ما را به سوي شيطان مي کشاني. و در همان حال مي گويي که هر كه ابليس را بر گزيند، به آتش دوزخ گرفتار خواهد شد. "


سايه افكندي بر آن پايان و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد (از شعر عصيان بندگي )


اي خدا، تو خودت، اين شيطان ملعون را آفريدي و او را سوي ما راندي. اين تو بودي‚ که از يك شعله ي آتش، ديوي اين سان ساختي و در راه آدميان بنشاندي تا آن ها را فريب دهد:

آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش كردي او را سوي ما راند ي
اين تو بودي ‚ اين تو بودي كز يكي شعله
ديوي اين سان ساختي در راه بنشاندي (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا، تو هرچه زيبايي بود به شيطان دادي. شيطان را شعر کردي. شيطان را عشق و جواني کردي. شيطان را عطر گل ها کردي. شيطان را رنگ دنيا کردي. شيطان را فريب زندگاني کردي. شيطان را آتش جام شراب کردي. شيطان را موج دامن رقاصان کردي. شيطان را لرزه ي پستان دلبران کردي. شيطان را خنده ي دندان مهرويان کردي:


هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
شعر شد ‚ فرياد شد ‚ عشق و جواني شد
عطر گلها شد بروي دشتها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مي خواران خروش افكند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد
عكس ساقي شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا تو هرچه زيبايي بود به شيطان بخشيدي و او را در سر راه زيباپرستان قرار دادي. آنگاه از فريادهاي خشم و قهر خويش، آسمان نيلگون را پر صدا کردي:
"هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها كردي
آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا كردي" (از شعر عصيان بندگي )


خدا در شعر فروغ


در شعر فروغ ، ما با دونوع خدا سروکار داريم: يکي خداي آفريننده که انسان و غرايز جنسي او را آفريده است. و ديگري، خداي سرکوب کننده که آدميان را به خاطر ارضاي همين غرايز جنسي در آتش دوزخ مي سوزاند. خداي آفريننده، خداي رندان و خداي سرکوب کننده، خداي شيخان است. خداي آفريننده، خداي "اروس" و خداي سرکوب کننده، خداي "سوپرايگو" است.


خداي سرکوب کننده، نسخه ي آسماني شده ي مقررات اخلاقي نظام پدرسالاري است که از زمين به آسمان و از خاک به افلاک رفته است . اين خداي جبار و مستبد، در حقيقت، انعکاس شيخ مستيد و شاه خودکامه در آسمان است که از ناسوت به لاهوت و از ارض به سما رفته است. ا ين خداي جبار و انتقام گير و مجازات کننده، در سنن سه تا پنح سالگي، با تهديد به اختگي، يه صورت "سوپرايگو" ، وارد ذهن و روح آدميان مي شود تا آن ها را براي زندگي در نظام ظالمانه ي پدرسالاري آماده کند.
قسمت اعظم "سوپرايگو" در ضمير خودآگاه جاي دارد، اما يک قسمت از آن، به تدريج، وارد ضميرناخودآگاه مي شود. بخش آکاهانه ي "سوپرايگو"، در شعر فروغ، به صورت "شيخ" برون افکني شده است و فروع به راحتي به او حمله مي کند. اما بخش ناخودآکاه "سوپرايگو" در اعماق ضمير مغفوله ي فروغ لانه کرده است و به راحتي قابل دسترسي نيست. اين بخش پنهاني و مخفي و ناخودآگاه و مغفوله ي "سوپرايگو" باعث مي شود که فروع به طور ناخودآگاه از ارضاي غرايز جنسي خود احساس ندامت و پشيماني کند.
انعکاس اين ندامت رواني، در شعر فروغ، به صورت ندامت شيطان از ارتکاب گناه در آمده است. فروغ مي گويد که اي بسا شب ها كه شيطان در خواب من مي آيد و چشم هايش چشمه هاي اشك و خون است واز اين نام ننگ آلوده و رسوا ي خود شرمگين است و آرزو مي کند که از پيکر ننگين خود جدا شود:


اي بسا شب ها كه در خواب من آمد او
چشم هايش چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت مي ناليدند مي ديدم كه بر لب هاش
ناله هايش خالي از رنگ فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا
گوشيه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان
قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد (از شعر عصيان بندگي )


اين شيطان گناهکار و نادم، در حقيقت، انعکاس روح گناهکار و نادم فروغ است. زيرا فروغ از يک طرف در چنگال غرايز جنسي اسير است و از طرف ديگر پس از ارضاي تمنيات جسمي با سرزنش هاي آن فسمت از "سوپرايگو" که در ضمير ناخودآگاه او لانه کرده است روبرو مي شود.


شيطان يا خدا


فروغ در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و به شيطان سجده مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت خداوندي صرف نظر مي نمايد:
اي بسا شب ها كه من با او در آن ظلمت
اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شب ها كه من لب هاي شيطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسيدم
اي بسا شب ها كه بر آن چهره ي پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
اي بسا شب ها كه تا آواي او برخاست
زانوانم بي تامل در سجود آمد
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را (از شعر عصيان بندگي )
در شعر عصيان بندگي، فروغ از شعراي کلاسيک ادبيات فارسي، مخضوضا از حافظ پيروي کرده است. حافظ، در کشمکش بين خداي رندان (=اروس) و خداي شيخان (=سوپرايگو) ، باع بهشت و روضه ي رضوان را که شيخان به پاداش سرکوب "اروس" به مومنان وعده داده اند، به يک دانه "جو" مي فروشد:
پدرم روضه ي رضوان، به دو گندم، بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جو اش نفروشم.
فروغ نيز "خواب طلايي در کنار چشمه ي سلسبيل" و "سايه ي سدر و طوبي" را ارزاني "خوبان" مي داند و روضه ي رضوان را به دو گندم مي فروشد.

نتيجه گيري


فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.


بخش چهار: عقده ي الکترا



مقدمه


شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بيوفا ست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود. در اين مقاله سعي شده است اين عشق عجيب و غريب از نظر روان شناسي مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد.



معشوق خيانتکار


معشوق ايده آل فروغ، مردي ست که، به عشق فروغ خيانت مي کندو با رقيب نرد عشق مي بازد. اما فروغ، با آگاهي به اين موضوع، ديوانه وار عاشق اوست. فروغ در شعر "قصه اي در شب" از اين که معشوق بيوفا، او را ترک کرده است و با رقيب ارتباط دارد، شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق خيانتکار را ديوانه وار دوست دارد:

چشم ها در ظلمت شب خيره بر راه ست
جوي مي نالد كه آيا كيست دلدارش ؟
شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش
بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس ؟
وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد ؟
پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد ؟
با كه در خلوت به مستي قصه مي گويد ؟
تيرگي ها را به دنبال چه مي كاوم
پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
در دل مردان كدامين مهر جاويد است ؟
نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم ( از شعر شعر قصه اي در شب)


فروغ عاشق مردي است که در دلش هيچ مهري جاويد نيست. مردي که با رقيب نرد عشق مي بازد. مردي که از ليان رقيب بوسه مي جويد. مردي که پنجه اش در حلفه ي موي رقيب مي لغزد. مردي که هرگز به ديدارش نخواهدآمد.
فروغ در شعر "از ياد رفته" (از کتاب اسير) از معشوق سنگدل که رشته ي الفت را گسسته است شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق بدخو و نامهربان را ديوانه وار دوست دارد:


خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم

معشوق ميانسال


علاوه بر بيوفايي معشوق ، مرد ايده آل فروغ بايد اختلاف سني زيادي با او داشته باشد و در حقيقت جاي پدر او باشد. بهترين شاهد مثال بر اين مدعا، عشق و علاقه ي شديد فروغ به پرويز شاهپور است. فروغ در آن زمان، دختر ي شانزده ساله بود که ديوانه وارعاشق مردي سي و يک ساله شده بود. مردي که از نظر سني جاي پدر او بود. عشق ديوانه وار فروغ نوجوان به معشوق ميانسال در نامه هايي که به پرويز شاهپور نوشته است منعکس است:
من بدون تو حتي يك لحظه هم نميتوانم زندگي كنم... و احساس ميكنم كه بجز تو هيچكس ديگر را نميتوانم دوست داشته باشم. (ص 39)آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نميباشد؟ (ص 99) يك شب من عروس ميشوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيهاش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121) من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا ميكنم. (ص 122) (از کتاب اوّلين تپشهاي عاشقانة قلبم، نامههاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور. به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي انتشارات مرواريد چاپ اول، 1381)

نفرت از معشوق پس از وصال


فروغ با وجود مخالفت شديد خانواده، سرانجام با پرويز شاهپور ازدواج مي کند و به همراه معشوق خود از تهران به اهواز مي رود. اما ديري نمي گذرد که آتش عشق فروغ خاموش مي شود و او سرانجام از پرويز شاهپور طلاق مي گيرد. فروغ، بعدها در يکي از نامه هايش به اين عشق و ازدواج اشاره کرده است و آن را مضحک خوانده است:
"حس ميكنم كه عمرم را باختهام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم ميدانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايههاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد."
خاموش شدن عشق فروغ به معشوق ميانسال و بيوفا، يگي ديگر از خصيصه هاي اين عشق عجيب و غريب است.

عقده ي الکترا


همان طور که مشاهده کرديد، معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و یيوفا و خيانتکار است که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آتش اين عشق سوزان پس از رسيدن به وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال معشوق ديگري مي رود. در اين مورد اين عشق عجيب و غريب، سه سوال پيش مي آيد:
(يک) چرا معشوق ايده آل فروغ بايد از نظر سني جاي پدر او باشد؟
(دو) چرا معشوق بايد بيوفا و خياتنکار باشد؟
(سه) اين چه نوع عشقي ست که پس از وصال معشوق خاموش مي شود؟
براي آن که به اين پرسش ها پاسخ بدهيم بايد از دوران شانزده سالگي فرو غ به دوران کودکي او برويم و رابطه ي فروغ با پدرش را مورد بررسي قرار بدهيم. طبق آراي فرويد، دختران در سن سه تا پنج سالگي، آرزوي همبستري با پدر را دارند و از مادر که رقيب عشقي آن ها ست بيزارند. اما پدر به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد. دختر بچه از يک سو عاشق دلخسته ي پدر محبوب خويش است و از سوي ديگر او را که با رقيب مشغول عشق ورزي ست، سنگدل و بي وفا و خيانتکار مي داند. از اين جاست که الگوي معشوق سنگدل و بي وفا و خيانتکار در ماجراهاي عاشقانه ي زنان ساخته مي شود. در عشق هاي الکترايي، مرد هرچه خياتنکار تر و بيوفاتر و سنگدل تر باشد، محبوب تر و مطلوب تر و خواستني تر است. زيرا چنين مردي به الگوي اصلي همه ي عشق هاي ديوانه وار زنان يعني به الگوي پدر شبيه تر است.
با اين توضيح پي مي بريم که جرا بايد معشوق ايده آل فروغ، مردي ميانسال و خيانتکار باشد. فروغ در اين معشوق ميانسال و خيانتکار، نقش پدر بيوفاي خود را مي بيند. پدري که به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد.
با اين توضيح، همچنين پي مي بريم که چرا عشق ديوانه وار فروغ پس از ازدواج با پرويز شاهپور، رو به سردي مي نهد. طلاق و جدايي اين دو دلداده، تقصير فروغ يا شوهرش نيست. طبيعت همه ي عشق هاي الکترايي چنين است. يک عشق الکترايي نمي تواند در شرايط ازدواج و وصال دايم، دوام بياورد. وصال دايم مستلزم وفاداري معشوق است و معشوق وفادار شباهت خود را به الگوي پدر خيانتکار از دست مي دهد. همين که شوهر شباهت خود را به پدر ار دست داد، ديگر نمي تواند براي زن جاذبه اي داشته باشد. رن براي پيدا کردن مرد ديگري که بتواند نقش پدر خيانتکار را بازي کند، به دنبال ماجرا هاي عشقي تازه با مردان غريبه مي رود. همچنان که فروغ رفت. اين امر رابطه ي خصمانه ي بين زن و شوهر را بيش ار پيش تيره و تار مي کند و سرانجام منجر به طلاق و جدايي مي شود. همچنان که در مورد فروغ و شوهرش شد.

Monica
01-11-2006, 18:54
مژ گان کشوری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

برای نوشتن ازاشعار فروغ،باید ابتدا فروغ را شناخت او تنها زیبا نمی نوشت که زیبا می دید.

عمیق و با مفهوم با چشمان سیاه و حساسش همه چیز را می بلعید و در اعماق احساس ترجمه می کرد.

او می نوشت و هر چیزی را آنطور که بود می نوشت نه آنگونه که درذهن عادت ما تعریف و تحریف شده است.او معتقد به تکرار احساسات وحرف های روزمره و سطحی نبود و نیما را در اینمورد ستایش می کند.

من که خواننده بودم(منظور اشعار نیما) حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرفهای مبتذل روزانه

)گفتگو با فروغ( 4) کتاب در فروغی ابدی به کوشش بهروز جلا لی(

فروغ با دنیای ترجمه شدۀ کلمات به زبان درک عمیق، به دنیا آمد و دنیای زیبایی در کلام را برای ما به جای گذاشت.

فروغ درظاهر هیچ فرقی با دیگر انسانها ندارد.آنچه او را از جامعه اش متمایز می کنداین است که فروغ با خویشتن خود بی رو دربایستی است او احساساتش را می شناسد و آنها را عریان در فضای زیبای هنرش به هوا خوری می فرستد. رک، آزاد و باز در مقابل آینه می ایستد وهیچ وحشتی از تکرار خود ندارد.او زندگی رادر قالب شعرادامه می دهد.

همه به خوب یا به بد از او بعنوان یک زن استثنایی یاد می کنند اما خود او این تفکیک سطحی را قبول ندارد و برای او بالا ترین سنجش هنر است.

« من خوشبختانه زنم. ولی اگر پای سنجش ارزش های هنری پیش بیاید فکر می کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد.»

)مصاحبه ایرج گرگین با فروغ رادیو ایران. 1343کتاب در فروغی ابدی(

فروغ درهای تو در توییست که پشت هم باز می شوند و هر کدام از این درها مسیری طولانی تا در ک احساس اوست او با جرئت به تمام پیچیده گی ها و پرسش های تاریک زندگی خود سرک می کشد.

عمیق می بیند، عمیق می گرید، عمیق می خندد، عمیق عشق می ورزد، عمیق نوازش می کند و عمیق هر آنچه دارد ایثار می کند.

او خودنیز از عمق بی انتهایی می آید و بر سطح زندگی، آسان و بدون ترس می رقصد.

زندگی را به بازی می گیرد.

فلسفه فروغ خواهش و بودن نیست.او آموخته است که برویاند و آنچه دارد ببخشد حتی نیاز مادر بودنش را. او شعررادر شکل خوشه های گندم به جای کودکش در آغوش می کشد به زیر پستان خود از شیر احساس تغذیه اش می کندوچه زیبا آن را پرورش می دهد.

من خوشه های نارس گندم را

به زیر پستان می گیرم

و شیر می دهم

)از مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . تنها صداست که می ماند(



« و فروغ… مستانه

تا ته وسعت اندیشه خود می رقصد

خویش را با طپش آینه ها می سنجد

آشیان دل او در آنجاست

درپس هر چه من و تو به چشم می بنیم

و چه زیباست نگاهش بر بر گ، بر کاغذ

روی بال پرواز وبه سطح آواز

و چه زیباست نگاهش به تمام آنچه

به خیال من و تو امروز است

و صداش فلسفه باران بود

که برویاند ازبذر کلام، جمله ای پر معنا

چه حقیراست همه چیز هر چیز، بعد آن فصل عروسک بازی

بعد هف سالگیش»

«مژ گان کشوری»



ای هفت سالگی

ای لحظه شگقت عزیمت

بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو.....

)مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بعد تو(

اما فروغ در گیر است در خویش ، در زندگی ، در شدن یا نشدن

فروغ می گرید چون نهال شعرش را آَبیاری می باید

فروغ خون دل می خورد چون جوهر قلمش را خشکیدن سزاوار نیست

فروغ درد را می پروراند او عاشقانه زجر می کشد



«من زجر کشیدن را دوست دارم»

)گفتگو با فروغ .در غروبی ابدی(

با آن که فروغ آیینه ای صیقل یافته است اما هر آیینه شفاف پشتی هم دارد

و هرکس به این عامل شفافیت نمی اندیشد

او زنیست که عاشقانه خود را در آ غوش افسردگی رها می کند او می داند و می خواهد که غمگین باید بود.

او همچون گره ایست در کلاف، که گاهی میل باز شدن ندارد، کلا ف خاکستری رنگی که او خود، آن را به دور دستهای زندگیش پیچیده است

او نمیخواهد که گره اش را بگشاید.

که دستهای گشوده را هر خطایی جایز است

فروغ باغم واندوهی سر شار هم خوان و هم خانه است او می نویسد نه آنچه را که تخیّل می کنند ونه آن چیزی را که در لحظه ملاقات خودبا قلم و کاغذ از ذهن، ترجمه می کنند، او می نویسد آنچه را که زندگی می کند .

او درد را زندگی می کند و با مصیبتهایش هم آ غوشی دارد، او شعر را آبستن است و چه زیباآن را می زاید و می پروراند و دستهایی خالی راپناه گاهی برای طفل شعرش می طلبد

فروغ خود خواهی را پیشه می کند " باید چیزی نوشته شود" با پا گذاردن بر سر و دوش احساسات دیگران حتی حس مادری خود، خویش را به داربست شعر و هنرش می آویزد و هیچ وحشتی از حلق آویز شدن و جان سپردن ندارد

او خود خواه است چون شعرش را می خواهد و دیگر هیچ .

نوازشهای پرویز، چشمان سیاه و مظلوم کامی پسرک کوچکش همه برای او تجلی عابدانه ایست اما نه درفضایی که شعراز معبداو ربوده شود. او اگر برای این عبادتگاه قربانی ندهد تقدسی در میان نیست خدای شعر او قربانی می خواهد واو تنها سرمایه ای که دارد فدا می کند.

در نگاه نخست، فروغ زن و مادریست بی عاطفه که گذشتن از همسر و فرزند دردی بر او تحمیل نمی کند.او آنها را رهامی کند و از خانواده و از خود می گذرد.او در دید جامعه گناهی نابخشودنی مرتکب شده است و زنیست رسوا «چرا هیچگاه نمی پذیریم که جامعه هم می تواندبا تمام وسعتش موجی از نا آگاهی وحماقت باشد؟»

.فروغ فرزندش را از خودمیراند همسرش را ترک می گوید و میرود او می رود که بنویسد

و می نویسد، از همه زجری که می کشد

«بیاییم عمیق تر ببینیم»

او عاشقانه خانواده اش را می طلبد او آنها را رها می کند که برای همیشه با آنها باشد، او آنها را می نویسد.

وقتی سرمایی نیست حضوردستی گرم معنایی ندارد وقتی فراغی نیست طپش های قلب فراموش می شوند. فروغ می رود که همیشه دست های گرم همرش را طلب کند فروغ میرود که از فراغ فرزندش طپش های قلبش را یادداشت کند.

او زنیست فداکار و از خود گذشته او از هرچه که دارد می گذرد کودک خود را در پناه پدربرجای می گذارد و کودک شعر را در آغوش می کشد نوازشش می کند در پناه احساس جای امنی به او می بخشد

او به شعر خیانت نمی کنداو انعکاس روشن شعر است

فروغ لجام گسیخته می تازد و آ رام خویش را در گرداب شعر و هنرش غرق می کند آنچنان که تمام تنگناها را در خویش ترجمه ای لذت بخش می دهد.فروغ ساده وروان می نویسد اما عمیق. او تمامی پرده ها را می درد که پرده را فاصله ای میان خود و روشنایی می بیند .

آه

سهم من این است

سهم من این ست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد



او می نویسد، پاره می کند، عاشق می شود ،التماس می کند،از عشقش بعدی رویایی می سازد، هستی- کودکی به او تقدیم می کند، همسرش را می پرستد، می گرید می خندد، می خنداند بزرگ می کند، بزرگ می شود، اما هیچ گاه راضی نیست و دلش راضی نیست

او اهل اینجا نیست

او درغربتی اسیر است.

خود را می طلبد، می خواهد و می جوید ،ومی داندکه خو درا فقط درشعرش می یابد و شعرش را در فراموشی آنچه که فضایش را مسدود و مسموم می کند.

او پرواز می کند آنقدر که با ستاره ها فکر کند و خورشید را هم صحبت خود، او به سبک آفتاب می نویسد و به پیروی از بهار رنگ سبز را به احساساتش می بخشد

پرواز برای او بعد فراموش ناشدنیست حتی وقتی که دلش گرفته است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

.........

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

پرنده مردنیست

)از کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد(

فروغ فرضیه نیست فروغ معما نیست فروغ معجزه نیست فروغ فلسفه نیست

فروغ زنیست که احساس زنانه اش را زیست، تنهای تنها

او خود را زیست در فصل سردی که دستهای گرم را می طلبد

و تنهایی رسم اوست برای زیستن

و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد

ایمان بیاوریم با آغاز فصلی سرد

فروغ عروسکی نیست که لای پولکهای رنگین فشار هرزۀ دستها را تحمّل می کند

می توان در جعبه ای ما هوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لا بلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزۀ دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

«آه، من بسیار خوشبختم»

)عروسک کوکی کتاب تولدی دیگر(

او در گیر افکار سر رفته از فضای زیر فشار است

او آ گاهانه بر خلاف غیر فکر می کند و می نویسد

او می داند که راهی سرزمینی ست که درآن تنها خواهد ماند



«وفروغ تنها بود

و به دل لا لای، همه شبهای تنهایی

تنها خواند

وبه آلودگی فصلی سرد»

گفتن از او برای من وتو کافی نیست

غیر رفتن به سراغ دل او راهی نیست

«مژ گان کشوری»



او در کشمکش های روحی خود آ گاهانه اسیر است

فروغ خود فیلسوف فلسفه زجر است

و تمام آنچه را که می نویسد تجربه و تجزیه کرده است

فروغ با زجر ، درد، و آنچه که روحش را خراش میدهد پیوندی ابدی دارد

از فروغ نوشتن ساده نیست

فروغ رانمی شناسیم و شاید هیچ گاه اورا نشناسیم

اما یک واقعیت از او تعریف می شود

«فروغ تنها یکبار بود و یکبار خواهد ماند»



کاش را هی راهش شویم و مثل او که صمیمی بود و آشنای رنگهای آبی احساس و هیچ گاه به شعر خیانت نکرد،

به شعر خیانت نکنیم

Monica
01-11-2006, 20:42
اخوان ثالث



بر ما گذشت نيک و بد اما تو روزگار

فکرى به حال خويش کن اين روزگار نيست!

عماد خراسانى

برگرفته از وبلاگ آهوى سه گوش

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]٢٠٠٢.blogspot.com



شاعر غزلسراى معاصر عماد خراسانى در تهران درگذشت . عماد بيشتر عاشقانه و رندانه مى سرود. اگر بخواهيم از بهترين غزلسراهاى امروز نام ببريم بدون شک عماد ، سيمين بهبهانى و سايه در پله هاى اول خواهند ايستاد. البته من به ترتيب بهترين ننوشتم چون داورى اين از عهده ى من که فقط علاقمند به شعر هستم بر نمى آيد. عماد و اخوان ثالث از جوانى دوستان يگانه بودند. شايد همشهرى بودن شروع اين دوستى طولانى بوده است، که فاصله کوتاه و يار در بر.



اخوان درباره ى او مى گويد: «اگر شعر را در معنى حقيقيش بجاى آوريم (نه فقط فن و صنعتگرى و مهارت در تمشيت امر وزن و قافيه و کلمات) بى شک عماد در غزلسرايى از شعراى برجسته و طراز اول است.»



صحبت از اخوان آمد و اينروزها سالروز درگذشت «فروغ شعر» بود. زنى «از اهالى امروز». به فکرم رسيد که خاطره ى اخوان را از روز پردرد درگذشت فروغ فرخزاد در اينجا بياورم و در آهوى سه گوش اين هفته هم بگذارم که خوانندگان بيشترى (خيلى بيشتر) دارد.



*« -... من خوابيده بودم. هنوز صبحم- که غالبا پسين مى آيد- نيامده بود. ساعت نزديک ده يازده پيش از نيمروز بود (روز سه شنبه بود بيست و پنجم بهمن). هنوز خيلى مانده بود تا صبح من بشود. خوابيده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب. ديگر هيچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسايى که بر در مى خورد بيدارم کرد. مشتهاى از غما خشم درشت شده ى محمود تهرانى بود، ميم آزاد که بى آزادى و اختيار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خيلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نوميد بازش گرداند.



اين غم بسيار سنگينتر از آن است که به تنهايى تن، يک دل تحمل بتواند کرد. ناچار بايد از آن سهمى نيز به دل ديگران داد و باز اين دل دو ديگر چون تنها شد و بى تاب شد سديگر دل مى جويد، و همچنين و چنين موجى و موجى و بى تابانه حضيضى و اوجى، تا افواج امواج دريا گير شوند. مگر نه اندهان بزرگ اين چنين اند؟

با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. محمود تنها بود. راحت شدم که ديدم اين ناخوانده، نادلخواه و گران نيست که خيلى بيازاردم. محمود تهرانى بود، خوب خزيده و کمى قوز کرده در پالتو سياهش. به نظرم کمى هم سيه چرده تر آمد، و بينى و گونه هاش سياسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده عليکى گفتيم به هم. بيدارى سحرخيزانه ى من آنقدر هشيار و دقيق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهايش را خوب دريابد، و البته سرما و تن کم توان او نيز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:

- آمده ام ... نمى نشينم ... ببين ...

مثل اينکه دويده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشيد و مى گفت:

- لباس بپوش برويم بيرون.

جوش اندرون او سرايت بيدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى ماليدم که گفتم:

- اين سر صبحى عزيز جان؟ حالا مگر مجبوريم؟ وانگهى ...

حرف مرا نبايد شنيده باشد که گفت:

- ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنيم که ...

و من حرف او را شنيده و نشنيده، گفته ى خود را تمام مى کردم:

- ... وانگهى، کسى هم در خانه مان نيست. فقط زردشت هست. خوابيده، مادرش به من سپرده ش، يعنى خوابانده ش، رفته، حالا بيا تو.

همان دم در ايستاده بود، يک پا تو يک پا بيرون وظيفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.

- نه. بايد برويم. ببين، مهدى ...

- حالا بيا تو يک کم گرم شو. زير کرسى.

خبر از آتش دلش نداشتم. همين سياسرخى گونه هاش را مى ديدم. آمد تو. دست راستم را حايل و حمايل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بيمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از اين يارى بى نياز هم نبود. سنگينک، تکيه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.

گرم مى شد، گفت و داشت سيگارى روشن مى کرد:

- آخر بايد زودتر برويم.

- آخر بايد اصلاح کنم، ناشتايى هيچ.

اصلاح نمى خواهد بکنى.

من نيز سيگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سيگار مى کشيد.

سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتيله اش به اندازه پايين کشيده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چيزهاى ديگر هم حاضر آماده. چايى درست کردن کارى نداشت همين که فتيله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.

- گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنيم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ يا ...

گاهى اين چنين قرارهاى پيشاپيش از طرف من قول داده، با اين و آن مى گذاشت جاهايى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من - گذشته از تنبليهاى خوشبختانه يا مصلحتى - گاهى به راستى تنبلم و دور از مسير جريانات، و مى ديد مثلا فلان جا را ديگر بايد رفت و شايد حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر - مى پذيرفتم. مى رفتم. و لحن تکيه بر بايدها و شايدهاى او را مى شناختم.

- نه، ولى بايد بيايى، مى رويم عيادتش.

من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چايى دم کنم، دل و دستم لرزيد.

- عيادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشين راندنش که ديده اى حتما. انشاالله که خير است.

اما انگار دلم گواهى مى داد که خير نيست. از چايى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.

- نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشين مى راند. مى گفتند حالش تعريفى ندارد.

- مى گفتند؟ مگر تو خودت نديديش؟ نمى فهمم يعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگويى؟

- بله. او ديگر کسى را نمى شناسد. نه مى بيند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.

- عجب، عجب، پس خيلى تصادف شديد بوده، خوب، خوب.

- همين ديگر، مهدى، چطور بگويم؟

صداش مى لرزيد. بدجورى هم مى لرزيد. پتکش را که چند بار غما خشمگين بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگينى سندان وار آن پتک بود - آويزان به دلش - که هنگام راه آمدن با من، مى لنگيد و گران بود. حالا يواش يواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسيد اگر ضربه ى سنگين آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآيم، شايد و مگر نه اين رسمى است ديرين که از مصيبت عزيزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟

- آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟

- همين ديروز عصرى، نزديک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خيلى خطرناک.

- لابد يک آمريکايى... باز. مى دانى که چند وقت پيش هم يک آمريکايى با ماشين لندهورش زده بود به اتوموبيلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونين مالين کرده بود. البته فروغ زودتر از بيمارستان مرخص شد. افسر راهنمايى آمده بود. طبق معمول البته آمريکاييه را بى تقصير قلمداد کرده بود ... تو که نمى گويى، درست حرف نمى زنى، هيچ بعيد نيست، باز هم يک آمريکايى ...، اينطور که از حرفات معلوم مى شد با اين تصادف ديگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.



اينطور حس کرده بودم که بايد چنين اتفاقى- شوم، وحشتناک، يتيم کننده- افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اينطور تقريبا حس کرده بودم. دلم مى لرزيد و از خشمى که بر زمين وزمان داشتم و نمى دانستم خطابم بايد با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:

- محمود جان، تو مثل اينکه امروز يک باکيت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصيبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگويى.

- گفتم که حالش خيلى خطرناک است. شايد تا حالا خيلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند ديگر اميدى نيست، يعنى شايد تا الآن ...

- الآن کجاست؟

- پزشکى قانونى.

- آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.

- بله بدبختانه. حيف، حيف، بيچاره شديم.

- بى فروغ شديم، تاريک شديم، فقير شديم و ديگر ...

ديگر نه به عيادت، که به تماشاى يک کشته مى رفتيم. و شايد يک شهيد. شهيد اين زندگى، اين عهد و اجتماعى که داريم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجين. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجيب در آن بريده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسيمه و پريشان و طعمه ى مرگهاى نه طبيعى و نه بهنگام.



و فروغ، دردا، دريغا فروغ، اين زن همه حالاتش عجيب و زندگيش به معصوميت غريب. اين زن همه حرکات روحيش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. اين زن به درستى مريم آسا، زاييده ى عيسايى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى ديگر. اين زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آميز، اين زن بوده و هست و خواهد بود، اين زن مردانه تر از هر چه مردان ...



* حريم سايه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث (م. اميد). ص. ١٠٤ تا ١٠٨

Monica
03-11-2006, 19:24
فروغ فرخزاد، شاعر نامدار ايران، علاوه بر سرودن شعر، به داستان نويسي و نقاشي نيز علاقه داشت، اما آثار به يادگار مانده از او در اين دو عرصه هنري، هنوز جمع آوري نشده است و سرنوشت نامعلومي دارد.
به گزارش «ميراث خبر»، تا به امروز دو داستان كوتاه به نام «بي تفاوت» و «كابوس» از فروغ فرخزاد به يادگار مانده است. اين دو داستان در مجله فردوسي آن زمان به چاپ رسيده است، اما به گفته پژوهشگران از جمله دكتر بهروز جلالي، فرخزاد، در سال هاي اوليه جدايي از زنده ياد پرويز شاپور _ طنز نويس _ در 17 آبان ماه 1334 و جدايي از خانواده، براي گذران زندگي به داستان نويسي و مقاله نويسي در مجلات آن زمان با اسم مستعار مي پرداخت كه هنوز كسي از آن نامه ها با خبر نيست و تنها دو داستان كابوس و بي تفاوت مشخص شده است كه به طور يقين به او تعلق دارد.
پوران فرخزاد _ شاعر و پژوهشگر _ درباره آثار فروغ كه در سال 1343، فيلمنامه اي نيز درباره موفقيت زن ايران نوشته است، مي گويد: «فروغ فرخزاد در سال هاي اوليه جواني چند داستان در نشريات تهران مصور و روشنفكر مي نوشت كه البته با اسم خودش نبود، اما من هيچ اطلاعي از آن نام ها ندارم. البته تعدادي از نشريات دوران گذشته را دارم كه فرصت جست و جو در آنها را براي كشف واقعيت ندارم. مي دانم كه همين يكي دو داستان نيز براساس جست و جوي برخي از كساني كه به زندگي فروغ علاقه دارند، پيدا شده و اميدوارم در آينده نزديك زواياي پنهان زندگي هنري او بيشتر از پيش پيدا شود.»
پوران فرخزاد در پاسخ به اين كه از فروغ چند تابلوي نقاشي به يادگار مانده است، گفت: «آنچه از نقاشي هاي فروغ نزد ما باقيمانده، تعدادي طراحي در كاغذهاي كوچك است؛ طرحي از خودش، و يا برادر كوچكمان مهران. من از ديگر آثار فروغ باخبر نيستم. مثلا مي دانم كه او مدتي در آتليه سهراب سپهري به نقاشي مي پرداخته اما از اين كه آيا تابلويي از آن دوره از فروغ باقيمانده است يا خير، خبري ندارم.»
فروغ فرخزاد متولد 8 دي ماه در محله اميريه تهران، كوچه خادم آزاد تهران است. او در سال هاي 1319 شروع به سرودن شعر كرد و در سال 1326، تعدادي از غزل هاي عاشقانه او از ترس پدرش _ سرهنگ محمد فرخ زاد _ پاره مي شود و هرگز به چاپ نمي رسد.
در سال 1330 براي نخستين بار شعر او تحت عنوان «گناه» به همت زنده ياد فريدون مشيري در مجله روشنفكر چاپ مي شود در سال 1331، نخستين مجموعه شعر او، «اسير» چاپ و منتشر مي شود. در سال 1333 شعري از فروغ در شمار 31 مجله اميد ايران تحت عنوان «به خواهرانم» چاپ مي شود كه هرگز در مجموعه اشعار فروغ فرخزاد چاپ نشد. مجموعه اسير در سال 1334 با مقدمه شجاع الدين شفا تجديد چاپ شد. در سال بعد، مجموعه شعر ديوار منتشر شد. اين كتاب كه شعر حساسيت برانگيز «گناه» را نيز در بر گرفته بود به پرويز شاپور تقديم شد. اين شاعر نامدار ايران، در سال 1336 تعدادي از اشعار آلماني را به همراه برادرش امير مسعود ترجمه مي كند كه 41 سال بعد در سال 1377 منتشر شد. در سال 1340، مجموعه شعر ديوار و در سال 1342، مجموعه شعر اسير تجديد چاپ شد.
مجموعه شعر «تولدي ديگر» كه نقطه اوج فروغ به شمار مي آيد در سال 1342 منتشر شد. اين كتاب به ابراهيم گلستان _ داستان نويس _ تقديم شد.
در سال 1343 نيز برگزيده اشعار فروغ با انتخاب خودش به صورت همزمان توسط انتشارات مرواريد و سازمان كتاب هاي جيبي منتشر شد.
در همين سال به انتخاب او كتابي با هدف دربرگيري بهترين شعرهاي معاصر تدوين مي شود كه در سال 1347 با افزودن شعرهاي يدالله رويايي، فرخ تميمي و محمد حقوقي توسط ناشر تحت عنوان از نيما تا بعد منتشر مي شود.
فروغ فرخزاد در 24 بهمن ماه سال 1345 در سانحه رانندگي در گذشت و پيكرش روز 26 بهمن در گورستان ظهيرالدوله به خاك سپرده شد

Monica
03-11-2006, 19:26
فروغ فرخ زاد در سال 1337 به عنوان منشي و پاسخگوي تلفن در استوديو گلستان مشغول به كار شد.
اما در كم تر از چهار سال، فيلمي را جلوي دوربين برد كه بعدها به عنوان بهترين فيلم مستند تاريخ
سينماي ايران شناخته شد: “ خانه سياه است”. امسال چهلمين سالگرد ساخت اين فيلم است، و آن
چه بيش روي شماست، به همين مناسب، و در فرصتي اندك ـ براي تقارن با هفته فيلم فروغ ـ تدارك
ديده شده


ناصر صفاريان
saffarian_n@hotmail.com

مصاحبه با بهرام بيضايي
فروغ مي گويد: “ سينما يعني سخن گفتن به زبان تصوير.” به عنوان يك فيلمساز كه آن دوران را ديده،
اين نظر فروغ را چگونه ارزيابي مي كنيد؟ به عقيده ي شما حرفي است مربوط به آن زمان، يابر آمده از
نگاه خاص فيلمساز؟
به نظر من حرفي كه فروغ مي زند، حرفي است كه آن زمان روشنفكران درباره ي هنر مي گفتند و اصلا
حرف روشنفكري آن دوران است؛ يعني حرف زدن از طريق وسايل. در موردهمه ي هنرها و اصلا در مورد
همه ي وسايل ارتباط جمعي مي توان اين جمله را به شكل هاي مختلف گفت، در مورد نقاشي، شعر
داستان و... فروغ هم در مورد سينما به اين مساله اشاره كرده. اصل و چار چوب و شكل فكري غالب
آن دوره اين بود كه آدم حرفي براي گفتن دارد و آن را از طريق يكي از وسايل ارتباط جمعي بيان مي كند.
براي رسيدن به اين كه فيلم فروغ چقدر به شعرش نزديك است اين را پرسيدم.
او همان كاري را كرده كه در فكرش بوده. چيزي را ديده، چيزي را شناخته، رنجي را تجربه كرده، آگاهي
پيدا كرده و به احساسي رسيده كه تبديل شده به اين فيلم. درست مثل همان كاري كه در شعرش
مي كرده. آدم تصميم نمي گيرد كه نااميدانه شعر بگويد با اميدوارانه، نااميدانه فيلم بسازد يا اميدوارانه.
البته اين روزها با تصميم قبلي فيلم هاي تلخ يا شيرين مي سازند. فكر مي كنم فروغ با خودش
صميمي تر از آن بوده كه بخواهد مثلا براي خوشامد يك حزب، يك گروه، روشنفكران يا دولت فيلم
بسازد. او احساسي را كه داشته، تصوير كرده است. به همين دليل اصلا اهميتي ندارد كه از اميدوارانه
بودن يا نبودن فيلم صحبت كنيم.
آقاي بيضايي، گويا شما در همان دبستاني تحصيل كرده ايد كه فروغ هم در آن جا درس مي خوانده.
چيزي از آن دوران يادتان هست؟
در سن شش سالگي وقتي به مدرسه رفتم، فروغ و خواهرش پوران هم در همان دبستان درس مي
خواندند. من يادم نيست، ولي خواهرم كه همان جا درس مي خواند، مي گويد آنها شرهاي مدرسه
بودند، شلوغ كن هاي مدرسه بودند. آنها چند كلاس از من بالاتر بودند.

بعدها چطور؟ با فروغ سابقه ي آشنايي نزديك داريد؟
وقتي براي مجله “آرش” مطالب سينمايي مي نوشتم، به دليل اشتباه خودم ناچار شدم ... ناچار كه
نه، پيش آمد كه چند بار با گلستان بروم و بيايم.گلستان مرد فرهيخته و نويسنده ي مهمي بود. او را از
نزديك نمي شناختم، تا اين كه نقدي كه براي يكي از كارهاي او نوشته بودم، به او بر خورد و همين
مساله باعث آشنايي ما شد؛ و گلستان وقتي فهميد به سينما علاقه مندم مرا به استوديويش دعوت
كرد. خيلي خجالتي بودم و هيچ چيزي نداشتم، نه امكانات رفتن به خارج و تحصيل سينما، نه امكان
فيلم ساختن و نه هيچ چيز ديگر. رفتن به استوديوي گلستان برايم شگفت انگيز بود.آن موقع اسمش “
سازمان فيلم گلستان” بود. درباره ي سينما با من حرف زد و پرسيد كه تا به حال فيلم كار كرده ام يا
نه. بعد گفت: “ اصلا استوديوي ما را ديده اي يا نه؟ ” و بخش هاي مختلف استوديو را نشانم داد. يكي
يكي درها را باز مي كرد؛ چراغ ها را روشن مي كرد و توضيح مي داد و بعد به سراغ يك اتاق ديگر مي رفت.

چگونه از مرگ فروغ با خبر شديد؟
در سالن كوچك ايتاليايي ها در خيابان فرانسه، فيلم “ انجيل به روايت متا” را نمايش مي دادند. قبل از
فيلم، يك آقاي ايتاليايي آمد و با لهجه ايتاليايي فوق العاده كه آدم با آن پرواز مي كند و مثل موسيقي
است، درباره ي آن حرف زد. بعد يك ايراني، به بدترين شكل، با بدترين زبان فارسي آن را ترجمه كرد.
وقتي اين بخش تمام شد و نوبت نمايش فيلم رسيد، يك لحظه مكث كردند، فرخ غفاري آمد جلو و خبر
داد: “ فروغ فرخ زاد امروز مرد”مثل اين كه يك لحظه سقف داشت مي آيد پايين. بعد فيلم شروع شد و
وسط فيلم، من ديگر نتوانستم طاقت بياورم و زدم بيرون.

Monica
03-11-2006, 19:27
با ناصر صفاريان

برگرفته از: كتاب هفته 131

ساناز اقتصادنيا

ناصر صفاريان از روزنامه ‏نگاران و منتقدان سينماست كه تحقيقات متفاوتى درباره فروغ فرخزاد انجام داده و نتيجه اين تحقيقات را در كتاب آيه هاى آه منتشر كرده است.
صفاريان درباره زندگى و مرگ فروغ فيلم سرد سبز را ساخته كه در كشورهاى مختلفى همچون سوئد، آمريكا، كانادا، انگلستان و... به نمايش درآمده است.
با صفاريان درباره كتاب آيه هاى آه به گفت‏وگو نشسته ‏ايم.

-از ميان اين همه شاعر و نويسنده چطور فروغ را براى ساختن فيلم و نوشتن كتاب انتخاب كرديد؟
در ابتدا يك كنجكاوى شخصى بود. وقتى به دبستان مى‏رفتم اولين بار كه به يك جمله فروغ برخوردم »افق عمودى است و حركت، فواره‏وار« متعجب شدم. و همين، كنجكاوى من را از قبل بيشتر كرد و شايد دليلى براى شروع تحقيقات من شد.
-كتاب‏هاى ديگرى كه درباره فروغ وجود داشت به درد تحقيقتان خورد؟
شايد من تمام كتاب‏هايى را كه درباره فروغ در بازار وجود داشت، خواندم و هر چه بيشتر مى‏خواندم احساس مى‏كردم خلأهاى بيشترى درباره زندگى اين آدم وجود دارد. ضمن اينكه به جرأت مى‏توانم بگويم از ميان تمام كتاب‏هايى كه درباره فروغ نوشته شده فقط دو سه نمونه معتبر وجود دارد و مى‏توان ثابت كرد كه بقيه آنها همه از روى هم نوشته شده‏اند.
-حالا فكر مى‏كنيد با كتاب آيه هاى آه خلأهايى كه درباره فروغ وجود داشت پر شده است؟
نه به طور كامل. ولى بايد بگويم اين كامل‏ترين منبع اطلاعاتى است كه درباره فروغ وجود دارد. مثلاً تصويرى كه از فروغ در ذهن همه وجود داشت يك شاعر رمانتيك بود كه اصلاً از سياست و مسائل اجتماعى كه رنگ سياسى دارد دور است ولى در اين كتاب براى اولين بار درباره فعاليت‏هاى سياسى فروغ مطالبى نوشته شده است.
-تحقيقاتتان را از كجا شروع كرديد؟
در مرحله اول از آدم‏هايى كه از نزديكان فروغ بودند و با او آشنايى داشتند شروع كرديم و در كنار آن از تعداد صاحبنظران ديگرى هم كه درباره فروغ اطلاعاتى داشتند، استفاده كرديم اما به دلايلى، چه در فيلم و چه در كتاب قسمتى از اين اطلاعات را حذف كرديم.
-تحقيقات شما براى رسيدن به نتيجه چقدر طول كشيد؟
حدود شش سال. تا اينكه بالاخره احساس كردم مى‏شود نتيجه تحقيقات را ارائه داد. اگرچه كه من در نتيجه آنها را به صورت كتاب منتشر كرده‏ام اما قسمت اعظمى از منابع اطلاعاتى، تصويرى بود. مثل تعداد عكس‏هايى كه هيچ كجاى ديگر از فروغ ديده نشده است و به همين خاطر تصميم گرفتم آن را به فيلم هم تبديل كنم.
-فروغ بعد از وجهه ادبى‏اش به عنوان مستندساز شناخته شده است. چرا از ميان آدم‏هاى انتخاب شده براى گفت‏وگو، تعداد مستندسازان كم است؟
اين كتاب را مى‏شد اصلاً با گفت‏وگوهاى ديگرى منتشر كرد. اما به خاطر همان معيارى كه براى انتخاب آدم‏ها در نظر گرفته بوديم، تقريباً هيچ مستندساز شاخصى كه با فروغ آشنايى نزديكى هم داشته باشد، وجود نداشت. البته قرار بود فيلم ديگرى هم ساخته شود با آدم‏هاى صاحبنظرى كه با فروغ آشنايى نزديكى نداشته‏اند مثل عطاءالله مهاجرانى، عباس كيارستمى و محسن مخملباف ولى به دلايل مالى اين قضيه متوقف شد.
-شما در مقدمه كتاب نوشته‏ايد كه سعى مى‏كنيد از كتاب‏سازى پرهيز كنيد. به نظرتان متن پياده شده مصاحبه هاى تصويرى كه در فيلم‏هاست، خودش نوعى كتاب‏سازى نيست؟
فكر مى‏كنم چيزى كه بيشتر به عنوان كتاب‏سازى مطرح شده، سفارش مطلب درباره موضوع خاصى به چند نفر است كه زحمت زيادى هم ندارد. اما ما براى گرفتن اين گفت‏وگوها خيلى دچار مشكل شديم. ضمن اينكه فيلم‏ها هم به نوعى متن خلاصه شده گفت‏وگوها هستند. شايد اين كتاب اصلاً ده سال ديگر به نظر خنثى بيايد. براى همين فكر مى‏كنم خيلى شرايط را نبايد در آن دخيل دانست. به نظر من اصولاً هر چيزى را كه به فروغ مربوط مى‏شود، تا جايى كه شخصيت كس ديگرى را خدشه‏دار نكند، بايد گفت

Monica
03-11-2006, 19:31
مرتضی نگاهی

من ظاهرا برای گرفتن ديپلم رياضی به تبريز رفته بودم. چون در آن ايام در سراب ما رشته ی رياضی نبود. خانواده ام سخت مخالف بودند و من خود را دلباخته ی رياضيات نشان می دادم. می خواستم مهندس راه و ساختمان بشوم و بهترين پل ها راه را بسازم. به پدر می گفتم که استعدادمن فقط در رياضيات و فيزيک است. اما پدر ناباورانه کتاب های شعر و رمان را به رخم می کشيد. به گمانم می دانست که می خواهم از شهر کوچکم فرار کنم. گاه حتی از دبير ادبيات مان



در سراب که بودم ناگهان جهان شعر و سياست و ادبيات را کشف کرده بودم. معلم ادبيات ما آقای نورتاب بود. همو بود که ما را با مجله ی فردوسی و نگين آشنا کرد. شاعر هم بود. هميشه کت و شلوار دوخت عالی برتن می کرد و کراوات های خوش رنگی می زد. موهايش مجعد بود و گاه ماه ها به سلمانی نمی رفت و جعد موهايش تا شانه هايش پايين می آمد. درست مانند شاعری که هر کسی در ذهن خود دارد. خوش بيان بود و خوش برخورد. شاگردان را تحقير نمی کرد. آقای نورتاب بود که ما را با شعر شاملو و اخوان و فروغ آشنا کرد. فروغ که در تصادف اتوموبيل کشته شد، آقای نورتاب برای نخستين بار با صورتی اصلاح نکرده و نتراشيده و با کراواتی مشکی وارد کلاس شد. ما که نمی دانستيم چه اتفاقی افتاده است. وارد کلاس که شد چند گامی اطراف تخته سياه زد. بچه ها خاموش خاموش بودند. می دانستيم که اتفاق بدی افتاده است. گاه به همديگر نگاه می کرديم و باز نگاه مان کشيده می شده به معلم ادبيات. حالا گچی در دستش بود و می خواست جمله ای روی تخته سياه بنويسد. کت و شلوار خاکستری اش اندکی چروک خورده بود. و اين از آقای نورتاب عجيب بود. حتی جعد موهايش نيز اندکی پريشان بود. ديگر آن خط های موازی و شفاف نبود. چشم هايش اندکی گود رفته بود. آن روزها که نمی دانستم، اما حالا می دانم که نتيجه ی يک شب باده پيمايی دراز بود. ناگهان جلوی تخته سياه که سبزرنگ بود، ايستاد و نوشت: تنها صداست که می ماند! و هاج و واج مانده بوديم. می دانستيم که در اين نوشته معنی بسيار است. اما نمی دانستيم. باز هم چند قدمی به اين و آن سوی کلاس رفت و ناگهان بغض اش ترکيد. دستمال سفيدی از جيبش درآورد و اشک هايش را پاک کرد و با حالی نزار و پوزش خواهانه کلاس را ترک کرد. ناگهان همهه ای در کلاس پيچيد و تمام نگاه ها به من و مجيد چرخيد. بچه های می دانستند که من و مجيد با آقای نورتاب نزديک هستيم و حتی می دانستند که گهگاهی به خانه اش می رويم و شعرهامان را می دهيم تا اصلاح کند. من و مجيد تازه شروع کراه ايم به شعر گفتن و از جهان ارونقی کرمانی و امير عشيری پرت شده بوديم به جهان ماکسيم گورکی و جک لندن. و تمام اين ها در کلاس ده و يازده اتفاق افتاده بود.

نه من و نه مجيد می دانستيم که "تنها صداست که می ماند" از آن فروغ است. يکی از آخرين سروده هايش. مجيد رفت جلو تخته سياه و شعری خواند به ترکی. شعر خودش بود که با تخلص يانار در روزنامه ی "مهدی آزادی" تبريز چاپ شده بود. ما همه می دانستيم که يانار همان مجيد است. اما مجيد طوری وانمود می کرد که يانار نيست و اما در عين حال شعر را کپی می کرد و به بچه های اهل می داد و شروع می کرد به تعريف کردن از شعر. بچه ها پس از شنيدن شعر شروع کردن به متلک گفتن و حتی نيش زدن به شاعرش. مجيد هم سرخ شد و به سرجايش برگشت. همان موقع زنگ به صدا درآمد و مجيد را از دست بچه ها نجات داد.

در وقت تنفس فهميديم که فروغ فرخزاد در تصادفی کشته شده است. کتابخانه ی مدرسه ی ما هيچ کدام از کتاب های فروغ را نداشت. اما ما از طریق فرودسی و نگين می دانستيم که فروغ کيست. مرگ فروغ ما را به آقای نورتاب نزديک تر کرد. همان شب من و مجيد رفتيم به خانه ی آقای نورتاب که با آقای فتح پور دبير فيزيک هم خانه بود. آقای فتح پور در خانه نبود. آقای نورتاب روی فرش روزنامه ای پهن کرد و يک بطری عرق کشمش مراغه زمين زد و چند پر کالباس و خیار شور و ما شروع کرديم به نوشانوش. آن پنج سيری خيلی زود تمام شد و ما تازه سرمان گرم شده بود و آقای نورتاب داشت شعر آيه های زمينی را می خواند. با همان لحن معرکه اش. و ما انگار که در کلاس درس بوديم سراپا گوش. بخاری علاء الدين هم بود که با شعله ی آبی می سوخت و کتری رویش بخار می کرد. بيرون سرد بود و يخ زده. آقای نورتاب طوری از فروغ صحبت می کرد که انگار او را ساليان درازی می شناخت. آنگاه صحبت را کشاند به صمد بهرنگی و شعری هديه ی فروغ را با ترجمه ی بهرنگی برای مان خواند. تئحفه يا هديه:

.... اگر به خانۀ من آمدی ... برای من ای مهربان چراغ بياور ... و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم ....

فروغ آن شب بود که برای ما متولد شد. تولدی ديگر. من و مجيد منگ و مست و آقای نورتاب سرشار از فروغ و شعر. همان شب بود که سرنوشت من و مجيد و آقای نورتاب به هم گره خورد. حتی آن پنج سيری که تمام شد من و مجيد با ترس و لرز رفتيم خانه ی غلام. با ترس و لرز کوبه ی در خانه اش را به صدا در آورديم. اما انگار فرياد رسی نبود. دختر غلام از پشت در ندا داد که غلام نيست. غلام نيست يعنی که بالزام هم نيست و عرق کشمش مراغه هم نيست. شعر فروغ هم نيست و ترجمه ی بهرنگی هم نيست. اما سوز سرما بود بود. من و مجيد لرزان لرزان به خانه ی ديگری روی کرديم. خانه ی عيسا خان باربد. تارزن و خواننده ی مشهور شهرمان. نگفتيم که حاجت مان چيست. گفتيم که آقای نورتاب دعوت تان کرده است که در اين شب تار و تاريک زخمه ای بزنيد. و البته آقای نورتاب دبیر مشهور شهرمان بود و عيسی خان ارادتی تام داشت. در حين پوشيدن پالتو و گرداندن شال گردن بود که ناگهان پرسيد: ايشمه لی نئجه؟ و من و مجيد با گردنی کج گفتيم که غلام نيست و .... او برگشت و با جیب هايی پر بازگشت. تارش را هم زير بغل زد و ما عازم خانه ی آقای نورتاب شديم. استاد باربد از جلو و ما از پشت. در جیب های پالتوش دو بطر عرق و زير بغلش تار دسته صدفی قفقازی اش. و برف تازه شروع کرده بود به بارش.

Monica
03-11-2006, 19:34
احمد نوردآموز

میرچا الیاده اندیشمند و محقق تاریخ ادیان از فرزانگانی است که در زمینه اساطیر تحقیقات درخورستایشی انجام داده است.وی درکتاب آیین های نمادسازی می گوید:

« برای انسان شدن لزوما باید همان انسا ن اساطیری شد یااینکه : انسان همان است که در ازل بود.»

هنگامی که ازاین منظر به انسان بنگریم ، کا ملترین انسان، انسان اسطوره ای است، انسانی که همواره درساحت نخستین زندگی می کند وهرفعلی که از وی سرمی زند تکرار نمادین عملی آغازینی است که بنیان جهانی و انسان را پی افکنده است. سرشت نگرشی چنین انسانی دارای عناصر مقد س و روحانی است، این عناصر روحانی زمینه ساز فضایی است که حیات هنری وزیست معنوی انسان در آن امکان وجودمی یابد و عرصهُ تجلی پیدا می کند. جستجو جهت یافتن چهرۀ این جهان و طبعا انسان ساکن آن امری است که ازهمان بدایت حرکت، فراروی فروغ فرخزادواقع می_ شود. کنش او در این سراچۀ زایش جلوه های رنگارنگی به خود میگیرد که هر چند هر یک متمایز از دیگری است اما همواره در پی یافتن ساحتی است که سرانجام بدان نزدیک می شود. فروغ فرخزاد به مشابۀ یک انسان تاریخی و یک شهروند منطقۀ جغرافیایی معین این کرۀ خاکی، چهره ای است همسان دیگران و روش زیستمندی او نیز متمایز از عموم طایفۀ زمینی و سرزمینی اش به نظر نمی آید. سه گام نخست، سه پله آغازین حرکت او ( دیوار، اسیر و عصیان ) چنبرۀ بی وزنی است که وی را نیز بسان دیگر هم عصرانش در خود پیچانده است و از سویی تاب و توان بیرون رفت از این معضل را از وی می طلبد، فروغ نشان ویژگی های این هم عصران خود را در شعر « ای مرز پر گهر » ارائه می کند. اما تفاو ت او با معاصران در این است که اونه خود این ویژگی ها را تاب می آورد و نه وجود آنرا نزد دیگران می تواند تحمل کند

از ابن رو است که جستجوی زیست دیگر گونه ای در جانش نطفه می بندد ولی تا این نهال به بار بنشیند و نمایی از خود عرضه کنند زمانی در خور لارم است،زمانی که نه در برون بل در درون می گذرد و ایوان جان را به حلیه سکوت می آراید. گسست از عرصه های کسالت و یافتن هجای کوچک زندگی همراه با سکوت چند ساله است که جان او را در سیلانی کیمیا گون آنسان صیقل می دهد تا به گونه خویش با خود سخن بگوید.فضیلت این سکوت پس ازچندی گوهر جان اورا برمصطبه ولادتی دیگرمی نشاند.

ولادتی که جریان اثیری پایان ناپذیری در خود تکرار می کند و انعکاسی چهرۀ انسان را از یکی به دیگری تداومی سرمدی می بخشد.

تولدی دیگر آغاز راه و سر انجام کارجدی سرایش و سیر در جغرافیای ذلال است که قلمرو بی بدیل انسان در گذر گاه آفرینش است و نیز سر آغاز امتزاج انسان با خویشتن و ره یافت به پهنه شعر. در اینجا بر خلاف سه گام نخست( سه کتاب دیوار، اسیرو عصیان ) حرکت از درون آغاز می شود تا بر پیرامون پرتو افکند.در سه گام نخست فروغ در مسیر همگان گام می زند،حرکتی فاقد نگاهی جهان کاوانه و کنکاشی توانفرسای درون.تا اینجا ما با حرکت تکوینی زیر ساختی مواجهیم تا از فراز آن صفٌه،سیر در آفاق بنماییم. تنها درپایان این زمینه است که با جهشی هستی شناسی روبرو می شویم .

عصیان که نام سومین کتاب اوست هنوز همان عرصه های تنگ متعارف را نقش میزند و توان گشایش افقها و گستره های روشن تری را نمی نمایاند.عصیان فروغ در این کتاب فاقد ژرفای فلسفی و جنون شاعرانه است ونمی تواند چون پرچم فضیلتی در برابر فاتحان زمانه اش به اهتزاز در آید.زمانی در خور باید سپری شود تا جان انسان در فراخنای دیگری به پرواز درآید.فراخنایی که پی افکندن طرح جهانی دگرسان را بر او عرضه می دارد. این نکته ای است که بنیان نگاه و نگرش فرهنگی ماست. بمیرید پیش از آنکه مرده شوید.

I sould be glad anather death

از مرگی دیگر شادمان خواهم شد.

این سطر آخر شعر انگلیسی ت. اس. الیوت تحت عنوان سفر مغان است که سهراب سپهری آن را بر سرلوحه شعر دوست که برای فروغ سروده آورده است. ما در اینجا ابتدا شعر سفر مغان سروده الیوت ازکتاب نگاهی به سپهری اثرسیروس شمیسا، انتشارات مروارید، چاپ اول 1370 تهران، می آوریم و سپس داستان سفر مغان از کتال عهد جدید، انجیل متی باب دوم و در پایان این مقابل شعر دوست از سهراب سپهری که برای فروغ سروده شده است.

سفر مغان

سرمایی می آمد که از آن بی نصیب نماندیم

درست در بدترین وقت سال در سفری و چنین سفری دراز:

جاده ها پر ورطه و هوا گزنده بود وسط چله زمستان.

وشتران آزرده،با پاهای زخمین، سرکش در برف وآب زانو میزدند.

روزگارانی را پشت سر گداشته بوریم که بدان افسوس می خوردیم

کاخهای تابستانی بردامنه ها، ایوان ها و کنیزکان ابریشمین قبا که شربت می آوردند.

سپس شتربانان لعن وطعن می کردند و گلایه آغازیده بودند

می گریختند وشراب و زنان خود را می طلبیدند

آتش شبانه در حال خاموشی بود و سرپناهی نداشتیم

شهر ها دژ آیین و ولادت دشمنانه بود دهستان پلشت و مخارج گزاف بود

چه روزگاری داشتیم به فرجام، بهتر آن دیدیم همه طول شب را سفر کنیم وجسته و گریخته ، چرتی زنیم

با آوایی که در گوشمان ندا در می داد که

همه اینها احمقانه است.

سپس در سپیده دمان در دره ای معتدل فرود آمدیم

نمناک، فرود سطح برف، عطر دار و درخت می داد

با نهر آبی شتابان وآسیایی آبی که در تاریکی می چرخید وسه درخت زیر آسمانی نزدیک و اسب پیرسپیدی که تاخت زنان در چمن زار دور شد

سپس به میکده ای فرا آمدیم که بر سر در آن برگ های تاک آویخته بود

شش دست در آستانه دری باز برای سکه های نقره طاس می ریختند و پاها بر بشکه ها تهی شراب لگد می زدند

اما در آجا خبری نبود ولذا به سفر خود ادامه دادیم و در آغاز شب رسیدیم و نه حتی یک لحظه بیشتر

جای را یافته بودیم و این ( می توان گفت) رضایت بخش بود.

همه اینها، زمانه پیش بود، به یاد می آورم،و دو باره چنین نمی کنم، اما این را تو بگو

توبگو اینرا: آیا ما همه آن راه را برای میلاد بود که کوبیده بودیم یا ممات؟

محققا میلادی بود

ما شواهدی داشتیم وشکی در میانه نبود من تولد و مرگ رادیده بودم اما می اندیشم که بین آنها تفاوت است آن میلاد برای ما عذابی سخت وتلخ بود، مثل ممات، مرگ ما.

به سرزمین خود باز گشتیم، این اقالیم اما دیگر در اینجا در آسایش نبودیم، در این نظم و نظامات کهن با مردمی بیگانه که به خدایان خود متشبث بودند.

از مرگی دیگر شادمان بودند

و اینک شرح سفر مجوسان از زبان انجیل:

«و چون عیسی در ایام هیرودیس پادشاه دربیت لحم یهودیه تولد یافت ناگاه مجوسی چند از مشرق به اورشلیم آمده گفتند کجاست آن مولود که پادشاه یهود است زیرا که ستارۀ اورادر مشرق دیده ایم و برای پرستش او آمده این ... آنگاه هیرودیس مجوسان را در خلوت خوانده وقت ظهر ستاره را از ایشان تحقیق کرد، پس ایشان را به سمت بیت لحم روانه نمود، گفت بروید و از احوال آن طفل به تدفیق تفحص کنید و چون یافتید مرا خبر دهید تا من نیز آمده او را پرستش نمایم. چون سخن پادشاه را شنیدند روان شدند که ناگاه آن ستاره ای که در مشرق دیده بودند پیش روز ایشان می رفت تا فوق آنجایی که طفل بود رسیده، بایستاده و چون ستاره را دیدند بی نهایت او را پرستش کردند و ذخایر خور را گشوده هدایای طلا و کندر . مرّ به وی گذرانیدند»

انجیل متی باب دوم

«مفان بعد از این سفر وتحمل رنج و مشقات آن ، مسیح را می یابند و از آن پس دیگر مغان قبلی نیستند بل خود نیز هر یک به مسیح مبدل شده اند و تولدی دیگر یافته اند»

سپهری با این نگرش است که این مصرع ( از مرگی دیگر شادمان خواهم بود) را که بیانگرمرگی برابر و عین زندگی وتولدی دیگر است، درسرآغازشعردوست می آورد>تولد دیگر فروغ تولد باطنی اوست که وی را یکباره از جهان نگرشی سه کتاب قبلی اش منفک می سازد تا وی را با جهان شعر مواجه کند و جانش را در ساخت دیگری واقع نماید. ازاین پس فروغ از پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد وسحر از بوسه ای دیگربه دنیا خواهدآمد. هم از اینجاست که چهرۀ نوعی فرخزاد رخ می نماید و قلمرو انسان کلی که تکرار همه و همیشه است در شعر او نقش می خورد. چنین است. که در پایان این زمینه از زیستمندی معنوی و نهائی، ما نه صرفا با حرکت تکوینی روبرو می شویم تا از فراز آن صفه سیر در آفاق کنیم بل با جهشی هستی شنا سانه آشنا می گردیم که از این پس آسمان شعر را دگرگونه رصد می کند. فروغ در کتاب تولدی دیگر از توصیف اشیا و بیان متعارف احساسات در می گذرد و به آستانه آشنایی با جان پدیده ها نزدیک می شود.امتزاج صمیمانه او با اشیا نقش بر جسته تری می یابد و او به جای وصف جهان پیرامون به مستحیل شدن در خاک وزمین به مثابه نهاد هستی می رسد.

دستهایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهری ام

تخم خواهند گذاشت ،

او از خویشاوندی دیرینه انسان و طبیعت سخن می گوید:

« من در این آیه ترا

یه درخت و آب وآتش پیوند زدم»

معصومیت فروغ طبیعی و کودکانه است و بازگشت ذهنی او به زمان کودکی نیز بر بستر همین سرشت نهانی نگاه او شکل می بندد. سادگی عنصر ذاتی کلام اوست. این ویژگی ذهنی او را از پیچدگی های فلسفی دور نگهداشته است . وی همواره رو به جانب جهان معصوم و نیا لودۀ آغازین دارد. کنش وگرایش او به این قلمرو منزه نه حرکتی تعلقی که بیشتر غریزی است.

فروغ در سلوک شعر و حرکت از حوزه زیبایی شناسی هوشمندانه به سوز تجربه نهایی و معرفت شناسی می آغازد. زیبایی شناسی شعر او نه صرفا کلامی بل بیشنر بینشی و آرمانی است. او در این حرکت به جوهر هستی وساحت معنوی انسان نزدیک می شود. در این گامهای نهایی و غیر حصول است که توان گسترش فردیت خویش را به قلمرو انسان نوعی می یابد و در چهره نهانی نوعی خویش تجربه فردی اش را عمومی می کند.

تغزل وغنا یکی ازعناصربنیادین شعراوست که سراسرحیات هنری اش را دربرمی گیرد.

و بر آن پرتو می افکند این ویزگی از مرحله ای به مرحله ای دیگر از ژرفای کیفیتی دیگرگون برخوردار میگردد و تا آنجا پیش می رود که از وی چهره ای همه جانبه غنایی در شعر معاصر ایران ارائه می دهد. چهرهای که غزلوارگی او را بر بستر جامعه ای ناساز و ناسازگار با عاشقانه دیدن و عاشقانه زیستن،دو سویه نقش می زند. تا آنجایی که نه تنها عوام بلکه بسیاری که در عرصه هنر و ادب گام می زنند وی را با معیارهای نا بجای زمانه می سنجند و تنها اندکی از نزدیکان عاطفی وی،چهرۀ غزلوارۀ شعر او را درک می کنند.

فروغ تجربه می کرد و می سرود تا چهرۀ خود را از غفلت و فراموشی نجات دهد. او در افق روشن پیوستن، انسان را غزل گونه فریاد می کرد، همین عنصر غنایی و عاشقانه شعر اوست که وی را با مرگ آشنا می کند.دیگر زندگی برای او دشوار زیستن نیست. او در عشق و از عشق می میرد. چهرۀمرگ در کنار عشق،بعد وجودی انسان را معنا می بخشد و کامل می کند. این بینش وجود شناسی که سراسر زایش و مرگ است جزیی از پیکر وجودی می شود که با همه هستی گره خورده است. بعد از نفوذ مرگ به قلمرو عشق، دوران انفعال درون زا فرا می رسد:

« آه _

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پلۀ متروک است.

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش خون آلودی در باغ خاطره ها است

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:

« دستهایت را

دوست می دارم»

در بطن این دوران انفعالی نوع دیگری از زندگی نفوذ می کند که انسان را از جهان تنگ وجود به پهنه بی کران هستی پرتاب می کند.



قلب من گویی در آن سوی زمان جاری است.





و اینک شعری که سپهری بیاد فروغ فرخزاد سروده است:



بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمامی افقهای باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود،

و پلک هایش

مسیرنبض عناصر را

به ما نشان داد.

ودست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را بسمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد.

او به شیوۀ باران پر از طراوت و تکرار بود

او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا میکرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد.

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجۀ یک سطل آب تازه شدیم،

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفت

ولی نشد

که رو به روی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنهاماندیم.

Monica
03-11-2006, 19:37
زري نعيمي




اوّلين تپش‌هاي عاشقانة قلبم (نامه‌هاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور)

چاپ اول، انتشارات مرواريد به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي 1381

اولين تپش‌هاي عاشقانة قلبم مجموعه‌اي از نامه‌هاي عاشقانة فروغ فرخزاد است به پرويز شاپور. اين نامه‌ها، كه خصوصي‌ترين حالات فروغ را در تنهايي‌هايش برملا ساخته، به خواننده امكان مي‌دهد تا از نماي نزديك‌تري به فروغ نگاه كند و او را مستقيم و بي‌واسطه به شانزده سالگي فروغ مي‌برد؛ به تنهايي‌هاي مضاعف خاص او كه هيچ‌كس از آنها خبر نداشته؛ به تب و تاب‌هاي عاشقانة دختري پراحساس و شلوغ؛ به قلمرو خصوصيِ وجودي سراپا زنانه، با غم‌ها، شورها، تجربه‌ها و دشواري‌هاي روزمرة زنِ ايراني. اين‌بار فاجعه اينجاست كه فروغ نوجوانِ احساساتي ـ همچون اغلب دختران در اين سن و سال ـ عاشق مردي شده است از سنخِ مردانِ تاريخِ سلطة مذكر؛ آن هم چه عشقي: ديوانه‌وار و افلاطوني! و ما كه همواره با فروغِ شاعرِ روشنفكرِ اسطوره‌ايِ پس از تولدي ديگر مأنوس بوده‌ايم، باورمان نمي‌شود و حسابي جامي‌خوريم.
ذهن، در مواجهه با اين پديدة تراژيك، خطاهاي ذهني شيفته‌وارش را به‌تدريج اصلاح مي‌كند. يكي از آنها همين دريافتن عشق فروغ به پرويز شاپور است. ذهنِ اسطوره‌‌پرداز، با كلي‌نگري و پرسش نكردن از جزئيات و دقيق نشدن در لحظه‌هاي زندگي، گمان مي‌برده كه فروغ، پس از رهايي از اسارت پدرسالاري، در چارديواري خانه/ ازدواجِ ناگزير محبوس بوده و از اسارتي به اسارت ديگر قدم گذاشته و سپس با جدايي جسورانه‌اش عليه اين اسارت مضاعف عصيان كرده و آزادي زنانة محض را به تجربة زيستي خود درآورده است. حتي مجموعه‌هاي ديوار و اسير و عصيان نيز بر اين ساخت ذهني اسطوره‌اي صحه گذاشته‌اند. به همين دليل، تصور رابطة عاشقانه فروغ و پرويز شاپور، آن هم به اين شكل يك‌سويه و در سطح اين رمانتيسمِ پرسوز و گداز، براي خواننده تقريباً محال و بسيار دور از واقع است.
ذهنيت اسطوره‌گر، به‌دليل بازيافتن آرمان‌هاي سركوب‌شدة بشري در ساحَت اسطوره، همه‌چيز را مجرد مي‌بيند نه در يك ارتباط تنگاتنگِ همه‌جانبه و ديالكتيكيِ عين و ذهن و جامعه‌شناسي و روان‌شناسي شناخت. چنين ذهنيتي شخصيت مورد نظر خود را از تمامي روابط تاريخي‌اش منفك مي‌كند و گمان مي‌برد كه اعتراض جزء ذاتيِ سرشت فروغ فرخزاد بوده است و او از آغاز به‌صورت خودبه‌خود و درون‌جوش عليه تمامي قيود عصيان كرده است. از اين است كه پي‌آمدگان القاب ستايش‌آميزي نظير پريشادخت شعر، فرشتة عصيانگر، شاعر شورشگر و... به او داده‌اند. در حالي‌كه مطالعة اين نامه‌ها نشان مي‌دهد كه فروغ، با تجربة زمينيِ عشقي متعارف، به مرحلة اعتماد و جرئت و گستاخي و عصيان مي‌رسد. تا پيش از ورود عشق، او نيز همچون ديگران سلطة ناگزير خانواده و محيط پدرشاهي را ـ به‌طوع يا به‌اكراه ـ پذيرفته بوده است. اما با تجربة عشق، نخستين گام‌ها را به‌سوي شهودِ حقيقت، كشف خويشتن و شناخت جهان پيرامونش برمي‌دارد. نامه‌هاي اولية او به پرويز شاپور بازتاب كامل عشق پرشور و سودازدة نوجواني 16 ساله است با همة خيال‌پردازي‌ها و شعارگونگي‌هاي ويژه‌اش:

من بدون تو حتي يك لحظه هم نمي‌توانم زندگي كنم... و احساس مي‌كنم كه بجز تو هيچ‌كس ديگر را نمي‌توانم دوست داشته باشم. (ص 39)
آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نمي‌باشد؟ (ص 99)
يك شب من عروس مي‌شوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيه‌اش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121)
من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا مي‌كنم. (ص 122)

فروغِ 16 ساله با صراحت و صميميتِ تمام هرچه را كه در جان شيفتة دخترانه‌اش هست مي‌نويسد. به عروس شدن، به زندگي روزمره، به بچه‌دار شدن فكر مي‌كند. با شور و اشتياق از تزيين خانه‌اش سخن مي‌گويد، كم‌وبيش مثل تمام تازه‌عروس‌ها. مي‌بينيم كه، در اين نامه‌ها، هيچ تفاوتي ميان فروغ و دختران هم‌سال او در ابراز احساسات و عواطف و آرزوها نيست. مثل همة دختراني كه دوران نامزدي را مي‌گذرانند، ياد بچه كه مي‌افتد، اشك در چشم‌هايش جمع مي‌شود:

پرويز جانم همين الان كه ياد بچه افتادم اشك توي چشمم حلقه زد خداي من آن روز كه من و تو بچه‌اي داشته باشيم و با او از صبح تا شب بازي كنيم كي مي‌رسد؟ حتي اين خيال قلب مرا مي‌فشارد تو نمي‌داني من چه‌قدر دلم مي‌خواهد يك دختر چاق و سالم داشته باشم برايش لباس بدوزم عروسك بدوزم او را به گردش ببرم او را روي سينه‌ام فشار بدهم. (ص 63)

فروغ، چون دختران هم‌سن و سال خود، شعارهاي عاشقانة تند و آرمان‌گرايانه مي‌دهد: تا آخر عمر با هم بودن، به هم وفادار بودن، خوشبختي ابدي... حتي مي‌خواهد براي بچه‌اش بهترين مادر باشد. گمان مي‌برد در فقدان چنين مادري، خودش حتماً همان مادري خواهد شد كه مي‌پندارد، درست برعكس مادر خودش:

در حقيقت اين خانه براي من مدرسه‌اي‌ست و من در اينجا درس تربيت كودك را فرا مي‌گيرم. (ص 63)

عشق از خيال مي‌آيد. براي همين عاشق مي‌پندارد كه به هر كاري قادر است. مي‌تواند كوه بيستون را جابه‌جا كند. مي‌تواند تا آخر عمر در كنار معشوق زندگي كند و خوشبخت باشد. گمان مي‌برد بدون او حتماً مي‌ميرد. اين حرف‌ها همه از جنس عشق است، يعني از جنس خيال؛ نه از جنس واقعيت. به همين خاطر است كه رنگ و بوي شعار به خود مي‌گيرد. در عين حال، همين ورود شيداگونه به عالم خيال و عشق، و تداوم غيرصوري و سرشار از صميميت آن، به‌تدريج فروغ را از يك دختر عاديِ گرفتار در دايره‌هاي مجازي خارج مي‌كند و به دوران جديدي از زندگي مي‌بَرد كه بسترساز دگرديسي و انقلاب وجودي اوست. نامه‌نگاري‌هاي فروغ نخستين گام‌هاي كوچك او را به‌سوي عصيان و شكستن قيدها شكل مي‌بخشند و به او قدرت ايستادگي در برابر آداب و رسوم خفقان‌آور خانواده، سنتِ سنگ‌شده و غيرانساني، و عرف‌هاي ناهنجار و ضد زن محيط اجتماعي را مي‌دهند.
دقيقاً معلوم نيست كه فروغ از چه سالي شروع به شعرگفتن كرده است. خودش در نامه‌اي در 20 سالگي مي‌گويد:

حالا 20 سال دارم... يك سال است كه به‌طور مداوم شعر مي‌گويم... و سه سال است كه اصولاً شاعر شده‌ام، يعني روحية شاعرانه پيدا كرده‌ام.

اگر اين تاريخ را بپذيريم، ثابت مي‌شود كه فروغ پس از تجربة عشق به شعر روي آورده و، به تعبير خودش، روحية شاعرانه پيدا كرده است. به يك اعتبار، مي‌توان اين‌طور گفت كه، در جريان سيال و پيوستة «خواندن» شعر، به عشق برخورده، و عشق، فوارة «سرودن» شعر را در وجودش به جوشش درآورده است. رب‌النوع عشق، نيروي تخيل و احساس و شور زندگي را در او بيدار كرده و اينها با هم او را به سوي سرزمين شعر رانده‌اند. درست مانند اغلب دختران جوان كه، با نخستين جوانه‌هاي عشق بر شاخه‌هاي بلوغ، شعر و شعرخواني و تقليد از شاعران و شعرهايشان و نگارشِ احساساتِ فوراني و شيداگونه‌شان هم آغاز مي‌شود؛ و فروغ هم از اين قاعدة كلي مستثنا نبوده است. تفاوت فروغ با هم‌نسلانش پس از ازدواج آشكار مي‌شود.
معمولاً عشق وقتي به ازدواج مي‌انجامد، قاعده‌اش پايان تخيل است و آغاز واقعيت‌ها و ضرورت‌ها و تسليم‌هاي ناگزير به آنچه جبر زندگاني روزمره پيش مي‌آورد و گريزي از آن نيست. تلاطم زندگي فروغ، پس از ازدواج، از همين تسليم‌ناپذيري به واقعيت‌ها و ضرورت‌ها آغاز مي‌شود. او، از طريق عشق و شعر و عصيان، ذره ذرة خودش را كشف مي‌كند و نمي‌تواند به‌راحتي تسليم ناگزيري‌ها شود. هرچند هم كه مي‌خواهد و تلاش مي‌كند كه بشود، شعر او را به تخيل و رويا و ماورا مي‌كشاند و نمي‌گذارد در واقعيت روزمره گم شود:

به نظر من شعر شعله‌اي از احساس است و تنها چيزي است كه مرا در هر حال كه باشم مي‌تواند به يك دنياي رويايي و زيبا ببرد.

اين خودكاوي دروني نمي‌گذارد فروغ، پس از رهايي از اسارت خانوادة سنتي پدرسالار، در اسارت آن شوهر و خانواده بماند. شايد فكر كنيم سرانجام عشق شديد و «تپش‌هاي عاشقانة قلبش» او را مجبور به عقب‌نشيني مي‌كند و بالاخره «آدم» مي‌شود. اما آنچه اتفاق مي‌افتد درست عكس اين نظرية همگاني است. آتشِ عشق اگر تسليم واقعيتِ افسرنده و خاكستركننده نشود و همچنان گرم و داغ و پرهيجان و شورانگيز بماند و به ژرفاي روح رسوخ كند، درخشش عظمت، قدرت عصيان و پالايندگي رنج را به‌تدريج در بطن خود پرورش مي‌دهد. و فروغ به نيروي دروني همين عشق در نهايت بر ابتذال زندگي عاميانه، بر استبداد سلطة سنتي، و بر خوشي‌هاي حقير «انسان‌هاي پوكِ پر از اعتماد» و بر «انبوه بي‌تحرك روشنفكران اطراق‌كرده در منجلاب و مرداب‌هاي الكل»1 يورش برد. فروغ، به‌رغم غريزة نيرومندي كه او را با همة ذرات وجودش به‌سوي پرويز و كاميار مي‌كشيد، از خود نيز برگذشت، و زنِ ايرانيِ تعالي‌گرايِ انسان‌مدارِ مدرن را به جامعة ما عرضه كرد. هزينه‌اش را نيز پرداخت. فروغ ديگر هرگز طعم خوشبختي را نچشيد و همة زندگي‌اش به رنجي ابدي تبديل شد، رنجي كه مدام او را از درون مي‌خورد و به تعبير خودش «گِردش» مي‌كرد... تا آنجا كه «همة هستي‌اش آية تاريكي» شد. شعر و عشق و زنانگي، فروغ را به وادي‌هاي خطيرِ عظمت و عصيان و رنج كشانيد و در فرآيندي فشرده و سهمگين فرديت او را از قاعدة معمول خارج كرد و به‌صورت يك استثنا درآورد.
آيا مغناطيس نيرومند و پرجاذبة فروغ ما را نيز درگير تناقضات وجودي او نساخته است؟ نمي‌دانم. شايد. پس بازمي‌گرديم به واقعيتِ فرآيندِ اين راه سختي كه شاعر ما طي كرده است:

حس مي‌كنم كه عمرم را باخته‌ام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم مي‌دانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشته‌ام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايه‌هاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد.

چرا فروغ اين‌چنين سخن مي‌گويد؟ چرا، به فاصلة پنج شش سال، از بنياد منكر همه‌چيز مي‌شود؟ اين‌همه تناقضات عجيب و غريبِ اين روح زنانة سرگردان (ص 296) از كجاست؟ اين اعتراف به «باختن» تمامي عمر، اين تعبير وهن‌آميز و كينه‌توزانة «مضحك» نسبت به آن «عشق و ازدواج افلاطوني» ـ كه پرتوي از تپش‌هاي آن همين كتاب چند صد صفحه‌اي را سامان داده ـ نشانگر چيست؟ كدام فروغ دروغ است؟ اين يا آن؟

اما پرويز دلم مي‌خواست همان‌جا توي اهواز بودم و شب و روز وجود تو را در كنار خودم احساس مي‌كردم... دلم مي‌خواست تو بودي و تو را روي سينه‌ام فشار مي‌دادم و يك دامن گريه مي‌كردم و دومرتبه با تو به اهواز برمي‌گشتم و زن خوبي مي‌شدم... از ته دل دوستت دارم و از رفتار گذشته‌ام به‌شدت شرمسارم. (صص 286-287)

واقعاً فروغِ بي‌دروغ، فروغِ بي‌نقاب كدام‌يك از اين دو نفر است؟
به شهادت آخرين نامة اين كتاب ـ كه مدت‌ها پس از قطع رابطه و جدايي نوشته شده ـ فروغ از پرويز طلب مغفرت مي‌كند و حسرت يك لحظة آن روزهاي با هم بودن را مي‌خورد و با التماس مي‌خواهد كه پرويز همچنان دوست و تكيه‌گاهش باشد و عاجزانه به همين مقدار راضي است كه نامه‌اي برايش بنويسد و رابطه‌اش را قطع نكند.
پس ادعاهاي روشنفكرانة بعدي‌اش از كجا مي‌آيد؟
همين تناقضات نشان مي‌دهد كه فروغ ـ در وحلة نخست و منهاي شاعر بودنش ـ آدميزاده‌اي است درست شبيه به همة ما! هم مي‌خواهد همچون همة دختران خوشبخت باشد، هم زني خوب باشد براي شوهرش و مادري مهربان براي فرزندش. اما در فرازي ديگر، همة اينها را «باختن عمر» مي‌داند و عشق و ازدواجش را «مضحك» مي‌خوانَد! خوب، اين هم جنبة ديگري از «بشريت» اوست. اين نامه‌ها نيز پاره‌اي از ابعاد زنانگي او را كه تاكنون ديده نمي‌شدند آشكار مي‌كنند.
نثر نامه‌ها نيز ساده و صميمي و بي‌تكلف است و درست مانند دفترچة خاطرات يك دختربچة 16 ساله انباشته از احساسات رقيق و فراز و فرودهاي عاطفي شديد و آتشين. نثر او ـ جز در موارد نادري كه همچون پاره‌ابرهاي گسسته و فرّار و گذرا در پرتو آفتاب شعرش محو مي‌شوند ـ هيچ‌كدام از زيبايي‌هاي درخشان شعرهايش را ندارد، جز روحِ سيّالِ زنانگي و رواني و سادگي و صميميت آنها را. فروغ در هر دوره‌اي همان‌گونه مي‌نوشته و مي‌سروده كه بوده است. نوشته‌هاي او، چه نثر و چه شعر، مصداق عيني شخصيت دروني و فردي اوست. ميان «بود» و «نمود»، ميان خودش و آثارش فاصله‌اي نيست و ابايي از آشكار كردن خود ندارد.
خواننده، با همة علاقه و شيفتگي‌اش نسبت به فروغ، تا حد زيادي از نثر رمانتيك نامه‌ها و خصوصاً از كيفيت سنتي ارتباط منفعلانه و ترحم‌انگيز او با پرويز شاپور جا مي‌خورد و بعضي از اين نامه‌ها را اصلاً نمي‌تواند باور كند. چون فروغِ ذهن او تا امروز به‌كلي چيز ديگري بوده است. پس مثل آقاي عمران صلاحي دست به توجيه و انكار مي‌زند و مي‌گويد: «چه نثري! چه فضاي شاعرانه‌اي! و چه عشقي!» (ص 8) يا «اينها نامه نيست؛ شور است و شيدايي و شعر.» (ص 13) يا «زني كه در 16 سالگي نثري چنين درخشان دارد... يك‌شبه ره صدساله را رفته است.» (ص 22) ذهنيت اسطوره‌پرستِ شيفتگانِ ايرانيِ فروغ، فروغِ كمال‌يافته را به تماميت فروغ تعميم مي‌دهد و سير تدريجي حركت او را نمي‌بيند. باورش نمي‌شود كه فروغ فرخزاد نيز بايد در مورد تك‌تك كارهايش، اين‌كه چه ساعتي بيرون رفته، در هفته چند بار به لاله‌زار رفته، با چه كساني سلام و عليك كرده، آيا تنهايي و بدون شاپور به خانة كسي رفته، چه چيزهايي و از كجا خريده... به شوهرش توضيح بدهد، عذرخواهي كند، اثبات كند، و شرمنده شود... خواننده «مقدمه‌نامة» مبالغه‌آميز و رفوگرانة عمران صلاحي را مي‌خواند و، در قياس با متن عيني نامه‌ها، گرفتار تناقض مي‌شود. اما چاره چيست؟ شايد انجام اصلاحات اساسي در باورهاي خدشه‌ناپذير پيشين و پذيرفتن بخش غيرشاعرانة شخصيت فروغ به‌مثابة واقعيتي طبيعي، تاريخي، اجتماعي و انساني.
نامه‌هاي عاشقانة فروغ به پرويز شاپور خبر از جدال ديگري هم مي‌دهد. جدال هميشگي در جامعة ما و در كانون‌هاي خانوادگي ما: جدال سنت و تجدد. هرچند نامه‌ها يك‌سويه‌اند و گنگ و پاسخ‌هاي پرويز شاپور به فروغ در دسترس خواننده نيست، بر مبناي همين نامه‌ها حدس‌هايي مي‌توان زد و به احتمالات قريب به‌يقين رسيد. در يك جامعة سنتي كه، به‌رغمِ اخذِ تجددِ ابزاري، تار و پودش از سنت است، صرفِ ذهنيتِ روشنفكرانه نمي‌تواند همة خلق و خوها، سلوك‌ها و ديدگاه‌هاي سنتي نخبگان فرهنگي را پاك كند و از آنان انسان‌هاي مدرن بسازد. بر همين قياس، تفكر مدرن نمي‌تواند از پرويز شاپور يك مردِ مدرن بسازد. و دست‌كم نيمي از درگيري‌هاي فروغ و پرويز به اين جدال بي‌پايان برمي‌گردد. و جدايي جنجالي‌شان، به‌رغم عشق شديد هر دو به هم، نشان از استحكام سنت (به معناي عام آن) و نيرومندي ريشه‌هاي آن دارد كه حتي گريبان زندگي خصوصي و خانوادگي روشنفكران را نيز رها نمي‌كند.
فروغ، چنانكه از نامه‌ها برمي‌آيد، پس از انتشار اولين كتابش، مورد توجه كانون‌هاي هنري و روشنفكري قرار مي‌گيرد و مدام از جانب آنها دعوت مي‌شود. اما پرويز شاپور نه‌تنها به فروغ اجازة شركت در اين كانون‌ها و ديدار و گفت‌وگو را نمي‌دهد كه او را آماج ترديدها و بدبيني‌هاي «غيرت‌مندانه» و نارواي خود قرار مي‌دهد. تا آنجا كه فروغ همچون زن شوهردار تهمت‌خورده‌اي از خانواده‌اي سنتي ناگزير به دفاع از حيثيت خود در برابر شوهرِ شكاكِ متعصبش مي‌شود:

تو به گردن من حق بزرگي داري ولي من هرگز خودم را گناهكار نمي‌دانم من در پيش وجدان خودم سربلند هستم... و پاكدامن و سالم تسليم تو شده‌ام من هرگز پاي از دايرة عفاف و نجابت بيرون نگذاشته‌ام... هيچ‌كس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرويز با من اين‌طور حرف نزن من اگر بفهمم كه تو در نجابت من شكي داشته‌اي خودم را مي‌كشم و از دست اين زندگي سراسر شك و ترديد راحت مي‌شوم... ولي به خدا و به آنچه كه نزد تو مقدس است قسم مي‌خورم من هرگز گناهي نكرده‌ام ايمان داشته باش به خدا دروغ نمي‌گويم. (صص 152-153)
حال من هم همان‌طور كه خودت تشخيص داده‌اي در اثر گردش‌هاي متعدد سر پل و لاله‌زار و اسلامبول و نادري بسيار خوب است ]![ و خدا مرا نبخشد اگر من سر پل رفته باشم من نمي‌خواهم قسم بخورم ولي به مرگ كامي من حالا نزديك سه سال است كه اصلاً سر پل را نديده‌ام چه برسد به اين‌كه بخواهم در آنجا گردش كنم. (صص 154-155)

هنگامي كه مجموعة اسير منتشر مي‌شود و با غوغاي خود، غيرت و رقابت مردانة آقاي شاپور را برمي‌انگيزد (صص 15 و 16 مقدمه)، خانم فرخزاد مي‌بايست با ترس و لرز توضيح بدهد:

... همان‌طور كه تو گفتي با هيچ‌كس تماس نگرفتم. حائري دو سه مرتبه تلفن كرد و مرا به انجمن دانشوران دعوت كرد و گفت... اصلاً اين مجلس به افتخار شماست ولي من همان‌طور كه به تو قول داده بودم معذرت خواستم و گفتم فعلاً فكر كنيد كه من هنوز در اهواز هستم البته وقتي شوهرم آمد با كمال ميل. (صص 169-170)

اين درگيري‌هاي دائمي ـ كه نشان از آن دارد كه فروغ با صبر و حوصلة بسيار و تحمل و تسليم‌پذيري فوق طاقت زنِ ايراني همة تلاش خود را براي حفظ زندگي خانوادگي‌اش كرده ولي باز هم شكست خورده ـ يكي ناشي از همان جدال سنت و تجدد است كه گفته شد. اما اين برخوردها و سرانجامِ غم‌انگيز آن، جدايي، حاصل جدال ديگري نيز هست كه احتمالاً در همان جدال قبلي ريشه دارد. و آن ميل طبيعي و تاريخي مرد به سلطة جبارانه بر زن است.
پرويز شاپور تا آن زمان تحمل فروغ را دارد كه فروغ هويت فردي خود را در عشق به او گم مي‌كند. اما از زماني كه فروغ به‌تدريج پوست مي‌اندازد، شعرهايش به چاپ مي‌رسد، و خودش مستقل از پرويز شاپور شخصيت مطرحي مي‌شود ناسازگاري‌هاي شاپور بيشتر و بيشتر مي‌شود و رفته‌رفته شعر تبديل به رقيب شاپور مي‌گردد، كه ديگر غيرت مردانة پرويز ـ و هر مرد ديگري ـ اين يكي را برنمي‌تابد! فروغ، از طريق شعر، خود را به‌تدريج از احاطة كامل و تسلط رابطة زناشويي خارج مي‌كند. او مي‌خواهد هر دوِ اينها را با هم داشته باشد و همان‌طور كه از نامه‌هايش برمي‌آيد تمام تلاش خود را مي‌كند كه ناسازگاري اين دو مقوله را به سازگاري و تفاهم بكشاند و در اين مسير تا آنجا كه امكان دارد از خواسته‌هاي خود صرف‌نظر مي‌كند، اما نمي‌شود. جنگ فروغ بار ديگر آغاز مي‌شود، جنگ سلطه و رهايي. يك طرف ميل به سلطه‌گري دارد و گمان مي‌برد كه استحكام خانواده از مسير چنين احاطه‌اي، يعني استبداد عاشقانة شرقي مي‌گذرد. تلاش ملتمسانه و مظلومانة فروغ علاج واقعه را نمي‌كند. ذهنيت مذكر از اين احاطه و سلطة كامل است كه به لذت عاشقانه مي‌رسد، نه از برابري و استقلال. اما امان از آن روزي كه زن بخواهد شانه به شانة شوهرش حركت كند، خويشتن انسانيِ خود را بازيابد، و مثل فروغ باز هم عاشق بماند، آن‌گاه است كه جنگ ويرانگر غيرت و ناموس در فاز جديد خود آغاز مي‌شود.
تا پيش از انتشار اين نامه‌ها، تمام بار مسئوليت اين ويرانگري به شكلي كاملاً يك‌سويه بر دوش فروغ افتاده بود. چه به‌صورت نكوهشِ پرده‌دري‌هاي او و چه به‌صورت ستايشِ شورشگري‌هايش. گمان مي‌رفت او تاب هيچ اسارتي را در چارچوب خانواده نداشته و از هر ديواري بيزار بوده و عصيانگري ذاتي‌اش او را به‌سوي متلاشي شدن يا ويران كردن كانون مقدس خانواده كشانده است. اما اين نامه‌هاي افشاگر به‌خوبي روشن مي‌سازند كه فروغ چاره‌اي جز عصيان و روي آوردن به نوعي فرديّتِ آنارشيستيِ ژرف و مثبت و هنرمندانه عليه سلطه (همة انواع سلطه از جمله سلطة تاريخ مذكر) نداشته است:

پرويز جانم استقامت كردن كار آساني نيست. نااميدي مثل موريانه روح مرا گرد مي‌كند ولي در ظاهر روي پاهايم ايستاده‌ام... مي‌خواهم بروم گم بشوم. با اين اعصاب مريض نمي‌دانم سرانجامم چه مي‌شود. پرويز كار من خيلي خراب است. اگر از اينجا نروم ديوانه مي‌شوم... همه خيال مي‌كنند من سالم و خوشبخت هستم در حالي‌كه من خودم خوب حس مي‌كنم كه روزبه‌روز بيشتر تحليل مي‌روم گاهي اوقات مثل اين است كه در خودم فرو مي‌ريزم. وقتي دارم توي خيابان راه مي‌روم مثل اين است كه بدنم گرد مي‌شود و از اطرافم فرو مي‌ريزد. (ص 229)

خواننده عميقاً حس مي‌كند كه فروغ همة راه‌هايي را كه مي‌توانسته رفته و همه نوع تلاشي را كه امكانش بوده براي حفظ نظام خانواده و حفظ عشق توأمانش به شعر و شوهر انجام داده، اما نهايتاً مجبور به انتخاب اين راه ناگزير شده است: انتخاب بار امانتِ انسان بودن، زن بودن، شاعر بودن، مستقل بودن، آزاد بودن و در اوج بودن كه او را تا مرز فاجعة فروپاشي شخصيت مي‌كشاند و بر لبة پرتگاه بي‌هويتي مي‌لغزاند:

خودم باز رفتم پيش دكتر اعصاب و باز يك‌سري آمپول... من روزهايي كه زياد فكر مي‌كنم... دچار چنين حالتي مي‌شوم. يعني يك‌مرتبه سرم گيج مي‌رود و چشم‌هايم سياه مي‌شود و مثل اين‌كه يك نفر تمام رگ‌هاي مرا مي‌كشد و آن وقت ديگر هيچ‌چيز نمي‌فهم. مثل اين‌كه ديگر زنده نيستم... در اين لحظات يك حالت فراموشي براي من پيش مي‌آيد... مثل اين‌كه ديگر (فروغ) نيستم. بلكه يك بشري هستم كه اسم ندارد. يك بشري كه اسمش را گم كرده. (ص 251)

فروغ، پس از ترك پرويز، عميقاً مي‌ميرد... و در نهايت شب، در بن‌بست تاريكي و نوميدي سياه و بي‌سرانجام خويش، از اعماق ريشه‌هاي زنانة زمين ـ مادر همة زيبايي‌هاي طبيعت و انسان ـ دوباره متولد مي‌شود و «راز آن وجود متحد عاشق را» به اشارتي برملا مي‌كند:

و تكه تكه شدن
راز آن وجود متحدي بود
كه از حقيرترين ذره‌هايش آفتاب به دنيا آمد.

*
هرچه در اين كتاب پيش مي‌رويم، از «واقعيت فروغ» به «حقيقت فروغ» نزديك‌تر مي‌شويم. به همين ميزان، نثر نامه‌ها و مضامين جاري‌شان، به‌ويژه در نامه‌هاي پس از جدايي، در كورة گداختة رنجي بي‌امان از سنخِ ستم‌هاي چندجانبه‌اي كه بر زن ايراني رفته است و مي‌رود، پخته‌تر و فرهيخته‌تر و تأثيرگذارتر مي‌شود. بخصوص كه «رئاليسم فجيعِ» اين اواخر بر «رمانتيسم لطيف» آن اوايل مي‌چربد:

اينجا زندگيم شوم و وحشتناك است. الآن سه ماه است كه مريض هستم و دَم نمي‌زنم تو مي‌داني كه وقتي هم كه تهران بودم بعد از زائيدن هميشه وضع رحم من خراب بود و معالجه مي‌كردم. از وقتي آمده‌ام اينجا از همان روزهاي اول حس كردم كه حالم دارد روزبه‌روز بدتر مي‌شود. فقط توانستم يك‌مرتبه پيش دكتر بروم و گفت تخمدان‌هايت ورم و چرك كرده و اين تازه نيست... و بايد زود معالجه كني اما چه‌طور مي‌توانستم هر دفعه 30 تومان پول دكتر بدهم و نسخه‌هاي گران‌گران بخرم. گفتم به‌درك حالا هم مي‌گويم به‌درك بعد هم خواهم گفت به‌درك من فقط بايد بميرم. (صص 296-297)

در نقد كتاب‌ها، بناي اين قلم بر توصيه نيست، اما اين‌بار توصيه مي‌كنم تمام زنان و مردان اين ملك، از نوجوان تا كهنسال، يك‌بار اين كتاب را بخوانند و خود را در آيينة فروغ و پرويز به‌دقت تماشا كنند. البته با اين توجه ويژه كه ما در اين نقد از ديدگاه فروغ به تماشاي پرويز نشسته‌ايم. كاش كسي همتي كند و نامه‌هاي پرويز را نيز به چاپ بسپارد. آن‌گاه برداشت‌هاي ما هم به انصاف و تعادل نزديك‌تر مي‌شود و از يك‌طرفه به قاضي رفتن مصون مي‌مانيم و حق انساني شاپور ـ اگر حقي داشته باشد كه پايمال نفس‌پرستي و خودشيفتگيِ احتماليِ فرخزاد شده ـ ضايع نمي‌شود. عشق فروغ دروغ نيست؛ دانش و اخلاق و هنر ناب است. روح ملكوتيِ او نيز هرگز نمي‌پسندد كه ما زنان از منظري افراطي از شوهرش ـ كه مردي است معقول از تبار تاريخ مذكر ما همچون ديگر مردهاي ايراني ـ غولي بسازيم كريه‌المنظر و دهشتناك، و باعث و بانيِ تماميِ nبدبختي‌هاي فروغ.


پي‌نوشت:
1) پاره‌هايي برگرفته از «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» و «آيه‌هاي زميني».

Monica
03-11-2006, 19:41
نماد گرايي رنگ در "خانه سياه است"(ساخته ي فروغ فرخراد)

محمود يکتا





دوشنبه۳۱ مرداد۲۸ ۳۱ – ۴ آگوست ۳۰۰۲

توضيح: نوشته زيربه بهانه ي خانه سياه است توليد شد ولي هدف اصليش مورد سوال قرار دادن سخن نژاد پرستانه درانبوهي ازکارهاي هنري قديم و جديد است.

"خانه سياه است" سعي مي کند با دوسويه ي پايه اي از واقعيت ساخت فيلم کنار بيايد: سفارشي بودن و تجربه کردن. فيلم به سفارش "جمعيت کمک به جذاميان" ساخته شده و موتور حرکتش طرح داستاني بر مبناي

ايد ئولوژي "بني آدم اعضاي يکديگرند" و "آنها" - يعني ديگران- هم آدمند هست. انسانگرايانه است. از ديگر

سو وسوسه ي شيطاني حس کردن آنچه که دارد مي گذرد نه از راه باز ساختن، بلکه ساختن اين لحظه، گريبان اين انسانگرايي را مي گيرد و ول مي کند. فيلم پرتر است از نماهاي جلب ترحّم و خالي تر از ميل به جذامي شدن. اوّلي ها با نماهاي دور دلالت شده اند، دّومي ها با نماهاي نزديک. تصوير درشت چيده شدن تکّه هاي مرده ي گوشت در عضو غير جذامي جامعه، چند ش برمي انگيزد، بين بيننده ي "سالم" و موضوع جذامي فاصله ايجاد مي کند. شايد حتي بدون اينکه بخواهد گفتمان انسانگرايانه آغاز فيلم را هجو مي کند. امّا نماي دور طولاني مردي که طول ديوار را مي رود و مي آيد بد ناً از موضوع دور شده است؛ ذهناً نيز. فيلمساز خودش را، ذهنيت خودش را در تسلسل نوستالژيک "شنبه، يکشنبه..." سر جاي جذامي گذاشته است.



هر کار هنري، بر پايه ي يک يا چند پيش فرض زيبايي شناختي- سياسي بنا مي شود. يکي از مهمترين اين پيش فرض ها را مي شود در "خانه سياه است" مورد سوال قرار داد: چرا "خانه سياه است" و سفيد نيست؟ گفتار فيلم جواب مي دهد:"سايه هاي عصر دراز مي شوند ... و اينک ظلمت است ...". يعني دنياي جذامي دنياي ظلمت است، با دنياي ما غير جذامي ها تفاوت هاي جدّي دارد.

تاريکي

پليدي

شرّ، شب!

حکومت سياه

قلب سياه

بازار سياه!

پلشتي، منفي، نحس!



دنياي غير جذامي ها امّا، دنياي نور است.



روشنايي

نيکي

خير

روز!

سفيدپوش

سفيد رو

سفيد بخت!

خوبي و خوشي

مثبت

حسن!

اينها دژهاي ناديدني امپراطوري نشانه سازي و در پي اش، معني سازي هستند. بد يهي اند. نه تنها "خانه سياه است" بلکه چندين هزار سال فرهنگ بشري، از جمله ايراني، گونه ي ويژه اي از نماد، تشبيه، استعاره، در يک کلام ابزار ارتباط ساخته و به عنوان جان پناه ايد ئولوژيک يک نژاد در اذهان همه ي نژادها پراکنده شان

کرده است. عمر اين نشانه هاي زباني- فرهنگي آنقدر طولاني ست که پرس و جو در اطراف اصل و نسب شان، تاريخشان، مسخره يا دست کم بي مورد به نظر مي رسد.

اسطوره، افسانه اي ست که از فرط تکرار، باور شده است. باور کرده ايم که شب ميعادگاه ترس و گناه؛ تاريکي

پسزمينه ي جنايت و خلاف؛ ظلمت وادي گمگشتگي و هراس و سياهي، تجسّم شومي بي خلاص باشد. نمادهاي بديهي در کوره ي زمان آتش مي خورند، جا مي افتند، طبيعي مي شوند. يعني شخصيت فرا تاريخي به خود مي گيرند. فرهنگ جانبدار و تنبل با استفاده و باز استفاده ي پيوسته از اين نمادها به ريشه گرفتنشان در ذهنيت افراد جامعه کمک مي رساند؛ نسل اندر نسل. رابطه ي فرهنگ با باورهاي افسانه اي – اسطوره اي متقابل و تنگاتنگ است.

بدون سياهي، علت وجودي سفيدي مورد سوال قرار مي گيرد. نشانه سازي سفيد، ديگر مرموز خطرناکش را همواره در سياهي جستجو کرده است. مولفه ي اصلي ايد ئولوژي اين نشانه سازي، تفوّق و تقدّم طبيعي بر تاريخي است. کار هنري از راه ضربه زدن به آنچه طبيعي به نظر مي رسد کوشش به وارونه سازي اين معادله مي کند. دقّت رياضي آن را مورد سوال قرار مي دهد. پس پشت ترادف تميزي، گشايش و بهروزي با رنگ سفيد، ذهن سفيد را برملا مي سازد. تمايل يک نژاد به مستحکم کردن ارزش هاي خودش از راه تخريب، لجن مال و تزلزل ارزش هاي نژادي ديگر، رو مي کند. طبيعي را مي خراشد تا تاريخي را رد بگيرد.

استفاده نکردن از نشانه هاي فرهنگي موجود و بهم ريختن روابط بديهي- طبيعي، انگيزه ي هميشگي توليد کار هنري بوده است. خوشبختانه، "خانه سياه است" نمي تواند خود را از چنگ اين ميل به ايجاد نابجايي در باورها، و بازي کردن با نا آشنا در محيط هاي آشنا رها سازد. سوال و جواب هاي معلم و دانش آموزان در پايان، به

پايه هاي برخي از باورهاي ما تلنگر مي زنند. متوجّه مي شويم بچّه هايي هستند که دست و پا را زشت مي بينند، ستاره هايي هستند که به بعضي ها چشمک نمي زنند. همزمان، خيلي ديگر از باورهايمان تثبيت مي شوند. جذامي، هر چند که آرايش مي کند، مي رقصد، آواز مي خواند، بازي مي کند و عروس و داماد مي شود- يعني تمايلاتش مثل ماست- تفاوتش، ديگرگونه ايش وحشتناک است.



بين سازندگان و موضوع فيلم، رابطه ي فدرت برپا مي شود. سازندگان فيلم به دنياي اکثريت متعلق اند. موضوعات فيلم در اقليت محض اند. قدرت مطلقه ي اکثريت، جز در چند جا، مورد ترديد قرار نمي گيرد. در مقابل، از آن خواسته مي شود که به اقليت رحم کند، دل بسوزاند، کمک کند. خيرخواهي جايگزين سوال تراشي ريشه اي مي شود. يکبار ديگر امکان ناپذيري جداسازي مضمون و شکل عيان مي شود. زّرادخانه ي نشانه سازي اکثريت به تکاپو مي افتد. جذامي را هل مي دهد در تاريکي و خودش در روشنايي به ارزيابي شرايط مي پردازد. اعتراض که مي کني، اعلام مي کند که نشانه ها صرفاً براي ارتباط گيري ساخته شده اند، منظوري نداشته اند، از قديم بوده اند. توطئه اي در کار نبوده است، پيش آمده است ديگر!



در حيطه ي توليد معني، هيچ پيشامدي اتفاقي نيست. اتفاقي نبوده است که در بسياري از جاهاي دنيا، همين که تعداد جذامي ها شروع شد به کم شدن، خانه هايشان به تدريج شد مکاني براي نگهداري و سرپرستي ديوانگان. اکثريت براي اکثريت باقي ماندن نياز به ايجاد، حبس و کنترل اقلّيت دارد. آخرهاي فيلم، جذامي ها به ما نزديک مي شوند. ما به تدريج عقب مي نشينيم. آنها با ترديد جلو مي آيند. ما دربه رويشان مي بنديم. در اين نماي کمياب، "خانه سياه است" مرز بين خود و جذامي ها را حس مي کند. امّا بلافاصله پسر جذامي بر تخته مي نويسد: "خانه سياه است". قبول کرده است متفاوت بودنش از او موجودي کوچکتر و کمتر ساخته است. نه تنها پذيرفته که دنيايش ظلماني است، بلکه و مهمتر اينکه، " اينجا سرزمين تاريکي غليظ ... سرزمين راه هاي بي برگشت" است. جذامي، عليرغم جذامي بودن، ايد ئولوژي غير جذامي جذب کرده است. بعضي ها مي گويند: " واقعيت را قبول کرده است."

Monica
03-11-2006, 19:53
ترديد ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگترين زن تاريخ ايران است. اما شايد اين حرف تازگي نداشته باشد. ديگران نيز ممكن است همين اعتقاد را داشته باشند. من خود نيز قبلا، شايد در همان حول و حوش مرگ فرخ زاد، ممكن است همين حرف را زده باشم. هنوز هم پس از گذشت بيش از سي سال از مرگ او همين اعتقاد را دارم. برايم دشوار خواهد بود كه خلاصه ي بيش از دويست صفحه مطلب را كه به زبانهاي فارسي، انگليسي و تركي درباره ي او چاپ كرده ام در اين جا بيان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در اين مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخ زاد، و شاعران و نويسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالا بي فايده نباشد. آن رئوس مطالب اينهاست:

1ـ فروغ فرخزاد نخستين زني است كه عليه رأس خانواده قيام كرده و اين قيام را در زندگي شخصي و زندگي شعري، به عنوان مسئله اصلي زندگي و هنر يك زن شاعر متجلي كرده است. اين قيام عليه رأس خانواده قيام عليه تاريخ مذكر ايران است كه همه چيز آن بر محور تسلط مرد شكل ميگيرد. فرخ زاد سنت خانواده ي پدري، سنت خانواده ي شوهر، و سنت خانواده ي معشوق را زير پا ميگذارد. در اولي و دومي مرد مسلط است، در سومي، او معشوق را از چارچوب خانواده زندار و بچه دار برميگزيند. فرخ زاد سيستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زنهاي ديگري هم دست به چنين كاري زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از اين بابت هم فرخ زاد پيروان و حتي مقلداني هم داشته باشد، اما مسئله اين است، بيان چنين مسئله اي در شعر، و هستي خود را درون شعر ديدن، و دو هستي، يعني زندگي، و زندگي شعر را با هم تركيب كردن، و با استمرار تمام دنبال معناي اين دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبي آن، در شعر فرخ زاد ميبينيم. صميمت شعري اين نيست كه شاعر امروز درباره يكي احساساتي شود، فردا درباره ي آن ديگري. صميمت شعري در اين است كه بين درد و لذت زندگي، و درد و لذت شعر بي واسطگي مطلق وجود داشته باشد. فرخ زاد بي واسطه با خود، و يا بهتر بي فاصله با خود شعر گفته است. بيش از هر شاعر ديگري در زبان فارسي، ريشه ي اصلي اين بي فاصله بودن در آن قيام عليه قرارها و قراردادهاي سنتي است كه دست كم از زمان مشروطيت به بعد، بويژه اكنون و حتما در آينده، طرح اصلي تاريخ ايران و تاريخ همه جوامع مشابه ايران است.

2ـ هر چند زنده ياد پرويز شاپور هنرمندي با ارزش بود و از دوستان مهربان و وفادار همه ي ما، و هر چند مراقبت و تربيت كاميار هنرمند و برومند را مديون پدري چون پرويز هستيم، اما فرخ زاد به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دورمانده از او به سبب قوانين حاكم بر ارتباط جدايي زن از شوهر، از درد اين جدايي ناليده است، و تنبيه عصيان عليه شوهر و قراردادهاي اجتماعي هرگز نميبايست خود را به صورت جدايي از فرزند بيان كرده باشد، حتي نميبايست اصلا تنبيهي در كار بوده باشد. بر اين ارتباط و عدم ارتباط حق انساني حاكم نبوده است. آن دوره ي عصياني فرخ زاد در سرسراهاي تاريخ به صدا درآمده است. آن عصيان كابوس مرداني است كه هنوز "ترازوي عدل" تاريخ مذكر را بر بالا سر زن و بچه نگاه ميدارند. فرخ زاد در آن دوره، شعر مظلوميت زن و بچه را به عنوان عصيان سروده است. ديوارها هستند، اسارت هست و عصيان بر اين ديوار و بر اين اسارت حتمي است، و اين طرح اصلي رهايي است.

3ـ در دهه ي سي، دهه ي وهن تحميل شده بر ايران با كودتاي سيا، دو شاعر اهميت سياسي دارند. به رغم اينكه نيما زنده است، به رغم اينكه اخوان ثالث تعدادي از بهترين شعرهايش را در اين دوره ميگويد، آن دو شاعر، يكي شاملو است، و ديگری فرخ زاد. شاملو خطاب به زن شعر ميگويد، فرخ زاد خطاب به مرد. شاملو براي بيان اين رابطه به نثر ميگويد، فرخ زاد براي بيان اين رابطه در چهارپاره شعر ميگويد، بين آنچه شاملو ميگويد و نحوه گفتن او، فاصله اي نيست. اما فرخ زاد در چهار پاره اي كه قبلا مردان در قالب آن شعر ميگفتند، عصيان خود را عليه مرد، و عشق خود را به مرد، بيان ميكند. اين عصيان و عشق، بي شك قالب را خواهد شكست. اين شكستن محتوم و ضروري است. همانطور كه شاملو پس از آن خودكشي و اظهار ندامت از فريفتگي اش به آلمان، زبان منظوم، حتي زبان و قالب نيمايي را كافي براي عصيان خود نميداند، و به همين دليل به شعري ميگرايد كه امروز شعر سپيد خوانده ميشود، و همانطور كه پيش از او نيما، با تجربه ي "ققنوس" و "غراب" زبان را از جمله ي ساده، به سوي جمله ي مركب و مختلط ميراند و نشان ميدهد كه شعر بايد با جمله ي مختلط به سوي تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخ زاد هم به تدريج به اين نتيجه ميرسد كه بايد چارچوب چهارپاره را بشكند، و به سوي آزادي قالب شعر بيايد. زبان واقعي شعر زن در اين مرحله به وجود ميآيد. براي نگارش چنين زباني جهان بيني شعر نيمايي است، با تاثيراتي از شاملو. ولي براي شكستن قالب، همسايگي شعرهاي بعدي فرخ زاد را بويژه در وزنهاي مركب شكسته با شعر نصرت رحماني و نادر نادرپور نميتوان كتمان كرد. البته داده ها و مفروضات اصلي اين زبان از تجربه خود فرخ زاد با شعر سرچشمه ميگيرد. نه زبان مفخم و "ادبي" شعر عاشقانه شاملو. اين نياز بيان زن را برطرف ميكند، نه وزن شكسته تقريبا قراردادي شده ي نيمايي با پايان بندي هاي نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحماني و نادرپور، به رغم واقعيت گرايي زبانشناختی نسبي زبان اولي، و بلاغت مبتني بر شيوه ي عراقي و سلاست عمومي زبان "شاعرانه" ي دومي. فرخ زاد تركيب ركن هاي افاعيلي را نرم تر ميكند، يا در وزنهاي ساده كار ميكند و تازه بر آن سادگي اخلال زيباشناختي وزن را ميافزايد، و يا در وزن هاي مركب، چند هجا اين جا و آن جا، و چند تغيير ريشه ي وزني در آن جا و اين جا، ميافزايد و يا كم ميكند و يا به وجود ميآورد، و شعر را با صيقل واقعيت گرايي زبانشناختي سامان ميدهد. به تدريج اين حالت چنان ملكه ي ذهني او ميشود كه شعر در مصراع شكسته تر از نظر وزني، بيشتر حرف ميزند و صميمانه هم حرف ميزند، به جاي آنكه با بلند خوانده شدن موسيقي وزن را به رخ بكشد. با اين تمهيدات است كه فرخ زاد به طور جدي در زبان و قالب دگرگوني به وجود ميآورد. اين دگرگوني شعر زن را به يك واقعيت تاريخ ادبي تبديل ميكند. بر اين شعر گاهي تغزل ساده حاكم است و گاهي بينش فلسفي، ولي روي هم در بهترين كارها تغزل و فلسفه با هم تركيب ميشوند. گاهي طنز اجتماعي و گاه بيان اعتراض اجتماعي در واقعيت گرايي زبانشناختي، اين نوع شعرها را در شمار بهترين شعرهاي فارسي درميآورد.

4ـ شعر فرخ زاد بي شك شعر اعتراضي ست، و از همين ديدگاه بيشتر شعر معني شناختي است. براي اينكه زن در حوزه ي شعر، قصه ي كوتاه و يا رمان دست به كار جدي بزند، و جهان زنانه فردي و يا اجتماعي ـ تاريخي خود را بيان كند، به ناگزير بايد از خود، محيط و درون خود اطلاع بدهد. اين برداشت را ميتوان شعر اعتراضي خواند. چون جهان زن درست كشف و بيان نشده است، دادن اطلاعات از طريق نوشته، و مرتبط كردن خواننده به حريم خصوصي شاعر و يا نويسنده به يك ماموريت و مسئوليت جدي تبديل ميشود. به طور كلي ميتوان گفت كه فرخ زاد تا چيزي براي گفتن نداشت، شعر نميگفت. به نظر ميرسد مايه اصلي اين شعرها زندگي فردي و شخصي و ذهني اوست. با فرخ زاد ما وارد حيطه ي آشنايي با زن ميشويم0 درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصي و فردي، و به عنوان يك هستي نزديكتر از معشوق به شاعر.

5ـ موضوع ديگر در شعر فرخ زاد، سامان دادن يك شعر بلند از طريق توسل به حذف بعضي پاره ها، و خالي نگه داشتن جاي آنها، و سامان نهايي دادن به آن از طريق حذف و بيان است. بين پاره هاي مكتوب "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"، سكوتها از تامل هايي سخن ميگويند كه در خود ذهن انگار، محذوف مانده اند. عمق شعر فرخ زاد از اين حضور محذوفات سرچشمه ميگيرد. با حفظ فاصله، همه فاصله هاي ممكن. بگويم: ما همه از فرخ زاد متاثر شده ايم، از او تاثير پذيرفته ايم، و اين تاثير، سراسر مثبت است.

21 بهمن 97 تورنتو

پيام فوق را شاعر و نويسنده ارجمند غلامحسين سالمي در جلسه ي بزرگداشت فرخ زاد قرائت كرده است، به تاريخ 24 بهمن 79



برگرفته از هفته نامه ی شهر وند. کانادا

Monica
04-11-2006, 15:55
از حادثه‌هاى مهم فرهنگى اين هفته براى نه تنها ايرانيان مقيم آلمان كه براى همه ايرانيان و نيز دوستداران زبان و ادبيات مدرن فارسى انتشار مجموعه آثار فروغ فرخزاد به توسط نشر نيما در آلمان است. اين مجموعه شامل دو جلد است. جلد نخست در ۴۷۹ صفحه است و شعرهاى فروغ فرخزاد را دربرمى‌گيرد. مجموعه كامل شعرهاى ”اسير“، ”ديوار“، ”عصيان“، ”تولدى ديگر“، ”ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد...“ و همچنين ”شعرهاى مشترك فروغ فرخزاد و يداله رويايى“ و ”شعرهاى منتشر نشده در كتابهاى فروغ فرخزاد“ در جلد نخست گردآورى شده‌اند. در اين جلد همچنين فرازهايى از نقد و نظرات منتقدان و شاعران در باره شعرهاى فروغ چاپ گشته‌اند. جلد دوم مجموعه آثار فروغ فرخزاد در ۵۱۶ صفحه است. اين جلد دربرگيرنده مقاله‌ها، مصاحبه‌ها، نامه‌ها، خاطره‌نگارى‌ها، سفرنامه، داستانها، فيلم‌نامه و نوشته‌هاى سينمايى، ترجمه‌ها و طرحهاى فروغ است. دو پيوست نيز به جلد دوم غنا مى‌بخشند، كه شامل نوشته‌هايى از خبرنگاران، نويسندگان، ناشران و خاطره‌نگاريهاى آشنايان، دوستان و خويشاوندان فروغ فرخزاد در باره شخصيت و زندگى شاعر و يك گزارش، چند نوشته و خاطره از فعاليتهاى سينمايى وى هستند.

به مناسبت انتشار اين مجموعه صداى آلمان مصاحبه اى داشته است با آقاى بهنام باوندپور، شاعر، نويسنده و مترجم ايرانى مقيم آلمان كه ويرايش و گردآورى اين مجموعه را بر عهده داشته و ديباچه اين اثر به قلم اوست. بهنام باوندپور را مى‌شناسيم به ويژه از طريق مجموعه شعر “بدون مصرع اول” ، ترجمه گزيده اشعار شاعران زن روس با عنوان ”تنها جرعه‌اى قهوه تلخ“، شعرهاى برگزيده شاعران ايرانى خارج كشور به نام ”انهدوانا“ و مقالات بسيارى كه در خارج و در ايران از او چاپ شده‌اند، در ايران عمدتا در نشريه نگاه نو.

صداى آلمان: آقاى بهنام باوندپور، ويژگيهاى مجموعه آثار فروغ فرخزاد، كه شما درآورده ايد، چيست؟ چه چيز آن را از كارهايى كه در اين زمينه شده متمايز مى كند؟

بهنام باوندپور: من مى توانم پنج ويژگى را در اينجا نام ببرم: ويژگى اول اين است كه اصولا چنين مجموعه اى تا كنون وجود نداشته، يعنى مجموعه اى كه كليت آثار فروغ فرخزاد را در بربگيرد، اعم از شعر، نثر، آثار سينمايى و ديگر آثار فرخزاد را. ويژگى دوم اين است كه اين مجموعه بر اساس مقايسه متون مختلف ويرايش شده و در واقع با چاپهاى چه پس از انقلاب، چه قبل از انقلاب تفاوتهايى دارد. اين تفاوتها هم حاصل مقايسه متنها و مبنا قرار دادن آخرين روايتهاى آثار او در زمان زندگى اش هستند. ويژگى سوم اين است كه اين مجموعه از هر گونه سانسورى مبراست و هر جلدش را گزارشى همراهى مى كند كه نمونه وار به سانسور آثار فرخزاد مى پردازد. ويژگى چهارم اين است كه سه پيوست در مجموع اين آثار را همراهى مى كنند كه به شناخت شرايط زيست اجتماعى و شناخت شعر فرخزاد و همينطور فعاليتهاى سينمايى اش كمك مى كنند. ويژگى پنجم هم در واقع اين است كه من در نهايت سعى كرده ام در ديباچه هايى كه بر دو جلد نوشته ام چشم انداز ديگرى را از شعر و شخصيت فرهنگى فروغ فرخزاد ارائه دهم تا شايد زمينه اى باشد براى شروع تحقيقهاى مفصلترى حول آثار او.

صداى آلمان: آقاى باوندپور، همان طور كه اشاره كرديد، فروغ فرخزاد، اگر هم چاپ شود در ايران، با سانسور همراه است. شعر فرخزاد همچنان در ايران شعرى ممنوع است، شهر فرخزاد از همان آغاز شهرتش موضوع چالش و ستيز قرار گرفت. ويژگى شعر فروغ چيست كه اين ستيز را برمى انگيزد؟

بهنام باوندپور: در واقع پيش از سال ۵۷ عمدتا نقد فرخزاد در مسائل اجتماعى است كه سانسور آثار او را به وجود مى آورد. مثلا دو سطر در يك مصاحبه هست كه در زمان قبل از سال ۵۷ سانسور شده يا مثلا سيروس طاهباز در خاطراتش اشاره مى كند كه انتشار شعر “اى مرز پرگهر” در نشريه آرش برايش دردسرآفرين شده بوده و تا جايى پيش رفته بوده كه مى خواسته اند آن نشريه را توقيف كنند، اما با وساطت چند نفر اين موضوع منتفى مى شود. واقعيت اما اين است كه پيش از بهمن ۵۷ آثار فروغ فرخزاد كمتر طعمه سانسور شده بوده است. منتهى امرى كه پس از سال ۵۷ باعث سانسور آثار فرخزاد شده و مى شود گفت كه به مثله كردن كامل آثارش انجاميده و به نوعى حضور مكتوبش را در ايران امروز از بين برده، پرداختن او به حق طبيعى خودش به عنوان زن است و مهمتر از آن پرداختن اش به مفاهيمى مثل مفهوم عشق، مثل جسم و ستايش جسم و خلاصه آن چيزى كه من اسمش را مى گذارم انديشه جنسى. پس از سال ۵۷ هر جا كه شعر فرخزاد به قول خودش به كشف رازهاى جسم و ستايش تن مى پردازد يا جنبه اروتيك پيدا مى كند، طعمه سانسور مى شود، يعنى دقيقا آن عناصرى يا سطورى يا كلمه هايى سانسور مى شوند كه از او چهره اى مدرن يا متفاوت مى سازند و در واقع جهان بينى شعرى او را تشكيل مى دهند.

صداى آلمان: آقاى باوندپور، از شما متشكرم كه دعوت ما را به مصاحبه پذيرفتيد.

بهنام باوندپور: من هم از شما تشكر مى كنم.

برگرفته از سايت راديو صدای آلمان

saye
04-11-2006, 19:46
«گنـــــــــــــــاه»

گنه کردم گناهی پر زلذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

درآن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشمان پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

درآن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان درکناراو نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه و دل دیوانه رستم

فرو خواندم به گوشش قصّه عشق
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه مست

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر زلذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
درآن خلوتگه تاریک و خاموش

Monica
05-11-2006, 18:38
عصیان بندگی

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟
باز ایا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را ‌اینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست
رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر تند یاس
ما در اینجا خک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می ایی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در اینه دنیا و جمال خویش
هر دم این اینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم

Monica
05-11-2006, 18:46
عصیان خدایی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
می گسستم می گسستم دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم
یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
گر خدا بودم دگر این شعله عصیان
کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
مینشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه پرهیز را بر تن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم سینه ها جایم
مسجد و میخانه این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
گر خدا بودم در سولم نام پکم بود
این جلال از جامه های چک چکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خکم بود آری باده خکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خداییها
من کجا وزین تن خکی جداییها
من کجا و از جهان این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من
من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی
کوری چشم تو ‚ این شیطان خدای من

Monica
05-11-2006, 18:49
شعری برای تو

این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شد لبریز
چشمان من ز دانه شبنمها
رفتم ز خود که پرده بر اندازم
از چهر پک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره توفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ‚ فضای تیره زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود

Monica
05-11-2006, 18:55
پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو

Monica
05-11-2006, 19:00
دیر

در چشم روز خسته خزیده است
رویای گنگ و تیره خوابی
کنون دوباره باید از این راه
تنها بسوی خانه شتابی
تا سایه سیاه تو اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان نبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
بنشسته خانه تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی بسر نهاده چو دیروز
از تارهای نقره باران
از گوشه های سکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامش و مرموز
پر میکشند خسته به سویت
گویی که میتپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین
شب میخزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین
ساعت بروی سینه دیوار
خالی ز ضربه ای ز نوایی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضایی
در قابهای کهنه تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی !
ایینه همچو چشم بزرگی
یکسو نشسته گرم تماشا
برروی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو خسته چون پرنده پیری
رو میکنی به گرمی بستر
با پلک های بسته لرزان
سر می نهی به سینه دفتر
گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار ناله بی تاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهره فشرده مرداب
لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان
رقصد بروی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران
احساس میکنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
می بویی آن شکوفه غم را
تا شعر تازه ای بنویسی

Monica
05-11-2006, 19:05
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
05-11-2006, 19:07
صدا

در آنجا بر فراز قله کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبار آلوده و بی تاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز طوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده در ابری خزیدند
ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستوش داد
ز خک ره درون حوض کوثر
خدا در خواب رویا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد می زد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلایی
من اینجا تشنه یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدایی
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از صدا دیگر تهی بود
ولی اینجا به سوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا صدا را میشناسی
من او را دوست دارم دوست دارم

Monica
05-11-2006, 19:08
بلور رویا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید
گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود
محراب را زپکی خود رنگ میزدند
پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنه صدای تو بودم که میسرود در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند
افسانه های کهنه لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

Monica
06-11-2006, 10:20
ظلمت


چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !

Monica
06-11-2006, 10:22
گره

فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مه اینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقه گندم بود
موهای من خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینه من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه بوته هیچ نمیروید
ز آنجا نگاه خسته من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانه بلوری ماهیها
دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود ؟ گربه پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
میخواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند بروی تو
آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شده به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من
دستی درون سینه من می ریخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زین کشکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد انده فردا را
گفتم سفر فسانه تلخی بود
نا گه بروی زندگیم گسترد
آن لحظه طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آنشب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطره ابدیت را

Monica
06-11-2006, 10:25
بازگشت

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر جوشان درون کوره ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش میرفت و سخت می لرزید
خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانه او
مردی آوازه خواان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانه او
گنبدی آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند
می دویدند از پی سگها
کودکان پا برهنه سنگ به دست
زنی از پشت معجری خندید
باد نا گه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمنک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند
روی دیوار باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانه اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانه اوست
از دل خک سرد اینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه در وهم هم مرا میدید
تکیه دادم به سینه دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشته تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود

Monica
06-11-2006, 10:29
از راهی دور

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربه پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
که ز خود رفته در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست آن کس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
یا در آن خلوت جادویی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را زعطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی اید که دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی

Monica
06-11-2006, 10:32
رهگذر

یکی مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود
نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن هایی
که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز میرویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی می نهاد آرام با من سر بروی سینه ی خاموش
کوسنهای رنگینم
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه من باید به خود
هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند که ایا هیچ
باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبه خاموش عطر آگین زیبا
جای خوابی هست ؟

Monica
06-11-2006, 10:32
عصیان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را

Monica
06-11-2006, 13:49
سرود زیبایی


شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من بر روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
06-11-2006, 13:52
جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که میترواد از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟
لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

Monica
06-11-2006, 16:53
بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمنکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر اینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خک دامنگیر خک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

Monica
07-11-2006, 20:11
زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزاران جوانه میخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم ترا هدر کردم
غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شون زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه ای زندگی من اینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی اینه ام سیاه شود
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می مکم با وجود تشنه خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام میگیرم

Monica
07-11-2006, 20:19
قربانی

امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است این همه قربانی
خوش غافلی که از سر خود خواهی
با بندهات به قهر چها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی
دردا که تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آن را بجام کردی و نوشیدی
چون نام خود بپای تو افکندم
افکندیم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه کیست که میکوبد
اینه امید مرا بر سنگ ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم
اما... دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من ؟
از من جز این دو دیده اشک آلود
آخر بگو...چه مانده که بستانی ؟
ای شعر ...ای الهه خون آشام
دیگر بس است ... اینهمه قربانی

Monica
07-11-2006, 20:28
سپیده عشق

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ... گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق

Monica
07-11-2006, 20:41
اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل ”آری و نه“ به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه من هم زنم ‚ زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

Monica
08-11-2006, 13:54
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
08-11-2006, 13:56
دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار میسازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم سرد علفها را
می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را کوهها را آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزو را
و درون شهر ...
درب سنگین طلایی قصر رویا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار میسازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار میسازد
عاقبت یکروز ...
میگریزم از فسون دیده تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشم تار میسازد
دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار میسازد

Monica
08-11-2006, 13:58
دنیای سایه ها

شب به روی جاده نمنک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمنک
در سکوت خک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل میبخشند
شب به روی جاده نمنک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
من من گمگشته را در خویش می جوید
پنجه او چون مهی تاریک
میخزد در تار و پود سرد رگهایم
در سیاهی رنگ می گیرد
طرح آوایم
از تو می پرسم
ای خدا ... ای سایه ابهام
پس چرا بر من نمیخندد
آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
از چه در ایینه دریا
صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
از چه شب بر شانه صحرا
باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید
در کدامین گور وحشتنک
عاقبت خاموش خواهد شد
خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
لز چه دور از او مرا در روشنایی ها
رهسپار گور می سازی ؟
گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما
آه ... ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
هر زمان رو در تو آوردم
گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
خیره تر کردی
لیک در پایم
سایه ام را تیره تر کردی
از تو می پرسم
ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟
عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
از تو میپرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟
وه که لبرزیم
از هزاران پرسش خاموش
بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک
سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
با رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
میدود در راه پرسش های بی پایان

Monica
08-11-2006, 13:59
ترس

شب تیره و ره دراز و من حیران
فانس گرفته او به راه من
بر شعله بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من
بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
در بستر سبره های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه سوزان
بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
من او شدم ... او خروش دریاها
من بوته وحشی نیازی گرم
او زمزمه نسیم صحراها
من تشنه میان بازوان او
همچون علفی ز شوق روییدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم
باران ستاره ریخت بر مویم
از شاخه تکدرخت خاموشی
در بستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی
می ترسم از این نسیم بی پروا
گر با تنم این چنین در آویزد
ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطر علف فشرده برخیزد

Monica
10-11-2006, 10:45
متن، طرح و کارگردانی: هایده ترابی

بازی و بازخوانی شعرها: هایده ترابی، لیلیان گلاس- رایشل

فلوت: کریستا اشمان

تاریخ و محل اجرا

شماره تلفن و نشانی برای اطلاعات بیشتر

Tel./ Fax:0511/ 131404

hayedehtorabi@hotmail.com

------------------

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هایده ترابی برای نخستین بار در سال 1995 متأثر از آثار و زندگی فروغ فرخزاد متن نمایش" دیداری با فروغ"را نوشت و آن را با طراحی، کارگردانی و بازیگری خود به روی صحنه آورد. بازی دوساعته ی او را تنها عروسکی بی چهره و پارچه ای همراهی می کرد. این نمایش با موسیقی کوروش اقتصادی نیا و آلبومی از نقاشی های زویا صدری به زبان آلمانی و سپس به زبان فارسی در فرانکفورت اجرا شد. در اجراهای بعدی، تا سال 1998، " دیداری با فروغ" با طرح صحنه ی تازه ای از پرتره های فروغ فرخزاد در اروپا و امریکای شمالی به نمایش در آمد.

اینک پس از گذشت 9 سال پرتره ی نمایشی دیگری از فروغ فرخزاد به نام " آنسوتر از شهرزاد"در بازپرداختی کوتاه و امپرسیونیستی ارائه می شود. اینبار لیلیان گلاس- رایشل ( دکلمه گر آلمانی) و کریستا اشمان (نوازنده ی فلوت) بازی و بازخوانی هایده ترابی را همراهی می کنند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


GEDOK

JENSEITS SCHEHEREZADE!

Ein Porträt der legendären iranischen Dichterin Forough Farrochzad (1935 - 1967)

Im Wechsel von Klang,Wort und Spiel stellen Hayedeh Torabi, Lilian Glaß-Reichel und Christa Eschmann (Flöte) die emanzipatorische Lyrik und das Leben der iranischen Dichterin vor.

Kostenbeitrag 10 Euro

Adresse:Galerie Gedok , Odeonstr. 2, Hannover

Kontakt zur Platzreservierung: Tel./ Fax:0511/ 131404

hayedehtorabi@hotmail.com

Monica
10-11-2006, 10:52
۱۳۱۴
فروغ الزمان
تولد در ۸ دي ماه در تهران در محله ي اميريه کوچه ي خادم آزاد

فرزند سوم ازخانواده سرهنگ محمد فرخ زاد و توران وزيزي تبار ( با نام شناسنامه اي بتول ). با خواهران وبرادراني به نام هاي پوراندخت ، اميرمسعود ، فريدون ، گلوريا ، مهرداد و مهران


۱۳۱۴

گذراندن تابستان در نوشهر به دليل مسئوليت پدر در اداره ي املاک مازندران که در تمام کودکي تکرار مي شود


۱۳۱۹

نخستين جرقه هاي تراوش ذهني

شيطنت و يکه تازي در محله که تا سالهاي بعد ادامه مي يابد


۱۳۲۰

ساختن پاکت از روزنامه هاي باطله به اجبار پدر براي آشنايي با چگونگي به دست آوردن پول که در سالهاي بعد ادامه پيدا مي کند



۱۳۲۵

ورود به دبيرستان خسروخاور


۱۳۲۶

سرودن غزلهاي عاشقانه اي که از ترس پدر پاره مي شود و به چاپ نمي رسد


۱۳۲۷

ازدواج دوباره ي پدر و تاثير منفي بر روحيه ي بچه ها


۱۳۲۸

شرکت در کلاس هاي نقاشي علي اصغر پتگر

ورود به هنرستان بانوان کمال الملک و فراگيري خياطي و آموزش نقاشي زير نظر بهجت صدر و علي اصغر پتگر و مهدي کاتوزيان که پس از ازدواج ناتمام مي ماند

ازدواج با پرويز شاپور همسايه ي پشت به پشت خانه و نوه ي خاله ي مادرش در ۲۳ شهريورماه با پانزده سال اختلاف سن

اقامت در اهواز و آبادان در کنار پرويز شاپور


۱۳۳۰

اختلاف با پرويز شاپور و بازگشت به خانه ي پدري در تهران

چاپ نخستين شعرش به اسم گناه در مجله ي روشنفکر توسط فريدون مشيري

اعتراض هاي بسيار شديد به چاپ شعر گناه

رفتن از خانه ي پدري و اجاره ي اتاقي در خيابان شاه پس از مخالفت پدر با شعر گناه

برگشتن به خانه ي پرويز شاپور


۱۳۳۱

تواد پسرش کاميار در ۲۷ خرداد ماه

انتشار اولين کتابش اسير در فصل بهار

شدت گرفتن اختلاف با شوهر پس از چاپ اسير

وضعيت بد روحي و بستري شدن در آسايشگاه رواني رضاعي


۱۳۳۲

بازگشت به تهران به همراه پرويز شاپور


۱۳۳۳

چاپ شعر به خواهرانم در شماره ي ۳۱ مجله ي اميد ايران . شعري که در کتاب هاي فروغ اثري از آن ديده نمي شود


۱۳۳۴

جدايي از پرويز شاپور در ۱۷ آبان ماه

چند ماه زندگي در خانه ي طوسي حائري و سپس بازگشت به اتاقي در خانه ي پدري

بستري شدن چند روزه در بخش رواني بيمارستان

نوشتن چند داستان کوتاه و همکاري با نشريات با اسم مستعار براي گذراندن زندگي

چاپ دوم اسير با مقدمه ي شجاع الدين شفا


۱۳۳۵

منتشر شدن ديوار و گنجاندن شعر حساسيت برانگيز گناه در اين مجموعه و تقديم آن به پرويز شاپور

چند روز تمرين براي اجراي نمايش عروسي خون به ترجمه و کارگرداني احمد شاملو در کنار خود شاملو و لعبت والا و طوسي حائري که متوقف مي ماند

آغاز سفر به ايتاليا و آلمان در ۱۵ تير ماه

شرکت در چند فيلم به عنوان سياهي لشکر هنگام حضور در ايتاليا

مشارکت در دوبله به زبان فارسي زير نظر آلکس آقابابايان در ايتاليا


۱۳۳۶

ترجمه اي از شعراي آلماني به همراه برادرش امير مسعود که سال ۱۳۷۷ به چاپ مي رسد

بازگشت به ايران در مرداد ماه

چاپ خاطرات سفر به اروپا در مجله ي فردوسي در مهر و آبان ماه که پس از ۸ قسمت ناتمام مي ماند

انتشار داستان کوتاه بي تفاوت در مجله ي فردوسي در سوم دي ماه

انتشار داستان کوتاه کابوس در مجله ي فردوسي در دهم دي ماه



۱۳۳۷

انتشار عصيان

استخدام در سازمان فيلم گلستان در شهريورماه براي پاسخ گويي به تلفن و امور دفتري و پس از مدت کوتاهي سر و سامان دادن به حلقه ي فيلم هاي بدون مشخصات

فراگيري تدوين فيلم از ابراهيم گلستان



۱۳۳۸

آغاز تدوين فيلم مستند يک آتش

اعزام به انگلستان از طرف ابراهيم گلستان براي آموزش در دوره ي تدوين

ادامه ي تدوين يک آتش و نوشتن متن و مشارکت در صداسازي براي فيلم در بعد از بازگشت به ايران

آغاز مشارکت در کارگرداني و تدوين مجموعه ي مستند شش قسمتي چشم انداز به تهيه کنندگي ابراهيم گلستان که توليد آن تا دو سال بعد ادامه مي يابد



۱۳۳۹

بازي در دو نمايش به کارگرداني شاهين سرکيسيان که در مرحله تمرين متوقف مي ماند و اجرا نمي شود



۱۳۴۰

بازي در فيلم کوتاه خواستگاري به کارگرداني ابراهيم گلستان و در کنار پرويز داريوش و طوسي حائري و هايده تقوي به سفارش موسسه ي ملي فيلم کانادا

ساخت اپيزود گرما از فيلم مستند دو اپيزودي اب و گرما و تدوين هر دو اپيزود

اعزام مجدد به انگلستان از طرف ابراهيم گلستان براي آموزش سينما

ساخت دو آگهي تبليغاتي براي کارخانه ي روغن پارس و روزنامه ي کيهان

گويندگي در فيلم مهر هفتم به مديريت دوبلاژ پرويز بهرام

بازي در فيلم ناتمام دريا به کارگرداني ابراهيم گلستان بر اساس داستان چرا دريا توفاني شده بود ؟ نوشته ي صادق چوبک در کنار پرويز بهرام رامين فرزاد و تاجي احمدي

مشارکت در ساخت فيلم مستند موج و مرجان و خارا به کارگرداني الن پندري و تهيه کنندگي ابراهيم گلستان

چاپ دوم ديوار


۱۳۴۱

سفر تحقيقي به جذام خانه ي بابا باغي تبريز در تيرماه براي ساخت مستندي به سفارش جمعيت کمک به جذاميان

ساخت فيلم مستند خانه سياه است در جذام خانه بابا باغي طي دوازده روز در مهر ماه

به همراه آوردن حسين منصوري از جذام خانه و به عهده گرفتن سرپرستي او

همکاري با شاهين سرکيسيان در ترجمه ي نمايشنامه ي ژان مقدس اثر برناردشاو


۱۳۴۲

انتشار چاپ سوم اسير

بازي در نمايش شش شخصيت در جستجوي نويسنده اثر لوييجي پيراندلو به کارگرداني پري صابري در دي ماه

دريافت جايزه بهترين فيلم از جشنواره ي اوبرهاوزن آلمان به خاطر خانه سياه است

پذيرفته شدن خانه سياه است در جشنواره ي کن فرانسه و حذف فيلم به دليل اعلام انصراف ابراهيم گلستان

خودکشي نافرجام با خوردن قرص

انتشار تولدي ديگر در اسفند ماه و تقديم آن به ابراهيم گلستان



۱۳۴۳

انتشار برگزيده ي اشعار فروغ فرخ زاد با انتخاب خودش به صورت همزمان توسط انتشارات مرواريد و سازمان کتابهاي جيبي

نوشتن فيلم نامه اي درباره ي موقعيت زن ايراني

بازي در فيلم خشت و آيينه به کارگرداني ابراهيم گلستان در کنار زکريا هاشمي و تاجي احمدي و پرويز فني زاده و محمد علي کشاورز و جمشيد مشايخي

انتخاب بهترين شعرهاي معاصر براي کتابي که در سال ۱۳۴۷ با افزدون شعرهاي يدالله رويايي و فرخي تميمي و محمد حقوقي توسط ناشر به نام از نيما تا بعد منتشر مي شود

انتشار ويژه نامه ي مجله ي آرش درباره ي فروغ در تيرماه

سفر به ايتاليا و آلمان

فعاليت آزاديخواهانه که در سالهاي بعد هم ادامه پيدا مي کند و چند بار دستگيري

سرودن چند شعر مشترک با احمد رضا احمدي و يدالله رويايي


۱۳۴۴

مشارکت در تدوين فيلم مستند خرمن و بذر به کارگرداني ابراهيم گلستان

تصادف در راه شمال و زخمي شدن ابراهيم گلستان که همسفر اوست

به شعر برگرداندن بخش هايي منظوم از دو نمايشنامه به ترجمه ي حميد سمندريان

خودکشي نافرجام با خوردن قرص

رو آوردن به نقاشي بيش از پيش


۱۳۴۵

تقدير از فيلم خانه سياه است در چشنواره ي پزارو ي ايتاليا و سفر چهار ماه به ايتاليا

ترجمه ي تعداي از شعرهايش در آلمان و سوئد و انگلستان

تصادف اتوبوس حامل او و زخمي شدن مسافران ديگر در تهران

نوشتن نامه در دفاع از چند محکوم سياسي و خارج کردن آن از ايران توسط برناردوبرتولوچي و لغو حکم اعدام محکومان به دنبال انعکاس اين نامه در چند نشريه خارجي

انحراف اتومبيلش به شماره ي ۱۴۱۳ ط ۲۴ از مسير به دليل جلوگيري از برخورد با ماشين حامل دانش آموزان دبستان شهريار قلهک به شماره ي ۱۴۲۸ ط ۱۹ و به بيرون پرت شدن او در خيابان لقمان الدوله در دروس و انتقال به بيمارستان هدايت قلهک و بعد به بيمارستان رضا پهلوي تجريش و مرگ پيش از هر اقدام پزشکي در ۲۴ ماه بهمن

دفن در گورستان ظهيرالدوله در دربند تهران در ۲۶ بهمن ماه

فرستنده بهزاد کراچی

Monica
10-11-2006, 10:54
و فروغ… مستانه

تا ته وسعت اندیشه خود می رقصد

خویش را با طپش آینه ها می سنجد

آشیان دل او در آنجاست

درپس هر چه من و تو به چشم می بنیم

و چه زیباست نگاهش بر بر گ، بر کاغذ

روی بال پرواز و به سطح آواز

و چه زیباست نگاهش به تمام آنچه

به خیال من و تو امروز است

و صداش فلسفه باران بود

که برویاند ازبذر کلام، جمله ای پر معنا

چه حقیراست همه چیز هر چیز،

بعد آن فصل عروسک بازی

بعد هف سالگیش

«مژ گان کشوری»

Monica
10-11-2006, 10:56
اشعار زیر سروده های هستند از حبیب الله نبی الهی برای فروغ


تو مي ماني)

مي رويم
بي هيچ نشانه اي
انگار نه انگار
باشد كه روزي
ببينند
ترا
با آن نگاه ژرف
به اين دنيا
از وراي شعر
مي دانم
تو مي ماني
حبيب ا... نبي اللهي قهفرخي




"کوچه"



کوچه های دلتنگ

کوچه های غمگین

چشم به راه کدام عابر

مانده اید؟

پنجره های منتظر

پنجره های باز

کدام چشم ها

دیگر

از قابتان

به شب ها

شکوفه ها

به ابرها

و درختان

نمی نگرد

ای گلهای اقاقی

عطر سحرانگیزتان را

برای که به دست نسیم داده اید؟

ای واژهای اندوه

تنهایی

عروسک

وبعدها

دیگرهدیه نیازی نیست!



"ماندگار"



ای ترا چون شبنمی پرداخته

چون نگین بر برگ گل انداخته

تا سحرامید به فردا داشتی

رفتی و غم را به دلها کاشتی

مثل گل بودی کنارت خارها

پشت سر افراشته بودند دارها

عین شمعی در هجوم تند باد

سوختی و بردی تو خاموشی ز یاد

خاطراتت روی اوراق زمان

ماندگار است با همه درد نهان



"تنها ترین صدا"



من هنوز

به تو می اندیشم

به تو

و راهی نا هموار

عابری تنها

که به پشت

نگاه نکرد و رفت

آنگاه که

نیش دشنه ها را

همواره

حس می کرد



" با من حرف بزن "



گاهگاهی

روی تک تک

واژه های شعرم

قدم می زنی

بی آنکه

صدای پایت را بشنوم

شاید

نگران خلوت تنهایی ام هستی

نیستی؟

همه سطرها

بوی ترا گرفته اند

انگار از کوچه اقاقی

گذر کرده ای؟

Monica
11-11-2006, 16:24
تنها صداست که میماند

چرا توقف کنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه
را جنازه های باد کرده رقم میزنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیرپستان میگیرم
و شیر میدهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟

Monica
11-11-2006, 16:27
کسی که مثل هیچ کس نیست

من خواب دیده ام که کسی می اید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می اید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می اید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...

Monica
11-11-2006, 16:30
بعد از تو

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می اید
صدای باد می اید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...

Monica
11-11-2006, 16:40
بر او ببخشایید

بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردنک وجودش را
با آب های رکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته میکند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای سکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند

Monica
14-11-2006, 21:53
در خیابانهای سرد شب

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
و کسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
گوش کن
به صدای دوردست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در سکت اینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن
و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت

Monica
15-11-2006, 15:57
فروغ فرخزاد تمام وزن زنانگي در ادبيات ايران است. ادبياتي كه هرچند پيكره اي وسيع دارد اما حتي حالا نيز مردانگي در لابه لاي ابيات آن موج مي زند. اين را مي توان به وضوح در ويترين شعر امروز ايران نيز به تماشا نشست. شعري كه دچار نوعي فرار به حاشيه هاي غير متعارف شده است. آن هم با دلايلي كه سرايندگانش به واسطه چرخش معكوس مدرنيسم و بازگشت به دوراني كه هيچ نمي توان نامي برآن گذاشت جز عقب گرد در فضايي ناشناخته و بدون مخاطب؛ در پي تحليل چنين ديالوگ موزيكالي برمي آيند.

شعر امروز ايران بيش از آن كه برداشتي شاعرانه باشد، نوعي چكش كاري و مهندسي كلمات است كه بر اساس اصل گريز از رسالت هاي فردي و آرمان خواهي شاعرانه به شكل نشسته است. بر همين اساس مي توان به جرات گفت كه همچنان فروغ یکی از پرچمداران شعر آريايي است. آنقدر كه نمي توان رد پاي " زن تنهاي" ايراني را آن هم در عصر بدعت گزاري هاي زنانه در متون شعر ايراني جستجو كرد. به هر حال وقتي گروهي مدعي مي شوند كه فروغ بزرگترين بيان زنانگي در شعر ايران است؛ مي توان با ترازو كردن ميزان موفقيت زنان امروز ايران در استفاده از روش هاي ادبي براي خروج از "اريستوكراسي" مردانه، به واقعي بودن آن پي برد. چه؛ او درست در هنگامه اي نخستين بدعت هاي زنانگي خود را در ميادين اجتماعي روي ضرباهنگ شعر ريخت كه ايران مي رفت تا مدرنيزاسيون توليد در ساختارهاي اقتصادي را تجربه كند اما از سوي ديگر مدرنيته فرهنگي به دليل تاخت و تاز اجتماعي و حكومت آمرانه نظامي دچار شبيخون شده بود. در واقع او محصول دوراني است كه براي نخستين بار توسعه اقتصادي از طريق الگوي ديكتاتوري سياسي جاي خود را در ميدان اجتماعي ايران باز كرده بود. در چنين شرايطي فروغ كودكي خود را پشت سر گذاشت و وقتي هم كه به بلوغ شاعرانه گي رسيد باز هم پس از دوراني كوتاه تجربه آزادي هاي سياسي و تغيير فضاي اجتماعي، ايران مي رفت تا با يك كودتاي سياه براي بار ديگر در آغوش استبداد آرام بگيرد. اين خط و سير اجتماعي سكوت زن ايراني را نيز تشديد كرد. يا می توان گفت اشعاري از زنان ايراني به بيرون درز كردند كه پيش از آن كه در پي بدعت باشند و يا از تمايلات زنانگي خود سخن بگويند نوعي واگويه هاي دروني و گلايه از شرايط محيطي بودند. فروغ فرخزاد با انتشار مجموعه "اسير" در تابستان 1334با قاطعيت يخ مردانه را در شعر آريايي شكست. او در اين مجموعه 44قطعه اي با پرداختن به مسائلي چون خواهش هاي هوس آلود زني عاشق، خاطرات زني عاشق، اسارت، فرار، بي تابي و ديدار با معشوق به عبارتي پا در سيماني كرد كه ضخامتي به پهناي تاريخ داشت.
فروغ با ترسيم خطي شاعرانه از عشق تا گناه جامعه اخلاقي آن روز را با چالشي بزرگ مواجه كرد. جامعه اي كه زن آرماني را موجود مطيع و ماهيت زنانه را فقط در قالب همسر و مادر قابل ارائه مي دانست. اسير در واقع اين چيدمان را با برداشتي فردي دچار ريزش كرد.
"قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه". (مجموعه اسير)
جالب اينجاست كه فروغ هيچ گاه در مجموعه اسير و حتي دست نوشته هاي بعدي خود نيز از جانب هويت عمومي زن ايراني سخن نگفت. او به عبارتي يك زن را در مقام"من" روبري كليت مردانه ايران به تصوير كشيد.موجوديت "من" صاحب واقعي ترين ساختار شخصيت به لحاظ تصميم گيري هاي عقلاني و پارامترهاي كنترل كننده است. جامعه شناسان بسياري، مخصوصاً از حوزه فمنيست ها امروز با قاطعيت از اتكا به "من" با عنوان برشي از ساختار شخصيت ياد مي كنند كه حضوري جدي در مقابل"نهاد"با عنوان بستري براي پرتاب لذت بدون توجه به واقعيت هاي محيطي دارد. چنين تحليلي مي تواند از اشعار زني گرفته شود كه هر چند پيش از اين شعررا تجربه كرده بود اما با مجموعه "اسير" در سال 34حضور زن را در جامعه اي اعلام كرد كه در آن انسان تنها با نمايي مردانه توصيف مي شد. هنوز هم مي توان گفت كه زن ايراني وقتي در بساط ادبيات آريايي پا مي گذارد چندين برابر بيشتر از مردان اديب نياز به ديده شدن دارد و سعي در پوشاندن اين نياز مي كند. در اين ميان شايد همچنان فروغ پرچمدار اين جريان است كه بارها با صداي بلند اعلام كرده است: " و اين منم زني ..." اما در مقابل شاعران مرد هيچ نيازي به ديده شدن را بروز نمي دهند. به عنوان مثال احمد شاملو هرگاه به چهار راه جنسيت مي رسد از خود با عنوان ابر انساني زيبا ياد مي كند: " من آن غول زيبايم ..." يا مهدي اخوان ثالث بارها از چشيدن سيلي سرد زمستان تا تراشيدن صورت براي قراري عاشقانه، تو را در هاله اي فرو مي برد كه هرگز گمان نمي بري روايت گر اين اشعار نيز شايد بتواند يك زن باشد. كلام و زبان زنانه سهراب نيز هيچ جايي براي زنان باز نكرده است. او چه وقتي در پي خانه دوست مي گردد يا هنگامي كه در عبوري عارفانه كفش هاي خود را جستجومي كند يا حتي زماني كه با مجموعه هاي" ماهيچ، ما نگاه" و "حجم سبز"
دفتر شعر خود را به پايان مي رساند حتي يك بار هم ديده نشده است كه از سر نياز بر جنسيت خود تاكيد كند. اين تفاوت هرچند كه از سوي برخي تحليل گران مولفه مهمي ارزيابي نمي شود اما نبايد اين نكته را مورد غفلت قرار داد كه در شعر ايران به عنوان عكس برگرداني از ماهيت اجتماع، مردخود را موجودي از پيش معرفي شده مي داند و اين زن است كه تنها در اشعار فروغ، گريزي از سلطه و اقتدار مردانه مي زند و بر جنسيت خود پا سفت مي كند. از سوی دیگر فروغ فرخزاد شايد تنها شاعر زني باشد كه از خانه و آشيانه اسطوره اي ايران بيرون مي زند و از استقلال فردي سخن مي گويد و يا تا جايي پيش مي رود كه در مدار سنتي ايران بدون پرده از عشق و گناه شعر مي سازد. ولي در مقابل اين موضوع را نيز نبايد ناديده گرفت كه باز هم اين فروغ فرخزاد است كه از همان جهان وسيع تر( كه پيروزي بدست آوردن آن را چشيده بود) به ياد خانه مي افتد و براي ترنم چرخ خياطي دل مي سوزاند.
" تمام روز در آئينه گريه مي كردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود....
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
كه از وراي پوست، سرانگشت هاي نازكتان
مسير جنبش كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
ودر شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي اجاق هاي پرآتش، اي نعل هاي خوشبختي
واي سرود ظرف هاي مسين در سياه كاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي ... "
چنين هوايي در استقلال طلبي فروغ شايد ايستادن در مقابل ارزش هاي نهادينه شده را به چالش بكشاند و يا اين گمان را ايجاد كند كه اوج طلبي فروغ در نهايت به وهمي براي بازگشت رسيده است. ولي از سوي ديگر و از منظر تعابير " ژان ژاك روسويي" فروغ در كنار اين نمايه قرار مي گيرد كه با تكيه بر "ادبيات اعتراضي"، حالت هاي روحي و شرايط رواني و شخصي خود را اعتراف كرده است. اتفاقي كه در ايران، شايد مردان نيز به ندرت به آن تن مي دهند و دربطن خود سانسوري پهن مي شوند. فروغ اما درست در هنگامه اي كه زن خانه اي در وراي باورهاي ايراني داشت، براي گريز از حاكميت مردانه ابتدا زباني زنانه را پي ريزي مي كند و پس ازآن در ميدان پرش با مانع ايران، به راحتي از روي موانع خود سانسور عبور مي كند. حتي اگر اين موضوع از سوي مخالفين و منتقدين زن محوري در كار فروغ با عنوان شكست و متوقف شدن در مقابل ارزش هاي تك بعدي جامعه ياد شود باز هم فروغ واهمه اي ندارد و همان طور كه در گفت و گوي خود با ايرج گرگين ياد آور شده بود همواره ازيك اصل پيروي كرده است.
اصلي به نام تجربه هاي فردي و دور ريختن هراسي كه مانع از گفتن آزاد مي شود.
فروغ در تجربه هاي بعدي خود (ديوار – تير1335)، (عصيان1337)،(تولدي ديگر1342) و (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- هفت سال پس از در گذشت فروغ در سال 1352منتشر شده است.) نيز به نوعي عشق، گناه و در نهايت نيز آرمان خواهي اجتماعي و سياسي را تجربه كرده است.
او در ديوار از زن عاشقي سخن مي گويد كه جزئيات عشق گناه آلود خود را نيز توصيف مي كند و براي نخستين بار به طور جدي ادبيات اعتراض را از طريق كلام و احساس زنانه روي كيوسك ادبيات ايراني مي گذارد.
روي دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بيقرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد راضي و سر مست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار (ديوار)
از مجموعه عصيان تحول دروني فروغ به آرامي آغاز مي شود او در عصيان تصوير زن عاشق و غوطه ور در بستر گناه را به پرسش هايي مي دهد كه خدا را مورد خطاب قرار مي دهند و چرايي آفرينش زن و شرايط او را جستجو مي كنند. در تولدي ديگر، فروغ تولد عناصر زنانه را جشن مي گيرد و با سرودن اين شعر كه حتي ستاره ها نيز با يكديگر همخوابه مي شوند؛ تمام موجودات عالم را مستحق عاشق بودن و معشوق شدن مي داند. اما در اين ميان مجموعه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد جنسي ديگر دارد. در اين مجموعه تمام احساس هاي جسمي و انقلاب عشق هاي زنانه به پايان مي رسند و جاي آن را دگرگوني ديگري باز هم از جنس زنانه مي گيرد با اين تفاوت كه اين بار صداي زنانه در اشعار فروغ راه خود را در ميان آرمان هاي اجتماعي و واقعيت هاي انساني باز مي كند. حتي اگر تابلوي بزرگ ورود ممنوع در اتوبان اجتماعي براي زنان نصب شده باشد فروغ با ايمان آوردن به ناتواني دست هاي سيماني زن، جاي اين انسان را نيز در چنين بساطي باز مي كند.
" من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده زدردم را
مي سايم از اميد براين درباز
انگشت هاي نازك و سردم را
آن داغ ننگ خورده كه مي خندد
بر طعنه هاي بيهوده من بودم
گفتم كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه "زن بودم" (عصيان)


"آه، من پربودم از شهوت، شهوت مرگ
هردو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
كه همه اندامم
باز مي شد در بهتي معصوم (تولدي ديگر)


" واين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درك هستي آلوده زميني
و ياس ساده و غمناك آسمان
و ناتواني اين دست هاي سيماني" ( ايمان بياوريم ...)
اگر بسياري بر اين باورند كه فروغ تمام وزن زنانگي شعر ايران است آنچنان بيراه نرفته اند.چه؛ او حتي در قالبي بزرگتر از اين مي گنجد. فارغ از هر تعارف و تعصبي، تنها زبان شعر فروغ به دليل آهنگين كردن كلام محاوره اي، برخي از تحليل گران ادبي را بر آن داشته است كه نام او را در كنار حافظ به ثبت رسانند. كسي كه شيرين زباني اش در عهد كلاسيك، شعر را با نجوايي آرايش كرد كه درست تصويري بود از واگويه هاي مردمي؛ به هر حال فروغ را نمي توان ناديده گرفت. وزن او زماني مشخص مي شود كه نقش زنان در شكل گيري ادبيات قطور ايراني مورد ارزيابي قرار بگيرد . اگر چه او با عصيان و پرده دري سنت هاي مردانه شعر را دگرگون كرد ولي در نهايت هيچ گاه ادعاي مبارزه با وضعيت نا بسامان و جنسيت طبقه بندي شده را نداشته است. اما از اين بابت كه او، و شايد تنهايي او، تك صداي تنهايي زن ايراني بوده است مي توان نامش را به باد سپرد تا همواره در گوش تاريخ سرنايش كند. هنوز هم با اين كه دير زماني گذشته است از عهدي كه فروغ زندگي را تجربه كرد ولي باز هم مورد تاخت و تاز كساني قرار دارد كه مي خواهند فقط وجود يك انسان را به رسميت بشناسند. اين شايد مهم ترين مولفه براي معرفي كاري باشد كه او در سال 45 سهم خود را در آن به پايان رساند. ادبيات ايران اگر چه غايبي بزرگ به نام زن داشته است و همچنان اين غيبت ادامه دارد اما روزگار او، عشق از موجودي به نام زن حنجره اي ساخت كه خود را فرياد زد.

--------------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
15-11-2006, 18:54
۱- فروغ فرخزاد در سه ديوان اول خود که در سالهای ۳۲ تا ۳۹ منتشر شد سرشار از احساسات زنانگي اشعاری روانه ی بازار آشفته ی شعر آنزمان کرد. تصور کنيد سالهای بعد از کودتا که نيما مانيفيست شخصی خود را داده ، دوره دوره ی حرفهای همسايه است و شبانه های بامداد آمده و اخوان هم زمستان و اخرشاهنامه را به بازار داده و حالا چرخه ی شعر نو براه افتاده - ققنوس و مانلی و آی آدمها و قوقولی قوی نيما به بازار آمده و جنجالی براه افتاده خاصه برای آنهائی که غير از بلبل و چهچه آن هيچ صدائی مانند جيغ خروس را در شعر مجاز نمی دانند! و يا جنگ سرد اخوان و شاملو در کوران است و حتی شعرائی مثل نادر پور و مشيری هم کارهای اصلی را انجام داده اند و خب - در اين بازار اشعار خطی و غير ممتاز فروغ فرخزاد ببازار آمده است . بازاری که توقع زيادی بعد از ديدن آنهمه کارهای مناسب از بزرگان ، دارد. فروغ در کتابهای اول خود بسيار رمانتيک و تکراری و اکثر در قالب چهار پاره ی نيمائی می نوشت. اشعاری که غير از ناله از دست شوهر و نديدن کودک يا شکوه از حصار تنگ زندان خانه و دست آخر لذت گناه حرف تازه ای برای گفتن نداشت و از نظر تکنيک خام و احساساتی بود. اشعاری که با الفاظ و واژه های رمانتيک و بسامد کلامی حسی و ملودرام نگاشته شده است.
با تما اين تفاسير فروغ در بازار شعر معاصر آن زمان جای ويژه ی خود را گشود چرا ؟ اولا به دليل اينکه جای خالی شاعره ئی که به شعر نو ايمان داشته باشد در بين قدمای معاصرين ! خالی بود . نتيجه اين شد که فروغ بعنوان کسی که اشعار توفانی و گستاخ و زنانه می نويسد که در نوع خود در تاريخ ايران بی نظير بود شناخته شد و افتخاری هم برای شعر نو ! - بنابر اين براحتی در جمع شعرای نو نويس و وابستگان پذيرفته شد.

اما در ميانه ی راه طبع تيز بين فروغ در يافت که دوره ی اشعار آه و ناله و بقول خودش ( لنگ و پاچه ) گذشته و به دو دليل که خود هم به آنها اعتقاد داشت : اول اينکه از شاعران سبک کهن و قدمائی نبود و تعصب رايج اين گروه که در آنزمان جبهه ی نا منسجمی مقابل نو نگاران داشتند را نداشت و در واقع گرفتار اين گروه نشد و دوم اينکه آنقدر در شعر نو مطالعه نداشت و به تعبيری بزرگ نشده بود که وابسته به خط خاص ابدائی ديگران شود و يا آنقدر در کار مطالعه و ترجمه شعرای بيگانه قوی نبود که از آنها الهام بگيرد - پس در حال و هوای خود و حتی زندگی خاص خود بود و آنچنان گرفتار احساسات و به تعريفی درد زناگی بود که بهترين راه حل را برگزيد و آن تغيير بسامدهای شعری خود بود و کلمات و ترکيبات تازه ای برای بيان احساسات خود برگزيد که تماما پس از تولدی ديگر با يک تحول عجيب تبديل به تعبيرهای بديع شاعرانه ای شد که تا آن زمان نظر هيچ شاعری به آنها جلب نشده بود.

به تعبير ديگر دقيقا از زمان تولدی ديگر و پوست انداختن ادبی فروغ بود که قالب و نوع خاص نگاه او که در عين زنانه بودن گستردگی بيانی نيز داشت و از زير بار احساسات صرف و اسارت و عصيان خارج گشته بود با بار نشست. در حقيقت فروغ پرچمدار گويش بود که خودش آنرا باب کرده بود و يکه تاز شعر فمينيستی ايران بود که اکنون پخته شده ، فراز و نشيب را پشت سر گذاشته و با راه يافتن به جمع نخبگان کرسی مناسبی برای خود پيدا کرده است.
درست است که حتی در اواخر عمر کوتاه خود که به برکت شعر آنرا جاودانه ساخت - با تمام جا افتادگی هنوز از زير بار برخی احساسات و تعبيرهای گذشته خارج نشد اما بواقع نوع بيان احساسات و واژه ها و حس او زمين تا آسمان با گذشته تفاوت داشت. د يگر منظور او از عشق آن عشق ناتوان صرفا جنسی نيست که با هر فشار دستی غش می کند. او به چراگاه رستنهای ابدی دست يافته و اکنون است که تاثير شاعرانی مانند شاملو و افق ديد نيما بر او گشوده می شود. او که به گفته خود در ۱۴ سالگی با مهدی حميدی و بيست سالگی با مشيری و نادر پور و سايه با اوج لذت شعری می رسيد اکنون نيما را سمبل شعری خود می دانست و فضای فکری و کمال انسانی نيما را فهميد.
اينگونه شد که فروغ فرخزاد با آشنائی با بزرگانی مانند نيما - اخوان - شاملو و معاشرت با هنرمندان نوگرائی مانند ابراهيم گلستان افق تازه ای پيش روی خود ديد و خصوصا آشنائی او با صنعت فيلمسازی و البته مسافرتهای خارج از ايران و مجال انديشيدن به دور از جنجالهای ژورناليستی دوستان او را به مرز بالندگی رسانيد.اين تغيير ديدو نگرش بود که که با همان ضديت او با سنتها و گستاخی خاص او چهره ای کاملا متفاوت از او ساخت که به سختی تاريخ بتواند کس ديگری را در عرصه ی ادبيات و شعر جايگزين او کند.

او با عبور از مرز من انفرادی و با فهم پيوستن منيت به من جمعی و نگاه شاعرانه به تمام دنيا در هنر و البته در سينما جای انحصاری ديگری برای خود يافت که اکنون نيز پس از سالها از گذشت ساخت « خانه سياه است » و پيدايش سينمای نوين ايرانی همچنان ساخته ای او مقام و جايگاه خود را دارد .

البته تاکيد اين نکته ضروری است که فروغ در واقع مادر جريان شعر گفتار کنونی است و او با روی آوردن به زبان عامه و گفتار و گاها خروج از اوزان نيمائی و استفاده از جنبه های مختلف بيانی ، روائی و تصويری و ترفندهای شاعران قدمائی به نوعی شعر کلامی دست يافت که تاکيد زيادی بر ساختار ندارد. در واقع اشعار او بيشتر از نوع کلامی و حسی است تا ارگانيک با اين تفاوت که فروغ کاملا آگاهانه در اين راه پای گذاشته و بر خلاف ديگران مثلا سهراب کلام او را با خود غرق نکرده بلکه او مخمل کلام را به درستی بافته است. در واقع اشعار آخری او نشان می دهد که تيز بينی فروغ هرچند دير - به ساختار روی آورده و معماری کلام را می آزمايد و اکثر صاحب نظران بر اين باورند که اگر فروغ می ماند اشعاری متفاوت با آنچه تا اکنون داشت ( از نظر ساختار ) می سرود.


۲- فروغ فرخزاد در نوجوانی بعقد پرويز شاپور - کاريکلماتوريست در آمد. شاپور از اهالی قلم بود و دوستی نزديکی با بامداد اشت. خاطرات ديگران خاصه پوران فرخزاد و البته کتاب اخرين تپشهای قلبم ... که عمران صلاحی آنرا جمع آوری کرده است نشان ميدهد که فروغ فرخزاد عشقی اتشين به شاپور داشته است. او در همان نوجوانی بخاطر شاپور جلوی تمام خانواده می ايستد و با جنجال به خانه او ميرود.
اينکه فروغ در خانه ی مردی بارور شد که بعدها به جرم زندانبان بودن او مورد حمله قرار گرفت از داستانهای جالب روزگار است. در واقع شاپور در جاهائی برای فروغ که از نوجوانی به خانه او آمده و پدری سختگير و ارتشی دارد نقش پدر را بازی می کند.او کتابهای اوليه خود را زمان زندگی با شاپور به بازار داد و از همان هنگام که اشعار جنجالی او به بازار آمد و او با دوستان گرد شيرينی آشنا شد شايد بنای جدائی با شاپور را بنا نهاد. آشنائی او با دوستانی مانند طوسی حائری همسر سابق شاملو و ديگران باعث شد تا به تحريک آنها از شاپور جدا شود و شاپور تا آخر عمر با ياد فروغ زندگی کرد.
بعدها بعضی ها با مقدمه و موخره نويسی بر ديوان فروغ سعی کردند از او زن مظلوم و شهيدی بسازند که با شخصيت او سازگار نبود. آنها دائم به اين نکته که خانواده ی شاپور نمی گذاشتند او کامی را ببيند و به کاميار جلوی در مدسه از او فرار کرده يا حرف نامربوطی به او زده گله می کردند. کسی نبود به حضرات بگويد مگر زمانی که فروغ شمع مجلستان بود و بازار گرم محافل نو نگاران به شب شعرهای شمس بادقيسيها پهلو می زد و بازار به کامتان بود چکارش کرديد؟ غير از ترقيب او به يرودن اشعار جنجالی و ---- و آه و ناله دخترهای ۱۴ ساله پسند ؟
( آتشی انگار می گويد ) که فروغ در اين دوره نهايت کاری که کرد اين بود که بگويد :
با اين گروه زاهد ظاهر ساز جنگ من و تو کودک شيرينم ....
که اينرا حافظ خيلی قشنگتر و امروزی تر از او ۷۰۰ سال پيش گفته بود :
زاهدان کاين نکته بر مهراب و منبر می کنند ....
( از حافظه نقل قول شد )
اين هوچيگريها تنها تارخ مصرف زمان خود را داشت و فروغ فرخزاد امروز را نساخت . نوشتن شعرهای اروتيک مانند :

گنه کردم گناهی پر ز لذت ...

چه پنجره ای را رو به او و مخاطب باز کرد ؟
تنها داستان اين بود که ما مرد گستاخ بسيار داشتيم که همان زمان بگويد :
خدايا تو بوسيده ای هيچگاه / لب سرخ فام زنی مست را / به پستان کالش زدی دست را ....
يا :
هر جا دلم بخواهد من دست می برم / ديگر نگو ببين به کجا دست ميبری .../
اما فروغ راه تازه ای را ميان آقايان کافه منقلی باز کرد و آن شعرهای گستاخ و جنسی بود که در اين راه بی رقيب هم نماند چون به سرعت افرادی مانند سيمين بهبهانی جوان ( که با او سر دعوا هم داشت )و ديگران به او پيوستند و حدود يک دهه را با اراجيف ---- احساساتی بيکار ی که به هيچ درد هيچکسی نخورد عمر خواننده و خود را از بين بردند.
درست است که واهمه از بيان احساسات و توصيف معشوق در بين زنهای شاعر گاهی آنقدر است که مخاطب را يا به بيراه عرفان می برد يا به سر درد می اندازد اما بی پرده نويسی صرف با اروتيک نويسی مدرن تفاوت فراوان دارد چنانکه خود فروغ بعدها در اشعار دوره ی آخر اين احساسات را پرداخت و آنها را از ارائه ی مبتذل عشقهای آبکی به اشعار اروتيک قوی و بی رقيبی مبدل کرد.
شعرهای جنسی فروغ مانند گناه تنها تجربه ای بود بر اشعار زنانه ی قوی و سرشار از تکنيک کلامی که بعدها آنها را ساخت و انصافا اگر سر راه آدمهائی مثل گلستان يا بامداد قرار نمی گرفت معلوم نبود عا قبتش به کجا می رسيد.
فروغ به گفته ی برادر - بعد از گفتن شعر گناه رسما چمدان بست و از منزل پدری رفت و در اين ميان از طريق شجاع الدين صفا به طوسی حائری متصل شد و با او همخانه.... که تاثير اين قبيل افراد بر فروغ انتشار ديوان اشعار ديوار و عصيان بود. اشعاری از قبيل :
ديوم اما تو ز من ديو تری ....
که خود فروغ از اينکه کودک رها کرد و رفت از خود گله می کند و نمی دانم چرا ما حق نمی دهيم به خانواده ای سنتی که آن کودک را نگهداشته اند و با اشعار اروتيک و داستانهای فروغ روبرو شده اند که نگذارند ارتباط بين آنها برقرار بشود ؟

منظور من از طرح اين قبيل داستانها اين است که چرا ما بجای بررسی و سنجش زندگی يک هنر مند که اکنون به تارخ پيوسته دنبال ساخت سمبل و بت از آدمها هستيم ؟ - به قول خود پوران فرخزاد بعضی ها از فروغ آدم ديگر ی می خواهند بسازند در حاليکه او برای من همان خواهری است که براحتی به من ميگفت چقدر خری ! ( نقل از مضمون از حافظه می نويسم )
اگر فروغ شاعر خوبی بود و از دست حصار خانه و زندان آن به تنگ آمده بود و از آنجا گريخت به قول خودش برای شعر بعد از آن چه کرد !؟
اين تهمت بزرگی است برای شعر که بگوييم برای شعر قيد زندگی و بچه را زد و تازه چه کرد ؟ بيايد و گرفتار شب نشينی های آنچنانی و دعواهايی که هنوز هم سر زبان همه است و از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها و امروز به اين اعتماد کردن و شکست خوردن فردا به ديگری و ناکام ماندن و از دست دادن انرژی .. انوقت مردی محکم بنام شاپور آنسوی داستان است که به نظر من به او بسيار ظلم شده است در اين ساختن شخصيت مظلوم فروغ
درست است که فروغ مظلوم بود اما نه از ناحيه شاپور از ناحيه ی آنهائی که او را در دام داستانهای خود آوردند و حتی از ناحيه ی گلستان که او را به ابرها برد.
شاپور حتی بعد از جدائی از فروغ از او حمايت می کرد و حتی با خرج او فروغ به سفر آلمان و اروپا رفت و به اعتراف خيلی ها شاپور فروغ را تا آخر عمر دوست داشت.
حالا از ناحيه ای ديگر نگاه می کنيم:
من جوان سالها ی ۷۰ و ۸۰ هجری شمسی از فروغ فرخزاد زمان کودتا و بعد از آن که بقول خود دردها ديده و حصار بريده و بيرون آمده و نقل مجلس شده چه در دست دارم ؟ يک مشت اشعار اروتيک و احساسی زنانه آنهم زمانيکه آنهمه کشت و کشتار در اين کشور است و کودتای آمريکائی محمد رضا را آورده و زن ايرانی به بيرحمانه ترين شکل آزار ميبيند و تحقير می شود زمان قبل از آن يک روز پوشيه های فولادين به صورتش می آويزند و روز ديگر آنرا از سرش ميکنند که انگار او آدم ديگران است و اکنون هم در حصار آنهمه رسومات عجيب و غريب گرفتار است.
من بايد از کجا بدانم فروغ زن شاعر اين زمانه است ؟
دلبستگی فروغ به نادر پور يا ديگران و جريان دعواها و بند کردن او به همه در مهمانيهای آنچنانی چه چاره ای برای هنرمند متعهد اين زمان است ؟
ديگران حتی اگر در دام افيون اين و آن در آمدند گفتند و آرام ننشستند . بقول اخوان :
ميهمان باده و افيون و بنگ
از اعطای دشمنان و دوستان ...
اما دست پا زدن در اين گرداب به نظر من انگی بود بر شعر نو که: بله ما بخاطر شعر از خير خانه و کاشانه گذشتيم!.
با تمام دوست داشتنهايم نسبت به فروغ من اين جمله را اينجوری می خوانم : که بخاطر سرودن اشعاری اروتيک مثل گناه جائی در خانه نداشتيم.

خيلی وقت است می خواهم اينها را بنويسم اما مردد بودم. قصد من کدر کردن چهره فروغ نيست . من دلم خيلی جاها برای فروغ می سوزد و برای آنهمه استعدادی که گرفتار دسيسه ها شد.
درست است که فروغ فرخزاد بعدها چيز ديگری شد و آن فروغی که در تولدی ديگر به بعد ديديم کاملا تحت تاثير ابراهيم گستان بود. درست اين است که بگو ئيم او را گلستان از دامن داستانهای حواشی نجات داد و پنجره ای تازه به رويش گشود. اما در واقع گلستانهم کنار او بود که گلستان شد !؟ در آخرين اشعار فروغ هنوز حضور شب و آرزوی پرواز موج ميزد که اگر گلستان او را به اوج ميبرد در آخرين شعرش نمی سرود :
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است .
به داستانهای ديگر هم که عده ای از باردار بودن فروغ هنگام مرگ و نخواستن بچه از سوی گلستان و نهايتا دعوای آنها و آن تصادف کاری ندارم و دوست ندارم مثل آنها گلستان را قاتل فروغ بدانم.


۳-دست آخر اينکه فروغ نابغه ای بود در ادبيات ما که با تمام ندانم کاری خود و دسيسه ی ديگران باز هم به اوج رسيد . حيف بود برای اين زمانه و خودش هم در اواخر از دست حرف و نقلهای آدمها عصبی بود. از دست کارها و ندانم کاريهائی که شايد خود برايش فراهم آورد. فروغ مطالعات زيادی در ادبيات کلاسيک داشت و با هنر روز دنيا آشنا شده بود و هنر فيلمازی را نزد گلستان آموخته بود. در غم ديدار پسرش بود و روحش اواخر که آرام شده بود و درونش به صلح تقريبی رسيده بود از جذامخانه پسری آورد و بزرگ کرد و احساسات منقلبش را در او آرام کرد.

گفتن اين داستانها از سر دلسوزی يا حد اقل اندرز دوستانهم نباشد تلنگری است بر آنهائی که از آدمها بت می سازند و تا سخن از زن و زنانگی پيش می آيد بدون اينکه صادقانه آدمها را به قضاوت گيرند عزيزانی مانند فروغ را پلاکارت خود می کند و چشم بر صفحه های عظيم تاريخ گذشته می بندند . بارها گفته ام که زندگی خصوصی هر هنر مندی با زندگی اجتماعی او فرق دارد و حد اقل بنده در معرفی آنها به زندگی اجتماعی آنها معتقدم اما بايد اين حرفها را می زدم.
به نظر من فروغ فرخزاد به خودش - به شعر فارسی و به منی که با اشعارش زندگی کرده ام بد کرد . بعد از خواندن يا شنيدن هر داستانی از زندگی فروغ بيشتر به اين عقيده می رسم .چقدر بايد زمان بگذرد و فروغ فرخزاد ديگری بيايد ؟
اين جامعه ی تب زده ی باری به هر جهت تا کی بايد به انتظار تولدی ديگر برای فروغ ديگری در شعر باشد !<؟
در آخر می خواهم به استدلال ،قسمتی از خاطره ی خانم طوسی حائری در مورد فروغ و حرفهای او را بياورم نقل از هفته نامه بامشاد ۱۳۴۷ :
« .... آنشب آمده بود خانه ی مهری رخشا، تازه از اولين سفر اروپايش برگشته بود... فروغ آنشب همه اش سربسر عماد خراسانی می گذاشت و مادام می گفت :
عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتياد کنی که در نتيجه کار شعر هم به جائی نرسی . حيف تو نيست که هنوز از آه و ناله های قلابی عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نميداری ؟
فروغ فرخزاد آنشب ميهمانی را بهم زد. با حمله های بيرحمانه ی او به عماد خراسانی می برد مجلس از شکل انداخت، عماد اول سعی ميکرد حرفهايش را جدی نگيرد ولی فروغ دست بردار نبود تا بالاخره عماد ناراحت شد و اينجا بود که مهری با فروغ دعوا کرد و سخت از کوره در رفت . مهری به فروغ گفت : تو چرا عمدا همه را می رنجانی ، چرا جلسات ميهمانی را بهم می زنی، چرا عماد را ناراحت کردی/ و فروغ خيلی ساده گفت :
- او نبايد اينطور اسير اعتياد باشد. او با خودش و با شعر فارسی بد می کند ، چرا يک چنين چيزی را بايد پنهان کرد؟ پنهان کردنش بدتر است ... »
او ادامه می دهد :
« ... فروغ ناسازگار، صريح و خشن بود . دوست داشت به يکی پيله کند و وای از وقتی که پيله ميکرد.در ابراز عقايدش، کارش از صراحت می گذشت و به گستاخی و دشمنی می رسيد ....شايد چنين گمان می کرد اگر حمله نکند مورد حمله و سرزنش قرار خواهد گرفت ...عجيب است که او به صراحت به کسانی تاخته است که روزگاری مورد احترام و عشق و محبتش و مورد قبول او بوده اند .. »

فروغ فرخزاد شاعری بود که حکايتش حکم معما و افسانه به خود گرفته است. او هر گونه که بود شاعری بي نظير ی بود و مقامی بالا در شعر معاصر ايران و بلکه شعر ايران دارد.
با تمام ماجراها نسل من خيلی جاها با اشعار او باوج رسيده اند و حضور اين نسل بر سر مزار او حکم همدردی جوانهائی را دارد که به غم عزيری رفته اند که خود ، خانواده ، زمانه و تمام دوستان با او بد تا کردند .با او که به تصوير اخوان ثالث « پريشا دخت شعر پارسی » بود.
تمام.

-----------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
07-01-2007, 12:24
پير مرگي در بعضي از شاعران با همه شتاب زمان معنايي نداشته و ندارد . وقتي به پشت سر نگاه مي كني ، قرني يا قرن ها گذشته است . و نوه ها و نبيره هاي بشري ، شعري را زمزمه مي كنند كه انگار همين ديروز از زبان جواني به نام خيام ، به نام حافظ ، مولانا ، بنام حماسه سراي بزرگ فردوسي و صداي نيما ، كاشف كبير است و بدنبال آن صداي پري مردانه ي احمد شاملو و صداي ني لبك دختر درياها ، فروغ فرخزاد به گوش مي رسد .



بعد از جوانمرگي فروغ و گذشت چند دهه از شعر نيماست تنها صداست كه مي ماند صداي جاودانه زني كه به زنانگي خود ايمان داشت . در دوره اي كه زن ابزاري بيش ديده نمي شد ، در دوره اي كه همه ي صداها و قدرت ها مردانه بود ، عشق هم مردانه بود . در شعر خسته :




اي زن كه دلي پر از صفا داري

از مرد وفا مجو ، مجو هرگز

او معني عشق نمي داند

راز دل خود به او مگو هرگز .



او با تولدي ديگر وارد دنياي فلسفي تر و بلحاظ شعري قدرتمند تر مي شود و راز ماندگاريش را به گوش جهانيان مي رساند:


به افتاب سلامي دوباره خواهم كرد

به جويبار كه در من جاري بود

به ابرها كه فكر هاي طويلم بودند

به رشد دردناك سپيدار هاي باغ كه با من

از فصل هاي خشك گذر مي كردند

به دسته هاي كلاغان

كه عطر مزرعه هاي شبانه را

براي من به هديه مي آورند .



ابتدا فروغ با سه دفتر ( اسير ، ديوار و عصيان ) آشعار سطحي را پشت سر گذاشت . اشعاري صميمي ، بي پرده و سماجت گونه از عشق ، رنج ، گناه ، و لذت . كه با فرو رفتن در شعر تولدي ديگر به اوج قدرت رسيد . فروغ هيچ گاه حس واقعي و جزيي شعرش را فداي لفاظي و تزيين كلمه و در نهايت فرم محض نكرد ، گرچه به اعتقاد نگارنده ، فرم در اشعار ديگرش ، پا به پاي قدرت تصوير ، توصيف ، تخيل و صورت ديگر شعر پيش رفت .



در سرودن عشق ماهرتين شاعر زن فروغ است . او توانسته است در جوان ترين نسل امروز ، روح جاودانه ش را به مخاطب شعر دوست و شاعر امروز همراه كند . فروغ با جسارت شگرف و در خود تحسين اندامش را وارد واژه ها ي بكر كي كند و جستجو گرانه هر لحظه ، خود را از پا در مي آورد و براي كشتن خويش ، به ادامه ي كسي ذر اوست ، زندگي مي كند . ( زندگي نو ) فروغ به جهاني مي رسد كه اگر نباشد گرسنه و ناقص است . او تن برهنه مي كند تا به خوشه هاي نارس گندم شير برساند . او سرشار از بخشش است . مدار انديشه ي هنرمند هيچ گاه متوقف نمي ماند:


چرا توقف كنم ؟

من خوشه هاي نارس گندم را

به زير پستان مي گيرم

و شير مي دهم.

گندم نارس "سمبل گرسنگي " است. تصوير پر قدرت مادر جهان و زمين . پيوند انسان و طبيعت. انسان براي انسان.



باور من در فوت و فن شعري فروغ نيست. بلكه به هستي فروغ فرخزاد ايمان دارم.بي گمان او بي هيچ بزرگ نمايي ، فقط چكه اي از شيرش روي كاغذ چكيده است تا سنبله ي گندم شعر بي خوشه نماند. او پيوستن و اتحاد اعتقاد دارد و زوال اشياء را در برابر صنعت مدرن مي بيند. با همين پيش بيني هاست كه به مدرنيسم پيوند مي خورد و يك تنه به نجات مي آيد :


به اصل خورشيد

و ريختن به شعور نو

طبيعي است

كه آسياب هاي بادي مي پوسند

چرا توقف كنم؟



من خوشه هاي گندم نارس را

به زير پستان مي گيرم

و شير مي دهم.



از زيبايي آن بزرگ شاعر لذت مي بريم و مي دانيم تنها نيستيم. فروغ به جادوگري مي ماند كه از كار خويش خرسند است :" انسان به نيروي شعر از واقعه بع خيال ، از ممكن به محال مي رود . در آن جا سر مست مي شود و اين سرمستي او را دگرگون مي سازد. پس با حال تازه اي به عالم واقع و حوزه ي ممكنات باز مي گردد ..." باور مي كنيم كه فروغ پشت پنجره اي در سكوت نشسته و منتظر است كسي به آفتاب معرفيش كند .



آفتاب ، اين زن فدا شده ي شعر را مي شناسد ، كسي كه همگام با زندگي شاعرانه اش ، قرار دادهاي اجتماعي را پس زد و زنجير از پاي افكند. او به دنبال خوشبختي نبود . او صميمي ، معصوم و خوشبخت بود . فروغ يكي يكي پرده هاي عنكبوتي دست ساز تحجر را پس زد و جلوتر از زمان عقب مانده ي كنوني ما جلوتر از مردان روشنفكر شاعر هنوز سنتي ، چندين گام تاريخي فراتر رفت . قضاوت اكنون ما دربارهي زندگي ، رفتار و به طور كل هنرش يكسان است. او صادق و صميمي در شعر فرو رفت. زني كه دنيا را متوجه خويش كرد. در كنار دستش باغ همه ي اشياء ، باغ همه ي صداها و نور ها ، سمبل ها و اسطوره ها. امروز بعضي از شاعران درمانده كه با طرح و توطئه ، جمله سازي مي كنند ، با فروغ فاصله اي عميق دارند . كاش او مي دانست پير مرگي در زمان ما بيشترين كشته را داده است . چقدر غريبند آناني كه خود را نمي شناسند. از اين شاعران مي گذريم و با طرح سوالي به پايان مقاله نزديك مي شويم :

قدرت در شعر چيست ؟ و قدرتمند كيست ؟

در هر زمينه اي مي توان اين پرسش را مطرح كرد . از ساختن يك قطعه موسيقي تا بناي شهري و نهايتا" سياست كه اساس و مبنايش قدرت و قدرتمندي است . به نظر نگارنده ، معني قدرت در هر زمينه اي يكسان نيست . مثلا اگر بين شاعر و سياستمدار مقايسه اي صورت بگيرد ، فرقي اساسي در اين دو ، اين است كه سياست با سادگي و خود بودن واقعي فرد در تضاد است و نهايتا" منجر به سقوط و شكست فردي مي شود. اما در شعر سادگي و خود بودن شاعرانه در سطح عام آن ، توانايي و قدرت و هوشمندي شاعر را مي رساند . در اين مورد فروغ به گفته ي نيما اشاره دارد : " نيما معتقد بود شعر يك قدرت است . يك قدرت حسي و ادراكي كه توسط آن معاني و صور گوناگون در بروز خود قوت پيدا مي كنند . شعر عبارت است از واحد هاي احساسات و امروز با مسائل اجتماعي و اخلاقي و فلسفي و علمي ارتباط دارد."



فروغ شعر گفتار را چه ذهني و چه عيني مي شناخته است و در سطر هايي گاه كوتاه ( دو كلمه ) و گاه طولاني تر به لحاظ فرم به كار برده است. بسيار شگفت انگيز است كه با محتواي درون بخشي و برون بخشي يك تصوير ، به ساختي پر قدرت در يك سطر دست پيدا مي كند و با شكوه از كنار زندگي روزمره ي ما چيزي را مي قاپد و به درستي با اندوه ژرفش نسبت به اجتماع ، آن را به ما مي بخشد.


همه ي هستي من آيه تاريكي است

كه تو را در خود تكرار كنان

به سحر گاه شگفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد

...

زندگي شايد

يك خيابان دراز است كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد

زندگي شايد

ريسماني است كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد

زندگي شايد

طفلي است كه از مدرسه بر مي گردد



با نظر رضا براهني كه مي گويد : اين شعر سادگي مطلق است مخالفم. زيرا اين شعر يكي از برجسته ترين شعر هاي فروغ است كه بي شك فلسفه ، عرفان ، شك ، با بعدي روانشناختي ، گاهي بسوي ياس و گاهي اميد . تولد و مرگ ، اعتراض به اجتماع و صبيعت و جاودانگي نوع بشر . هرگز نمي توان چنين شعري را در سادگي مطلق سرود . شايد بنده معني شادگي را نمي دانم :


و بدينسان است

كه كسي مي ميرد

و كسي مي ماند

بايد بگويم در مورد معرفي شخصيت فروغ در كتاب طلا در مس ، كمي بي انصافي شده است . آيا بهتر نيست تجديد نظري نسبت به صفحات كتاب بشود . چرا كه فروغ " مرد دورويي نبود " زني شاعر ، هنرمند متعهد به شعر و تنها شاعري است كه در زندگي مادي و معنويش شاعرانه زيست . او قبل از آن كه باد ما را با خودش ببرد،دست هايش را در باغچه مي كارد و به پيوستن پرستو ها اعقتاد دارد :


دست هايم را در باغچه مي كارم

سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ، مي دانم

و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم

تخم خواهند گذاشت
-------------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
08-01-2007, 22:11
نكاتي راجب فروغ

روايات بسيار است از روز تولد فروغ. سيزده دي، پانزدهم دي يا غيره. فرقي ندارد. در هر صورت در روزي نزديك به ايام كنوني، در شصت و نه سال پيش، شاعري بزرگ و آزاده چشم به جهان گشود. در هر جايي كه صحبت از شاعران بزرگ فارسي زبان قرن حاضر باشد، بي شك نام فروغ هم به زبان خواهد آمد.او اولين زني بود كه ساختار هاي محكم مردانه اي كه جامعه ي آن زمان را تشكيل داده بود در هم شكست و از خود گفت. بارها او را به خاطر گفتن از خويش، به عنوان يك زن ايراني، متهم به جريحه دار كردن عفت عمومي كردند!! اما فروغ از زمان خود بسيار جلوتر بود.. وي پس از مدت ها، موضوعاتي جديد و متفاوت را در شعر ايران مطرح كرد كه پيش از او كسي دست به اين كار نزده بود

اثر برجسته

معروف است كه هر هنرمندي، يك اثر برجسته و خاص دارد كه چكيده ي همه ي آثار پيشين اوست. با اينكه سلايق متفاوت است (هرچند كه به نظر من هنر، چيزي سليقه اي نيست) اگر بخواهيم بزرگ ترين و اثر فروغ را انتخاب كنيم، همه خواهند پذيرفت كه اين اثر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» خواهد بود. فروغ در اين شعر با زباني ساده، و لحني بسيار عاطفي، زندگي خود را به صورت خاطرات پراكنده مرور مي كند. در حاشيه ي اين موضوع، به مسائل ديگري هم به طور جسته و گريخته اشاره مي كند

ترنم دلگير چرخ خياطي

در شعر فروغ مدام از كارهاي زنان در خانه و خانه داري سخن مي رود. خياطي، رخت شستن، بچه داري و.. او در گذشته اين نوع زندگي را تجربه كرده است. در يكي از مصاحبه هايش مي گويد: «به هر جال يك وقتي شعر مي گفتم، همين طور غريزي در من مي جوشيد، روزي دو سه تا: توي آشپز خانه، پشت چرخ خياطي

زبان شعر فروغ

فروغ به زبان عادي مردم، و نه به زبان پيچيده و فاضلانه ي هزار سال پيش، سرود. به راحتي مي توان با شعر او ارتباط برقرار كرد. زباني راحت و صميمي كه با همين لغات رايج امروزي با خواننده ارتباط برقرار مي كند. خود مي گويد: «امكانات زبان فارسي خيلي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه مي توان خيلي ساده حرف زد..»
فروغ در شعر «دلم گرفته»، آخرين شعر مجموعه ي «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد كه آخرين مجموعه ي شعرش است مي گويد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست
و به راستي كه همين گونه است

از فروغ فرخزاد بسيار مي توان گفت. اما افسوس كه مجبوريم به همين گفته هاي اندك بسنده كنيم. فروغ؛ شاعري آزاده كه در تمامي عمر خود به جلو گام برداشت و در عمر كوتاه خود، اشعاري به ياد ماندني سرود كه تا نسل ها بعد از وي، صحبت از او باشد و او را نه فقط به عنوان يك شاعر، كه به عنوان زني آزاده و آزاد انديش ستايش كنند

Monica
10-01-2007, 12:13
گذشته , آینده , ساعت , روز , ماه و سال همه برایم یکسان است . شوخی نیست , سه سال , نه دو سال و چهار ماه بود . ولی روز و ماه چیست؟

بوف کور ,



(" چند دقیقه , چند ساعت , چند قرن گذشت نمی دانم " ) بوف کور , ... این زمان که نه دقیقه اش معلوم است و نه حدش و نه تفاوتی است بین قرن و روز در آثار فروغ هم به شکلی تجلی می کند , با همین مفهوم و همین درک , او هم از زندگی و زمان و لحظه ها همین احساس را دارد .



(زندگی شاید / افروختن سیگاری باشد / در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی)

تولدی دیگر ... که این دو همآغوشی نشان دهنده ی فاصله ی یک عمر از تولد تا گور , از رحم مادر تا خاک سرد گور و این فاصله به حد کشیدن یک سیگار محدود یا نامحدود می شود با همان تلخی و کیفی که در سیگار است و در صفحه ی 36 تولدی دیگر از خواب هزار ساله ی اندام صحبت می کند .



اگر قدری در اشعار کتاب تولدی دیگر دقیق شویم به یک نکته برخورد می کنیم و آن طرز احساس خاص فروغ از شهوت و عشق است که همیشه با مرگ توام است . این مسئله مانند ترجیع بند در اغلب اشعار فروغ تکرار می شود :



( غربت سنگینم از دل دادگیم / شور تند مرگ در همخوابگیم )



( و عشق و میل و نفرت و دردم را / در غبت شبانه قبرستان / موشی به نام مرگ جویده است )



( تو گونه هایت را می چسباندی / به اظطراب پستانهایم / و گوش می دادی / به خون که ناله کنان می رفت / و عشق من که گریه کنان می مرد )



( آه من پر بودم از شهوت , شهوت مرگ )



( انبوه سایه گستر مژگانش / جاری شد از بن تاریکی / در امتداد آن کشاله طولانی طلب / و آن تشنج , آن مرگ آلود / تا انتهای گمشده ی من )



( پیوسته در مراسم اعدام / وقتی طناب دار / چشمان پر تشنج محکومی را / از کاسه با فشار به بیرون می رخت / آن ها به خود فرو می رفتند / و از تصور شهوتناکی / اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید)



( مشوق من / با آن تن برهنه بی شرم / بر ساق های نیرومندش / چون مرگ ایستاده بود )



و این درست برداشت هدایت از مرگ و عشق و شهوت که همیشه با هم جلوه می کنند , با این تفاوت که فروغ کامیابی عشقی برایش به اندازه ی هدایت نفرت انگیز نیست . در بوف کور به این طریق شهوت و مرگ در کنار هم ظهور می کنند :



( به قدری آن تاثیر عمیق و پرکیف بود که از مرگ هم کیفش بیش تر بود ) بوف کور ... ( آرزو می کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می مردیم ) بوف کور...



( فقط یک بار دختر خودش را به من تسلیم کرد ... آن هم سر بالین مادر مرده اش بود ... مرا به سوی خود می کشید و چه بوسه های آبداری از من می کرد ... مرده با دندانهای ریک زده اش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود ... من بی اختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ) بوف کور



( کم ترین اثری از زندگی در او وجود نداشت ... لباسم را کندم رفتم روی تختواب پهلویش خوابیدم مثل نر و ماده ی مهر گیاه به هو چسبیده بودیم ... او این جا در اتاق من در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد . تنش و روحش هر دو را به من داد ) بوف کور , صادق هدایت



همانطور که قهرمان بوف کور هیچ گاه با جفتش با زنش نتوانست از هیچ لحاظ تفاهمی پیدا کند و ناکام ماند همانطور که تنها بود و در آرزوی یک بار هم آغوشی او و بالاخره در آخرین لحظه که با او هم خوابه می شود باز چهره ی مرگ با خنجری که در پهلوی لکاته فرو می کند بر او ظاهر می شود , فروغ هم با این مساله مواجه است و می گوید :



( چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد / و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد / چگونه ایستادم و دیدم / زمین به زیر دو پایم زتکیه گاه تهی می شود / و گرمی تن جفتم / به انتظار پوچ تنم ره نمی برد ) فروغ



زندگی فروغ به همان اندازه تلخ و تاریک و سیاه است که زندگی قهرمان بوف کور . روح بزرگی که آرزوی پرواز دارد در محدوده ای به شکل اتاق محبوس است و این اتاق دایم تنگ و تنگ تر می شود تا جایی که با یک قبر سرد و تاریک تفاوتی نمی تواند داشته باشد و گاه به صورت یک تابوت در می آید . قهرمان بوف کور در یک اتاق اغلب اوقاتش را می گذراند و این محلی است که از او به این شکل یاد می شود .



( آیا اتاق من یک تابوت است ؟ ) بوف کور ... ( در این اتاق که هر دم برای من تنگ تر و تاریک تر از قبر می شد ... این اتاق مقبره ی زندگی من زندگی و افکارم بود ) بوف کور



و این همان محدوده ای است که فروغ هم این گونه آن را احساس می کند :

( من به آواز می اندیشم / ... و بر گوری کوچک , کوچک چون پیکر یک نوزاد )

و اگر به علت هم نگاه کنیم علت یکسان است و آن بیگانگی و تنافری است که فروغ و هدایت بین خود و مردم احساس می کنند و تقریبا هر دو مردم گریز و انزوا طلبند .



( حس می کردم همه ی این مردمی که می دیدم و میانشان زندگی می کردم دور هستم ) بوف کور



( ولی در اتاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن می بینم و در زندگی محدود من این آینه مهم تر ز دنیای رجاله ها است که با من هیچ ربطی ندارند ) بوف کور



فروغ هم از این که ( چراغ های رابطه تاریکند ) به ( گوری کوچک می اندیشد ) هر چند این محیط زندگی از لحاظ شکل و وضعیت یکنواخت است . رابطه ی آن هم با دنیای خارج به یک گونه است . هدایت از محل زندگیش به وسیله ی با مردم شهر مربوط می شود و فروغ هم تنها از راه یک پنجره با مردم شهر مربوط می شود و فروغ هم تنها از راه یک پنجره با دنیای مردم ساده لوح و احمق در تماس است و گاه نیز با یک شکل این رابطه قطع می شود :



( اتاقم یک پستوی تاریک و دو دریچه با خارج , با دنیای رجاله ها دارد . و از آن جا مرا با شهر ری مربوط می کند ) بوف کور



و این دریچه که با دنیای خارج او را مربوط می کند , اغلب بسته می شود . حال گاه به دست خود نویسنده و گاه خود به خود .



( ... مردم به بیرون شهر هجوم آورده بودند . من پنجره ی اتاقم را بستم ) بوف کور



ولی در اینجا می خواهد از روزن پستو منظره ای را که قبلا دیده بود دوباره ببیند وضع فرق می کند :



( پرده ی جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم به دیوار سیاه و تاریک مانند همان تاریکی که سر تا سر زندگی مرا فرا گرفته بود جلو من بود _ اصلا هیچ منفذ و روزنه ای دیده نمی شد ) بوف کور



و فروغ هم که سهمش (پایین رفتن از یک پله ی متروک است و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن ) رابطه اش با دنیا همان پنجره ای است که قناری به اندازه ی آن فقط می تواند آواز بخواند و یا از یار مهربانش می خواهد که این پنجره را بیاورد تا از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرد و آسمان را از آن دریچه ببیند . ولی گاه متذکر می شود : ( سهم من ؟ آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد ) فروغ





این دنیای خارج آیا در نظر این نویسنده و این شاعر چه وضعی دارد ؟ دنیای شک است و تکرار و خشبختی های مضحک و ابلهانه و دنیای بی فکری و شهوت های ابلهانه . دنیای شک است به جه نحو ؟



صادق هدایت می گوید :

( من از پس چیز های متناقض دیده و حرف های جور به جور شنیده ام ... حالا هیچ چیز را نمی توانم باور کنم ... به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم ) بوف کور



و فروغ نیز می گوید : ( ما از صدای باد می ترسیم ما از نفوذ سایه های شک در باغ های بوسه هامان رنگ می بازیم ) دنیای تکرار به نحو عجیبی در بوف کور توجیه شده است . همه کسانی را که او می بیند انگشت سبابه دست چپشان در دهنشان است یا ذکر مکرر این نکته که دست در جیبش می کند و مواجه می شود با این که ( دو قرآن و یک عباسی بیش تر ) در جیبش نیست یا منظره ی دختری که شاخه گلی به پیر مردی هدیه می کند و این تکرار وقایع و حوادث به طرز عجیبی نقاشی شده است و نقاشی شده و فروغ نیز از جمله ( دوستت دارم ) بی زار است چرا که , ( ... دوستت می دارم حرفی است که از جهان بیهودگی ها و کهنه ها و مکرر ها می آید ) تولدی دیگر



دنیای خوشبختی ها ی مضحک و ابلهانه است دنیای رجاله ها در بوف کور دنیایی است با لذات مضحک و غم های ابلهانه و خوشبختی های مسخ شده و دایه اش همیشه با افکار گذشته دل خوش است و قصاب از بریدن و دست به گوشت ها زدن احساس لذت می کند .



این خوشبختی را فروغ فرخزاد هم به این ترتیب تمسخر می کند :

( می توان با هر فشار هرزه ی دستی / بی سبب فریاد کرد و گفت : / آه من بسیار خوشبختم ) یا خوشبختی پوچی که در ازدحام کوچه آن را می بیند و در شعر ( دلم برای باغچه می سوزد ) پدرش را در خواندن شاهنامه و گرفتن حقوق تقاعد , و مادرش را در خواندن نماز , برادرش را موقع گم شدن در ازدحام میکده و خواهرش را در علاقه به گل ها و همسر و فرزند مصنوعی خوشبختی می بیند یا خوشبختی مضحکی که در ( ای مرز پرگهر ) طنز آمیز هنوان می شود . دنیای بی فکری است که انتخاب سمبل ها نیز یک شکل است .



فروغ می گوید : ( زن های باردار نوزاد های بی سر زاییدند ) بی توجه به آن قسمت بوف کور نبوده که نوشته است . ( مردم این شهر به مرگ غریبی مرده بودند ... به هر کس دست می زدی سرش کنده می شد می اتفاد ... همین که او را لمس کردم سرش کنده شد و به زمین افتاد ) بوف کور



در بوف کور شهوتی که زنش ( لکاته ) به تماس با پیر مرد خنز رپنزری و قصاب سرگذر و دیگران دارد یا دایه اش که احتمال می داده در کودکی با او طبق می زده نظیر شهوات مورد اعتراض فروغ هم هست ( به دنبال آن آویخته شده و منتهی به آلت تناسلیشان می شد )



این دنیای تاریک و پر ابهام و بی معنی همان به که با آویختن پرده ای محو و فراموش شود از نکات مشترک بوف کور و تولدی دیگر نقش خاص ( آینه ) را باید مورد توجه قرار داد . قهرمان بوف کور در اتاقش یک آینه است که صورت هودش را در آن می بیند و برایش از دنیای رجاله ها مهم تر است _ که فروغ نیز حجمی از تصویری آگاه را در حال بازگشت از یک مهمانی آینه می بیند .



قهرمان بوف کور پس از هر اتفاقی در آینه می نگریسته تا جایی که مساله وحشتناک همسانی او با دیگران مطرح می شود و پس از قتل زنش که به آینه نگاه می کند خودش را شبیه مرد خنزرپنزری میبیند .



و فروغ نیز می گوید : ( من هیچ گاه پس از مرگم / جرات نکرده ام که در آینه بنگرم / و من انقدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند ) یا آن هنگام که تمام روز در آینه گریه می کرده یاد آورنگاه کردن قهرمان بوف کور در آینه است پس از آن که از بستر بیماری بلند می شود .



مساله جالب توجه این جا است که گاه نتیجه نگریستن در آینه یکی است و به یک منظور : ( عموی من ... یک شباهت دور و مضحک با من داشت مثل این که عکس من روی آینه دق افتاده باشد ) بوف کور . و فروغ می گوید : ( به مادرم که در آینه زندگی می کرد / و شکل پیری من بود / ... / سلامی دوباره خواهم داد )



حالا غریبی را که هدایت احساس و تشریح می کرد گویی در فروغ هم تکرار شده است . در بوف کور می آید : ( یک توده در حال فسخ و تجزیه بودم ... یک نوع فسخ و تجزیه عجیبی را طی می کردم ) و گویی فروغ هم که گاه در همین عوالم و حال و هوا به سر می برده : ( نبضم از طغیان خون متورم بود / .../ تنم از وسوسه / متلاشی گشتن ) تولدی دیگر ... و آن جا که اعتقاد خودش را به این که ( تنها صدا است که می ماند) ابراز می کند به این فسخ و تجزیه تن در می دهد .



گاه فروغ به روز های گذشته می اندیشد و خاطرات کودکیش را تحت عنوان ( آن روز ها رفتند ) غرغره می کند و از یاد و یاد بود ها و یادگاریهای بچگی اش حرف می زند . هدایت نیز آن روز ها را به مناسبت های مختلف ترسیم می کند : ( متدرجا حالات و وقایع گذشته و یادگاری های پاک شده و فراموش شده ی زمان بچگی خودم را می دیدم ... ) بوف کور ...



و بالاخره فروغ که دست هایش را در باغچه می کارد به امیدی که سبز شود و خود را از تبار گل ها می داند و دلش برای باغچه که از خاطرات سبز تهی می شود می سوزد , معلوم نیست آیا به این عواملم هدایت توجه داشته است که می گوید :



( تمام وجودم به طرف عالم کند و کرخت نباتی متمایل شده بود ) بوف کور یا ( تریاک روح نباتی , روح به طی التحرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود , من در عالم نباتی سیر می کردم , نبات شده بودم ) بوف کور



با توجه به آن چه گفته شده یک نکته مسلم و روشن می شود و آن نزدیکی بینش از حد احساس این دو ساعر و نویسنده به یک دیگر است . گویی از یک دریچه به دنیا نگاه می کردند . بعد زمان , مرگ , زندگی , عشق , نفرت , به یک صورت در برابر آنا تجلی می کرده تا بدان جا که فروغ تحت تاثیر کشش و جاذبه ی تخیلات هدایت از نو متولد می شود و در دنیای تازه ای با حرف ها و احساسات و برداشت های تازه , و شاید این همان دنیایی است که هدایت در قسمتی از بوف کور می گوید :

( مثل این که دوباره در دنیای گمشده ای متولد شده بودم )



و فروغ که اعتقاد داشته قبل از این که اتفاق بیفتد باید آگهی تسلیتی برای روزنامه بفرستد . و ( صلیب سرنوشتش را بر فراز قتل گاه خویش بوسیده ) و نامش دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند و در آسمان ملول ستاره ای را می دیده که می سوخته و می رفته و می مرده مسلما" از کسی که معتقد است ( اگر راست باشد هر کسی یک ستاره او دور و بی معنی است و شاید اصلا ستاره ای نداشته باشد ) کسی خودش را در حالت فسخ و تجزیه می دیده با کرم هایی که روی بدنش ظاهر شده و دو زنبور طلایی در پرواز به اطرافش , کسی که کیف مرگ را چشیده و اتاقش مقبره ی وا شده , بی خبر نبوده است .




بی مناسبت نیست اگر بگوییم افتخار دیگری که بر بالای نام صادق هدایت نقش بسته تولد فرزند خلفی است به نام فروغ فرخزاد آن هم فقط از بوف کور او .
---------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
13-01-2007, 10:39
غزل

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو درهء بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟



تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است که در قالب متبلور می شود.



فروغ می گوید:

(( در شعر امروز ، اصل شعر بودن است ، شعر هایی که پر از آه و ناله است ، پر از غم است ، پر از ستاره است ، پر از خیمه است ، پر از کاروان است ، نه. البته ، اینها هم اگر با یک دید امروزی باشد اشکالی ندارد ، ولی اشکال این است که دنیای انجور ادم ها ، دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد. وگرنه کلمات مهم نیستند ، آنچه در شعر مهم است ، محتوا است نه قالب . حتی در قالب غزل ، یـــک ادم امروزی ، یک ادم صمیمی، یک ادمی که حساسیت نسبت به زندگی داردو نمی خواهد که به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند ، بلکه به این خاطر که می خواهد بسازد، در قالب غزل هم می شود مسایلی را مطرح کرد . همین مسایل امروزی را و شعر بسیار زیبایی ساخت ، چیزی که در شعر مطرح است ، فرم و قالبش نیست ، محتوای ان است ، و اگر محتوای یک شعر محتوایی باشد که من در دوره خودم احساس کنم که می توانم با ان رابطه داشته باشم ، صد در صد شعر است.))



شعر غزل را با توقف و تامل در هر بیت می خوانیم:



چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی



فروغ در شعر غزل ، هم از رابطه سترون و نافرجام آدمها حرف می زند، و هم از بیهودگی عشقی که بیشتر از انکه عشق باشد، شیفتگی و «سفاهت دو سره» است. ادمها بی انکه در جستجوی رابطه ای عمیق و پایدار با هستی باشند ، به دنبال موجودی هستند که وجود خود را در ان ببینند. ادمها شاید بخاطر وحشت از تنهایی و خلائی که در درون خود احساس می کنند ، و یا شاید به این دلیل که مشتاق یافتن جفت حقیقی خویش هستند ، با ایجاد وابستگی نا پایدار دو جانبه ، کمر به هلاکت خویش می بندند. ادمها بی انکه بدانند، قاتل یکدیگرند.



فروغ ، در شعر «ایمان بیاوریم به...» می گوید:



و این جهان ، پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود ، طناب دار تو را می بافند



و در مثنوی «عاشقانه» می گوید:

در نوازش ، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن



و در مصاحبه ای می گوید:



(( شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم ، می توانم راحت با او درددل کنم ، یک جفتی است که کاملم می کند ، بی انکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی ، با پناه بردن به ادمهای دیگر جبران می کنند ، اما هیچ وقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد ، آیا همین رابطه ، خودش بزرگترین شعر دنیا وهستی نبود؟ رابطه دوتا آدم ، هیچ وقت نمی تواند کامل یا کامل کننده باشد.))



و یا آنجا که می نویسد:



(( مردم هیچ چیز به ما نمی دهندکه ما خودمان از به دست اوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب ادم می شود، حتی از پدر ومادر وخوانواده.))



فروغ ، شاعری پر از حرف های نا گفته است ، ولی مخاطب او کیست؟ کسی است که صدای او را نمی شنود ، زیرا شبیه سنگ است. سنگها وجود دارند اما وجود خود را فراموش کرده اند ، مثل انسان. فراموشی سنگ ها بیانگر از یاد بردن هستی است. اما فروغ جفتی را می طلبد که حس زنده بودن را درک کند ، به همین دلیل است که در شعر «پنجره» می گوید:



حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با افتاب ، رابطه دارم.



در دومین بیت غزل می خوانیم:



رگبار نوبهاری وخواب دریچه را

با ضربه های وسوسه ، مغشوش می کنی



زمستان اخرین نفس های خود را کشیده است و پنجره ها در انتهای خواب زمستانی خود هستند و هنوز خوابهای یخ زده می بیند. بهار ، آغاز می شود و در اسمان اولین رگبار نوبهاری در می گیرد.



ویژگی های ظاهری رگبار نوبهارچیست؟ رگبار نو بهار ، ناگهانی ، پر سر وصدا و بسیار کوتاه ونا پایدار است. پنجره اتاق که در تمام طول فصل زمستان در رویایی سرد بوده است ، با شروع رگبار در خویش می لرزد و خوابش ، مغشوش میشود. پنجره وسوسه شده است تا با ضربه های نا گهانی و با شکوه رگبار از خواب بر خیزد و پلک هایش را یگشاید. اما بال بلند پلک های او بسته می ماند و تنها چیزی که از حضور وسوسه انگیز رگبار برای او می ماند ، خوابی اشفته است. رگبار نو بهار نمی تواند پنجره را از خواب زمستانی اش بیدار کند.



جفت فروغ همان رگبار نو بهاری است که با حضور جنجالی و نا پایدار خود ، فقط خواب او را مغشوش می کند.فروغ می خواهد بیدار شود و تمام فصل ها را با چشمانی باز به تماشا بنشیند ، اما جفت او کیست؟ «لحظه»ای که چشمان او را می ازارد و خوابش را می اشوبد. فروغ در سومین بیت غزل به دست های سبزش اشاره می کند و می گوید:



دست مرا که ساقه سبز نوازش است

با برگهای مرده هم آغوش می کنی



سبز ، تداعی کننده حیات پس از مرگ و تولدی دوباره است. درختان مرده و زمین مرده در فصل بهار ، دوباره نفس می کشند و زنده می شوند و این حیات مجدد ، در رنگ سبز ، نمود بیشتری دارد. دستان فروغ ، ساقه های سبزی است که مشتاق همنشینی با برگهای سبز و جوان و زنده است، نه برگ های زرد و پیر و خشک. فروغ در شعر ایمان بیاوریم... دستهای سبز و جوان خود را مدفون شده در زیر برف ها می بیند و با ایمان به حیات پس از مرگ ، می گوید:



شاید حقیقت ان دو دست جوان بود

ان دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با اسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره ای سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار



بد نیست بدانید هنگامی که فروغ را پس از آخرین حیات خود به خاک می سپردند از اسمان برف می بارید و خاک نمناک پذیرنده ، یکدست سفید شده بود . گویی فروغ می دانست ان دو دست جوان ، زیر بارش یکریز برف مدفون خواهد شد . فروغ خود اگاه یا نا خود اگاه ، هماغوشی با مرگ را می طلبید و شاید می دانست که اگر تا خاک و در خاک سفر کند ، به ابدیت خواهد پیوست و رمز توحید بر او آشکار خواهد شد . او می گوید:

(( حس می کنم فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد . می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم ، می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در انجاست ، در انجایی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و افرینش ، در میان پوسیدگی ، خود را ادامه می دهد ، گویی همیشه وجود دارد ، پیش از تولد و بعد از مرگ ، گویی بدن من ، یک شکل موقتی و زود گذر ان است. می خواهم به اصلش برسم . نمی دانم رسیدن چیست، اما بی گمان ، مقصدی است که همه وجودم به سوی ان جاری می شود.))



در ادامه غزل می خوانیم:



گمراه تر ز روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی



شراب ، دهشت اور است و دهشت ، سر گشتگی و حیرانی است. روح شراب ، عاشق خویش را به وادی دهشت و سر گردانی می کشاند و با جادوی خویش او را می فریبد و گمراه می کند ، و جفت فروغ ، گمراه تر از روح شراب است. شراب اب اتشینی است که دیده را می سوزاند و مدهوش می کند، اما شعله ان ، سرابی از روشنایی است ، نه روشنایی. فروغ ، در جستجوی «شرابی هزار ساله است» که نه مد هوش ، بلکه بسوزاند و خاکستر کند.



ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی



مرداب متروکی را مجسم کنید که در آن ، ماهی زرینی به این سو و آن سو می رود و مست و بی خبر از آبی دریاها و اقیانوسها خود را خوشبخت می پندارد . فروغ خون خود را مردابی می داند که جفتش را در بر گرفته است . فروغ نیز می خواهد از مرداب بگریزد که در شعر « به علی گفت مادرش روزی » می گوید :



خسته شدم

حالم به هم خورده از این بوی لجن

اینقده پابه پا نکن

که دوتایی تا خرخره فرو بریم توی لجن



و در شعر مرداب ، از درد ماندن در مرداب زندگی روزمره که جز روز مرگی نیست می گوید :



آهوان ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبرگلگشت ها

جویباری یافتید آوازه خوان

رو به استغنای دریاها روان

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید



فروغ جفت خود را آدمی مثل خود می داند ، با این تفاوت که جفت او نمی داند در این مرداب ، زنده نیست و هیچ وقت زنده نبوده است ، اما فروغ می داند و می گوید :



افسوس

من مرده ام و شب هنوز هم

گویی ادامه همان شب بیهوده است



فروغ ، از جفت خود می خواهد از او عبور کند و در انزوای بی نهایت خویش ، با مرگ پیش از مرگ ، روبرو شود . او می نویسد :



(( تو باید خودت ، یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاه های ثابت روحی و فکری ، یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی ، خودت را کاملا بی نیاز از آنها بدانی . ))



فروغ در ادامه شعر ، با صراحت بیشتری می گوید :



تو دره بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی



معشوق کسی که شیفته جلوه ای از جلوه های بینهایت وجود مطلق شده است ، شبیه به دره بنفش غروب است . دره بنفش غروب ، موجد چه احساسی است ؟ آیا می توان اندوهی را که در این تصویر زیبا موج می زند ، وصف کرد ؟ دره اگر چه تداعی کننده سرسبزی و زیبایی است ، اما محدود و دلگیر است و غروب اگر چه با شکوه اما سرشار از حس مرگ و تاریکی است . دره بنفش غروب ، تصویری است که ما به ازایی عینی ندارد و باید حس نهفته در تمامیت این تصویر را دریافت . فروغ ، روز است و جفت او دره بنفش غروب . روز در آغوش محدود دره آرام آرام جان می سپارد و تسلیم ظلمت می شود .



در آخرین بیت غزل می خوانیم :



در سایه ها « فروغ » تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟



واژه « فروغ » در بیت مذکور برخوردار از ایهام است ؛ فروغ می گوید : من از آن تو بودم ، یعنی فروغ تو بودم و اکنون در سا یه ها نشسته ام و رنگ خود را باخته ام ، فروغ تو اکنون در سیاهی نشسته است ، پس دلیلی ندارد که تو مثل سایه ای مرا سیاه پوش کنی . سایه در تاریکی بی معناست .



ودرنگاه دوم می گوید : فروغ و روشنایی تو در سایه ها نشست و رنگش را باخت . تو دیگر هیچ فروغی نداری ، پس چرا مرا رها نمی کنی ؟ من نیز سایه ام ، و ماندن ما در کنار یکدیگر ، بیهوده و بی معناست . سایه با بودن روز و روشنایی معنی دارد ، اما من وتو هر دو بی فروغ و هر دو همچون سایه ایم .

گرد آورنده : حامد کاوه
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
16-01-2007, 17:15
ببين كه من چگونه به دنيا مي آيم

از ابتداي جسم

ببين كه من چگونه زمان را

كه خطي محدود است

در چشمهايم وسعت مي دهم

ببين كه من چگونه خانه هاي پوسيده ي تكرار را

پشت سر مي گذارم

و به اصلي واصل مي شوم

كه در انتهاي صميميت پرواز قرار دارد

هوا ، هوا ، هواي تازه

كه پيله هاي ملامت را

به خود جذف مي كند

و زير تاجهاي كاغذي خورشيد

و جشن بادكنك ها

پروانه ي نازا را بارور مي سازد

ببين كه من چگونه مشوش

به يگانه ترين پنجره ي انتها چشم مي دوزم

و بيدار مي مانم كه ميوه ها برسند

و كوك ساعتها برسند

و زندگ در به صدا در آيد

شايد تقاطع دو خط

يا مبادله ي يك نگاه

آن نقطه رسيده باشد

آن نقطه اي كه من ، ميان كوچه هاي شبدر وحشي

آواز نا تمام ترا كشف مي كنم

و برگ هاي سستي انگشتانم را

به شاخه هاي تناورت پيوند مي زنم

كه سبز سخت شوم

درخت شوم .

Monica
16-01-2007, 17:20
تمام شب ... ( پوران فرخزاد )



در ميان عميق ترين تاريكي ها

به دو چشم غمگيني مي انديشم

و به پنجره هايي كه

خاك ، خاك مهربان آن را مي پوشاند

تمام شب

گذشته را در عكسها مي ديدم

و صداها را از جرزها مي شنيدم

جزيره اي دور را مي ديدم

كه فرو رفته بود در مهي سياه

و پرنده ، سپيدي را

كه در مه فرو مي رفت

تمام شب

صداي ضجه ي مادرم را مي شنيدم

و تلاوت قرآن را

در تيرگي غبار از آينه ها مي ستردم

و مي ديدم

دو باكره ، معصوم را

كه در كوچه ي اقاقيا

از گذشته به آينده مي پيوستند

و در خط زمان

به پوچي و بيهودگي مي پيوستند

تمام شب

در ميان عظيم ترين شكنجه ها

صداي كلنگ گوركني را مي شنيدم

... خاك ،

خاك سنگيني روي سينه ام فشار مي آورد

و به مرگ مي انديشيدم

و به قلب خواهرم

كه در دل خاك مي پوسيد

تمام شب

در ميان عميق ترين تاريكي ها

براي خواهرم گريه مي كردم .

-------------------

با زندگي ... ( پوران فرخزاد)



و ما دو دختر كوچك بوديم

كه در باغ هاي اقاي

در جمع عروسك هاي پنبه اي

به بازي مي نشستيم

زندگي

زندگي يك صندوقچه ي ، جادويي بود

و در هر خانه آن تصويري

قهرماني . حقيقت . مهرباني . خوشبختي

و عشق ؟

آه

ما قهرماني را در داستان هاي پدر بزرگ

و محبت را در منقار هاي سرخ كبوتران

مي ديديم

حقيقت ،

مادر بزرگ بود

كه با چادر سپيد به مسجد مي رفت

و خوشبختي

آن شاهزاده اي

كه دختر شاه پريان را به حجله مي برد

و اما عشق ،

ما عشق را

در گل هاي آفتاب گردان مي ديديم

كه هر غروب

در غم خورشيد مي مردند

و هر صبح با تولد آن

تولد تازه اي را آغاز مي كردند

ما هنوز با زندگي بيگانه بوديم

و ما دو باكره جوان بوديم

كه در باغ هاي سبز

در جمع عروسك هاي گوشتي

به بازي مي نشستيم

زندگي ؟

زندگي يك مدرسه شلوغ بود

و در هر زنگ آن ماجرايي

قهرماني ، در فيلم هاي تارزان مي جوشيد

و محبت !

ما اعلان محبت را به ديوارها

و عكس برگردان يگانگي رت به قلب ها مي چسبانديم

خوشبختي يك كارنامه تقلبي قبولي بود

حقيقت نيز

در آن قلب كوچكي پنهان بود

كه شب ها براي ستاره ها

سرود وفاداري جاوداني را مي خواند

و اما عشق ؟

ما آن عشقي را

كه از غزل هاي حافظ مي گرفتيم ،

بر برگ هاي گل سرخ مي نوشتيم

و به باد هاي بهاري مي سپرديم

ما هنوز هم با زندگي بيگانه بوديم

و ... و ما بوديم و ما !

... و اكنون از ما

آن تند پا تر بود

از خانه جادويي زندگي

به سرداب مرگ رفته است .

تا مهرباني را

بين كرم هاي گورستان تقسيم كند

و آن ديگري

آن ، من !

هنوز هم در باغ هاي زرد

و در جمع عروسك هاي گوشتي

به بازي ادامه مي دهد

ولي او ديگر

قهرماني را در اسطوره ها مي بيند

و يگانگي را بر آينه ها مي نويسد

حقيقت پنجره اي است

كه به خالي بي نهايت باز مي شود

خوشبختي را هم

هر چهارشنبه از بازار مي خرد

و عشق را ؟

عشق را هنوز

در ،

دوك هاي تجربه مي ريسد و مي ريسد

و هنوز هم ،

با زندگي بيگانه است .



پوران فرخزاد . مجله ي فردوسي . دوشنبه 26 بهمن 1349
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
18-01-2007, 21:19
با نگاهي بر ديوان اشعار فروغ فرخزاد مي بينيم ادبيات معاصر مان با چه ضعفي شروع مي شود و

با تولدي ديگر چگونه به اين درجه از قدرت بالندگي خود مي رسد ...



پوران فرخزاد : بله اين بسيار طبيعي است وقتي فروغ اسير را منتشر كرد يك دختر جوان و كم

تجربه ي هفده ساله اي بيش نبوده و تولدي ديگر در آستانه ي سي سالگي بسيار آگاهانه و با

مطالعه شكل گرفته و چه بسا اگر فروغ زنده مي ماند بي ترديد ادبيات معاصر را به سمت روشنايي مطلقي پيش مي برد.



بالاخره بعد از كلي پا پي ايشون بودن فرصتي براي گپي دوستانه با او فراهم مي ايد.

خوب ؟ ( با سكوت انتظار وار خود فرصتي فراهم مي آورم تا خود سر سخن را باز كند)



پوران فرخزاد : شايعات بي رحمانه و سراسر بي انصافانه در مورد فروغ زياده ... آنقدر كه وقتي

خودش با بعضي از اين شايعات در مجله ها روبرو مي شد تعادل روحي اش و از دست مي داد حتي ادعا هاي نصرت رحماني در رابطه با او سبب گشت تا براي مدتي او را در يك آسايشگاه رواني بستري كنيم . الان هم جنجال اين نادر نادر پور آن قدر از اين آقا كلافه ام كه نگوييد . يك مشت مزخرف كه با بي انصافي تمام سر هم كرده است . تا چنين ادعا هاي پوچ و بي اساسي داشته باشه . فروغي كه من مي شناسم زني نبود كه دنبال همچين مردي بدود و به او ابراز علاقه كند . نمي دانم او با اين لاف ها مي خواهد چه چيز ي به اثبات برساند . شايد مي خواهد مرداني و جذبه اش را به رخ دختر محصل ها بكشد و واي بر ما كه شاعراني اين چنين خود بين داريم ...



پوران فرخزاد را بسيار عصباني مي بينم ، صورتش از فرط خشم گل انداخته و پره هاي بيني اش مي

لرزيدن و من در دل به او حق مي دادم . نادر پور با ادعاهاي عاشقانه خود و اينكه فروغ از او بارها جواب

رد شنيده ولي باز به دنبالش مي دويده و دست دوستي و نياز به سوي او دراز مي كرده فروغ را زير

سوال نبرده بلكه اعتبار خود را به زير سوال مي برد ، و اين قضاوت درد ناك را پيش مي آورد كه شاعري

در حد او آنقدر دل و توان ندارد دست كم روابط عاشقانه اش را براي خود نگهدارد. اين بسيار تاسف بار

است شاعري چون او در مورد بزرگترين شاعر زن معاصر كنوني تنها از قهر و آشتي و ديدار هاي بي ارزش حرف ديگري نداشته باشد كه به ما بگويد.



پوران فرخزاد : من نمي فهمم چرا شما هر كسي از راه مي رسه و هر ادعايي كه مي كنه ، فوري چاپش مي كنيد . مثلا اگر بقال سر كوچه مان بياد بگه فروغ فلان روز به من لبخند زده شما بايد اونو چاپ كنيد.



بله به شما حق مي دم اما نادر نادر پور شاعر برجسته ايست و از دوستان بسيار نزديك فروغ نيز به شمار مي آمد . به تلخي مي گريد و من در سكوتي تلخ به او خيره مي شوم كه سرانجام كمي آرام مي گيرد و سكوتش را آميخته در بغضي تلخ مي شكند.



پوران فرخزاد :

من و فروغ در كودكي نقطه مقابل يگديگر بوديم ، من يك سال از فروغ بزرگتر بودم ، اما او بسيار پر حركت و شيطان و نا آرام بود . عجيب آزارم مي داد و يادم هست كه يك روز چنان گازم گرفت كه هنوز جاي آن گاز بر تنم مانده است . تا 13 يا 14 سالگي ، تا سن بلوغ اصلا با يكديگر نمي ساختيم و لحظه اي از سوء تفاهم ها و نزاعها آرام نبوديم . اما وقتي بالغ شديم ناگهان هر دو دچار تغييرات شگرفي شديم ، فروغ آرام و گوشه گير ،خاموش و متفكر شده بود و من شيطان و پرحركت و ناآرام و البته او پس از بلوغ حالتي يكنواخت و ثابت نداشت . گاهي بسيار سخت آرام و مهربان بود و گاه وحشتناك ناسازگار مي شد. وقتي كم كم پسر ها براي ما مسئله شدند حسادت پنهاني و تلخي ميان ما بوجود آمد . من آنوقتها نمي دانستم براي چه ؟ يك سال پيش از مرگ فروغ يك عصر او به منزلمان امد و ضمن حرفهاي مختلف پرسيد : - پوران فلان پسر همسايه كه الان پزشك حاذقي شده خاطرت هست . گفتم : بله فروغ جان ، چطور مگه ؟ گفت : در روزگار بچگي مثلا من عاشقش شده بودم ... مي خندد ... ولي اون نگاهش هميشه به تو بود . اونوقت ها تو عالم بچگي من شب هاي زيادي براي اون گريه كردم . و فروغ مي خندد .



از علاقه اش به پرويز شاپور ؟ چي شد فروغ به او دل بست.



پوران فرخزاد :

پرويز نوه خاله ي مادرم هست . آنوقت ها زياد به منزل ما رفت و آمد داشت . او داراي طنز قويي بود و هميشه بچه ها رو جمع مي كرد و برايشان قصه هاي خنده دار تعريف مي كرد . و فروغ با يك چشم خيره بدهن پرويز مي نگريست . وقتي ما فهميديم آنها به هم علاقه پيدا كردن دچار حيرت شديم پرويز پونزده سال از فروغ بزرگتر بود . وقتي زمزمه ازدواج آنها بلند شد ، پدرم زياد مخالفتي نكرد ، چون پدر عاشق زن ديگري بود و تصميم داشت با او ازدواج كند و اين بود مرا در پونزده سالگي شوهر داد با ازدواج فروغ و پرويز مخالفتي نكرد و فريدون را هم كه چهار ده سال بيشتر نداشته بهانه ي ادامه تحصيل فرستاد به خارج از كشور ظاهرا ما بچه ها رو مزاحم خود مي دانست. تصميم پدر نسبت به ازدواج دومش خانواده را از هم پاشوند . جو خانواده جو بسيار ناآرام و آشفته اي بود . فروغ اگر به پرويز دل بست تشنه ي محبت و مهرباني اي بود كه در خانواده ي پدر يافت نمي شد در خانه ي پدر خشونت و سردي حاكم يود. اين بود كه فروغ آنچنان به پرويز دل بست. البته ما استعداد خود را مديون پدر هستيم او بود كه ذوق خواندن و مطالعه كردن را در ما بوجود آورده بود. پدرم شاعر ، نويسنده چيره دستي است و در ادب ايران دستي توانا دارد. وقتي پرويز و فروغ با هم عروسي مي كردند ، بياد دارم پرويز حتي توان خريد لباس عروسي را

هم نداشت . و اين باعث مخالفت فاميل شده بود اما فروغ اعتصاب غذا كرده بود . قهر كرد كه من جشن عروسي نمي خوام ، لباس عروسي نمي خوام ، جواهر نمي خوام ، هيچ چيز نمي خوام اين بود كه مراسم آنها بسيار ساده برگذار شد. فروغ زمانيكه با پرويز ازدواج ميكرد هنوز بالغ نشده بود . تا وقتي كاميار پسرش بدنيا نيامده بود هنوز زن نشده بود . بچه بود . يك حقيقتي در مورد فروغ هست كه نمي تونم بگم . بگذريم . اما وقتي كامي بدنيا آمد فروغ ناگهان شكفته شد . زيبا شد . و به طرز باور نكردني اي هر روز زيباتر مي شد. و اختلاف آنها هر روز بيشتر . اين اختلاف ناشي از روابط عاطفي آنها نبود.

خواهرم فروغ زن سرد مزاجي بود ، اگر او به محبت بسيار كسان روي مي آورد ، نه از نظر عاطفي و غريزي ، بلكه از جهت كمبود محبتي بود كه سراسر قلبش را سرد كرده بود.



پوران ساكت مي شود ، سيگاري به آتش مي كشد و تلخ در خودش فرو مي رود. و سرانجام با لبخند گريه آلودي سكوتش را مي شكند. سري تكان مي دهد .



پوران فرخزاد : بالاخره آرام مي شم .



تنها سكوت مي كنم تا او آرامش خود را بدست بياورد.



پوران فرخزاد :

بالاخره اختلافات بالاگرفت . و با شايعاتي كه از اين ور و اون ور به گوش مي رسيد . فروغ بيمار شد و مدتي در آسايشگاه رضاعي بستري شد . اگر چه بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد تا مدتها حالش خوب نبود. فروغ پرويز را بي نهايت دوست مي داشت ، و اين را بارها و بارها حتي وقتي از او جدا شده بود گفته بود . آنوقتي كه از پرويز جدا شده بود اگر كسي حرفي در مورد پرويز مي زد مطلقا طاقت نمي آورد. فروغ و پرويز بايد پذيرفت كه از دو دنياي متفاوتي بودند كه نمي توانستن در كنار هم زندگي كنند.فروغ پراحساس و ناآرام و ديوانه بود . و پرويز منطقي حسابگر و مردي بسيار عادي چون همه ي مردمان كه نحوه ي خاصي از زندگي نداشت . اما اين كار خانوم طوسي حائري جدايي ميان فروغ و پرويز را قطعي و تثبيت كرد ، كار زشت طوسي حائري و نصرت رحماني قابل توجيه و بخشش نيست . او در تمام سالهاي پس از جدايي اش از خانوم حائري به نفرت ياد ميكرد و در اوخر عمر خود مرتبا او را مسبب فرو پاشي زندگي مشتركش مي دانست ، كه بر حسب اتفاق در دوران سرگرداني هاي فروغ ، فروغ با او آشنا گشته بود . حال نمي دونم از چه رويي طوسي حائري خود را همه جا صميمانه ترين دوست فروغ مي داند در حالي كه فروغ در اين اواخر با نفرت از او نام مي برد.



طوسي حائري :اولين چيزي كه با مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه او با پرويز تجانس روحي

ندارد . من پرويز را خيلي خوب مي شناختم . آنوقتها كه با احمد شاملو زندگي مي كردم او زياد به خانه ي ما رفت و آمد داشت ، به هر حال وقتي با فروغ آشنا شدم با او در مورد شعرش بسيار بحث كردم . و در مورد اينكه بايد او راه خودش را بشناسد . و بعد ها ، شايد درست يا غلط ، او را تشويق به جدايي از همسرش كرديم . و فروغ پنج شيش ماه بعد از همسرش جدا شد . بايد اين مسئله رو پذيرفت زندگي در كنار پرويز جلوي رشد شكوفايي استعدا شعري فروغ را مي گرفت .



در مورد اعتياد فروغ ؟



پوران فرخزاد :

اين شايعات بي اساس كذب محضه دروغي بيش نيست . هر كس كه فروغ را مي شناخته آنرا مطمعئن باشيد قويا تكذيب خواهد كرد . فروغ به سلامت جسمش خيلي اهميت ميداد هرگز بياد ندارم بيمار شده باشد . سيگار بله مي كشيد اما نه زياد در مصرف آن زياده روي نمي كرد ، مشروب هم خيلي كم و گاهي تنها در مهموني ها مي نوشيد ، درمهماني ها و براي تشريفات ، و موادمخدر نه به هيچ عنوان ، فروغ هرگز از اين چيز ها برخلاف شايعات موجود استفاده نمي كرد. اين را مي توانيد از دوستان نزديك فروغ نيز تحقيق كنيد.



طوسي حائري : فروغ در مورد شايعاتي كه اينجا و آنجا از او مي نوشتن بسيار حساس و عصبي شده بود . به خصوص كه پرويز نيز او را تهديد كرده بود تمام مطالبي كه در مورد او مي نويسند ، در پوشه اي جمع آوري مي كند تا روزي كه فرزند آنها بزرگ شد به او بدهد و بگويد اين مادر توست . من شاهد رنج و تلخي و گريه هاي بي انتهاي فروغ بسيار بودم ، او از تنهايي مي ناليد و براي فرزندش هميشه بي قرار و نا آرام بود . حتي يك بار وقتي فروغ به ديدن كامي رفته بود او بهش گفته بود برو تو مادر من نيستي ، دوران بي نهايت سختي بر فروغ بود ، در چنين روزهايي فروغ ديوانه وار مي گريست . سخت مي گريست آرام كردن فروغ در اين دوران خيلي مشكل بود . اما اين آخرها ديگر تسليم شده بود:

" من به تسليم مي انديشم

اين تسليم درد آلود

من صليب سرنوشتم را

بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش پوشيدم" و مي گفت : باشد من ديگر پذيرفتم اين سرنوشت من است.

( خانم حائري كه بشدت مي گريد ) تنها به عشق پسرش بود حسين را از جذام خانه آورد و سرپرستي

او را بر عهده گرفت . شبي را بياد دارم كه فروغ به منزل مهري رخشا آمده بود ، تازه از سفر اروپاييش

برگشته بود ، آنشب آقاي شفا ، صادق چوبك ، عماد خراساني و دوستاني ديگر نيز حضور داشتن فروغ

حمله ي بي رحمانه اي عليه عماد خراساني شروع كرد و مي گفت : عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتيادت كني كه در نتيجه در كار شعر هم بجايي نرسي . حيف از تو نيست كه هنوز از آه و ناله هاي قلابي عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نمي داري ؟

فروغ آنشب مهماني را بر هم زد . عماد كه رنجيده بود مهماني و ترك كرد . و مهري هم سخت ناراحت شد و به فروغ بشدت اعتراض كرد و گفت : تو چرا عمدا همه را مي رنجاني ، چرا جلسات مهماني را هميشه بر هم مي زني چرا با عماد اينطور بر خورد كردي ؟ و فروغ خيلي ساده گفت :" او نبايد خود را اينطور اسير اعتيادش بكند . او با خودش و شعر فارسي بد ميكند ، چرا يك چنين چيزي رو بايد پنهان كرد ؟ پنهان كردنش كه خيلي بد تر است ." حالا چطور امكان داره يك چنين شخصي اسير اعتياد باشه . هر كه هر چه مي گويد دروغي بيش نيست فروغ گهگاه در مهموني ها مشروب مصرف مي كرد و مخدر هرگز ، به جرات مي توانم بگويم فروغ به غير از تقريبا سيگار هرگز اعتياد ديگري نداشته . من كه با او به نوعي زندگي مي كردم .



بعد از چاپ شعر گناه اطرافيان فروغ چه عكسل العملي در اين باره نشون دادن.



پوران فرخزاد :

بعد از شعر " گناه " جو بسيار نا آرامي در خانواده پديدار گشت . شعرا و هنرمندان دوره اش كرده بودن ، پدر كه گهگاه فروغ را در نوشتن تشويق مي كرد به يك باره مخالف سر سخت او شد او را باعث ننگ خانواده در آنروز ها مي شمرد آگر چه پدر حالا فروغ را باعث افتخار خانواده مي داند. خوب به ياد دارم پدر وقتي فروغ را از منزل بيرون كرد هيج جا نداشت كه برود ، به ناچار اطاقكي را با كمك دوستان خود تهيه كرد من هم مقداري اسباب اساسيه از منرل شوهرم براي فروغ آوردم . تلخي اين دوران فروغ را به خوبي مي توانيم حس كنيم . تنهايي ، بي كاري ، بي پولي ، دوران تلخ و سختي براي فروغ بود. كه البته مهندس مصطفوي در اين روزگار به فروغ كمك زيادي كرده بود و بر خلاف شايعات هميشه پوچ و بي اساس جزء رابطه ي ساده و دوستانه ، رابطه اي ديگر وجود نداشته و رابطه ي دوستي آنها سراسر آميخته به احترام تا آخر عمر فروغ خود گوياي اين مسئله هست .



ابراهيم گلستان ؟



طوسي حائري : تقريبا بعد از جدي شدن مسئله ي فروغ با گلستان من ديگر كمتر او را مي ديدم .

تا اين كه يك شب او را در انجمن ايران و امريكا ديدمش با او گفتم : فروغ دلم مي خواهد ترا ببينم .

گفت : " من هم اما شما ها مرا بايكوت كرده ايد . " آنوقت آدرس جديد منزلش را به من داد و شبي

را شام با هم صرف كرديم . فروغ بسيار تعغيير كرده بود .



پوران فرخزاد :

گمانم با معرفي اخوان ثالث بود كه فروغ در گلستان فيلم مشغول به كار شد. يك روز فروغ با التهاب و هيجان خاصي بمن گفت : با مردي آشنا شدم كه خيلي جالب است . اثر فوق العاده اي برروي من گذاشته است . محكم و با نفوذ است . بسيار جدي است . اصلا غير از مردهايي كه تا حال شناخته بودم . براي اولين باريست كه از كسي احساس ترس مي كنم . از او حساب مي برم . او خيلي محكم است. و اين مرد كه بد ها شناختم كسي نبود غير از ابراهيم گلستان . وقتي گلستان در زندگي فروغ جدي شد ، او هر روز آرامتر ، تو دارتر و ساكت تر مي شد. بعد از اينكه ابراهيم گلستان در نزديكي استوديو گلستان خانه اي براي فروغ ساخت من كه تقريبا هر روز ناهار با فروغ بودم ديگر كمتر او را ميديدم . گلستان هر روز براي فروغ مسئله اي جدي تر و عميق تر مي شد . فروغ با همه ي قلب عاشق گلستان شده بود و براي فروغ گويي جزء گلستان هيچ چيز وجود نداشت . اين عشق فروغ و از سرگرداني ها نجات داده بود . بسيار آرام و ساكت گشته بود. از دوستان قديمي اش كاملا كناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش در استوديو گلستان سپري مي كرد . فروغ براي تهيه فيلمها زياد به مسافرت مي رفت . يادم هست چندي قبل از فاجعه مرگش با گلستان ، سفري به شمال رفتند كه در راه اتومبيلشان تصادف مي كند و گلستان زخمي شد وقتي به تهران بازگشتند فروغ با نگراني و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه اي گفت : ميدوني پوران اگر خدايي نكرده در اين تصادف گلستان مي مرد من حتي يك لحظه هم پس از او زندگي را تحمل نمي كردم و خودم را مي كشتم.

در آن تصادف فروغ هيچ آسيبي نديد و با آنكه گلستان هم آسيب جدي اي نديده بود ، اما فروغ سه روز

را در شور و هيجان و اضطراب تلخي سپري كرد .



امير كراري( فيلم بردار گلستان فيلم )

بين آنها در محيط كاري احترام بسيار متقابلي بر قرار بود . همواره فروغ خانوم و آقاي گلستان همديگه

را بنام مي خواندن . و تا او نجايي كه ما با آنها روبرو بوديم رابطه ي عميق بين آنها و آنهمه شيفتگي و شوريدگي تنها هنر بود كه ميانشان بوجود آورده بود و اين هنر بود كه آنها را به هم پيوند مي داد.



احمد رضا احمدي : بهترين دوران شعري فروغ و قصه نويسي گلستان دوراني بود كه آنها با هم بودند.



پوران فرخزاد :

فروغ از عشق به گلستان تلخي ها ي زيادي متحمل شد ، او هرگز دوست نداشت جاي خانم گلستان را بگيرد ، از اين رو همراه دست رد به پيشنهاد ازدواج گلستان به سينه مي زد . من خود چند بار شاهد بودم گلستان فروغ را تا در محضر براي عقد برد اما خواهرم فروغ در لحظه هاي آخر بشدت از اين تصميم منصرف مي شد و گلستان را كه تا حد مرگ مي پرستد سخت مي رنجاند.

اگر چه خانم گلستان با آنكه بسيار با تدبير و مهرباني بوده و حضور فروغ را در زندگي همسرش كاملا

پذيرفته بود اما بارها و بار ها بشدت باعث رنجاندن فروغ گشته بود . و فروغ همواره از اين عشق و

شوريدگي سر خورده و متاسف بود . و دختر گلستان در آزار و اذيت فروغ از هيچ كاري دريغ نمي كرد فروغ دختر و پسر گلستان را مي پرستيد . يك روز به من گفت : " خواهر من آنها را مي پرستم اما اين دختر از من بشدت متنفر است " پسر گلستان رابطه ي صميمانه اي با فروغ داشت حتي وقي كاوه در لندن بسر مي برد نيز همواره با فروغ مكاتبه مي كرد ، ميان آنها حسن تفاهم كاملي بر خوردار بود.



كاوه گلستان :ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت ... براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقف‌اش را بر ميداشت ... اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت مي‌كرد، من را سوار ماشين مي‌كرد و مي‌برد شميران مي‌گرداند ... آن لحظاتي كه در ماشين‌اش بودم برايم تا اندازه‌اي لحظات تعيين كننده‌اي بود. روي من خيلي اثر مي‌گذاشت ... نمي‌دانم چرا ولي احساس آزادي مي‌كردم ... امواجي كه از او مي‌آمد، امواج يك آدم آزاده بود.



پوران فرخزاد :

يك روز بخوبي به ياد دارم براي ديدن فروغ رفتم به استوديو گلستان ، گلستان آنروز ها در سفر اروپاييش

بود . فروغ را بشدت ناراحت و گريان ديدم . چشمانش سرخ و ورم كرده بود . در مقابل اصرار و ناراحتي

هايم گفت :( داشتم در گشوي گلستان به دنبال چيزي مي گشتم كه چند تا كاغذ به دست خط او ديدم

. نامه هايي بود كه در سفر قبلي خطاب به زنش نوشته بود . در اين نامه ها به زنش نوشته است كه

آنچه در زندگي تناه برايش مهم است تنها اوست ، مرا براي سر گرمي و تفنن مي خواهد ، كه من هرگز

در زندگي اش مهم نبوده ام ، و در نامه هايش به زنش اين اطمينان را مي دهد كه : " كه اين زن براي

من كوچكترين ارزشي ندارد . " وجود من براي او هيچ هست هر چه هست تنها تويي كه زن من و مادر فرزندانم هستي . ) فروغ مي گفت و با شدت مي گريست . بعد گفت : به محض اينكه گلستان بر گردد

براي هميشه از او جدا خواهد شد .

البته وقتي گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلكه رابطه عميق تري بين آنها بوجود آمد بي شك

گلستان براي نوشتن آن چيز ها دلايل قابل قبولي براي فروغ آورده بود . فروغ با گلستان ماند تا يك بار

بر سر عشق گلستان و ناراحتي هاي تلخي كه اين مرد همواره برايش فراهم مي آورد دست به خودكشي بزند. يك جعبه قرص گاردنال را يك جا بلعيد ، حوالي غروب كلفتش متوجه اين مسئله مي شه و او را به بيمارستان البرز مي برند . و قتي من خودم را به بيمارستان مي رسانم فروغ بي هوش بود . پس از آن هر چه كردم او چرا قصد چنين كاري داشت ؟ هرگز يك كلمه در اين رابطه با من حرف نزد ، اما كلفتش گفت : آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با يكديگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود كه فروغ قرص ها را خورد ...



فروغ چگونه زندگي مي كرد ؟



پوران فرخزاد :

گرچه فروغ همواره بدنبال نوآوري و امروزي بودن بوده اما پوشش هميشه بسيار ساده آراسته و مرتب بود و به هيچ عنوان اهل پوشش هاي زرق و برق نبوده و از آرايش كردن نيز بشدت پرهيز مي كرد . بر خلاف كساني كه سعي دارند و اصرار دارند فروغ را يك كولي و ژنده پوش در ذهن مردم جاي بدهند . فروغ هميشه منظم و مرتب بوده . و به اين مسئله نيز خيلي اهميت مي داد. و هر چه داشت را تماما به انسانهاي نياز مند انفاق مي كرد.



طوسي حائري : فروغ هميشه پوششي ساده و بسيار مرتبي داشت . و از اريشهاي تند كه مختص به عروسك ها مي دانست امتناع مي كرد . و زندگي بسيار ساده اي نيز براي خودش فراهم كرده بود . عجيب هر چه داشت به ديگران مي بخشيد اغلب اوقات در طول هفته ي اول تمام در آمد ماهانه اش را صرف ادمهاي نياز مند مي كرد و ما بقي هفته ها رو در شرايط بسيار سختي به سر مي برد . حتي زمستان هايي پيش مي آمد كه هزينه خريد سوخت را براي روشن كردن بخاري نداشت . سخت و مي توانم بگم اصلا كمك كسي و را هم نمي پذيرفت . وقتي به او اعتراض مي كردم مي گفت " نمي تواند

وقتي مي داند انسانهايي هستند آنچنان نيازمند راحت بنشيند و زندگي كند ."



فروغ فرخزاد : تمام سرمايه زندگي من كاغذ باطله هايي است كه هر جا مي رم با خودم

حملشان مي كنم و لحظه اي نمي توانم از آنها دور باشم.



امير مسعود فرخزاد : بسيار ساده مي پوشيد و ساده زندگي مي كرد . انگشر و النگو به خودش

آويزان نمي كرد و اين كار ها رو بسيار حقير و كوچك مي دانست . به تنها چيزي كه فكر نمي كرد پول بود . وقتي فروغ مرد تمام داراييش 37 تومان و 8 ريال و يك پاكت سيگار بود .



م آزاد : فروغ بسيار ساده زندگي مي كرد . در همين سادگي خانه اش را بسيار هنرمندانه و با سليقه اي شاعرانه و كمي روشنفكرانه تزئين كرده بود . معلوم بود خانه اش را بسيار دوست مي دارد . اطاق پذيرايي كوچكي داشت و در آن با چيز هاي كوچك و تزئيني بسيار زيبا تزئين كرده بود.



پوران فرخزاد :

فروغ احوال روحي متفاوتي داشت . در هر ماه دو سه بار دچار بحران هاي روحي مي شد . روز هاي اخر تقريبا از همه كس و از همه چيز مي گريخت . در اطاق را به روي خودش مي بست .كلفتش بارها و بارها با نگراني به من يا مادرم تلفن مي زد خانوم باز در را برويش بسته است . تمام كارهاي جنون آميزش را تقريبا در همين روز هاي بحراني انجام مي داد .



فروغ بسيار تلخ و صريح بود . حمله گر بود به همه مي پريد و رك بودن او خيلي ها را بشدت مي رنجاند

كمتر از كسي تعريف مي كرد . معمولا اگر به كسي پيله مي كرد دست بردار نبود . و واي بر اونروزي كه كسي اسير پيله هاي او مي شد . اما اگر مي توانستي به او نزديك شوي در مي يافتي قبلي بسيار مهربان دارد و تلخي اش از ناجنسي نيست . همواره مي گفت " دلش براي تزلزل ادبيات معاصر مي سوزد . و بدي هايش بخاطر بد بودن نيست ، بخاطر خوبيهاي بي حاصل است " فروغ عشق غريبي به مطالعه داشت . و از تخيل نيرومندي بر خوردار بود . در كودكي هم همينطور بود . در مدرسه با بچه ها نمي جوشيد . اغلب بچه ها با بد بودند و مي زدنش و او در مقابل فقط فرياد مي كشيد . فروغ خيلي فضول بود و علي رغم وحشتش از پدر هميشه لاي كتابهاي او سرك مي كشيد و بي پروا جستجو مي كرد ، بابت اين كار ها كت ها خورد .



فروغ در كودكي بسيار عاشق قصه بود ، يك لحظه پدر بزرگ را براي شنيدن قصه راحت نمي گذاشت .

وقتي فروغ قصه هاي پدربزرگ را گوش مي داد دچار احوالات ماليخوليايي خاصي مي شد . فروغ در كودكي بسيار زشت بود و اين مسئله هميشه رنجش مي داد . اما اين اواخر فروغ به طرز باورنكردني هر روز زيباتر مي شد . روز هاي اخر فروغ بي نهايت زيبا مهربان و آرام شده بود.

از سفر آخرش كه از اروپا برگشته بود ، فروغ برايم تعريف كرد كه در ايتاليا يك دختر كولي كف دستش

را نگاه كرد و به او گفته است : عاشق مردي است و در اين عشق ثابت قدم است . و آن مرد را خيلي

دوست دارد . و هم چنين گفت : تصادف خونيني در انتظارش است .



فروغ اين پيشگويي را همواره نقل مي كرد ، گويي لحظه اي نمي توانست از آن دور باشد . و آن روز هم

كه آن فاجعه در راه بود به خانه مادرم رفت ... فروغ آن روز بسيار مهربان تر و زيباتر از هميشه شده بود .

مادرم مي گه : " هرگز فروغ را هيچوقت چون آنروز زيبا و مهربان و دوست داشتني نديده "



خانم گلستان بعد از مرگ فروغ بزرگواري ها كرد . هر روز به اتفاق همسرش بر سر خاك فروغ حاضر

مي شد . و بر سر خاك خواهرم گل هاي ريبايي مي آورد . اما دخترش را نمي دانم ؟ آيا هنوز از خواهرم فروغ كينه اي به دل دارد يا نه ؟



كاوه گلستان :رابطة ‌پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي‌توانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از ساده‌ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي‌افتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي‌دادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا مي‌توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطه‌اي كه به هيچ كس نه صدمه‌اي مي‌خورد و نه به كسي مربوط بود...



موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نمي‌شد باهاش حرف زد، نمي‌شد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم مي‌آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي‌كردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه مي‌كردم پدرم را مي‌ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي‌كرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...


اگر عشق چيزيه كه با مرگ،‌روي آدم چنين اثري مي‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي‌خوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي‌اش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ... تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد ...



سكوت مي كند و با تلخي فراوان به آرامي اشك مي ريزد .



پوران فرخزاد :

گلستان فروغ را خيلي خوب شناخته بود . آن من عاصي و روح نا آرام و سرگردان فروغ را كه او را سخت مي آزرد در كار و كار و كار غرق كرده بود . در كار گم شدن درون ملتهب فروغ را آرامشي مي بخشيد . گلستان اين را خوب درك كرده بود و فروغ را بي نهايت در كار و نظم غرق كرده بود . بخصوص كه گلستان در محيط كاري بسيار تلخ و جدي و منظم بود كه حتي فروغ را نيز مي ترساند و اين براي آرام كردن فروغ كاملا لازم بود .



اما خوشا كه فروغ نيز درست در آن موقع كه در خود فرو رفته بود و مي خواست از درون بار بر آورد و

بشكفد ، به گلستان رسيده بود و چه خوش موقعي ! عشق آمد ! كدام روز و چگونه كسي نمي داند و چه باك ! زيرا اگر نمي دانيم در كدامين روز ، دستهايشان را در هم فشردند ، اينرا خوب مي دانيم فروغ خسته دل و پژمرده ناگهان شكفت. به بهار پا گذاشت و هر جوانه اي از وجودش فرياد زد :



اي شب از روياي تو رنگين شده / سينه از عطر تو رنگين شده / اي به روي چشم من گسترده خويش /

شاديم بخشيده از اندوه بيش / همچو باراني كه شويد جسم خاك / هستيم ز آلودگي ها كرده پاك /

اي دو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من / بيش از اين گر كه در خود داشتم /

هر كسي را تو نمي انگاشتم /



و گلستان ، شيدايي اما خود دار سرود :

" از روي سنگها ي بستر سيلاب رد شديم و از كنار رود كه باريك و پا مي لغزيد رفتيم رو به پشته

پر شيب تا راه چرخ خورد و ما در راه رها كرديم .. .

از روي تپه قله را نمي ديديم و راهها به زور ما را در امتداد خويش مي بردند .. "



و فروغ شادمانه و دلواپس به گلستان مي گفت :

كنون كه آمديم تا به اوجها / مرا بشوي با شراب موجها / مرا به پيچ در حرير بوسه ات / مرا بخواه در شبان

در پا / مرا دگر رها مكن / مرا از اين ستاره ها جدا مكن ... /



و گلستان انگار كه داستان اين همگامي ، اين عشق ، و اين صعود را در خواب نقل مي كند ، براي

خود دوباره مي گويد ، افسانه مي سرايد :

" ... راه از نيمه گذشت / و / ما ضرب راه رفتن را / با ضربه هاي نفس هم نواخت مي كرديم /

ديگر صعود را ، سپردن نبود / بودن بود / و هويت بودن / گاهي كه خسته مي شديم / مي ايستاديم /

و از بوته بو مادران و شنگ و بابونه / مي چيديم / و باز راه مي افتاديم ... /



و فروغ خود دار نيست ، عاشق است . حسود هم هست ، همانكه از قول او گفته اند : " هر وقت از گلستان قهر مي كردم براي اينكه حسادتش را تحريك كنم با گلستانه گرم مي گرفتم " و فروغ شاعر ، در كار حسادت و بازيهاي عشق هم از قافيه كلمات و وزنشان غافل نبود ، او كه خود دار نيست ، از سر صفا و روراست به گلستان مي گويد :



" اين دگر من نيستم / حيف از آن عمري كه با من زيستم / اين لبانم بوسه گاه بوسه ات / خيره چشمانم به راه بوسه ات / آه مي خواهم كه بشكافم زهم / شاديم يكدم بيالايد به غم / آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي / همچو ابري اشك ريزم هايهاي /



و فروغ كه با گريه هايش هم عالمي دارد . بسيار مي گريست ، اما در اين تنهايي سالهاي آخر عمر ،

در اين بهار آلود عشق زده كه روزهاي اندوه و اظطراب نيز در آن زياد بود ، كسي گريه اش را نديد ، چون

در را كه برويش مي بست گريه مي كرد ، و آوازش را نيز كسي نشنيد ، زيرا در آن روز هاي تاريك كه در بروي خود مي بست ، آواز بغض آلودي نيز زمزمه مي كرد .



و گلستان ، آرام و تو دار ، داستان صعودشان را به قله و اوج چنين دنبال مي كند:



" نمي رفتيم و / سايه مان ديگر نمانده بود / و مه مي رسيد / تاريكي هاي برف / ما را نويد مي دادند

نزديك قله ايم / و ما قله را نمي ديديم / صعود و حجم سحابي سنگ ها / با برف و بوي سوسن و حس سكوت / تن كه گرم بود / و مي رفتيم / سيارا گرفته بود / و / نخست ارتفاع /



و فروغ در بي خبري به اوج قله و ارتفاع مي رفت به خداكه در اين روز ها در خواب راه مي رفت زنانگي اش او را در خواب شيرين عشق از خود بي خود كرده بود . او در آن ره سرش گرم كار خودش بود .



" تو لاله ها را مي چيدي / و گيسوانم را مي پوشاندي / وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدن ، /

تو لاله ها را مي چيدي / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / وقتي كه من ديگر / چيزي نداشتم كه بگويم / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / و گوش مي دادي / به خون من كه ناله كنان مي رفت / تو گوش مي دادي / اما مرا نمي ديدي / "



و گلستان ، آگاه و نگران در راه اوج است . با همراهش ره سير قله هاست و مي داند كه راهنما اوست

اوست كه مي داند در راه اوج و قله طوفانها نيز هست :



" شيب سفيد مه آلود / شايد نشانه پايان اوج بود / اما ميان مستي و مه اوج انتها نداشت / اوج از تخته

سنگ و كوه گذر كرده بود / ما در كنار تخته سنگ نشستيم / و گوش به ضربه هاي قلب سپرديم / كه گرم از صعود بود / و سرشار از حيات / و / شهر دور بود / و چشم انداز در پشت پرده مه / پست و محو / شايد به خواب كشانده شديم / از خستگي تن و از خيرگي چشم / بهر حال / ما وقت را به تيك تاك ساعت داديم / و خود را به ضرب نبض / و در صفاي ساده خود بوديم / تا ناگهان / كه باد تند شد و برق جست... "



و فروغ را دلداده را غم باد و طوفان نيست . او اگر مي خواهد به اوج برسد ، براي آن است كه در كنار گلستان باشد . اگر حسادت مي كند هم براي آنست . اگر مي گريد و تلخي مي كند براي آن است كه به خوشبختي عادت ندارد او از باد نمي ترسد و مي گويد :



در انتظار دره رازيست / اين را به روي تله هاي كوه / بر سنگهاي سهمگين كندند / آنها كه در خط سقوط خويش / يك شب سقوط كوهساران را / از التماسي تلخ آكندند... "



فروغ بارها گفته بود گلستان " درخت ها " را براي او نوشته است . راستي آيا آنها فروغ و گلستان نهالي را با دست خود در گوشه اي از باغي كاشته اند؟ و فروغ كه گويا قلب تپنده رشد گياهي ، و نبض زننده ريشه هاست ، كه شعرش شعر رشد و نيروي ناميد است . از چه وقتي بكار گياه و درخت و گل دل داده است ؟مي توانيم جستجو كنيم و بسيار زود مي يابيم . در " اسير ، ديوار ، و عصيان " فروغ درخت ها را نمي بيند . گنجشك ها را هم نمي بيند و كاري بكار رشد ريشه ها ندارد ... او در آنوقت ها اسير خودش بود و مي دانيم كه گلستان هنوز هم كه هنوز است بدون فروغ تنها به جنگل ها شمال مي رود و در سر سبزي ريشه ها و برگها و درخت ها خلوت مي كند . " درخت ها " براي فروغ نوشته شد و گلستان كه چنين مي نويسد :



" كنار كاج نقره اي / ميان بوته ها / جوانه داده بود / تا جوانه بود / زير برگهاي پهن / نديده ماند / كسي كه ميوه را چشيده بود ، خورده بود / هسته را همين كنار جوي يا نه دورتر تا سر قنات / پرت كرده بود / و آب هسته را كشانده بود / تا رسانده بود لاي پونه ها / بعد هسته رفته بود زير خاك / يا همان ميان پونه ها / جوانه داده بود / ريشه كرده بود / و بعد برف روي سال مرده ريخت / بهار بعد / يك نهال بود با چهار برگ / دوام كرده بود و پا گرفته بود / و لاي پونه ها و پشت شاخه ها كاج رشد داشت ..."



و فروغ ، شايد از همان روز اول كه دست هايش در دستهاي گلستان فرو رفت و گرم شد براي اولين بار احساس كرد ، اين دستهايش ديگر معلق و آويزان نخواهد بود ، نطفه اين شعر در ذهنش بسته شد كه :



" سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست / و در اندوه صدايي جان دادن / كه به من مي گويد

دستهايت را / دوست مي دارم / دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ،

مي دانم / و پرستو ها در گودي انگشتانم تخم خواهند گذاشت ... "



اما گلستان ، ماجراي شاعرانه رشد اين نهال را ، كه ناگهان بغل يك كاج در آمده بود ادامه مي دهد . نهال با اولين بهار بر مي آيد و ميوه مي دهد ... نهال در كاج فرو مي رود و با هم يكي مي شوند انگار اين كاج است كه ميوه داده است انها يكي بودند ، در هم بودند ، با هم بودند . اما :



" آخر آبان كه برگها تكيد / چند ميوه نپخته لاي كاج مانده بود / ميوه نچيده خشك بود / ميوه هاي خشك را كلاغ كند / كاج سبز بود ، / كار كاج سبز ماندن است / يك روز غروب ماه دي كه خانه آمدم ، كنار كاج ، تل خاك خيس و تازه اي كنده اي بچشم من رسيد . / پشت خاك گود بود و بيل باغبان / صدا زدم : چكار كرده است / سلام كرد و گفت : يك جا براي درخت مي كند / درخت من ! / " جا براي آن درخت كوچيكه براي هر دو بهتر است كه دور شون كنيم ، هم براي اون ، هم براي كاج / جدا كنيم !؟ ريشه زخم مي خوره / ريشه خواب هست ، ماه دي درخت خواب خواب هست / خواب چكار داره به زخم ، ريشه ريشه هست زخم مي خوره / بهار بياد درست مي شه / نه چه لازمه ؟/ ريشه بايد رشد كنه / اگر هسته اي لاي اين درخت ، جاي خوش ديده ولش بكن به حال خود باشه ، چه لازمه رشد يه درخت به ميل ما باشه ؟ / تو جاي تنگ رشد نمي كنه / مگر كه رشد يعني شاخ و برگ گندگي ؟ نديدي ميوه ها چي بود ؟ / تو جاي تنگ ريشه ها به هم فشار ميدن / ريشه ها با هم صلاح مي دن ، چكار داري به ريشه ها خاك آشتي شون مي ده / جا براي شاخه هاشون هم كمه / شاخه هاي كاج را بزن / كاج حيفشه / كاج ! از بركت سر درخت بود ، كه مثل اينكه كاج ميوه داده بود ، ريشه ها باهم رفيق شدن دستشون نزن ، دستشون نزن/ چاله را كنده ام ديگه / كنده اي كه كنده اي مگر اصل كار چاله هست ؟ / صورتش در هواي سرد تيره غروب سرد و تيره بود و در كنار گود بود و بيل را گرفته بود و سرد و تيره بود / گفتم : كنده اي كه كنده اي ، درخت ها را دست نزن. نهالگي ، بر حسب اتفاق توي شاخه هاي كاج سبزي جا باز مي كند و ميوه مي دهد ، كاج كارش سبز ماندن است . و نهال چنان در كاج مي رود كه انگا اين كاج است كه ميوه داده است .



ولي به هر حال باغبان هم هست . باغبانها دوست دارند كه درخت ها بدلخواه آنها زندگي كنند و رشد كنند و اكنون باغبان آين نهال را مي خواست از درون كاج بر دارد و جاي ديگر ، دور تر ، بكارد چاله را هم كنده بود

اما گلستان نمي گذارد نهال را از او جدا كنند . او نمي خواهد نهال را دورتر ببرند ... چاله كند هست ؟ خوب باشد مگر اصل چاله هست . بياد بياورم فروغ بار ها گفته بود : گلستان " درخت ها " را براي من گفته است . اين را هر بار با غرور به اطرافيان خود مي گفت . و اينجا باغباني است كه مي خواهد نهالك را از كاج جدا كند . آه خيالبافي موقوف ! و نپرسيد اين باغبان كيست ؟ گلستان كه دم فرو بسته است و آنكس كه فروغ ماجراي " درخت ها " را با همه جزئياتش برايش توضيح داده بود به اصرار از من خواست تا راز " درخت ها " را نگشايم . درخت ها شعر لطيفي است و من پيش از اين ، بدون آنكه بدانم درخت ها براي فروغ نوشته شده است . در جاي گفته بودم " درخت گلستان هميشه مي ماند " و ماجراي درخت چنين پاياني دارد .



" يك روز ، روز هاي آخر بهمن / بچه هاي همسايه آمده در حياط ، بازي كنند / نزديك بوده بيفتند توي گود / دست انداخته بودند درخت مرا به كمك بگيرند / درخت مرا شكستند / وقتي كه من رسيدم جاي پاي كوچكشان بود روي برف / و / تنه نازك نازنين درخت من شكسته ، افتاده بود بر كناره گود / و / گود كه فرو كشيده بود . ريشه هاي ساقه شكسته جوان ميان خاك مانده بود ، لاي ريشه هاي كاج / باغبان كه ايستاده بود گفت : ريشه هاي كاج حتم كه زخم خورده است ، كاج كاج پيش نيست ، رفتني است " /



و پايان اشاره به مرگ فروغ است . گلستان اين داستان را در ارديبهشت سال 1345 شروع كرد و در خرداد 1346 به پايان برد . در خرداد 46 ديگر فروغ نبود و اينك باغبان كه در پايان كار مي گويد : " كاج كاج پيش نيست رفتني است " خود گلستان است و كاج هم خود اوست گلستان زخم دردناكي خورده و گلستان پيش نيست ! اين زخم و درد چه بر سرش خواهد آورد ؟ هنوز كسي نمي داند ، شايد هم درد و تنهايي زخم را بر سر خلق كاري بگذارد ، اگر نه رفتني است .



كاوه گلستان ( پسر ابراهيم گلستان ) : تا آن جا كه به من مربوطه ، پدرم هم با مرگ فروغ مرد .



منبع اكثر اين مطالب از مجله هاي قديمي : فردوسي ، زن روز ، هفته نامه بامشاد روزنامه كيهان ، مجله هفتگي خوشه ، مجله ي سپيد و سياه مجله روشنفكر و ...سرد سبز جمع آوري شده ...

Monica
19-01-2007, 10:36
مادر فروغ :

مي گفتم فروغ تو از هر انگشتت يه هنر مي ريزه براي غصه مي خوري.مي گفت مامان اي كاش من نه خوشگل بودم نه هنري بلد بودم فقط اي كاش خوشبخت بودم . حالا خوشبختي و تو چي مي دونست من نمي دونم.



مادر فروغ :

فروغ يك هفته قبل از مرگش يك روز اومد به منزل ما گفت مامان جان مي دوني من نزديك بود بميرم . گفتم چرا ؟ خدا نكنه. گفت با يك عده اي سوار ماشين بوديم داشتيم مي رفتيم تصادف كرديم همه زخمي شدن ولي من سالم موندم گفتم فروغ تروخدا احتياط كن گفت مامان هر چي خدا بخواد همونه.



بعد به من گفت مامان دستت و بده ببينم ، كف دست من و گرفت و يك نگاهي كرد و دست خودش هم يه نگاهي انداخت و بعد گفت مامان جان من عمرم خيلي كوتاست من بزودي ميميرم ولي عمر شما خيلي بلنده . گفتم فروغ اگه مي خواي از اين حرفها بزني تروخدا پاشو برو از خونه بيرون من حوصله ي چرت و پرت هاي ترو ندارم . بنا كرد غش غش خنديدن ... مامان جون من بهت دروغ نمي گم .



بعد پاشود كه بره رو كرد به من گفت مي دوني چيه مامان فكر كن همين روزها در يك روز دوشنبه از اداره ي روزنامه به شما زنگ مي زنند تسليت مي گن.گفتم فروغ تروخدا برو تا منو ديوونه نكردي . گفت مامان ببين من به شما دروغ نمي گم.



روز دوشنبه حوالي دو بعداز ظهر بود كه به ديدنم اومد. يك مقدار غذا برداشت خورد و بعد يك چاي هم برداشت خورد و حسين ( فرزند خونده اش ) فرستاد از سر كوچه براش يك پاكت سيگار خريد و يكي برداشت كشيد و بعد بلند شد تا بره ... گفتم فروغ كجا به اين زودي گفت مامان اداره ام دير مي شه بايد برم .



گفتم باشه ...بعد شالشو گرفت همينطور دور گردنش پيچيد و گفتم فروغ سردت مي شه گفت نه پياده نيستم . گفتم با ماشينت اومدي . گفت نه ماشين امو داشتم مي رفتم انگليس فروختم . گفتم خوب الان با چي اومدي گفت با جيپ اداره اومدم . بعد خم شد و روي لبم ماچ كرد ... من شنيده بودم كسي كه مي خواد بميره لباش سرد مي شه همچين كه فروغ ماچم كرد قلبم يهو ريخت پايين .



به سرعت دويدم پي اش توي حياط بهش گفتم فروغ تروخدا احتياط كن تند نري مادر ... واي مامان شما همش نصيحتم كن هر چي خدا بخواد همون مي شه . بعد دوباره ماچم كرد و رفت نشستتو جيپ و

بمن يك دستي برام تكون داد و مثل برق رفت ...



با ماشينش اومده بود خيابون هدايت يك ماشين كودكستان سر راهش قرار مي گيره براي اينكه به اون نزنه مي پيچه طرف چپ مي افته توي جوب آب مي گفتن من كه نديدم از ماشين پرت مي شه بيرون سرش مي خوره به سمنت لب جوب و خونريزي مغزي مي كنه . نوكرش هم ( رحمان اسدي يكي از كاركنان استوديو گلستان)اونطرف مي افته ...



وقتي به ما خبر دادن ما رفتيم بيمارستان نمي ذاشتن فروغ و ببينم به سرهنگه مي گم اگه زن و بچه داري جون زن و بچه ات بذار بچه امو ببينم مي گه براي چي مي خواي ببيني اش . مي گم مي خوام ببينم بچه ام زنده است يا مرده مرديكه امله اي مي گه فكر كن مرده ...احمق ... منم همون جا غش كرد مو افتادم وقتي هوش مي ام منو به خونه مي آرند نزديك خونه مون كه شديم ديدم جمعيت قيامته ... اينقدر خودمو زدم كه بعد از چهل روز روي دو تا پام منو بلند مي كردند.



فروغ ام رفت تموم شد . اون مرده بود. ( و در بغضي تلخ مي گريد)



پوران فرخزاد :

تو كتابخونه مشغول مطالعه كردن بودم كه يك هو يك دستي خورد به پشتم . سرمو كه بلند كردم ديدم فروغه مثل هميشه گفت سلام من اينجام بعد رفت انتهاي كاتبخونه . بعد ساعت نزديك يك بود اومد و گفت پوران من دارم مي رم منزل مامان بيا با هم بريم . با ماشين هم اومده بود . من چون مهمون داشتم هر كاري كرد نپذيرفتم اوقاتش تلخ شد و مثل هميشه كه تكه كلامش خاك برسرت بود و اينو خيلي شيرين مي گفت و من خيلي دوستش داشتم گفت : خاك برسرت به جهنم. و رفت .. ورفت كه رفت.





مادر فروغ فرخزاد :

يك خاطره از فروغ ...( مي خندد) براي عيد كه سالن چيده بوديم ... ( مي خندد) فروغ يك لباس آستين گشاد مي پوشيد و همچين كه من از اطاق مي رفتم بيرون هرچي شيريني بود مي ريخت تو آستينش ... بميرم الهي ... وقتي بر مي گشتم مي ديدم ظرفها خالي شده مي گفتم بچه ها شيريني ها چي شده ... فريدون كه غش مي كرد از خنده وسط اطاق ولو مي شد . ... فريدون و فروغ با هم خيلي شيطون بودن .



خيلي پدرشون خوب چي بگم ... نشون نمي داد چي و دوست داره همچين كه پشت در منزل كه مي رسيد اخمهاش مي رفت تو هم . خودشو براي بچه ها مي گرفت . و براي من . يك شب هم بعد از بيست سال ديگه خونه نيومد و رفت سراغ همسر دومش.



چرا ؟

پر هوسي مرد دخترم.



پوران فرخزاد :

شما به پدرم چي كار دارين اون مرده من دلم نمي خواد راجبش حرفي بزنم.





مادر فروغ فرخزاد :

فروغ اخلاق خاصي داشت . مثلا اگه ده تومن تو كيفش پول بود همچين كه به يه فقير مي رسيد همه پولشو مي داد به اونو بعد مي رفت .فروغ همش در حال نوشتن بود . اين پوران و فروغ هر دوتاييشون همش در حال نوشتن و مطالعه كردن بودن . فريدون و امير هم همين بودن . پدرشون هم همين بود همش در حال كتاب خوندن بود . خونه مون همش پر بود از كتابو روزنامه و مجله ..



فروغ هيچ وقت نمي گفت فلان چيز و مي خوام . مثلا بچه ها مي خوان وقتي با مادرشون برن بيرون اين و بخر اونو بخر ... فروغ اصل همچين دختري نبود ...اصلا فروغ از شيش هفت سالگي شعر مي گفت و لي از ترس پدرش ريز ريز مي كرد مي ريخت سطل آشغال .



فروغ ورد زبانش همش اين بود ...دلم مي خواد بميرم ... مامان من دلم مي خواد بميرم. براي سگ و گربه مي نشست زار زار گريه مي كرد



پوران فرخزاد :

فروغ خيلي اصرار داشت بگه پير شده هنوز سي و يك سالش هم تموم نشده بود. همش دو تا تار موي سفيدش و نشون ميداد مي گفت من پير شدم . مادر همش دعواش مي كرد مي گفت اين حرفها چيه تو هنوز بچه اي . مي گفت نه شما نمي دونين من خيلي پيرم .بنابر اين وقتي كسي تا اين حد خودشو پير حس مي كنه مرگ و در كنار خودش حس مي كنه كه اينو مي گه.



در مورد پرويز حرف بزنيد ؟



پرويز عاشق فروغ بود ما با خانواده ي پرويز فاميل بوديم با هم رفت و آمد داشتيم . هر چي مي گفتيم پرويز فروغ الان وقت شوهر كردنش نيست مي گفت الا و بلا من عاشق فروغم . ... فروغ فقط پونزده سالش بود پرويز پونزده سال از فروغ بزرگتر بود . فروغ هم رفته بود تو گنجه قايم شده بود و اعتصاب غذا كرده بود كه چرا نمي ذارين من شوهر كنم . حيوني ... ( مي خندد) . يك روز فروغ اومد پيشم گفت مامان پرويز مرد پولداري نيست كه بياد آونطور عروسي بگيره بعدلباسشو پوشيد و گفت مامان جان من دارم مي رم اهواز به عروسي هم احتياجي ندارم.



در مورد اختلاف شون صحبت مي كنيد ؟


پرويز دلش مي خواست يه زن داشته باشه بشينه تو خونه ، خونه داري كنه ، فروغ هم مي گفت نمي تونه از خوندن و نوشتن دست بكشه فروغ عاشق هنرش بود . يك وقت چيز بنويسه يك وقت خياطي كنه يك وقت نقاشي كنه خونه شوهر كه نمي شه اين كارارو كرد بايد خونه داري كني و آشپزي . فروغ اهل اين زندگي نبود.فروغ تو اون زندگي ديوانه شده بود يك مدتي توي آسيايشگاه رواني بستري شده بودكه من هر روز به ديدنش مي رفتم . بعد از طلاقش پدرش خواست كامي و از پرويزبگيره اما فروغ مخالفت كرد گفت : من كه از ندگي پرويز اومدم بيرون كامي و هم از پرويز بگيرم اون ديوونه مي شه . دوست داشت پرويز خيلي ولي چي بگم اهل زندگي نبود فروغ.فروغ عاشق بچه اش بود يك روز مدرسه كامي و ببينه پرويز نذاشت همونجا غش كرد افتاد ه بود .



پوران فرخزاد :

فروغ پرويز و خيلي دوست داشت و پرويز هم فروغ و اما زندگي مداوم در كنار هم امكان نداشت.



در مورد ابراهيم گلستان دلمون مي خواد براي ما صحبت كني ؟



مادر فروغ فرخزاد :

چي بگم گلستان عاشق فروغ بود . همين طور الكي نه اون واقعا عاشق فروغ بود.مردم يك كلاغ چهل كلاغن بي خودي حرف مي زنن. هم اين اونو دوست داشت هماون اينو.


پوران فرخزاد :

به همون نسبت كه مولوي نبود شمس نبود و شمس نبود مولوي اي نبود كه ما مي شناسيم به همون نسبت اون دوتا روي كاراي همديگه تاثير داشتن.فروغ تلخي بسياري كشيد و مي خوام به جرات اينو به شما بگم فروغ توي عمر سي و يك ساله اش تو تمام دوران جووني اش با تلخي و اندوه فراواني سپري كرد.





گرد آوری مطالب : شیوا

Monica
20-01-2007, 20:42
اولین تپش های عاشقانه قلبم



دختركي شانزده ساله :

نامه هاي پيش از ازدواج فروغ عمدتا مربوط به گرفتاريهايي است كه فروغ 16 ساله درخانواده ي نامهربانش داشت . او در اين نامه هاي مخفيانه از آنچه در اين خانه بر سرش مي آورند براي محبوب خود سخن مي گويد . چراغ را از او مي گيرند ، هرچه گم شود بر گردن او مي اندازند و بخاطر اينكه پيش از موعد چاي نوشيده مشت سنگيني بر كله اش كوبيده مي شود .



جوانان در سنين بلوغ حساس اند و دختري چون فروغ كه روحي عاصي داشت ، همه را دشمن خود مي پندارد . گرچه روشن است كه خانواده ي فروغ رفتار خوبي با او نداشتند . ولي در بسياري از خانواده هاي ايروني هنوز هم حقوق فرزندان زير پا گذاشته مي شود ، امري طبيعي به شمار مي رود چه رسد به پنجاه سال پيش !



فروغ كه در 16 سالگي مي نوشت : " من نمي دانم مادر چيست زيرا از مهر و محبت مادري بهره اي نبرده ام من اكنون در مقابل خود دشمني مي بينم كه با همه قوايش در صدد آزار دادن من است " در نامه هاي بعدي از حمايت همين مادر بر خوردار مي شود و صداي پدر را مي شنود كه مادر را مسبب" فاسد شدن "دخترشان مي داند. اين رفتار زشت و فضاي فرياد و فحاشي در خانواده سالها بعد نيز ادامه يافت و سبب گشت كه فروغ تصميم بگيرد مادري شود كه فرزندش او را "پرستش " كند.



نامه ها پر از بحث هاي آزار دهنده بر سر مهريه و آينه و شمعدان و هزينه هاي مهماني و لباس عروس است . دخترك از يك سو بايد با خانواده بجنگد و از سوي ديگر پاسخگوي همسر آينده اش باشد كه در هر كلام در جستجوي " درستي " و " پاكي" اوست. فروغ كه هرگز قصد ندارد از پرويز طلاق بگيرد و اگر هم چنين شود ، از او مهريه نخواهد خواست تعجب مي كند چرا پرويز به شرط و شروط ها گردن نمي نهد و قال قضيه را نمي كند و حتا بر سر آنها چانه مي زند! او نمي داند كه از زندادن خانواده به پشت ميله هاي قفس همسر مي رود.



تصور فروغ از "عشق" مانند اغلب زنان بسيار رمانتيك و خيالي و اگر بخواهم رو راست باشم ابلهانه است . به نظر او نيز وقتي انسان كسي را دوست مي دارد ، بايد از هيچ چيز دريغ نكند و از همه چيز بگذرد . "مال و مذهب و مرام و عقيده و ايمان و خانواده " كه جاي خود دارد ، " بلكه اگر جانش را بخواهند به رايگان مي دهد. " !



با اين همه شگفت انگيز است كه يك دختر شانزده ساله بيش از پنجاه سال بيش تا به اين اندازه شخصيتي تكوين يافته داشته باشد و بتواند به اين روشني آن را در قالب واژه ها بيان كند : " نه پرويز من احتياجي به فداكاري تو ندارم ... من هم شخصيتي دارم و به شخصيت خود و به شخصيت خودم فوق العاده علاقمندم و هرگز حاضر نيستم آن آن را از دست بدهم ... از خودم كه اين قدر پست و بيچاره شدم متنفرم مي شوم تو خيال مي كني كه من احتياجي به ترحم تو دارم نه هرگز ، هرگز ..من خودم را بالاتر و بزرگتر از آن مي دانم كه به اين چيز ها ( قباله و مهريه ) خودم را دلخوش كنم " و از همان پيش از ازدواج پرويز را كه مرتب از او باز خواست مي كند تا از وي " مطمئن " شود ، متقابلا به پرسش مي كشد.



زني هفده ساله ...

تك شعر هاي فروغ اينور و انور چاپ مي شوند . شوهر كه وضع مالي مناسبي ندارد به اهواز مي رود و فروغ در خانه پدري مي ماند و باز هم كتك مي خورد : " من اينجا نمي مانم من نمي توانم هر رزو دعوا كنم هر رزو كتك بخرم من نمي توانم در مقابل كساني كه به تو و به من فحش مي دهند ساكت بنشينم ... در آنجا كسي نيست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزيي مرا فاحشه و نانجيب خطاب كند ... من نمي توانم هر روز موهاي خودم را در چنگ اين و آن ببينم . گوش من ديگر نمي تواند سخنان ركيك و اين فحشهاي وقيحانه را بشنود من اين زندگي پر از جار و جنجال و دورويي و تزوير را دوست ندارم بيا مرا ببر و ازدست اين ديوانه ها نجات بده . "



پرويز مرتب در نامه ها از واژ ه هاي فروغ ايراد مي گيرد و حتا او نيز سر كوفت مي زند :

" درست است پرويز اگر تو نبودي من حالا بايد در خانه پدر با خفت و خواري زندگي كنم و هميشه اين اسم برايم باشد كه گناه كرده ام و فاسد شده ام . تو اشتباه مي كني من هيچ وقت اين بزرگ منشي و جوانمردي تو را از ياد نمي برم ... هيچ كس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرويز با من اينطور حرف نزن.



پرويز فروغ را باز خواست مي كند كه آيا " سرپل و لاله زار " رفته است ؟ و فروغ از اين پس همه چيز را به وي گزارش مي دهد و مي خواهد به همسرش ثابت كند كاري بر خلاف ميل او انجام نمي دهد. در نامه هاي بعدي فروغ بار ها و بارها به اين موضوع اشاره مي كند كه همسرش نه تنها در نامه بلكه حضورا و در جلوي ديگران نيز او را تحقير كرده و حتا فحش داده است . " هيچ وقت تحقيراتي را كه جلوي هر احمقي به من كرده اي و فحشهايي كه به من داده اي نمي توانم فراموش كنم ... يادم مي آيد پارسال يك دفعه جلوي خسرو برادرت و خانوم مادرت به من گفتي هر كسي ديگر جاي من بود تا به حال تو را طلاق داده بود "



مسئله به اينجا ختم نمي شود . پرويز شاپور هنر و شعر فروغ را تحقير مي كند . و در جايي كه همه جا صحبت از فروغ است و بزرگاني مانند : " سعيد نفيسي ، شجاع الدين شفا ، علي دشتي ، علي اكبر كسمايي شعر اين " شاعر جوان " را مي ستايند و آينده ي درخشاني براي او پيش بيني مي كنند " محبوب " فروغ برايش مي نويسد " اميدوار " است سرش به سنگ بخورد . " سنگ بد نامي "



شاعر عاصي :



فروغ از همسر نيز ناسزا مي شنود و كتك مي خورد . اعتماد به خود را از دست مي دهد :

" پرويز من كجا و هنر كجا . من كي از هنرمند بوده و ادعاي هنرمندي كرده ام . من كي از هنر خود حرفي زدم . اصلا من كه هنرمند نيستم . مگر هر كسي توانست يك قلم دست بگيرد و دو سه جمله فارسي بنويسد هنرمند است . من با هنر فرسنگها فاصله دارم. من غلط مي كنم سر تو منت بگذارم و هنري كه ندارم به رخ تو بكشم . "



فروغ راست مي گفت وقتي مي نوشت : "تو مرا نمي شانسي يعني عمق روح و فكر مرا نتوانسته اي بخواني " پرويز مانند يك مرد حسود و سنتي كه هيچ شباهتي به تصوير پرويز شاپور روشنفكر را نداشت در جامعه ندارد، دست و پاي فروغ را آن هم از راه دور مي بندد " وقتي مي بينم كه از آنچه كه مي طلبم دور هستم و مرا محدود كرده اي دنيا در نظرم تاريك مي شود و از زندگي بيزار مي شوم همانطور كه تو گفتي با هيچ كس تماس نگرفتم"



دعوت به جلسه هاي سخنراني و مهماني ها را رد مي كند، مصاحبه ها را رد مي كند ، و حتا پيشنهاد سعيد نفيسي براي يك ملاقات را نيز نمي پذيرد ، تا پرويز راضي باشد و اعتراض نكند كه چرا به امير كبير كه ناشر كتاب او بوده تلفن زده است !حتا فروغ بايد كمتر به منزل خواهرش برود و شب در آنجا نماند . بايد توضيح دهد كه در عروسي پسر عمه اش ، زنانه و مردانه جدا بوده ؟ و حتي حق ندارد با فلان مرد آشنا سلام و عليك كند.



پرويز حتا مي گويد : " از خانه بيرون نرو !‌" اين همه در حالي است كه پرويز هه چيز ها را حق مسلم خود مي داند : " يادم مي آيد كه تو تمام ساعات زندگي ات را در تهران توي همين خيابان اسلامبول و لاله زار و نادري كه حالا مركز فساد شده ... ( از ديد پرويز شاپور ) مي گذراندي من توي خانه رنج مي بردم "

فروغ تصوير شاعرانه و ناممكني از زندگي مشترك با پرويز داشت. با اينكه همه نامه ها حتا يكسال پس از جدايي ، سر شار از عشق به همسرش است ، ليكن تفاوت ژرف بين واقعيت و خيال فروغ را زير چرخهاي بي رحم خود خرد مي كند : " نمي دانم چرا از آينده اينقدر مي ترسم يك حس نا معلومي پيوسته مرا مضطرب مي كند و نمي دانم اسمش را چه بگذارم مثل اين است كه حادثه ي بدي در كمين من نشسته ، هميشه خود را در معرض خطر مي بينم ... يك حالت اضطراب هميشگي دارم و نمي دانم علتش چيست روي هم رفته از زندگي سير شده ام . بدون شك عاملي هست كه مرا رنج مي دهد ولي خودم نمي فهمم ، هيچ علت و روحيات عجيب خود را نمي فهمم."



شايد نامش سر خوردگي باشد . سرخوردگي است كه انسان را به درون پيله ي خود مي راند : " من هيچ وقت نمي توانم از زندگي خود راضي باشم ... مي دانمكه تو از لحاظ طرز فكر با من از زمين تا آسمان فرق داري ... براي من همه چيز جنبه رويايي و وهم آلودي دارد و من وقتي در زندگي حقيقي جلوه افكارم را نمي جويم باز هم به دامن افكار خودم پناه مي برم و در آن دنيايي كه مي سازم و دوست دارم زندگي كنم."



در اين دنياي پنهان " فروغ " قوي است . يكه تاز دنياي شعر و خيال است . اما در نامه هاكه كاملا واقعي هستند ضعيف است . از همسرش جدا مي شود تا از ابتذال بگريزد ليكن احساس مي كند در ابتذال ديگر ديگري غرق مي شود كه حتا شعر هم دردش را درمان نمي كند :

‌" در من نيرويي هست ، نيرويي گريز از ابتذال و من به خوبي ابتذال زندگي و وجود را احساس مي كنم مي بينم كهدر اين زندان پايند شده ام ... من نمي توانم زشتي ها را تحمل كنم . روحم مثل يك پرنده محبوس بي تابي مي كند . من دنياهاي زيبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم هاي باز كثافت و تيرگي محيط زندگي ام و اجتماعم را تشخيص مي دهم . حتا شعر كه فكر مي كردم همه جاهاي خالي زندگي ام را پر خواهد كرد حالا در نظرم آن هم حقير و بي معني جلوه مي كند . گاهي اوقات دلم مي خواهد در تاريكي گم شوم . از خودم مي گريزم . از خودم كه هميشه باعث آزار خودم هستم . از خودم كه نمي دانم چه مي كنم و چه مي خواهم . من از خودم وحشت دارم . من هيچ وقت نمي خواهم با خودم تنها بمانم . از بس به دروغ به همهگفتم كه هيچ غصه اي ندارم ديوانه شدم همه زندگي من درد است " درد " نمي دانم عظمت مفهوم اين كلمه را درك مي كني يا نه ؟ ... مي دانم كه دارم به طرف مجهول مي روم . "



از جدايي ابراز پشيماني مي كند . زندگي خانوادگي را " قفس " مي نامد در شعر " بازگشت" از همسر سابقش مي خواهد كه وي را به پشت ميله هاي قفس باز گرداند ليكن بالافاصله مي نويسد: "‌بيش از هر چيز به نيروي شگرفي فكر مي كنم كه دست هايم را راحت نمي گذاردو در درونم وجود دارد و من در پنجه هايش موجود ضعيفي بيشتر نيستم . برگشت به طرف تو و تحمل زندگي محدود خانوادگي برايم مشكل است . من ضعيف هستم و نمي توانم قبول كنم كه زندگي يعني شوهر و بچه و چشمم دنبال خيالات و آرزو هاي واهي است . "



انتشار نخستين كتاب فروغ "اسير"با ازدواج او همزمان بود .پس از اين نامه ها فروغ ده سال ديگر هم زيست و " ديوار " و " عصيان " و " تولدي ديگر " را منتشر كرد . آخرين شعر هاي او در مجموعه اي " ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد " پس از مرگ وي منتشر شد . شايد عناوين اين مجموعه ها خود به تنهايي گوياي رنج و شورش و نااميدي زني باشد كه به گفته ي" ويرجينيا ولف " : روح شاعرانه اش در پيكر زنانه محبوس شده بود . ما در اين نا مه ها كه به قلم زني بس جوان ، كم تجربه ولي پر شور و عاصي و خود آگاست ، تنها بخش كوچكي از آن را مي يابيم .

Asalbanoo
12-05-2007, 07:42
از یک‌ منبع‌ غیرموثق‌ حرف‌هایی‌ باید نقل‌ کرد که‌ بدون‌ هیچ‌ دلیل‌ قانع‌کننده‌یی‌ موثق‌ جلوه‌ می‌دهند. از این‌ حرف‌ها هم‌ زنده‌ها و هم‌ مرده‌ها بدشان‌ می‌آید که‌ پرونده‌های‌ محرمانه‌ وقتی‌ رو شوند، خیلی‌ چیزها را به‌ هم‌ می‌ریزند.
دهه‌ ۳۰ و ۴۰ زمانی‌ که‌ جنون‌ نوشتن‌ راز سرزمین‌ ما بوده‌ است‌ هر نسلی‌ تریاک‌ خودش‌ را دارد. تریاک‌ نسل‌ ما هم‌ نوشتن‌ است‌. این‌ را رضا براهنی‌ در رمان‌ «رازهای‌ سرزمین‌ من‌» می‌نویسد و درست‌ آن‌ روزها که‌ «تولدی‌ دیگر» فروغ‌ چاپ‌ شده‌ بود، نشریات‌ ادبی‌ اینجا و آنجا داستان‌های‌ داستان‌نویسان‌ معاصر را چاپ‌ می‌کنند. یک‌ پرونده‌ محرمانه‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ مکتوب‌ نشده‌، یا اگر شده‌ زود از بین‌ رفته‌ است‌. خب‌ طبیعی‌ است‌ پرونده‌ها وقتی‌ مکتوب‌ نباشند محلی‌ از اعراب‌ ندارند.

«اگر تو باز به‌ چشمان‌ من‌ نگاه‌ کنی‌\ اگر درنگ‌ کنی‌، یک‌ دم‌ اگر مانی‌\ وگر که‌ در نگشایی‌ بر این‌ شتاب‌ سمج‌\ من‌ آن‌ ترانه‌ خود را که‌ روح‌ آواز است‌ \ که‌ جان‌ شعر و اثیر غم‌ است‌ \ می‌خوانم‌\ فقط‌ برای‌ تو می‌خوانمش‌ \ فقط‌ یک‌ بار.»
این‌ شعر را بهرام‌ صادقی‌ ۲۵ بهمن‌ماه‌ ۱۳۵۴ وقتی‌ برنده‌ جایزه‌ ادبی‌ جشنواره‌ فروغ‌ شد، خواند. صادقی‌ می‌گوید: «این‌ شعری‌ از فروغ‌ است‌ که‌ البته‌ هیچ‌ جا چاپ‌ نشده‌ و تنها من‌ آن‌ را دارم‌» اصلا هیچ‌ تمایلی‌ ندارم‌ بحث‌ را به‌ این‌ مقوله‌ بیهوده‌ بکشانم‌ که‌ آیا این‌ شعر از فروغ‌ است‌ یا نه‌؟ تنها قصدم‌ از آوردن‌ این‌ شعر و مطرح‌ کردن‌ این‌ موضوع‌ بیان‌ رابطه‌ خاص‌ فروغ‌ با بهرام‌ صادقی‌ است‌. این‌ جور موقع‌ها آدم‌ ناچار است‌ دست‌ به‌ دامان‌ منابع‌ غیرموثق‌ شود و از یکی‌ از دوستان‌ صادقی‌ حرف‌ بزند که‌ می‌گوید: بهرام‌ می‌گفت‌ ما کارهای‌ ادبی‌ بزرگی‌ با فروغ‌ انجام‌ داده‌ایم‌ که‌ اگر روزی‌ منتشر شوند ادبیات‌ معاصر را متحول‌ می‌کنند.
این‌ کارها هرگز منتشر نشدند و البته‌ هیچ‌ کس‌ نفهمید چرا و به‌ چه‌ علت‌. اصلا آیا چنین‌ نوشته‌هایی‌ وجود داشته‌ یا مثل‌ خیلی‌ دیگر از وقایع‌ زندگی‌ بهرام‌ صادقی‌ دروغی‌ بیش‌ نبوده‌، دروغی‌ که‌ البته‌ بی‌منطق‌ گفته‌ نمی‌شد.
فروغ‌ در ادبیات‌ معاصر بیش‌ از هر کس‌ با بهرام‌ صادقی‌ و نصرت‌ رحمانی‌ شباهت‌ داشته‌ است‌. انگار آن‌ سالها نوعی‌ روح‌ جمعی‌ در آن‌ جمع‌ دمیده‌ بودند چنانکه‌ هرکدام‌ از آنها در قالب‌ خودشان‌ نوشته‌هایی‌ متشابه‌ عرضه‌ می‌داشتند. ادبیات‌ تلخ‌ فروغ‌ در آیه‌های‌ زمینی‌ با ادبیات‌ تلخ‌ صادقی‌ در «ملکوت‌» رابطه‌ دارد. اینگونه‌ است‌ که‌ می‌شود حرف‌ صادقی‌ را در باب‌ نوشته‌های‌ مشترک‌ با فروغ‌ تبیین‌ کرد و این‌ حرف‌ را با دیدی‌ ژرف‌ درست‌ پنداشت‌. در ادبیات‌ اصلی‌ به‌ نام‌ اصل‌ سلب‌ مالکیت‌ مولف‌ از اثر وجود دارد که‌ بیش‌ از هر جا در مورد فروغ‌ و صادقی‌ صدق‌ می‌کند. همانگونه‌ که‌ هیچ‌ دلیل‌ قانع‌کننده‌یی‌ برای‌ این‌ وجود ندارد که‌ فروغ‌ و صادقی‌ کاری‌ مشترک‌ انجام‌ داده‌اند، هیچ‌ دلیل‌ قانع‌کننده‌یی‌ نیست‌ تا به‌ ما ثابت‌ کند نویسنده‌ «ملکوت‌» بهرام‌ صادقی‌ است‌ و فروغ‌ فرخزاد نیست‌. باری‌ چیزی‌ که‌ مطرح‌ است‌ ورودی‌های‌ مشابه‌ و خروجی‌های‌ ظاهرا غیرمشابه‌ است‌. هنر اصیل‌ از یک‌ چیز حرف‌ می‌زند و غیر آن‌ چیزی‌ هنر نیست‌...

وقتی‌ تعداد زیادی‌ از افراد به‌ یک‌ گونه‌ فکر می‌کنند این‌ احتمال‌ که‌ آنها همه‌ اشتباه‌ می‌کنند کمرنگ‌ و برعکس‌ این‌ احتمال‌ که‌ همه‌ درست‌ می‌گویند پررنگ‌ می‌شود. در دوره‌ معاصر وقتی‌ آدم‌های‌ متفاوت‌ را در جایی‌ مشابه‌ هم‌ می‌بینیم‌ به‌ اصالت‌ هنر معاصر ایمان‌ می‌آوریم‌. ادبیات‌ زاده‌ فرهنگ‌ است‌ اما زمانی‌ رخ‌ می‌نماید که‌ اصیل‌ ارایه‌ شود اینجاست‌ که‌ بر روی‌ جدال‌ سالیان‌ دراز هنر برای‌ هنر یا هنر برای‌ جامعه‌ خط‌ کشیده‌ می‌شود و به‌ تبیین‌ یک‌ نظر سوم‌ پرداخته‌ می‌شود. هنر باید برای‌ هنر باشد یعنی‌ اینکه‌ اثر هنری‌ به‌ نفس‌ اطلاق‌ این‌ نام‌ برخود باید هنرمندانه‌ باشد و از آنجا که‌ هنر زاده‌ فرهنگ‌ است‌ اصالتش‌ آن‌ را به‌ سمت‌ تشابه‌ می‌کشاند. هنر اصیل‌ درد مشترک‌ است‌. حالا که‌ واژه‌ها بیشتر از خود ما در مورد ما می‌دانند.
رضوان‌ صابری‌
روزنامه اعتماد

magmagf
12-05-2007, 09:29
به یک سری از نامه های فروغ به شاپور برخوردم سعی می کنم به ترتیب اونا را براتون اینجا بذارم
امیدوارم خوشتون بیاد:46:

magmagf
13-05-2007, 02:06
نامه های فوق را تنها به خاطر اینکه از طرف فروغ نوشته شده اند نخوانید ... اینها نامه های گذشته است اینها حرفهایی است که در گذشته مطرح بوده ولی ... کمی که فکر می کنیم .... کمی که مقایسه می کنیم می بینیم با حرفهایی که امروزه در جامعه ی ما گفته می شود چندان فرقی ندارد و در برخی موارد اصلا فرق ندارد ... بحث تلخ وشیرین مهریه در نامه های قبل از ازدواج ! که پنداری قیمتی است برای انسانها ! دلتنگی هایی که از سوی پدران و مادران برای فرزندان ایجاد می شود و تنها دلیل آن تفاوت نگرشی است که دو طرف به زندگی دارند و این تنها با گذشت زمان و اختلاف زمان ایجاد می شود !

محدودیتهایی که برای زنان بوده و هست در بخش نامه های زندگی مشترک به خوبی قابل حس است !

جامعه ی ما همچنان با نگرشی غلط سعی می کند به اینده حرکت کند ولی گویا به عقب می رود ! تنها خواننده نباشیم ....!

magmagf
13-05-2007, 02:07
اول یک سری از نامه های قبل از ازدواجشون را براتون می ذارم و بعد نامه های حین زندگی مشترک و بعد نامه های بعد از طلاق

magmagf
13-05-2007, 02:08
نامه شماره 1
پرویز حتما منتظر جواب نامه ات هستی من فکر می کردم که بدیعه خانم همه چیز را برای تو گفته و دیگر احتیاجی به تکرار آن نیست ولی از طرف دیگر هم فکر این که شاید تو هنوز نمی دانی من چه تصمیمی در مقابل آن خواهش تو اتخاذ کرده ام مرا راحت نمی گذارد من نامه ی تو را خواندم درست است که از تو چنین انتظاری نداشتم ولی باز هم به خاطر تو آن را می پذیرم و دیگران را هم راضی کرده ام از آن جهت خیالت راحت باشد تو در تلفن به من گفتی که باید روز مورد نظر حتما جمعه باشد بسیار خوب اگر تصمیم گرفته ای پس باید زودتر اقدام کنی چون تا روز جمعه 5 روز بیشتر باقی نمانده و ما نمی توانیم آن همه کار را در ظرف مدت کوتاهی انجام دهیم این جواب من است
موافق موافق منتظر اقدام تو هستیم.
خداحافظ فروغ


نامه شماره 2
پرویز محبوبم می دانی چرا مجبور شدم دو مرتبه این نامه را برای تو بنویسم چون قهر ظهر یک ساعت تمام وقت خواب مامانم را گرفته ام و با او صحبت کرده ام و می خواهم بگویم که نتیجه کاملا رضایت بخش است آن نامه را من صبح نوشتم و این را عصر می نویسم و ان شائ الله فردا صبح هر دو را به پست می اندازم ولی بین نامه ی صبح و عصر من تا اندازه ای اختلاف است زیرا صبح امیدوار نبودم ولی حالا که عصر است کاملا امیدوارم که می توانم تو را داشته باشم .
پرویزم من با مامانم راجع به تو خیلی صحبت کردم و حالا می خواهم بگویم که مامان با من و تو تا اندازه ای هم عقیده شده است دلایل مخالفت تو را با شرط ها و با مقدار مهر شرح دادم و او را کاملا متقاعد کرده ام فقط چیزی که مانده همین موضوع برگزاری مجلس عقد است بگذار برای تو حساب کنم تا ببیمی چه قدر باید خرج کنی و به چه قدر پول احتیاج داری پرویز من لباس عروسیم را می خواهم خودم بدوزم به این دلیل که خیاط ها اولا نمی توانند آن طور که من میل دارم لباسم را از آب دربیاورند و دیگر این که پولی را که می خواهیم به خیاط بدهیم و مسلما 100 تا 200 تومان می شود توی صندوق پس انداز می گذاریم و یا بع مصرف چیزهای ضروری تر می رسانیم پس قیمت لباس فکر نمی کنم از 100 تومان بیشتر بشود 200 تا 250 تومان هم خرج مجلس عقد یعنی میوه و شیرینی و از این حرف ها ( البته اگر زیاد باش تو باید به من تذکر بدهی و من در اینجا میل تو را رعایت می کنم ) و دیگر 100 تا 150 تومان هم خرج های متفرقه که اتفاقی پیش می اید پس روی هم می شود حدکثر 500 تومان ه من برایت همان روز اول معین کردم و حداقل 400 تومان و حالا پرویزم تو باید این مقدار را تهیه کنی اگر هم نمی توانی بگو تا یک قدری تجدید نظر بکنم و چیزهای تقریبا غیر ضروری را کنار بگذارم تا مطابث میل تو بشود عقیده ان را در این باره برایم بنویس راستی می خواهم بگویم که پدرم امروز یا فردا حتما می اید من این موضوع را صبح نمی دانستم ولی مامانم به من گفت تو نامه ای را که می خواهی برای او بنویسی بنویس و بده به خود من و من به موقع به پدرم می رسانم و ضمنا مامانم هم قول داده است که به محض آمدن او صحبت تو را پیش بکشد و هر طور شده رضایتش را جلب کند مطمئنم که راضی است اما پروزی مضمون نامه ی تو باید طوری باشد تقریبا صورت اجازه برای عقد کردن باشد مثلا بنویسی چون من از لحاظ مادی آمادگی دارم و به علاوه وضع اخیر برایم غیر قابل تحمل است خواهش می کنم اجازه دهید زودتر این کار خاتمه پیدا کند و این را هم بنویس که اگر فعلا من از لحاظ سنی هنوز آماده نیستم تو حاضری این مانع را رفع کنی و بعد وقت هم بخواه ، می خواهم یک طوری باشد که او دیگر فرصت ایراد گرفتن نداشته باشد فکر می کنم وضع ما حالا دیگر کاملا روشن شده باشد امشب دعا خواهم کرد و آن قدر از خدا موفقیت تو را در این امر خواستار می شوم که خدا دلش به حال من بسوزد و بیشتر از این در انتظارم باقی نگذارد تو هم دعا کن به خدا خیلی خوب است من که همیشه از خدا کمک می خواهم تو هم همین طور باش می دانم که موفق خواهی شد .
خداحافظ تو
فروغ


نامه شماره 3
پرویز محبوبم :
من نمی دانم چه طور از گناه خودم عذر بخواهم این بدترین کاری بود که من تا به حال مرتکب شده ام ولی تقصیر من هم نیست .
در آخرین لحظه ای که می خواستم با مامانم به نزد تو بیایم برایمان مهمان رسید و ناچار شدیم در خانه بمانیم .
من یک دنیا از تو معذرت می خواهم می دانم که خیلی در انتظار مانده ای مرا ببخش امیدوارم مورد عفو تو واقع شوم
می خواستم مطالبی را به تو بگویم که واجب بود پیش از رفتن به ملاقات پدرم تو آنها را بشنوی ولی متأسافانه نشد
این کاغذ را به وسیله ی فریدون فرستادم او به تو می گوید که مهمان های ما چه کسانی بودند و چرا ما نتوانستیم بیاییم .
خداحافظ تو
فروغ
پاسخ پرویز شاپور در حاشیه ی نامه :
تو را دختر باارزشی می دانم ولی اصولا نسبت به جنس مخالف نظر خوبی ندارن نمی توانم باور کنم که در نزد شماها حقیقتی یافت شود و اگر هم یافت شود مطمئن هستم بسیار ناقابل و ناچیز است زیرا ‌آنچه زندگی به من آموخته و آنچه تجربه بر من ثابت کرده است تماما دلالت بر صحت این مدعا دارد لذا تا هنگامی که خلاف این اصل مسلم ثابت نگردد حاضر نیستم از عقیده ی خود دست بکشم مثلا بین محبوبی که تو مرا خطاب می کنی و من تو را می خوانم خیلی فرق قائل هستم یکی را قرین حقیقت و دیگری را بعید از حقیقت جستجو می کنم این است ایده ی من و در این باره جز این که خلاف آن را تو عملا به من ثابت نمایی.
پرویز شاپور
شب دوشنبه 22/3/1329
شب به خیر

magmagf
13-05-2007, 02:10
نامه شماره 4
پرویز محبوبم ...
من این نامه را در حالی که یک دنیا غم و رنج به روحم فشار می آورد برای تو می نویسم من از دیروز تا به حال اشک ریخته ام چاره ای هم غیر از گریه کردن ندارم .
پرویز... اگر بگویم که بدتر و بداخلاق تر از فامیل ما در دنیا وجود ندارد دروغ نگفته ام اینها فقط مترصدند تا وضعی پیش بیاید و آنها بتوانند مقاصد پلید خودشان را اجرا کنند و بین دو نفر تفرقه و جدایی بیندازند و اساس سعادت ها را در هم ریزند من از آنها به علت وجود همین اخلاق زشت همیشه متنفر و گریزان بوده ام و می دانستم که بالاخره نیش آنها به ما هم زده خواهد شد و آنها باعث رنج کشیدن من و تو می شوند .
پرویز که نواب خانم با بچه هایش به منزل ما آمدند مطالبی از تو و مادرت به مامانم گفتند که او را کاملا نسبت به تو بدبین ساخته و مرا مجبور کرده اند که تا به حال گریه کنم .
پروزیم ... من به راست و دروغ بودن این مطالب کاری ندارم فقط برای این گریه می کنم که این گفته طوری در مادرم تأثیر نموده که دیروز به من گفت « فروغ یا باید مادر پرویز راضی شود یا من تو را به او نمی دهم »
پرویز ... این حرف مرا آتش زد و می خواستم فریاد بکشم اما فقط گریه کردم می دانم که خیلی بدبختم ببین چه حرف عجیبی به من می زنند به من می گویند که تو رافراموش کنم این برای من غیر مقدور است من تو را با یک دنیا امید و آرزو دوست دارم من فقط برای این زنده ام که با تو زندگی کنم تو برای من به منزله ی جان عزیز شده ای من تو را از صمیم قلب دوست دارم .
پس حق دارم گریه کنم .
ببین آنها چه حرفهایی به مادرم گفته اند که او با همه ی مهربانی و محبتی که نسبت به تو داشت یک باره تغییر عقیده داده و این حرف ها را می زند .
پرویز محبوبم. من فقط قسمتی از مطالب گفته شده را توانستم بفهمم و حالا آن را برای تو می نویسم .
به مامانم گفته اند که مادر تو با این زناشویی مخالف است و وقتی فهمیده است من و تو می خواهیم با یکدیگر ازدواج کنیم به قول نواب خانم غش کرده و تو را نفرین نموده است چون تو دختری را 8 سال است دوست داری و مدتی پیش او را به شوهر داده اند و حالا او طلاق گرفته و در انتظار ازدواج با تو به سر می برد . پرویزم ... من نمی توانم از ریزش اشکم جلوگیری کنم این ها باورکردنی نیست یا اگر هم راست باشد من فکر نمی کنم که دیگر اثری از عشق گذشته در قلب تو وجود داشته باشد اما پرویز اگر این طور نیست و تو می توانی در کنار او خوشبخت شوی من حرفی ندارم تو را فراموش می کنم ولی مطمئن باش که این فراموشی به قیمت جان من تمام می شود زیرا من وقتی بمیرم آن وقت توی می توانی به راستی باور کنی که دیگر فراموشت کرده ام .
من بدون تو حتی یک لحظه هم نمی توانم زندگی کنم من تو را حالا بیش از همیشه دوست دارم و احساس می کنم که به جز تو هیچ کس دیگر را نمی توانم دوست داشته باشم .
پرویزم ... من باید تو را ببینم و شخصا از همه چیز آگاه شوم زودتر به پیش پدرم بیا و در گرفتن جواب پایداری کن من خیلی رنج می برم و مطمئنم اگر دو روز دیگر هم همین طور غصه بخورم دیگر چیزی از وجودم به جز عشق تو باقی نخواهد ماند .
من فقط منتظر تو هستم سعی کن موافقت مادرت را به هر نحوی شده جلب کنی من به پدرم اطمینان کامل دارم و می دانم که به این موضوع های کوچک اهمیت نمی دهد ولی تنها مادرم هست که شرط ازدواج ما را رضایت مادر تو قرار داده و تو
می توانی با منطق قوی خودت او را هم متقاعد کنی .
پرویز من احساس می کنم که بالاخره همسر تو خواهم شد و این حوادث در محبت ما کوچک ترین خللی وارد نخواهد کرد پرویز مادر تو چرا مرا دوست ندارد مگر من به او چه بدی کرده ام من نمی توانم باور کنم که مادر تو تا این حد مانع سعادت تو می باشد .
پرویز من ... فراموش نکن که من نمی توانم تو را فراموش کنم این به منزله ی حکم مرگ من است هنوز خاطره ی شیرین آخرین شبی که با هم به سینما رفته بودیم در روح من باقی مانده و من گهگاه با به یاد آوردن تو و صحبت های تو همه ی رنج ها و غم هاین را فراموش می کنم و برای یک لحظه ی کوتاه خودم را خوشبخت می یابم کاش آن شب ها تجدید شود و ما بتوانیم در کنار هم زندگی سعادتمندانه ای تشکیل دهیم .
پرویز من ... تو باید به هر وسیله ای شده با مامانم صحبت کنی من برای این کار بهتر دیدم که پنجشنبه یا جمعه بلیت سینما بگیرم و برای تو هم بفرستم و تو در آنجا با مادرم آن طور که من می خواهم صحبت کنی و حس بدبینی را کاملا از دل او بیرون کنی . او امروز به قدری مرا اذیت کرده که حاضر بود بمیرم و این همه رنج نکشم ولی پرویز من به خاطر تو همه ی این چیزها را تحمل می کنم من خودم را برای مقابله با مصائب بزرگ تری آماده کرده ام و این چیزها در روح من کمترین اثری نخواهد داشت و ذره ای از عشق مرا به تو کم نخواهد کرد .
پرویز ... من اگر به جای تو بودم بیش از همه چیز مادرم را راضی می کردم تو سعی کن بر افکار و عقاید او مسلط شوی و او را راضی کنی من مادرت را با وجود این که زیاد ندیده ام و با او طرف صحبت واقع نشده ام دوست دارم و تعجب من در اینجاست که او چه طور حاضر است بر خلاف سعادت تو قدم بردارد .
پرویزم ... من تو را با یک دنیا امید دوست دارم و فقط خوشبختی ات را از خدا می خواهم و شنیدن این مطالب مرا رنج می دهد من از دیروز تا به حال فقط اشک ریخته ام یک حالت عجیبی دارم به قول پوران حس فدکاری در من بیدار شده و حاضرم همه نوع مشقت رادر راه رسیدن به مقصودم و به وشبختی که در کنار تو تأمین می شود تحمل کنم .
پرویز... تو هم سرسخت و فدکار باش تا می توانی در گرفتن جواب از پدرم پافشاری کن او آدمهای لجوج و سرسخت را دوست دارد و علاوه بر این هنوز جواب تو را نداده این طور نیست /
من از این موضوع بیشتر متأثرم که چرا باید مادر من که آن همه نسبت به تو مهربان بود این قدر دهن بین بوده و تحت تأثیر هر گفته ای خواه راست و خواه دروغ واقع شود و به این زودی تغییر عقیده بدهد ولی من مطمئنم که تو با منطق قوی خودت می توانی بر او غلبه کنی و عقیده ی ضعیف او را از بین ببری .
پرویزم ... من از تو فقط یک چیز می خواهم و آن هم جلب رضایت مامانم و مادرت می باشد البته وقتی مادرت راضی شد مسلما مامانم هم راضی می شود جواب نامه ام را بنویس بده فریدون بیاورد من منتظر جواب تو هستم تا خدا با ماست هیچ کس نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد من فقط از خدا می خواهم که من و تو را در کنار هم خوشبخت سازد تو هم برای حل این موضوع فقط به خدا پناه بیاور او ما را کمک خواهد کرد .
خداحافظ پرویزم
فروغ
سه شنبه
پرویزم ... یک خواهش کوچک از تو داشتم یادم رفت بنویسم یک قطعه عکست را برایم بفرستی پشتش را هم بنویسی بگذار لای کاغذ بده فریدون بیاورد و مطمئن باش به غیر از من چشم هیچ کس بر آن نخواهد افتاد خواهش مرا قبول کن
فروغ


نامه شماره 5
پرویز محبوبم
این نامه را من فقط به منظور راهنمایی برای تو می نویسن و فکر می کنم در موفقیت تو بی اثر نباشد پیش از همه چیز باید بگویم که من اشتباه بزرگی مرتکب شده ام که تا اندازه ای به خوشبختی ما لطمه وارد کرد ولی حالا بی اندازه پشیمانم .
بعد از این که تو دومین کارت خود را برای پدرم فرستادی و من او را نسبت به این امر بی اعتنا دیدم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بدون مشاوره با هیچ کسی برای او کاغذی نوشتم و در آن کاغذ صریحا اعتراف کردم که تو را دوست دارم و از او خواستم که خوشبختی مرا در نظر بگیرد و این قدر نسبت به این امر بی اعتنا نباشد نمی دانم این نامه ی من در او چه گونه اثر کرد و چه تصمیمی گرفت که همان موقع جواب کارت تو را نوشت ولی بعد من هر چه انتظار کشیدم آن را برای تو نفرستاد این بی اعتنایی و فراموشیبرای من خیلی گران تمام می شد و من فکر می کردم که دیگر باید برای همیشه از تو دست ردارم همین دیروز پیش از این که تو بیایی درد و اندوه شدیدی به روح من فشار می آورد که من تصمیم گرفته بودم بروم پیش پدرم و آن قدر گریه کنم که راضی شود باور کن اگر تو نمی آمدی و اگر پدرم زودتر از حد معمول از خانه بیرون نمی رفت من این تصمیم را عملی کرده بودم ولی خدا نخواست من فکر می کنم که این نامه ی من قدری او را به شک انداخته و از این حیث کاملا پشیمانم به طوری که دیگر محتاج به سرزنش هم نیستم نمی دانم تو هم مرا مقصر می دانی یا نه در هر صورت حالا دیگر چاره نیست .
ولی آمدن آن شب تو باعث شد که او از بی اعتنایی سابق خودش دست بردارد و امروز صبح جواب تو را نوشت ولی در ضمن مثل این که یک قدری ناراضی بود و از آنجا که من قدری بیشتر از تو به اخلاق او آشنایی دارم حس کرده ام که این ها فقط و فقط بهانه است و نامه ی من باعث تغییر اخلاق و نظریه ی او شده است صبح وقتی مامانم موضوع را برایش شرح می داد در جواب گفت که اگر او بتواند خانه ای تهیه کند من راضی ام . ببین پرویز من می دانم که وضع مالی تو مساعد نیست و تو نمی توانی به این پیشنهاد جواب مثبت بدهی ولی تو سعی کن با ملایمت او را راضی کنی که از این فکر دست بردارد و ضمنا بگو که می توانی فعلا خانه ای اجاره کنی و بعد موقعی که وضع مالی ات اجازه داد به خرید منزل هم اقدام کنی .
ولی پرویز... مطمئن باش من هیچ وقت از تو بیش از حد استطاعتت تقاضایی ندارم من از تو خانه و زندگی لوکس نمی خواهم و اینها را که می نویسم افکار شخصی من نیست یعنی من شخصا از تو چیزی نمی خواهم و فقط مقصودم این است که تو را پیش از وقت به پیشنهادات پدرم آشنا کنم و تو در فکر چاره باشی و جواب را حاضر کنی ... من می دانم که این ها بهانه ای بیشتر نیست و او مقصودش آزار دادن من است ولی من هم میل دارم تو بدانی که او خیال دارد چنین پیشنهاداتی به تو بکند و پیش پای تو مانع بگذارد ولی تو شجاع باش و از این چیزها نترس و صریحا بگو که حالا نمی توانی خانه بخری ولی تا چند سال بعد مسلما خواهی خرید و این ها را فقط برای اطمنیان بگو ... زیرا من به این چیزها اهمیت نمی دهم و وجود و عدم خانه در نظر من یکسان است .
یک موضوع دیگر را هم باید پیش تو روشن کنم و آن موضوع نامزدی ست . پرویز ... مامانم امروز به من گفت که فکر نمی کنم پدرت با نامزدی موافقت کند من گفتم ولی پرویز حالا پول ندارد تا بتواند وسایل عقد را مهیا کند ولی او در جواب من پیشنهاد می کرد که من شخصا در رد یا قبول آن اظهار عقیده ای نمی کنم و عینا آن را برای تو شرح می دهم تو درست فکر کن شاید تا اندازه ای مفید باشد .
او گفت که تو مسلما برای تهیه مخارج عقد مجبوری از حقوق ماهیانه ات خر ماه مقداری کنار بگذاری و بعد وقتی مقدار پس اندازت کافی شد به این امر اقدام کنی ولی تو آن مقداری را که می توانی و می خواهی در عرض دو سال تهیه کنی یک مرتبه از بانک سپه به عنوان قرض بگیر و بعد هر ماه پولی را که می خواسته ای کنار بگذاری به بانک بده پرویز ... این عین پیشنهاد اوست و من همان طور که یک بار دیگر هم گفتم نمی توانم بگویم که خوب است یا بد البته تو بهتر از منصلاح خودت را تشخیص می دهی و می توانی در این باره فکر کنی و تصمیم بگیری
ولی پرویز... باید بگویم که چاره ی منحصر به فرد در صورت مخالفت پدرم با نامزدی همین است .
درست است که این تصمیم هم برای من و هم برای تو ناگوار است و من هیچ وقت راضی نیستم تو را در اول جوانی مجبور کنم که به خاطر مخارج غیر لازم تن به قرض بدهی ولی از یک طرف هم می بینم که این قرض در صورت مخالفت پدرم واجب است در هر صورت من نمی توانم عقیده ی خودم را برای تو تشریح کنم یعنی اصلا در این باره صاحب عقیده ای نیستم تو خودت فکر کن و موضوع را درست در نظر بگیر اگر به خوشبختی تو لطمه وارد نمی کند آن را بپذیر وگرنه من هم در این امر اصراری ندارم بلکه تو را منع می کنم .
خیلی حرف ها دارم که باید سر فرصت برای تو شرح دهم پرویز مجبورم ... من از تو هیچ چیز نمی خواهم همین قدر که تو مرا دوست داشته باشی و صاحب یک زندگی مختصر و شیرینی باشم برای من کافی ست ولی از طرف دیگر نمی توانم در مقابل پدر و مادرم از تو دفاع کنم زیرا می دانم که با اخلاقی که آنها دارند مسلما این امر به ضرر من و تو تمام می شود ولی من تا آنجا که در قوه دارم سعی می کنم که از حیث مخارج به تو کمک کنم و حتی المقدور از خرج های زیادی و تزیینات مزخرف جلوگیری کنم زیرا می دانم که تو اگر رنج ببری برای من خیلی ناگوار خواهد بود و من بیشتر از تو رنج خواهم برد .
پرویز ... دیشب خودت بودی و حتما شنیدی که مامانم چه گفت و مقصود او از شرایطی که تو باید بپذیری چه بود ... من نمی دانم که تو به نوع این شرایط پی برده ای یا نه ولی فکر نمی کنم که هیچ وقت این شرایط به مرحله ی عمل برسد و اصلا فکر این کمه شاید من و تو روزی مجبور شویم که یکدیگر را ترک گوییم برای من تلخ آور و رنج آور است چه برسد به این که بخواهیم به این کار اقدام کنیم .
من خودم هیچ میل ندارم برای تو بگویم که این شرایط چیست زیرا تا آنجا که حس کرده ام کاملا بچه گانه و دور از عقل است لابد از موضوع سندی که سیروس به مامانم داده اطلاع داری این سند دلالت بر این می کرده که اگر روزی سیروس بخواهد به غیر از پوران زن دیگری اختیار کند مجبور است 10000 تومان بدهد ببین پرویز بچه گانه تر از این پیشنهاد ممکن است در دنیا وجود داشته باشد خیلی مضحک است من که مخالفم ولی از آنجا که شرط ازدواج ما را مامانم دادن این سند قرار داده من به تو موضوع را گفتم و تو تصدیق کن که چنین چیزی غیر ممکن است و تو اگر حقیقتا مرا دوست داشته باشی این سند را می دهی من با کمال اطمینان به تو می گویم که دادن این سند برای تو کوچک ترین ضرری ندارد افسوس که اختیار دست خودم نیست اگر نه به تو ثابت می کردم که برای من مادیات کوچک ترین ارزشی ندارد و من هیچ وقت سعادتم را فدای پول نمی کنم وجود تو برای من بیش از میلیون ها ارزش دارد.
پرویز محبوبم ... فکر می کنم تا آنجا که توانسته ام موضوع را برای تو روشن کردم من موفقیت تو را در این امر از خدا می خواهم و از تو و مادرت یک دنیا تشکر می کنم می دانستم که این حرف ها همه اش دروغ است و مادر تو بالاتر از آن است که دیگران تصور می کنند من به تو اطمینان می دهم که همه ی آن حرف ها را فراموش کرده ام و هرگز این مزخرفات نمی تواند در من تأثیر کند پرویز... تا آنجا که می توانی با پیشنهادات پدرم موافقت کن و او را راضی نما فراموش نکن که در صورت مخالفت او من و تو مجبوریم برای همیشه از یکدیگر جدا شویم پرویز من ... دیگر بیش از این نمی توانم بنویسم .
سعادت تو را از خدا می خواهم

خداحافظ
فروغ
2/4/1329 جمعه


نامه شماره 6
پرویز محبوب من ...
بالاخره همان طور که حدس زده بودم پدرم با موضوع نامزدی و حتی عقد با آن شرایطی که مامانم برای کمک به تو پیشنهاد کرده بود مخالفت کرد و در جواب همه ی اینها فقط گفت که تو می توانی هر وقت خدمت وظیفه ات تمام شد و وضع مالیت را در ظرف این مدت مرتب کردی به نزد او مراجعه کنی و او حاضر است به عهد خود وفا کند این برای من خیلی ناگوار است و حتی از نوشتن این مطالب هم در خود احساس یک نوع ناراحتی می کنم .
پرویز ... فکر این که خوشبختی را می خواهند با یک اینه و شمعدان و یک انگشتر که هیچ گاه در زندگی به در من نخواهد خورد و من مجبورم فقط به منظور زینت و تجمل از آنها استفاده کنم معاوضه کنند خیلی رنجم می دهد .
من هرگز نمی توانم قبول کنم که ممکن است به وسیله ی یک اینه و شمعدان گران قیمت بر خوشبختی و سعادت یا قدر و قیمت دختری افزود.
با تو مخالفت می کنند چون تو نمی توانی مطابق عقیده ی پوچ و رسم مهمل قدیمی عمل کنی و ناچار مجبور هستی مدتی سرگردان بمانی .
معنی این مخالفت می دانی چیست ؟ ... یعنی اگر تو اندکی بیشتر به طرز فکر و روحیات من آشنایی داشته باشی می توانی درک کنی که این معنی برای من چه قدر تلخ و چه قدر رنج آور است و همین مخالفت کوچک چه قدر مرا نسبت به دنیا و مردمان آن بدبین ساخته ...
پرویز مهربانم ... حتما به یاد داری که منظور من از این خواستگاری چه بود یک شب به تو گفتم که نمی گذارند با تو معاشرت کنم چون نمی دانند که تو از این معاشرت چه منظوری داری و این جریانات بعدی همه و همه روی آن صحبت آن شب من به وجود آمد و من از تو خواستم به پیش پدرم بروی تا من بتوانم آزادانه تو را دوست داشته باشم ولی نمی دانستم که تو با مخالفت او رو به روی میشوی .
البته این گناه من است که صبر نکردم تا وضعیت تو مرتب شود . ولی پرویز ایا من می توانستم تو را نبینم . و صدای تو را نشنوم ... ؟
برای کسی که دوست می دارد و با تمام قلب هم دوست می دارد بزرگترین مصیبت ها این است که او را از دیدن محبوبش منع کنند .
من می دانم که تو هرگز خودت را برای ازدواج مهیا نکرده بودی و می دانم که تو را در مقابل پیشنهاد غیر منتظره ای قرار دادند ولی پرویز من ... حالا جز صبر کردن چاره نداریم .
اما حالا موضوع صورت تازه ای به خود گرفته . یعنی همان طور که منظور اولیه ما بود پدرم قول داده که هر وقت وضع تو خوب و مقتضی شد به منظور و پیشنهاد تو جواب موافق دهد .
و این همان است که ما می خواستیم و حالا تو می توانی با خیال راحت کار کنی و وسایل زندگی آتیه ات را فراهم سازی .
ولی موضوعی که همچنان لاینحل باقی مانده این است که باز هم من نمی توانم تو را ببینم با تو آزادانه معاشرت کنم ...
پرویز محبوبم ... من صبر می کنم ... به امید اینده ای که خوشبختی و سعادت ما را در بر دارد درست است که من رنج می برم ولی در بخای این رنج بردن یک عمر در کنار تو خوشبخت زندگی خواهم کرد .
مامانم فقط به من اجازه داده است که برای تو نامه بنویسم شاید تصادفا هم تو را در جایی ملاقات کنم ... ولی می دانم که هرگز نخواهم توانست آن طور که آرزوی دارم با تو صحبت کنم و از گفته های تو لذت ببرم .
تو هم به نامه های من پاسخ بده . خواندن نامه های تو برای من بزرگ ترین شادمانی ها خواهد بود . شاید باور نکنی اگر بگویم یک نامه ای را که از تو دارم روزی چند بار می خوانم و همین نامه ی کوچک ساعتی موجب شادمانی خاطر من می شود .
پرویز... من به اینده امیدوارم . تو هم فقط به خاطر این اینده ای که من و تو را در کنار هم خوشبخت می کند کوشش نما هر دو صبر می کنیم این بهترین وسیله ای است که می تواند سعادت ما را در آ’نده تأمین کند .
سعی کن به نامه ی من مفصل تر و شیرین تر جواب بدهی من حالا به این امید دلخوشم که اگر نمی توانم تو را ببینم می توانم نامه های تو را دریافت دارم .
تو برای من نامه بنویس شاید این نامه ها اندکی از بار رنج و غم من بکاهد این بهترین وسیله ای است که ما می توانیم به واسطه ی آن مکنونات قبلی مان را آشکار سازیم .
با من قدری صمیمی تر باش اگر تو در نامه هایت با من به راستی و از ته قلب صحبت کنی هزار بار بیشتر دوستت خواهم داشت .
پرویز محبوبم ... اصلا فراموش کن که چنین موضوعی اتفاق افتاده فکر کن که هنوز پیش پدرم نیامده ای درست مثل همان اول ... هر دو صبر می کنیم تو کار می کنی من هم درس می خوانم اصلا وقتی خدمت وظیفه ات هم تمام شد باز هم به پیش پدرم بیا ... هر وقت توانستی به عقاید پوچ اینها جواب بدهی آنوقت بیا ... این بهتر است دو سال چیزی نیست زود می گذرد ولی سعادتی که در پایان دو سال انتظار ما را می کشد خیلی بزرگ و خیلی شیرین است . هر دو به خاطر هدف مشترکی صبر می کنیم .
در این مدت من برای تو نامهمی نویسم و تو هم جواب می دهی و بدین ترتیب می توانیم باز هم با یکدیگر مهربان و صمیمی باشیم .
پرویز محبوبم ... دیگر چیزی برای نوشتن ندارم سعادت تو را از خدا می خواهم .

خداحافظ
فروغ
13/4/1329 جمعه
جواب نامه ی مرا به آدرس منزل خودمان نده چون بچه ها می گیرند و باز می کنند روی پاکت بنویس خیابان سلیمان خان کوچه ی مظاهری اداره روزنامه سیروس ما و گوشه ی پاکت هم یک علامت x بگذار . مطمئن باش مستقیما به دست خودم می رسد . چون پاکت های اداره ی مجله را به خانه ی ما می آورند و کسی هم آن را باز نمی کند و من به آٍنی می توانم کاغذ تو را دریافت دارم اگر به این ترتیب موافقی جواب بده ...

magmagf
14-05-2007, 06:38
نامه شماره 7
یک شنبه 16 تیر

پرویز جان امشب دیگر از دست داد و فریاد و دعوا و مرافعه به این اتاق پناه آورده ام من از وقتی که خودم را شناختم با این چیزها مخالف بودم و همیشه آرزوی یک زندگی آرام و بی سر و صدا را می کردم ولی گاهی اوقات خدا هم با آدم لجبازی می کند. چه می توان کرد .
همین الان توی حیاط مشغول توطئه چینی هستند تا چراغ مرا از من بگیرند می دانی این اتاق که گنجه ی من در آن قرار دارد چراغ برق ندارد و لامپ مدت هاست سوخته ... من هم هر شب تقریبا یک ساعت از چراغ نفتی استفاده می کنم .
صاحب خانه ها عصبانی شده اند. مگر می شود هم نفت سوزاند و هم برق . این منطق آنهاست در صورتی که روزی یک پیت نفت فقط برای روشن کردن اتو و اجاق مصرف می شود .
از صبح تا حالا مشغول جدال و مبارزه با اهل خانه هستم آن قدر گریه کرده ام که هنوز چشمانم می سوزد پرویز به من ایراد می گیرند که چرا هر روز برای تو نامه می نویسم من نمی فهمم آخر مگرکار گناه است مگر من بدبخت آدم نیستم و حق ندارم کسی را دوست داشته باشم و برای او نامه بنویسم .
من حق ندارم به خانه ی شما بروم حق ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم من دیوانه می شوم آخر مگر من زندانی هستم مگر من به جز انه ی شما جای دیگری رفته ام مگر من جوان نیستم و احتیاج به گردش و تفریح ندارم می گویم تنها نمی روم دنبالم بیایید هر کسی می خواهد بیاید مگر می شنوند گریه می کنم فریاد می زنم هیچ کس توی این خانه حرف حسابی سرش نمی شود .یا اگر شعوری دارد از ترس نمی تواند اظهاری کند همه خودخواه همه مستبد و زورگو هستند من هم آخر سر فرار می کنم جز این چاره ای نیست یک وقت متوجه می شوند که من دیگر نیستم .
چند روزی بود با هیچ کس حرف نمی زدم فکر می کردم این طور بهتر است چون اگر من بخواهم یک کلمه حرف بزنم زود دیگران از فرصت استفاده می کنند و دو مرتبه آن صحنه هایی که من از دیدنش نفرت دارم تجدید می شود امروز صبح قیچی گم شده آخر من دزد هستم مگر من قیچی راقایم کرده ام تا بفروشم من خودم قیچی دارم بعد از یک ساعت استنطاق و بازپرسی همین که من در گنجه ام را باز کرده ام به گنجه ی حمله کرده اند من در این خانه فقط یک گنجه دارم ولی اختیار آن هم با من نیست هر وقت کسی چیزی بخواهد زود از غیبت من استفاده می کند میخها کشیده می شود و مقصود انجام می یابد بعد دو مرتبه قفل به حالت اولیه در می اید بعد از رفتن تو من سعی می کردم همیشه این نصیحت تو را که می گفتی با دقت باشم عملی کنم هر روز لباس هایم را سرکشی می کردم اسباب هایم را مرتب می کردم گنجه ام را پک می کردم ولی متأسفانه در حمله ی تاریخی امروز همه ی اشیا آن به هم ریخته و ضایع شده البته من چیز مهمی نداشتم ولی این کار شایسته ای نبود من هم تا می توانستم دفاع می کردم پرویز جان به خدا بمب افکن های امریکایی در کره آن قدر خرابکاری نکردند که صاحب خانه ها امروز در گنجه ی من کردند . بالاخره قیچی پیدا نشد و من راحت شدم یک ساعت بعد از بخت بد من ماتیک گم شد من که هیچ وقت ماتیک استعمال نمی کنم باز مرافعه باز دعوا که تهمت دزدین ماتیک ... آه من باید چه قدر احمق باشم که حاضر شوم به خاطر یک ماتیک این همه دعوا و مرافعه گوش بدهم ( چراغ مرا بردند حالا من چه کار کنم )
( بعد از یک دعوای مفصل بقیه نامه ام را برایت می نویسم آن هم در تاریکی ) بالاخره ماتیک پیدا شد و خوشبختانه این دفعه گنجه ی بدبخت از خطر حمله ی مجدد محفوظ ماند .
عصری به علت این که زود برای خوردن چای اقدام کرده ام یک مشت سنگینی توی کله ام خورده بعد چون قصد رفتن به خانه ی شما را داشتم یک ساعت دعوا و گریه کرده ام و بالاخره هم شب شده و مغلوب و سرشکسته تاریکی را بر روشنایی پر از جار و جنجال ترجیح داده ام .
این است زندگی روزانه ی من .
پرویز جان من گاهی اوقات فکر می کنم که نباید این چیزها را برای تو بنویسم و باعث ناراحتی خیال تو بشوم ولی خودت بگو اگر به تو ننویسم چه کسی حاضر می شود به این همه شکایت من گوش بدهد و چه کسی مرا مضلوم و بی گناه خواهد شمرد زندگی من هم تماشایی است امشب دیگر همین قدر کافی ست خداحافظ تو تا فردا شب .
تو را می بوسم فروغ تو


نامه شماره 8
چهارشنبه 19 تیر

پرویز جان نامه ی تو همین الان به دست من رسید تو خودت می توانی تصور کنی که در این مواقع چه قدر خوشحال و خوشبختمی شوم و چه قدر از تو در قلبم سپاسگزاری می کنم . من این نامه را با اشتیاق خواندم .
پرویز محبوبم از احساسات صمیمانه ی تو تشکر می کنم نه من باید اینجا بمانم من باید از کسانی که آزارم می دهند انتقام بکشم . حالا این طور تصمیم گرفته ام . شاید بد باشد ولی یادت می اید که همیشه می گفتی باید بدی را با بدی پاداش داد و خوبی را با خوبی . شاید بگویی احترام مادر در هر صورت واجب است . ولی من نمی دانم مادر چیست . زیرا از مهر و محبت مادری بهره ای نبرده ام من کنون در مقابل خودم دشمنی می بینم کهبا همه ی قوایش در صدد آزار دادن من است و طبیعی است که از خودم دفاع می کنم .
مقصود من از نوشتن آن نامه این نبود که مشکل دیگری بر مشکلات تو بیفزایم . نه پرویز من فقط به این وسیله خودم را تسلی می دهم و چون تو را دوست خودم می دانم برایت می نویسم . و تو نباید به خاطر من رنج ببری و نگران باشی .
فکر نکن که آدم بیچاره ای هستم نه من هم می توانم ‌آنها را اذیت کنم یک کلمه حرف من کافی ست تا فریادشان را به آسمان بلند کند . من هرگز نمی توانم قبول کنم که مادر حق دارد گلوی آدم را هم بگیرد و آدم را خفه کند .من می توانم سکت بنشینم ولی تا موقعی که فحش ها فقط نثار منمی شود و تا وقتی که بی جهت به معبود من یعنی تو اهانت کنند آن وقت کاری می کنم که دیوانه شوند و فریاد بزنند .
من با کمال میل اینجا می مانم آن قدر اذیت می کنم تا از خانه بیرونم کنند بعد با هم زندگی سعادت آمیزمان را شروع می کنیم .
این دو ماه هم به زودی می گذرد من پیوسته به امید اینده زندگی می کنم مطمئن باش نداشتن سرمایه نمی تواند در زندگی ما تأثیر داشته باشد من حتی برای سوزاندن دل اینها هم حاضرم در بدترین وضعی با تو زندگی کنم . وجود تو به تنهایی برای من بیش از همه ی دنیا ارزش دارد . من یک لبخند تو را به همه ی جواهرات دنیا نمی فروشم یک نگاه مهرآمیز تو یک فشار دست تو یک بوسه ی تو کافی ست تا مرا از همه چیز بی نیاز سازد من به آنها که سعادت را در میان پول و اسکناس و زندگی های افسانه ای و مجلل جستجو می کنند و می خواهند ثروت و دارایی هاشان را به رخ من بکشند می خندم به کوتاهی فکر و حماقت بی پایان آن ها می خندم من فقط دلم می خواهد که تو همیشه وستم داشته باشی و زودتر این دو ماه سپری شود و من به آغوش پک و مهربان تو پناه آورم و با هم به جایی برویم که جز محبت و صفا چیزی نباشد و همه یک دیگر را دوست داشته باشند پرویز بسیار اتفاق افتاده است که من در این خانه گناه دیگران را به گردن گرفته ام و به جای دیگران تنبیه شده ام کتک خورده ام فقط به این امید که آنها با من صمیمی تر شوند باور کن راست می گویم ولی یکی دو ساعت بعد همان کسی که من گناهش را به گردن گرفته ام بر سر موضوعی جزیی با کمال پر رویی و وقاحت به روی من تاخته و هزار حرف زشت و نسبت ناروا به من داده است .
این چیزها می گذرد من هرگز از این مردم پست توقع محبت و کمک ندارم پدر من هرگز در فکر من نیست مادر من با من دشمن است و دیگران که جای خود دارند .
پرویز فکر نکن که من خودم را مافوق یک بشر عادی و عاری از هر گونه عیب و نقص می دانم نه من هرگز چنین ادعایی نمی کنم ولی عقیده دارم که آنها از بشرهای عادی هم پست تر هستند . من در این خانه چیزهایی دیده ام که هنوز هم وقتی به آنها فکر می کنم دلم از خشم و کینه می لرزد پرویز من وقتی یاد کودکی خودم می افتم یاد آن موقع که هیچ کس از من مواظبت نمی کرد و من یک کودک بی خبر و ساده بیشتر نبودم دلم می خواهد همه را با چنگالهای خودم خفه کنم بی شک اگر مادر من از من مواظبت می کرد کنون این پرده ی رمز و ابهامی که در اطراف من بسته شده است از بین می رفت و من می فهمیدم همه چیز را می فهمیدم و اندکی آرام می گرفتم .
این چیزها به من می فهماند که وقتی مادر شدم چه طور فرزندم را تربیت کنم. تو خواهی دید که من او را حتی از تو هم بیشتر دوست دارم و او از فرط خوشبختی مرا پرستش خواهد کرد و من دلم می خواست مادری داشته باشم که آغوشش پناهگاه من باشد و سعی می کنم برای فرزندم این طور باشم . در حقیقت این خانه برای من مدرسه ای ست و من در اینجا درس تربیت کودک را فرا می گیرم .
پرویز جانم همین الان که یاد بچه افتادم اشک توی چشمم حلقه زد خدای من آن روز که من و تو بچه ای داشته باشیم و با او از صبح تا شب بازی کنیم کی می رسد ؟ حتی این خیال قلب مرا می فشارد تو نمی دانی من چه قدر دلم می خواهد یک دختر چاق و سالم داشته باشم برایش لباس بدوزم عروسک بدوزم او را به گردش ببرم او را روی سینه ام فشار بدهم آه من او را به قدر تو دوست خواهم داشت . پرویز عزیزم پس چرا عکست را برایم نفرستادی این دفعه حتما بفرست من هم عکس می اندازم هفته ی اینده برایت م یفرستم نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده چه قدر دلم می خواهد تو را ببینم کاش یکی دو روز پیش من می آمدی آن قدر تو را می بوسیدم که خسته شوی آن قدر تو را به سینه ام فشار می دادم که فریاد بزنی پرویز نمی دانی چه قدر دوستت دارم چه قدر دوستت دارم پرویز آن روز که تو را دومرتبه در آغوش بگیرم کی می رسد برای من بگو کی می رسد روز سعادت من کی می رسد پرویز عزیزم .

خداحافظتو
فروغ تو


نامه شماره 9
پرویز
این آخرین نامه ای ست که برای شما می نویسم و فقط میل دارم این آخرین نامه ی من قدری شما را از اشتباه بیرون بیاورد باید با کمال تأسف به شما بگویم که اگر از طرف من نسبت به شما اهانتی شده است بی جهت و بدون دلیل نبوده است و اگر تا دیشب به شما اعتماد و اطمینانی داشتم امروز دیگر نمی توانم به گفته های شما اهمیتی بدهم و نسبت به شما همان اعتماد و اطمینان سابق را داشته باشم .
مسلما خواهید پرسید چرا و به چه دلیل ؟
ولی من فقط برای اثبات مدعای خودم قسمتی از گفته های امروز صبح شما را با قسمتی از گفته های دیشب تان مقایسه می کنم تا خودتان هم بفهمید که کاملا اشتباه کرده اید .
شما دیشب در جواب سوال من که به چه دلیل این شرط را نمی پذیرید گفتید ( چون من به خودم اعتماد دارم و می دانم زنی را که گرفتم هیچ وقت طلاق نخواهم داد و گذشته از اینها این شرط عدم اعتماد را می رساند ) امروز صبح در جواب پدر من که چرا مقدار مهر را حاضر نیستید بالا ببرید می گویید ( به این دلیل که اگر روزی خواستم زنم را طلاق بدهم بتوانم یعنی سنگینی مهر مانع آن نباشد ) و در جای دیگر می فرمایید ( مهر حقی است که قانون اسلام در مقابل حق طلاق به زن داده است یعنی ترمز و مانع مستحکمی است که مرد را تا اندازه ای محدود کند ) بسیار خوب وی شما می خواهید این ترمز زیاد مستحکم نباشد تا هر وقت که دلتان خواست بتوانید آن را پاره کنید و به علاوه با تضادها و اختلافاتی که بین گفته های شما مجود است من چه گونه می توانم آن اعتماد سابق را نسبت به شما داشته باشم باور کنید اگر تا دیشب به من می گفتند که پدرم موافقت کرده است بدون هیچ قید و شرطی زن شما بشوم با دل و جان قبول می کردم ولی امروز اگر به من بگویند پرویز حاضر شده است صد میلیون هم مهر شما بکند و همه چیز هم بیاورد هرگز حاضر نخواهم شد زیرا تا دیروز به ثبات عقیده و استقامت شما اطمینان داشتم ولی امروز ندارم و حق هم دارم نداشته باشم به این کارها کاری ندارم تصمیم گرفته ام شما را فراموش کنم و مطمئن باشید فراموش خواهم کرد به عقیده و فکر شما بی اندازه اهمیت می دادم ولی بی ثباتی آن بر من ثابت شد دنیا خیلی بزرگ است من اگر شما را که صورت آرزوها و امیال باطنم بودید از دست داده ام مسلما در این دنیای بزرگ کسی را پیدا خواهم کرد که به عواطف و احساساتن بی اعتنا نباشد و قدر مرا بداند و به علاوه اگر من شما را از دست داده ام شما هم در حوض دلی را از دست داده اید که تپش های عاشقانه آن را در هیچ جای دیگر نخواهید یافت
بیش از این حرفی ندارم
سعادت شما را در زندگی از خداوند می خواهم و آرزو می کنم مرا فراموش کنید نامه های مرا بسوزانید این آخرین خواهش مرا بپذیرید من به مادر شما بی اندازه احترام می گذاشتم ولی او حتی از هتک آبرو و شرافت من هم خود داری نمی کرد باشد ... از او گله ای ندارم ... برای همیشه خداحافظ
فروغ
پاسخ پرویز شاپور در حاشیه ی نامه :
به خاطر دارم نخست نامه ای که از تو دریافت نمودم چند سطری در حاشیه آن نگاشتم کنون هم مصممم چند جمله ای در آخرین نامه ی تو منعکس نمایم تو را دختر ممتازی نسبت به سایر دوشیزگان می دانستم و می دانم و خواهم دانست زیرا دوستی من بر روی پایه های دیگری قرار داشت که محبت تو روی آن پایه ها بنا شده بود به همین جهت چنین سردی را در پس آن حرارت آتشین بی جهت حس می نمودم

magmagf
14-05-2007, 06:44
نامه شماره 10
پرویز
جواب دادن به نامه ی تو خصوصا به مطالبی که در آن نگاشته ای برای من تا اندازه ای سخت و مشکل است تو از آنجا که درس حقوق خوانده ای از خودت مثل یک وکیل مدافع دفاع می کنی و سعی داری در نامه های من نقاط ضعفی بیابی و آن ها را دستاویز قرار دهی و مرا اذیت کنی و در ضمن خودت را بی تقصیر جلوه دهی . اول باید بگویم که اینجا دادگاه نیست و تو هم متهمی نیستی که برای تبرئه خودت احتیاج به این همه دلیل و برهان داشته باشی و من هم قصد محکمه ی تو را ندارن فقط چیزی که هست تو نتوانسته ای مقصود مرا از به کار بردن ( شیرینی مفصل از ته قلب ) درک کنی تو فکر کرده ای که من هم مثل تمام دختران تشنه ی کلماتی هستم که جز گمراه کردن روحم ثمره و نتیجه ای ندارد
پرویز ... اصلا من چرا تو را دوست دارم ؟ ایا دختری که در پی عشق می رود که باهیجان و نوازش مصنوعی توام باشد و ایا دختری که در عشق فقط کلمات بی معنی و تغریف های خالی از حقیقت را هدف قرار می دهد هرگز نسبت به تو محبنی پیدا خواهد کرد و ایا اگر من دارای چنین صفاتی بودم و از تو همین توقع ها را داشتم می توانستم تا به حال با تو این قدر صمیمی و وفادار باقی بمانم و این قدر در قلبم نسبت به تو محبت داشته باشم . در صورتی که تو از تیپ مردانی نیستی که مورد پسند این گونه دختران قرار می گیرند . نه . من هیچ وقت مقصودم از نوشتن این کلمات این نبود که تو را وادار کنم از من تعریف کنی در صورتی که وجود فوق العاده ای نیستم . و هرگز از تو نخواستم که با کلمات دروغ حس نخوتت و غرور طبیعی مرا اطفا نمایی .
پرویز ... تو همه جا و حتی در مرحله ی عشق هم می خواهی از درسهایی که خوانده ای استفاده کنی به من چه مربوط است که تو حقوق دان ماهری هستی من وقتی همه ی قلب و روح و احساساتم را به تو تقدیم کرده ام طبعا از تو توقع محبت و صمیمیت بیشتری دارم و وقتی نتوانستم تو را ببینم و در حرکات و رفتار تو این محبت را بیابم از تو خواهش می کنم که آن را در نامه هایت منعکس کنی و تو در اینجا خیلی اشتباه کرده ای .
من هرگز نخواسته ام که تو در نامه ات از موی و روی من تعریف کنی یا اگر دامنه ی فکرت وسیع تر باشد قد مرا به سرو یا به آسمان خراش های امریکا تشبیه نمایی . اصلا اگر تو دارای چنین صفتی بودی ممکن نبود بتوانی با این قدرت و نفوذ در قلب من حکمفرمایی کنی من از مردی که سعی دارد روح ساده ی دختری معصوم را با کلمات فریبنده و اغوا کننده ی خود گمراه سازد متنفرم . من تو را برای این دوست دارم که متملق و گزاف گو نیستی من تو را برای این دوست دارم که هرگز تا به حال از من تعریفی نکرده ای و با این تعریف وسایل انحراف فکر و عقیده ی مرا فراهم ننموده ای . آن وقت پرویز ... ایا تو فکر می کنی من که فقط فریفته ی پکی و نجابت ذاتی و صداقت و راستگویی تو شده ام می توانم از روش مبتذل و پیش پا افتاده ی عشق های امروز یعنی عشق هایی که با کلمات و نجابت به پایان می رسد پیروی کنم ؟ من که شرافت و آبرویم را بیش از همه چیز دوست دارم ...
پرویز ... تو هنوز نتوانسته ای مقصود مرا از نوشتن این کلمات درک کنی . تو نمی توانی تصور کنی که من چه قدر و تا چه اندازه احتیاج به محبت دارم من در زندگی خانوادگی هیچ وقت خوشبخت نبوده ام و هیچ وقت از نعمت یک محبت حقیقی برخوردار نشده ام . شاید این حرف من تا اندازه ای برای تو عجیب باشد . ولی اگر می دانستی باور می کردی . یک دختر جوان آن هم دختری که هیچ وقت پابند تجمل و تفریح و زرق و برق نیست وقتی ازطرف خانواده ، از طرف پدر ، مادر ، خواهر و برادر خود محبتی ندید وقتی در میان آنان کسی نبود تابتواند به فکر و احساسات و تمنیات روح و دل او وقعی گذراند طبعا وقتی کسی را پیدا کرد که همه ی آرزوهای خود را در وجود او منعکس و متمرکز دید به یک باره همه ی محبت و همه ی علاقه ی خود را به پای او خواهد ریخت و از خلال محبت و عشق او محبت های دیگری جست و جو خواهد کرد . محبت هایی که از آنها محروم بوده یعنی محبت مادر مهر پدر عشق برادر و علاقه ی خواهر...
پرویز... من همان طوری که برای تو شرح دادم در زندگی خانوادگی زیاد خوشبخت نبوده و نیستم . من مادر را دوست دارم ولی مادر من هرگز نتوانسته و نخواسته است برای من به راستی مادر باشد . پرویز ... من امروز چرا باید پنهان از او نامه های تو را دریافت کنم ؟ چرا ؟ مگر مادر نباید تنها رازدار و محرم اسرار دخترش باشد مگر من نباید همه ی غم ها و رنج های درونم را با مادرم در میان گذارم ؟ ولی مادر من هرگز با آن محبت و صمیمیتی که من آرزو می کنم با من روبه رو نشده و سعی نکرده است به اسرار دل من آشنا شود من پدرم را دوست دارم . ولی پدر من کجا می تواند و فرصت می کند به دختر جوانش توجهی داشته باشد . و در چه موقع وظیفه ی پدری خود رانسبت به من انجام داده است ؟ مگر پدر نباید راهنمای فرزندش باشد ؟ من به برادرانم علاقه دارم ولی آنها جز آزار دادن من و جز فراهم کردن وسایل ناراحتی من کار دیگیر نمی توانند انجام دهند آنها هیچ وقت با من صمیمی و یک دل نبوده و نیستند فقط من در میان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زیرا او همیشه و در همه حال برای من حامی و پشتیبان فدکاری بوده است . به جز خواهرم هیچ گدام از آنها به وظیفه ی خود آشنا نیستند و آن روح صمیمی که بایددر میان افراد یک خانواده حکمفرما باشد در میان ما و من مسلما با این وصف نمی توانم خوشبخت باشم و از نعمت محبت های پک و بی شائبه برخوردار گردم .
می دانی از تو چه می خواهم ؟... یک محبت بزرگ یک عشق سرشار یک محبتی که هر جز آن را محبتی دیگر تشکیل داده باشد من از تو می خواهم که با محبت خود به محرومیت های من در زندگی پاسخ دهی من در محبت تو محبت مادر مهر پدر و علاقه ی خواهر و برادر را جست و جو می کنم من از تو می خواهم در عین این که محبوب من هستی مثل پدر راهنمای من مثل مادر رازدار من و مثل خواهر تسلی دهنده ی من باشی . پرویز ... من هرگز از او نخواسته ام که در قالب کلمات فریبنده این محبت را آشکار سازی مقصود من از به کار بردن کلمه ی شیرین این نبوده است تو سراسر نامه ات را با جمله ی تو را دوست دارم و غیره پر سازی . نه ... پرویز ... تو اشتباه می کنی ... روح من تشنه ی محبت است . ایا یک نامه ی کوتاه یک نامه ی پر از دلیل و منطق می تواند روح تشنه ی مرا سیراب کند ؟ و ایا اگر تو به جای من بودی با این شدت دوست می داشتی چنین خواهشی از طرف نمی کردی .
نامه ی تو هر طور باشد برای من خواندنی ست ولی اگر جوابی به محرومیت های روحی من داده باشی تصدیق کن که خواندنی تر خواهد بود ومن به هنگام مطالعه ی آن احساس خواهم کرد که تو می توانی همه چیز من باشی و تو می توانی روح سرکش و محروم مرا تسلی دهی .
پرویز ... تو اشتباه می کنی ... تو تصور کرده ای من از خواندن نامه ای که سراپا نصیحت و راهنمایی باشد گریزانم و دلم می خواهد تو فقط نامه ات را به توصیف موی و روی من اختصای دهی . چه فکر باطلی . نه هرگز این طور نیست . تو مقصود مرا درک نکرده ای و من مجبورم از این به بعد هر کلمه ای کهمی نویسم یک صقحه را فقط به معنی کردن آن کلمه اختصاص دهم .
تو هنوز مرا شما خطاب می کنی ... من حرفی ندارم ... و این را به حساب تربیت تو می گذارم ... پرویز دیگر بقیه ی مطالب نامه ی تو جوابی ندارد و من جز این که رضایت بی پایانم را ز طرز نوشتن نامه ی اخیرت اظهار کنم حرف دیگری ندارم قلمم هم شکسته است . می بینی که با چه خط بدی برای تو نامه می نویسم ... تقصیر قلم است نه من .
کارت پستال قشنگی را که برایم فرستاده بودی دریافت کردم از سلیقه ی تو از ذوق تو و از تبریکی که به من گفته بودی یک دنیا تشکر می کنم پرویز ... چرا نوشته ای که به وضع فعلی زیاد امیدوار نیستی . مگر به من و عشق من اعتماد نداری و نمی توانی باور کنی که من به خاطر تو حاضرم از همه چیز چشم بپوشم و سعادت زندگی در کنار تو را به دنیایی ترجیح می دهم و غیر ممکن است زندگیم را جز با تو با دیگیر پیوند دهم . به اینده امیدوار باش و همیشه به خاطر خوشبختی که انتظار ما را می کشد فعالیت کن مطمئن باش ما در کنار یک دیگر زندگی خیلی خوب خیلی ساده خیلی قشنگ خیلی شیک خیلی بدیع خیلی ارزان و خیلی ( متنوع ) خواهیم داشت پرویز افسوس که ریاضی دان نیستم اگر نه از فرمول انتهای نامه ی تو غلط می گرفتم به عقیده ی من بهتر بود نامه ات را با یک بسم الله الرحمن الرحیم شروع می کردی تا در میان ابتدا و انتهای آن تناسبی برقرار باشد .
پرویز... من آن شب یک ساعت به تو سفارش کردم که اسمت را روی پکت ننویس آن وقت تو با آن اسم کذایی و آن خطی که کاملا معلوم بود که خط توست وهمه هم فهمیدند نزدیک بود آبروی مرا ببری این دفعه برای کاغذ تو یک پکت خودم نوشتم و فرستادم اسم تو جواد شریعتی است ولی فراموش نکن کهاین اسم مستعار فقط به پکت تعلق دارد نه به کاغذ آن و تو دیگر احتیاج نداری زیر نامه ات را هم اسم مستعار بگذاری اسم خودت را بنویس من اسم خودت را بیشتر دوست دارم پکت را حتما سفارشی کن چوناگر این کار را نکنی حتم دارم که این دفعه مامانم پکت را باز کند و آن وقت نتیجه را خودت حدس بزن
پرویز ... سیروس به من می گفت که به تو بگویم اگر میل داشته باشی می توانی نامه هایت را شخصا به اداره ی ترقی ببری و به دست او بدهی و نامه های مرا از او دریافت داری به عقیده ی من این طریق خیلی خوب است چون گذشته از این که خطری ندارد بین تو و سیروس هم صمیمیتی و رفاقتی ایجاد می شود که بی فایده نیست . عقیده ی تو را نمی دانم ولی اگر این روش را نمی پسندی حتما باید نامه ات را سفارشی کنی فراموش نکن ... اسمت هم جواد شریعتی است .
پرویز ... خیلی نوشتم دیگر خسته شدم ولی یک موضوع کوچک مانده و آن این است که می خواهم از فرمول ریاضی تو استفاده کنم و نامه ام را با آن به پایان برسانم ( بدت نیاد وزیاد هم به خودت مغرور نشوی و نگویی که من چه قدر ریاضی دان ماهری هستم ) من به موقعش از تو خیلی ماهرتر می شوم و می توانم ادعا کنم که تو در آن موقع نمی توانی بین من و خانم دبیرمان تفاوتی قائل شوی
پرویز من تو را .... برابر دنیا دوست دارم و ... برابر کرات سماوی می پرستم و ستایش می کنم
خداحافظ تو
فروغ
21/4/1329


نامه شماره 11
چهار شنبه 26 تیر

پرویز جان ... همین الآن پستچی کاغذ تو را آورد خوشبختی پشت سر خوشبختی ... من آن وقت ها همیشه از کمی کاغذ شکایت می کردم ولی حالا نزدیک است از زیادی کلافه شوم . من از صبح اینجا می نشینم و به نامه های تو حجواب می دهم . هنوز این یکی را به پست نینداخته یکی دیگرمی رسد باز قلم و کاغذ را بر می دارم و شروع می کنم یک مرتبه پستچی در می زند و یک کاغذ دیگر ... به خدا آن قدر خوشحالم که دوری تو را حس نمی کنم .
پرویز عزیزم تو در نامه هایت سعی کرده ای اینه را برای من روشن کنی ولی من در بعضی موارد با تو مخالفم .
اول در طرز برگزاری عروسی . پرویز تو می دانی که علت حقیقی و اصلی علاقه ی من به رفتن اهواز چه بود ؟ چون من هیچ چیز ندارم هیچ چیز و با این ترتیب خجالت می کشیدم به خانه ی شما بیایم و سربار شما باشم و به همین جهت فکر می کردم اگر به جایی برویم که آِنایی نداشته باشیم و به علاوه خودمان تنها باشیم و بهخ وسایل زندگی کسی احتیاج نداشته باشیم بهتر است
البته من قبلا توضیحاتی درباره ی همین مسافرت دادم ولی همه ی آنها جزییات را تشکیل می دهد و علت اصلی را من در بالا برای تو شرح می دهم پرویز وقتی من فکر می کنم که حتی رختخوابی که شب باید میانش استراحت کنم مال من نیست و من حتی در تهیه ی آن هم زحمتی نکشیده ام از خجالت می میرم . تو از وضع من اطلاع داری تو می دانی که پدر و مادر من اصلا به فکر من نیستند و تا به حال کوچکترین چیزی به نام من نخریده اند و من مطمئنم که اگر صد سال دیگر هم اینجا بمانم آنها هرگز از این حاتم لخشی ها نخواهند کرد
برای من بسیار سخت است که بدون هیچ چیز فقط خودم به منزل شما بیایم از سفره ی شما غذا بخورم در رختخواب شما بخوابم و وسایل ناراحتی شما را فراهم سازم البته مقصودم از ذکر کلمه ی (‌شما ) تو نیستی من مادر تو پدرو تو برادران و خواهر تو را می گویم اگر تو تنها بودی و در یک اتاق بدون داشتن هیچ چیز زندگی می کردی به خدا و به مرگ تو که عزیزترین کسان من هستی همان شب که به من اصرار می کردی بمانم و دیگر به خانه نروم می ماندم بعد از این هم هرگز به آ“جا نمی ایم من حتی یک شب هم حاضر نیستم سربار آنها باشم و به همین دلیل با آمدن مادر تو و دیگران برای بردن خودم مخالفم من هیچ چیز ندارم و خجالت می کشم پرویز به خدا اگر مرابکشی نمی ایم من تحمل زخم زبان و طعنه ی دیگران را ندارم من مادر تو را نمی گویم زیرا او شریف ترین موجودی است که من تا به حال دیده ام ولی مسلما در خانه ی شما اشخاص دیگری هم زندگی می کنند و من نمی خواهم در نظر آنها خوار و خفیف جلوه کنم نقشه ی من این است تو بلیت قطار می گیری و صبح به خانه ی ما می ایی البته تو پیش از وقت در این باره با پدر و مادر من صحبت می کنی ولی اگر مخالفت کردند برای من ارزشی ندارد من خودم جواب همه ی آنها را می دهم بعد من و تو با هم به ایستگاه راه آهن می رویم و از تهران خارج می شویم همین این برنامه ی عروسی ماست و در غیر این صورت من هرگز به نزد تو نخواهم آمد .
دیگر راجع به قرض کردن وسایل زندگی . باز هم با این موضوع مخالفم زیرا ما به هیچ وجه به اسباب زندگی دیگران احتیاجی نداریم حتی اگر خودشان حاضر شوند به ما بدهند .
پرویز تو حتما می خواهی فرش از مادرت بگیری ولی ما فرش نمی واهیم من حالا وضع اتاق و وسایل مورد احتیاج مان را برای تو شرح می دهم . اول این که ما یک اتاق بیشتر نمی خواهیم و این اتاق را طوری ترتیب می دهیم که در همه حال بشود از آن استفاده کرد ما در اهواز آشنایی نداریم و اگر داشته باشیم مسلما اتاقمان برای پذیرایی او مناسب خواهد بود .
می دانی چرا با قرض کردن قالی مخالفم ؟ چون آنها هر قدر هم قالی زیادی داشته باشند آن قدر نخواهد بود که یک اتاق ما را به طور کامل بپوشاند و به علاوه اتاقی که با مثلا 5 تا قالیچه رنگارنگ و ناجور فرش شده باشد زیبایی خود را از دست می دهد و از طرف دیگر ما همیشه باید در این اضطراب باشیم که ( آه قالی خراب نشود ) حتما تو در این مدت سه ماه که آنجا هستی به قدر قیمت یک مشمع خوب پول جمع خواهی کرد من عقیده ام این است که کف اتاق را مشمع کنیم زیرا هم به زیبایی اتاق می افزاید و هم تمیز کردنش آسان است و هم ارزان تو هم این عقیده را بپذیر . پرده های اتاق ما چون موقتی است از پارچه های خوش رنگ و ارزان قیمت تهیه می شود که حتما قدرت خریدش را خواهیم داشت . برای خوابیدن احتیاج به یک تخت چوبی داریم . ما در روز از آن تخت چوبی به جای کاناپه استفاده می کنیم . به این ترتیب که دشکها را زیر می اندازیم و با پارچه ی ساده و خوش رنگی روکش مناسبی برایش درست می کنیم من این روکش را به شکل قشنگی می دوزم و بعد روی این تخت یا کاناپه را به وسلیه ی کوسن ها و بالش های ظریف و زیبا تزیین می کنیم و کاناپه را در گوشه ی اتاق نزدیک پنجره قرار می دهیم ( این اتاق خواب ) یک دست صندلی داریم . احتیاج به یک میز هم داریم . ما می توانیم میز کهنه ای از دکان های سمساری بخریم و بعد رنگش کنیم روی آن را با رومیزی قشنگ که با کارهای دستی رونق گرفته باشد و یک گلدان گل بپوشانیم . صندلی ها را هم به طور پرکنده در اتاق می چینیم واین خود به زیبایی اتاق می افزاید بعد چهار پایه های کوچکی می خواهیم که می توانیم با کمترین قیمتی به نجار سفارش بدهیم مثلا 4 عدد این چهار پایه ها چوبی است حتی رنگ هم نمی خواهد من در مدرسه چیهایی یاد گرفته ام که حالا به دردم می خورد . من برای این چهار پایه ها بالشتک هایی که دورش چین های درازی داده شده درست می کنم این بالشتک ها را با نوار و پونز به چهار پایه ها وصل می کنیم و چین ها تا روی زمین کشیده می شود و به کلی چهار پایه ی چوبی زیر آن پنهان می شود پرویز نمی دانی اینها چه قدر قشنگ و کم خرج است از این چهار پایه ها برای جلوی میز آرایش کنار در ورود و کنار تختخواب و کنار بخاری می شود استفاده کرد بعد ما وسایل آرایش و به اصطلاح میز آرایش می خواهیم اینجا دیگر تو باید هنرنمایی کنی و میز کوچولوی خودت را رنگ بزنی روی میز را با پارچه ای از جنس همان پارچه ای که روی چهار پایه هکشیده ایم می پوشانیم و با یکی از آن چهار پایه هایی که جلویش به فاصله ی نسبتا دوری می گذاریم قسمت اصلی میز آرایش درست می شود تو وسایل خوب و لوکس به من داده ای که برای روی این میز کاملا مناسب است اینه ی دور طلایی را هم بالای میز به دیوار می کوبیم و از یک دسته گل یا گلدان قشنگ برای تزیین میز آرایش استفاده میکنیم
قاب عکس که داریم و در طرز کوبیدنش سلیقه من و تو باید رعایت شود من پول جمع می کنم و یک تابلو نقاشی با دو سه عدد مجسمه می خرم و تو خودت می دانی که با به کار برذن اینها صد مرتبه اتاقمان زیباتر و نشاط انگیزتر خواهد شد ما باید همیشه گل داشته باشیم و تهیه گل دیگر جزو وظایف توست
پس وسایلی که ما باید بخریم و البته بعدا تکمیل می شود به قرار زیر است
1- یک مشمع 2- یک میز 3- پرده و پارچه برای تختخواب و چهارپایه ها 4- چهارپایه ی چوبی تخت چوبی (‌البته بدون رنگ خیلی ارزان ) 5- وسایل آشپزخانه ( بشقاب و قاشق چنگال قابلمه بادیه یک قوری برقی به جای سماور اجاق یا منقل اگر لازم باشد وسایل چای خوری ) اتو و چیزهای دیگری که من به فکرم نمی رسد ولی حتما لازم است
از این وسایل بشقاب و وسایل چای خوری را می شود به وسیله ی دادن لباس های کهنه به کاسه بشقابی
----!!!


نامه شماره 12
پنجشنبه 5 مرداد

پرویز محبوب من
مطالبی را که در این نامه می خواهم برای تو بنویسم چیزهای تازه ای نیستند و علت تکرار آن ها فقط موقعیت مناسبی است که کنون برای ما پیش آمده یعنی موافقت پدرم بدون هیچ قید و شرطی شاید بپرسی چه طور شد که یک مرتبه پدرم تغییر عقیده داد ؟ این خود فصل جداگانه ای است که بعد ها اگر فرصت کردم برایت شرح می دهم .
پرویز... من که به سهم خودم خیلی خوشحالم بزرگ ترین آرزوی من فقط این بود که در کنار تو یک زندگی سعادتمندی داشته باشم . برای تو همسری وفادار باشم . وسایل راحتی و خوشبختی تو را فراهم سازم . تو اگر پیش من بودی و از همه افکار من آگاه می شدی و اگر نقشه هایی را که برای زندگی آتیه ام کشیده ام برای تو شرح می دادم . آن وقت می توانستی باور کنی که تا چه اندازه در زندگز من نفوذ کرده ای و چه قدر بر روح و نگرش من ملسط شده ای .
با این وصف چه طور می خواهی خوشحال نباشم . فکر این که به زودی به آرزوهای بزرگ خودم خواهم رسید فکر این که در کنار تو زندگی خواهم کرد فکر این که با تو و به کمک تو نقشه هایی را که برای زندگیمان کشیده ام اجرا می کنیم . خود به تنهایی برای من شیرین و مسرت بخش است
پرویز ... اما تو خیلی کمتر از من در این باره فکر می کنی و یقین دارم آن قدر که من تو را دوست دارم تو مرا دوست نداری
می دانم که الآن می پرسی ( چرا ؟ ) به علت این که انسان وقتی کسی را حقیقتا دوست داشت در راه رسیدن به او از هیچ چیز دریغ نمی کند و با همه ی نیرو و توانایی خود در راه مقصود پیش می رود . حتما باز هم می پرسی ( مگر من چه کرده ام ؟ )
بسیار خوب ... تو بدون هیچ دلیل و جهتی گفته ای که با پیشنهادات مادرم مخالفی در صورتی که این پیشنهاد نه برای تو ضرری دارد نه برای من منفعتی . درست است که این پیشنهاد تا اندازه ای مضحک و بدون نتیجه است . من هم با عقیده ی تو موافقم من هم بارها به مادرم تذکر داده ام که به جای این شرایط بی فایده سعادت مرا در نظر بگیرند و مطمئن باشند که هرگز این پیشنهاد نمی تواند ضامن سعادت و خوشبختی کسی باشد ولی مادر من به هیچ قیمتی حاضر نیست از عقیده ی خودش دست بردارد ( و بیشتر علت این پافشاری شکستی است که او در زندگی زناشویی خورده و همین شکست او را نسبت به همه ی مردها بدبین ساخته و ناچار می خواهد آتیه ی دخترش را تامین کند . چاره چیست ) ولی از طرف دیگر همان طور که این پیشنهاد نمی تواند برای اینده ی من مفید واقع شود برای تو هم قبول آن ضرری ندارد یعنی تو اگر به عشق و محبت خودت اطمینان داشته باشی هزاران هزار پیشنهاد دیگر را هم در این باب خواهی پذیرفت و هرگز ترس و واهمه ای از قبول آن به دل تو راه نخواهد یافت
دیگران این مخالفت تو را طوری تعبیر می کنند که به عقیده ی من زیاد مقرون به حقیقت نیست آنها می گویند که تو با این مخالفت ثابت می کنی که به خودت و به عشق خودت اعتماد و اطمینانی نداری . می ترسی . می ترسی یک روز گذشته ها را فراموش کنی و از روشی پیروی نمایی که امروز پدر من از آ“ پیروی می کند و آن وقت مجبور شوی به این شرط عمل نمایی .
( سیاست ممنوع )
ولی از نظر خود من
خود من هم همان طور که گفتم مثل تو با این پیشنهاد مخالفم وعلت مخالفت من هم این است که عقیده دارم عشق حقیقی یعنی عشقی که از هوس های پلید و کثیف دور و مجزا باشد هرگز از بین نمی رود مخصوصا اگر دو همسر در حفظ این عشق کوشا باشند . پس با این وصف اینپیشنهاد نه تنها فایده ای ندارد بلکه دلیل مثبتی است بر این که مادر من به تو اعتماد ندارد و از اینده می ترسد به این جهت من هم مثل تو با این پیشنهاد مخالفم .
ولی پرویز ... تو نباید از این چیزها ترسی داشته باشی این قدر در عقیده ی خودت مصرو پابرجا نباش آن هم در چنین وقعیتی که ما حتی اگر نتوانیم تو باید حالا حدکثر استفاده را ببری از طرف دیگر من باید به تو اعتماد داشته باشم من می خواهم یک عمر با تو زندگی کنم .
اگر این پیشنهاد از جانب من بود آن وقت تو حق داشتی اعتراض کنی ولی وقتی من به تو بیش از اندازه اعتماد و اطمینان دارم و وقتی من سعادت زندگی در کنار تو را به همه چیز ترجیح می دهم دیگر مخالفت مرا دوستداشته باشی به خاطر من هم شده این پیشنهاد را می پذیری
پرویز محبوبم
حالا دیگر با این وضعی که پیش آمده موقعی ست که تو باید فعالیت کنی لابد بدیعه خانم همه چیز را برای تو تعریف کرده و دیگر احتیاجی به تکرار آن نیست فقط من می خواهم به تو بگویم که اگر این فرصت را از دست بدهیم دیگر هرگز نمی توانیم موافقت پدرم را جلب نمتییم زیرا او گفته است یا این که حالا این موضوع عملی شود یا من و تو باید از یک دیگر چشم بپوشیم و تصدیق کن که قسمت دوم غیر قابل تحمل است و من هرگز نمی توانم قسمت دوم ا بپذیرم
خیلی میل دارم تو را ببینم و شخصا با تو صحبت کنم اگر روز شنبه وقت پیدا کردم برای تو تلفن می کنم
راستی پرویز تو چرا این قدر پشت تلفن آهسته صحبت می کنی اصلا صدا به گوش من نمی رسد و من ناچارم در مقابل حرف های تو سکوت کنم و این هم خیلی بد است
دیگر حرفی ندارم
جز این که یک بار دیگر بنویسم تو را بیش از همه ی دنیا دوست دارم و می پرستم
خداحافظ تو فروغ
پنجشنبه 5/5/1329

magmagf
18-05-2007, 02:35
نامه شماره 13

دوشنبه 9/5/1329

پرویز ... همسر محبوبم
فکر می کنم حالا دیگر این اجازه را دارم که تو را همسرم خطاب کنم . زیرا تو اگر بخواهی می توانی بعد از این و برای همیشه همسر محبوب من باشی .
نامه های تو را دیروز دریاف کردم و باور کن بعد از خواندن آنها مخصوصا مطالبی که در پشت آن کارت پستال قشنگ نوشته بودی ، به طوری یأس و غم به روح من چیره شد که تصمیم گرفته بودم بعد از این همه بی وفایی تو و سنگدلی مادرم خودم را نابود سازم .
ولی باز هم خیال تو ،‌ خیال زندگی با تو ، خیال سعادتی که در آغوش تو می توانم به دستبیاورم مرا وادار کرد به نزد پدرم بروم و همه چیز را برای او تعریف کنم .
پرویز ... من در آن وقت از فرط هیجان و تأثر ، از شدت یأس و نا امیدی می گریستم و باور کن همینگریه ی من بود که زندگیم را تا اندازه ای نجات داد .
به خدا و به آنچه که در نزد تو عزیز و مقدس است سوگند یاد می کنم که دیوانه وار دوستت دارم و پیش از این که تو بخواهی مرا ترک کنی ، من هم خود را از قید این زندگی سراسر رنج و نکامی آزاد خواهم کرد ، زیرا زندگی بدون تو برای من ارزشی ندارد .
پرویز ... بعد از آن که همه چیز را برای پدرم تعریف کردم و علت مخالفت تو را با آن شروط همان طور که خودت نوشته بودی شرح دادم ،‌ پدرم گفت که ( از این حیث کاملا خیالت آسوده باشد ،‌ من تو را خودم می خواهم شوهر بدهم و هیچ کس نمی تواند در کارهای من دخالت کند . من خودم با این شروط مخالفم ، به پرویز بگو بیاید پیش من تا با او صحبت کنم )
پرویز ... این عین گفته های اوست ، ولی در عوض به من حرفی زد که ناچارم آن را برای تو بنویسم ، ببین پرویز پدرم گفت ( درست است که اینشروط بی معنی و نابجاست ولی انسان به وسیله ی آن خوب می تواند میزان محبت طرف را بسنجد ) یعنی اگر کسی حقیقتا دوست بدارد ، در راه رسیدن بهمحبوبش نه تنها از مال و مذهب و مرام و عقیده و ایمان و خانواده می گذرد بلکه اگر جانش را هم بخواهند به رایگان می دهد .
با این حرفها کاری ندارم . بعد ها که رسما زنو شوهر شدیم آن قدر وقت خواهم داشت تا تلافی همه ی این بی مهری ها و رنج ها و غم هایی را که به من داده ای سرت در بیاورم .
از جانب شرط ها خیالت راحت باشد ، ولی در عوض پدرم یک شرط خیلی کوچک با تو خواهد کرد که فقط منظورشاز پیشنهاد آن این است ( علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد ) و من متن آن را در اینجا برایت می نویسم تا زیاد بی خبر نباشی .
( اگرتو روزی روزگاری گذشته ها را فراموش کردی و خواستی تغییر ذائقه بدهی و در زندگیت تنوعی ایجاد نمایی یعنی همسر دیگری اختیار کنی در آن موقع من حق داشته باشم از تو طلاق بگیرم . والسلام و نامه تمام ) و مطمئنم که من و تو هرگز بعد ها احتیاج نخواهیم داشت که از فواید و مضرات این شرط برخوردار شویم ، زیرا من تو را دوست می دارم و به زندگی آتیه ام کاملا خوشبین و علاقه مندم و معتقدم زن باید پوهرش را حفظ کند واو را برای خود نگه دارد . زن اگر مدبر ، نجیب ،‌ باوفا ،‌ مهربان و خانه دار باشد ،‌ هرگز شوهرش او را ترک نخواهد کرد ،‌ ولی برعکس اگر لیاقت نداشته باشد و نتواند آرزوها و تمایلات شوهرش را برآورده کند ، ناچار مردم هم از زن و خانه فراری می شود و در اینجا تمام تقصیرها به گردن زن است .
( و اما راجع به مهر )
اولا باید به تو بگویم که مهر مقداری نیست که تو بخواهی نقدا آن را بپردازی ، یعنی بستگی به استطاعت مالی تو ندارد و در ثانی در مقابل این همه مهربانی و لطفی که پدر من نسبت به تو ابراز می دارد ، اگر تو بخواهی بگویی نه ، مقدار مهر را هم تنزل بدهید ، نهایت بی انصافی را کرده ای و باید به تو بگویم آقای سیروس خان به مراتب وضع زندگیش از تو بدتر و کیسه اش خالی تر است . فقط چیزی که هست ( تو مو می بینی و من پیچش مو ) یعنی شما ظاهر را می بینید و از باطن خبر ندارید . ولی او با آن که استطاعت مالی نداشت ، به خاطر پوران همه ی آن چیزهایی را که به او پیشنهاد کردند پذیرفت .
گذشته از اینها وقتی پدرم می گوید من هیچ چیز نمی خواهم و در عوض به دخترم هم چیزی نمی دهم ، لزومی ندارد شما قیمت اینه و شمعدان و انگشتر را پشت قباله ثبت کنید .
اما به عوض همه ی اینها مقدار مهر را همان مقداری قرار داده اند که برای پوران قرار دادند و من در اینجا باید بگویم پدر و مادر من در تعیین این مقدار بیشتر از من صلاحیت دارند و تو می توانی در این خصوص اگر ناراضی هستی با پدرم مذکره کنی .
دیگر چیزی که باقی می ماند موضوع طرز برگزاری عقد است که همان طور که شما میل دارید باید خیلی بی سر و صدا و در یک محیط عادی مثل یک مجلس نامزدی برگزار شود و این کاملا مطابق میل شماست . شما از حیث مخارج زیاد ناراحت نباشید . من همیشه مطابق در آمدی که دارم خرج می کنم و هرگز حاضر نیستم بیش از نچه که شما می توانید خرج بنمایم ، با این ترتیب همه موافقند ، پس دیگر از هیچ جهت جای نگرانی باقی نمی ماند .
حال شما اگر حقیقتا مرا دوست می دارید می توانید اقدام کنید و سعادت مرا به من بازگردانید .
پرویز... نمی دانم چرا بی اختیار تو را شما خطاب کردم ،‌شاید از جهت احترامی ست که می خواهم به شوهر اینده ام بگذارم !!!
ولی باید بگویم که ( تو ) به قلب من نزدیک تر است .
پرویز ... من دیگر حرفی ندارم ، همه چیز را برای تو نوشتم و تا آنجا که می توانستم و قادر بودم در رفع موانع و مشکلات کوشش کردم ، چون دوستت داشتم ، چون پرستشت می کردم ،‌ ولی تو ... حالا کاملا آزاد هستی و من هم مثل تو هیچ وقت از کسی سلب آزادی نمی کنم ، می توانی هر که را که می خواهی دوست بداری و با هر که مایلی ازدواج کنی .
تو می توانی در این تهران بزرگ هزاران دختر بهتر و زیباتر از من بیابی و در آغوش آنها نه تنها من بلکه همه ی رنج ها و غم هایی را که مدت چهار ماه به من داده ای فراموش کنی ،‌ ولی مطمئن باش هیچ کدام از آنها تو را به اندازه ی من دوست نخواهد داشت و سعادتی را کهمن می توانم ببخشم تو در کنار هیچ یک از آنان حس نخواهی کرد . من در راه رسیدن به تو که هدف عالی زندگی من بودی تا این حد کوشش و مجاهدت کردم . حال تو هم اگر مرا حقیقتا دوست می داری بیش از این موضوع را سرسری نمی گیری و به آمال و آرزوهای من بی رحمانه پشت پا نمی زنی و وسایل نابودی و مرگ مرا فراهم نمی سازی ، من تو را دوست دارم ،‌ خیلی هم دوست دارم . نمی توانم فراموشت کنم . قادر نیستم بی تو به زندگی ادامه دهم ،‌ولی تو می توانی به من عمر و سعادت عطا کنی . تو می توانی حیات مرا پر از سرور و شادمانی سازی ،‌ تو می توانی همسر من باشی و تو می توانی مرا و زندگانی سراسر حرمان ونکامی مرا که در شرف نابودی ست نجات دهی . تو می توانی مرا دوست داشته باشی .
ولی نمی خواهی ، چرا ؟ ... نمی دانم چرا ...
اگر می خواستی می آمدی و ...........
من آنچه را که می خواستم برای تو نوشتم و حال تو را واگذار به عشقی می کنم که نسبت به من ابراز می داری . تا این عشق چه حد و تا چه اندازه در وجود تو نفوذ کرده باشد ... آن را هم نمی دانم .
پرویز .... نوشته بودی ( حاضرم در راه حفظ تو همه گونه فدکاری کنم ) نه پرویز من احتیاجی به فدکاری تو ندارم . تو زنده باش و به خاطر کسانی که دوستت می دارند زندگی کن ولی ... گل خودت را حفظ نما و مخواه که این گل ناشکفته پژمرده شود .
مطمئن باش وقتی پژمرد تو پشیمان خواهی شد .
پرویز این آخرین حرف من است . تو را مجبور نمی کنم ، تو آزادی خیلی هم آزادی ، اگر مرا دوست نداری اگر نمی خواهی با من زندگی کنی من هم اصراری ندارم ،‌ مثلی است معروف که می گویند ( برای کسی بمیر که برایت تب کند )
من تا این درجه می توانستم به تو کمک کنم و کردم . من تا آنجا که قادر بودم به تنهایی در راه رسیدن به هدف و مقصودم یعنی تو کوشش کردم . حال وقتی تو را نسبت به خود بی اعتنا و نسبت به زحماتی که کشیده ام حق ناشناس می بینم ، بیش از این در مقابل تو نمی توانم پایداری کنم . من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق العاده علاقه مندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم . من تا این حد حاضر شدم خودم را در مقابل تو کوچک و بیچاره نمایم . یعنی این عشق تو بود که مرا وادار می کرد از همه چیز حتی از شخصیت خودم هم بگذرم .
ولی بیش از این نمی توانم و شئونات و حیثیات خانوادگی من به من اجازه نمی دهد باز هم به تو اصرار کنم ، نه
تو اگر مرا دوست داشته باشی می ایی و هر دو در کنار هم زندگانی نوینی را آغاز می کنیم ولی اگر نه نمی خواهی و مایل نیستی می توانی صریحا بگویی و من جز اینکه با یک دنیا حسرت و نکامی از تو چشم بپوشم و بعد یک عمر سراسر رنج و بدبختی را به احترام تو با تنهایی به سر آورم و در تمام آن مدت سعادت تو و همسر اینده ات را از خدا بخواهم و طلب کنم کار دیگری ندارم . پرویز اگر می توانی مرا فراموش کنی ، فراموش کن . اگر قادر هستی بی رحمانه آمال و آرزوهای مرا لگدمال سازی ، مرا فراموش کن . اگر نمی توانی و حاضر نیستی در مقابل این همه سعی و کوشش من پاداشی بدهی ، باز هم مرا ترک کن.
من نه تنها به تو اعتراض نمی کنم بلکه به خودم این حق را نمی دهم که اصلا بگویم چرا ؟ چرا ؟ چون من را دوست نداری .
پرویز دیگر قادر نیستم برای تو چیزی بنویسم . گذشته از اینکه دستم درد گرفته یک پرده اشک هم جلوی یددگانم را پوشانیده است . افسوس که اگر تو نخواهی دیگر ایندست قادر نخواهید بود تا در میان دست تو جای گیرد و همه ی درد خود را فراموش کند .
و این دیده هرگز با آن همه امید و آرزو به دیدگان تو دوخته نخواهد شد و در نگاه تومستی یک عمر ... یک عمر پر از سرر و شادمانی را نخواهد یافت.
می دانم که خیلی بدبختم . اگر نتوانستم بعد از تو زندگی کنم و مرگ را ترجیح دادم تو هرگز ملامتم نکنی . زیرا وقتی انسان مایه ی زندگیش را از دست داد ، ناچار است بمیرد . زندگی بی وجود تو برای من ارزشی ندارد وقتی مردم راحت می شوم خیلی راحت . نه از بی وفایی تو رنج می برم و نه از سنگدلی مادرم . و تو در آن صورت هرگز نخواهی توانست با نامه های غم انگیز خودت یک مشت گوشت و استخوان بی جان را بی رحمانه آزار دهی . بله پرویز وقتی تو هم مرا ترک کردی من می میرم .
بالاتر از سیاهی رنگی نیست .
خداحافظ تو یا فقط برای امروز یا برای همیشه آن هم بستگی کامل به تصمیم تو دارد
فروغ
من به وسیله ی تلفن از تصمیم شما آگاه می شوم . روز پنجشنبه به شما تلفن می کنم .
فروغ 9/5/1329


نامه شماره 14

دو شنبه 18/5/1329

پرویز من ...
اگر کلمات به راستی می توانستند معرف معانی خود باشند آن وقت من هم به آسانی می توانستم درجه ی خوشبختی و سعادت را برای تو تعیین کنم چه سعادتی از این بالاتر ؟
ایا وجود تو خود به تنهایی برای من سعادت بزرگی نیست ؟ و ایا زندگی در کنار تو کمال مطلوب من نمی باشد ؟
من از تو از تو کهاین قدر خوب و مهربان هستی تقاضا می کنم که گذشته ها را فراموش کنی . مگر این گذشته ها برای ما جز درد و رنج حاصلی به بار آورد ؟ پس چرا باید باز هم به گذشته فکر کنیم و باز هم به خاطر اشتباهاتی که مرتکب شده ایم رنج ببریم
من کنون از آن همه ماجرا فقط یک چیز یاد دارم و یک چیز از خاطرم نرفته و آن هم عشق توست
عشقی که برای من به منزله ی هوا و نور آفتاب ضروری و لازم است
پرویز ... من اعتراف می کنم که اشتباه کرده ام و بیهوده به تو نسبت بی وفایی داده ام ولی تو خودت خوب می توانی درباره ی من قضاوت کنی وقتی وضع مرا در نظرت مجسم کردی درک این موضوع هم برای تو آٍان می شود و میفهمی که من گناهی نداشته و ندارم . من همیشه تو را دوست داشته ام و حتی بعد از نوشتن آن نامه هم تو با همان قدرت و نفوذ در قلب من باقی بودی
من و تو هر دو مرتکب اشتباهاتی شده ایم و هر دو هم باید گذشت داشته باشیم و گذشته ها را فراموش کنیم
تو از منچه می خواهی .... ایا محبت بی پایان من در اینده وسایل راحتی فکر تو را فراهم نمی سازد من همیشه آرزو کرده ام که برای شوهرم همسری وفادار و مهربان باشم و باز هم آرزو کرده ام که همسرم هم نسبت به من صمیمی و مهربان باشد در نامه های اینده ام سعی می کنم انتظاراتی را که از همسرم می توانم داشته باشم برای تو شرح دهم و ( تو را به وظیفه ات اگر آشنا نیستی آِنا سازم ) و از تو هم همین تقاضا را دارم پرویز ما در کنار هم زندگی شیرینی خواهیم داشت و تو باید به خاطر من هم شده ه فعالیت وکوشش خودت بیفزایی مطمئن باش زحمات تو همه قابل جبران است و من وقتی توانستم و قادر بودم پاداش زحمات تو را خواهم داد .
پرویز تو باید به این حقیقت ایمان بیاوری که اولین و آخرین عشق من هستی و بیش از همیشه دوستت دارم و سعادت تو منتهای آرزوی من است می خواهی باور کن و می خواهی باور نکن ، مختاری
خداحافظ تو فروغ
جواب نامه ی مرا یا خودت به اداره ی روزنامه ی ترقی ببر و به سیروس بده یا با پست برای او بفرست روی پکت بنویس اداره ی روزنامه ی ترقی روزنامه ی آسیای جوان آقای سیروس بهمن دریافت دارند اسم خودت را هم پایین پکت بنویس دیگر احتیاجی به اسم مستعار نداری ولی من فکر می کنم طریقه ی اول بهتر باشد و زودتر به دست من برسد
فروغ

magmagf
19-05-2007, 20:41
فروغ فرخزاد تمام وزن زنانگي در ادبيات ايران است. ادبياتي كه هرچند پيكره اي وسيع دارد اما حتي حالا نيز مردانگي در لابه لاي ابيات آن موج مي زند. اين را مي توان به وضوح در ويترين شعر امروز ايران نيز به تماشا نشست. شعري كه دچار نوعي فرار به حاشيه هاي غير متعارف شده است. آن هم با دلايلي كه سرايندگانش به واسطه چرخش معكوس مدرنيسم و بازگشت به دوراني كه هيچ نمي توان نامي برآن گذاشت جز عقب گرد در فضايي ناشناخته و بدون مخاطب؛ در پي تحليل چنين ديالوگ موزيكالي برمي آيند.

شعر امروز ايران بيش از آن كه برداشتي شاعرانه باشد، نوعي چكش كاري و مهندسي كلمات است كه بر اساس اصل گريز از رسالت هاي فردي و آرمان خواهي شاعرانه به شكل نشسته است. بر همين اساس مي توان به جرات گفت كه همچنان فروغ یکی از پرچمداران شعر آريايي است. آنقدر كه نمي توان رد پاي " زن تنهاي" ايراني را آن هم در عصر بدعت گزاري هاي زنانه در متون شعر ايراني جستجو كرد. به هر حال وقتي گروهي مدعي مي شوند كه فروغ بزرگترين بيان زنانگي در شعر ايران است؛ مي توان با ترازو كردن ميزان موفقيت زنان امروز ايران در استفاده از روش هاي ادبي براي خروج از "اريستوكراسي" مردانه، به واقعي بودن آن پي برد. چه؛ او درست در هنگامه اي نخستين بدعت هاي زنانگي خود را در ميادين اجتماعي روي ضرباهنگ شعر ريخت كه ايران مي رفت تا مدرنيزاسيون توليد در ساختارهاي اقتصادي را تجربه كند اما از سوي ديگر مدرنيته فرهنگي به دليل تاخت و تاز اجتماعي و حكومت آمرانه نظامي دچار شبيخون شده بود. در واقع او محصول دوراني است كه براي نخستين بار توسعه اقتصادي از طريق الگوي ديكتاتوري سياسي جاي خود را در ميدان اجتماعي ايران باز كرده بود. در چنين شرايطي فروغ كودكي خود را پشت سر گذاشت و وقتي هم كه به بلوغ شاعرانه گي رسيد باز هم پس از دوراني كوتاه تجربه آزادي هاي سياسي و تغيير فضاي اجتماعي، ايران مي رفت تا با يك كودتاي سياه براي بار ديگر در آغوش استبداد آرام بگيرد. اين خط و سير اجتماعي سكوت زن ايراني را نيز تشديد كرد. يا می توان گفت اشعاري از زنان ايراني به بيرون درز كردند كه پيش از آن كه در پي بدعت باشند و يا از تمايلات زنانگي خود سخن بگويند نوعي واگويه هاي دروني و گلايه از شرايط محيطي بودند. فروغ فرخزاد با انتشار مجموعه "اسير" در تابستان 1334با قاطعيت يخ مردانه را در شعر آريايي شكست. او در اين مجموعه 44قطعه اي با پرداختن به مسائلي چون خواهش هاي هوس آلود زني عاشق، خاطرات زني عاشق، اسارت، فرار، بي تابي و ديدار با معشوق به عبارتي پا در سيماني كرد كه ضخامتي به پهناي تاريخ داشت.
فروغ با ترسيم خطي شاعرانه از عشق تا گناه جامعه اخلاقي آن روز را با چالشي بزرگ مواجه كرد. جامعه اي كه زن آرماني را موجود مطيع و ماهيت زنانه را فقط در قالب همسر و مادر قابل ارائه مي دانست. اسير در واقع اين چيدمان را با برداشتي فردي دچار ريزش كرد.
"قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه". (مجموعه اسير)
جالب اينجاست كه فروغ هيچ گاه در مجموعه اسير و حتي دست نوشته هاي بعدي خود نيز از جانب هويت عمومي زن ايراني سخن نگفت. او به عبارتي يك زن را در مقام"من" روبري كليت مردانه ايران به تصوير كشيد.موجوديت "من" صاحب واقعي ترين ساختار شخصيت به لحاظ تصميم گيري هاي عقلاني و پارامترهاي كنترل كننده است. جامعه شناسان بسياري، مخصوصاً از حوزه فمنيست ها امروز با قاطعيت از اتكا به "من" با عنوان برشي از ساختار شخصيت ياد مي كنند كه حضوري جدي در مقابل"نهاد"با عنوان بستري براي پرتاب لذت بدون توجه به واقعيت هاي محيطي دارد. چنين تحليلي مي تواند از اشعار زني گرفته شود كه هر چند پيش از اين شعررا تجربه كرده بود اما با مجموعه "اسير" در سال 34حضور زن را در جامعه اي اعلام كرد كه در آن انسان تنها با نمايي مردانه توصيف مي شد. هنوز هم مي توان گفت كه زن ايراني وقتي در بساط ادبيات آريايي پا مي گذارد چندين برابر بيشتر از مردان اديب نياز به ديده شدن دارد و سعي در پوشاندن اين نياز مي كند. در اين ميان شايد همچنان فروغ پرچمدار اين جريان است كه بارها با صداي بلند اعلام كرده است: " و اين منم زني ..." اما در مقابل شاعران مرد هيچ نيازي به ديده شدن را بروز نمي دهند. به عنوان مثال احمد شاملو هرگاه به چهار راه جنسيت مي رسد از خود با عنوان ابر انساني زيبا ياد مي كند: " من آن غول زيبايم ..." يا مهدي اخوان ثالث بارها از چشيدن سيلي سرد زمستان تا تراشيدن صورت براي قراري عاشقانه، تو را در هاله اي فرو مي برد كه هرگز گمان نمي بري روايت گر اين اشعار نيز شايد بتواند يك زن باشد. كلام و زبان زنانه سهراب نيز هيچ جايي براي زنان باز نكرده است. او چه وقتي در پي خانه دوست مي گردد يا هنگامي كه در عبوري عارفانه كفش هاي خود را جستجومي كند يا حتي زماني كه با مجموعه هاي" ماهيچ، ما نگاه" و "حجم سبز"
دفتر شعر خود را به پايان مي رساند حتي يك بار هم ديده نشده است كه از سر نياز بر جنسيت خود تاكيد كند. اين تفاوت هرچند كه از سوي برخي تحليل گران مولفه مهمي ارزيابي نمي شود اما نبايد اين نكته را مورد غفلت قرار داد كه در شعر ايران به عنوان عكس برگرداني از ماهيت اجتماع، مردخود را موجودي از پيش معرفي شده مي داند و اين زن است كه تنها در اشعار فروغ، گريزي از سلطه و اقتدار مردانه مي زند و بر جنسيت خود پا سفت مي كند. از سوی دیگر فروغ فرخزاد شايد تنها شاعر زني باشد كه از خانه و آشيانه اسطوره اي ايران بيرون مي زند و از استقلال فردي سخن مي گويد و يا تا جايي پيش مي رود كه در مدار سنتي ايران بدون پرده از عشق و گناه شعر مي سازد. ولي در مقابل اين موضوع را نيز نبايد ناديده گرفت كه باز هم اين فروغ فرخزاد است كه از همان جهان وسيع تر( كه پيروزي بدست آوردن آن را چشيده بود) به ياد خانه مي افتد و براي ترنم چرخ خياطي دل مي سوزاند.
" تمام روز در آئينه گريه مي كردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود....
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
كه از وراي پوست، سرانگشت هاي نازكتان
مسير جنبش كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
ودر شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي اجاق هاي پرآتش، اي نعل هاي خوشبختي
واي سرود ظرف هاي مسين در سياه كاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي ... "
چنين هوايي در استقلال طلبي فروغ شايد ايستادن در مقابل ارزش هاي نهادينه شده را به چالش بكشاند و يا اين گمان را ايجاد كند كه اوج طلبي فروغ در نهايت به وهمي براي بازگشت رسيده است. ولي از سوي ديگر و از منظر تعابير " ژان ژاك روسويي" فروغ در كنار اين نمايه قرار مي گيرد كه با تكيه بر "ادبيات اعتراضي"، حالت هاي روحي و شرايط رواني و شخصي خود را اعتراف كرده است. اتفاقي كه در ايران، شايد مردان نيز به ندرت به آن تن مي دهند و دربطن خود سانسوري پهن مي شوند. فروغ اما درست در هنگامه اي كه زن خانه اي در وراي باورهاي ايراني داشت، براي گريز از حاكميت مردانه ابتدا زباني زنانه را پي ريزي مي كند و پس ازآن در ميدان پرش با مانع ايران، به راحتي از روي موانع خود سانسور عبور مي كند. حتي اگر اين موضوع از سوي مخالفين و منتقدين زن محوري در كار فروغ با عنوان شكست و متوقف شدن در مقابل ارزش هاي تك بعدي جامعه ياد شود باز هم فروغ واهمه اي ندارد و همان طور كه در گفت و گوي خود با ايرج گرگين ياد آور شده بود همواره ازيك اصل پيروي كرده است.
اصلي به نام تجربه هاي فردي و دور ريختن هراسي كه مانع از گفتن آزاد مي شود.
فروغ در تجربه هاي بعدي خود (ديوار – تير1335)، (عصيان1337)،(تولدي ديگر1342) و (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- هفت سال پس از در گذشت فروغ در سال 1352منتشر شده است.) نيز به نوعي عشق، گناه و در نهايت نيز آرمان خواهي اجتماعي و سياسي را تجربه كرده است.
او در ديوار از زن عاشقي سخن مي گويد كه جزئيات عشق گناه آلود خود را نيز توصيف مي كند و براي نخستين بار به طور جدي ادبيات اعتراض را از طريق كلام و احساس زنانه روي كيوسك ادبيات ايراني مي گذارد.
روي دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بيقرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد راضي و سر مست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار (ديوار)
از مجموعه عصيان تحول دروني فروغ به آرامي آغاز مي شود او در عصيان تصوير زن عاشق و غوطه ور در بستر گناه را به پرسش هايي مي دهد كه خدا را مورد خطاب قرار مي دهند و چرايي آفرينش زن و شرايط او را جستجو مي كنند. در تولدي ديگر، فروغ تولد عناصر زنانه را جشن مي گيرد و با سرودن اين شعر كه حتي ستاره ها نيز با يكديگر همخوابه مي شوند؛ تمام موجودات عالم را مستحق عاشق بودن و معشوق شدن مي داند. اما در اين ميان مجموعه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد جنسي ديگر دارد. در اين مجموعه تمام احساس هاي جسمي و انقلاب عشق هاي زنانه به پايان مي رسند و جاي آن را دگرگوني ديگري باز هم از جنس زنانه مي گيرد با اين تفاوت كه اين بار صداي زنانه در اشعار فروغ راه خود را در ميان آرمان هاي اجتماعي و واقعيت هاي انساني باز مي كند. حتي اگر تابلوي بزرگ ورود ممنوع در اتوبان اجتماعي براي زنان نصب شده باشد فروغ با ايمان آوردن به ناتواني دست هاي سيماني زن، جاي اين انسان را نيز در چنين بساطي باز مي كند.
" من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده زدردم را
مي سايم از اميد براين درباز
انگشت هاي نازك و سردم را
آن داغ ننگ خورده كه مي خندد
بر طعنه هاي بيهوده من بودم
گفتم كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه "زن بودم" (عصيان)


"آه، من پربودم از شهوت، شهوت مرگ
هردو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
كه همه اندامم
باز مي شد در بهتي معصوم (تولدي ديگر)


" واين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درك هستي آلوده زميني
و ياس ساده و غمناك آسمان
و ناتواني اين دست هاي سيماني" ( ايمان بياوريم ...)
اگر بسياري بر اين باورند كه فروغ تمام وزن زنانگي شعر ايران است آنچنان بيراه نرفته اند.چه؛ او حتي در قالبي بزرگتر از اين مي گنجد. فارغ از هر تعارف و تعصبي، تنها زبان شعر فروغ به دليل آهنگين كردن كلام محاوره اي، برخي از تحليل گران ادبي را بر آن داشته است كه نام او را در كنار حافظ به ثبت رسانند. كسي كه شيرين زباني اش در عهد كلاسيك، شعر را با نجوايي آرايش كرد كه درست تصويري بود از واگويه هاي مردمي؛ به هر حال فروغ را نمي توان ناديده گرفت. وزن او زماني مشخص مي شود كه نقش زنان در شكل گيري ادبيات قطور ايراني مورد ارزيابي قرار بگيرد . اگر چه او با عصيان و پرده دري سنت هاي مردانه شعر را دگرگون كرد ولي در نهايت هيچ گاه ادعاي مبارزه با وضعيت نا بسامان و جنسيت طبقه بندي شده را نداشته است. اما از اين بابت كه او، و شايد تنهايي او، تك صداي تنهايي زن ايراني بوده است مي توان نامش را به باد سپرد تا همواره در گوش تاريخ سرنايش كند. هنوز هم با اين كه دير زماني گذشته است از عهدي كه فروغ زندگي را تجربه كرد ولي باز هم مورد تاخت و تاز كساني قرار دارد كه مي خواهند فقط وجود يك انسان را به رسميت بشناسند. اين شايد مهم ترين مولفه براي معرفي كاري باشد كه او در سال 45 سهم خود را در آن به پايان رساند. ادبيات ايران اگر چه غايبي بزرگ به نام زن داشته است و همچنان اين غيبت ادامه دارد اما روزگار او، عشق از موجودي به نام زن حنجره اي ساخت كه خود را فرياد زد.

magmagf
20-05-2007, 16:58
پرویز...
به خدا اگر امروز نامه ی تو به دست من نمی رسید دیگر با تو قهر می کردم دو هفته ا نتظار شوخی نیست آن هم برای من که بزرگ ترین دلخوش ام خواندن نامه های توست اما بالاخره خدا رحم کرد و نامه ی خیلی شیرین و یک کمی تلخ تو امروز به دست من رسید پرویز به خدا تو خیلی مرا اذیت می کنی می دانی من تصمیم گرفته بودم اصلا دیگر به گذشته فکر نکنم اگر نه من هم بلدم از تو گله کنم و من هم می توانم اشتباهاتی را که تو مرتکب شده ای شرح دهم و یک قدری قانعت کنم ولی تو ... نمی دانم چه بگویم
اول از همه باید موضوع نمه ا برایت روشن کنم پرویز گفته ی تو درست است من هم مقصودم همین بود راست است من به تو گفتم مجبورم کردند ولی تو نمی دانی به چه ترتیب آخر پرویز عزیز من مجبور کردن تنها این نیست که یک کارد دست بگیرند و سر مرا دم باغچه بگذارند و بگویند یا بنویس یا سرت را می بریم ته گاهی اوقات با تحریک احساسات و پرورش غرور صدمه دیده و در هم شکسته انسان را وادار به ارتکاب اعمالی می کنند که نه تنها راضی نیست بلکه در حین ارتکاب هم نمی تواند بفهمد که چه می کند من هم گرفتار یک چنین وضعی شده بودم و آنها بعد از این که با سرزنش بدگویی مذمت احساسات مرا به حد کافی تحریک کردند آن وقت من هم تحت تاثیر احساساتی که آنها برانگیخته بودند به نوشتن آن نامه مبادرت نمودم و در حقیقت مجبورم کردند من از دست احساسات و در زیر فشار هیجانات روحی به این وسیله فرار کردم در حالی که ابدا راضی نبودم و این یک عمل اختیاری نبود یعنی در آن ساعت عقل بر اعمال من حکومت نمی کرد و کاری هم که از روی بی عقلی انجام داده شود نمی تواند برای کسی مدرک دروغگویی و تظاهر باشد یک بار دیگر هم به تو گفتم پرویز به خدا دروغ نمی گویم من بلافاصله بعد از نوشتن آن نامه و فرستادن آن نامه به قدری پشیمان شده بودم که می خواستم به پستخانه بروم و نامه را بگیرم و چون دیدم این عمل غیر ممکن است تصمیم گرفتم برای تو تلفن کنم و خواهش کنم آن نامه را نخوانده برای من پس بفرستی و حتی دو سه بار هم به عزم تلفن کردن از منزل بیرون آمدم ولی چون وقت کم بود و در هر بار هم برای تلفن کردن به تو باید یک ساعت معطل شوم نشد که نشد و نتیجه را هم که خودت می دانی این موضوع نامه پس همان طور که خودت نوشته ای مرا مجبور نکردند یعنی مستقیما مجبور نکردند بلکه با تحریک احساسات من مرا وادار کردند که اشتباهی مرتکب شوم یک بار هم از تو خواهش کردم این موضوع رافراموش کنی و تو مثل این که یادت رفته باز هم از این نامه ی جهنمی من صحبت می کنی من از این به بعد حاضر نیستم حتی یک دقیقه از وقتم را به شنیدن هر چه مربوط به این نامه است اختصاص دهم . همین و بس . ( و اما راجع به وعده ی سرخرمنی ) اولا این لقبی که تو به این وعده عطا کردی زیاد برازنده و مقرون به حقیقت نیست چون این وعده صحیح و درست و پابرجاست تا موقعی که تو وضع مالیت را اندکی مرتب کنی و بتوانی پول جمع کنی پرویز با وجود اینکه می دانم زیاد برای حرف های من ارزش قایل نیستی باز هم می گویم که مامانم دیگر مخالفتی ندارد و موضوع شرط ها را کنار گذاشته ( آن هم به خاطر من ) پس تو از این حیث نگران نباش تقریبا همه مواففق اند این هم گزارش من می خواهی باور کن می خواهی باور نکن من فقط می گویم که بعد ها نگویی چرا به من نگفتی پرویز عزیزم یک دفعه به تو گفتم که برای موفق شدن احتیاج به پول داری اگر من خودم یک قدری بزرگ تر بودم و به سن قانونی رسیده بودم این مشکل را هم به نفع تو حل می کردم ولی افسوس که دیگر در اینجا اختیار از من سلب میشود و در حقیقت این بندها و قیودات خانوادگی برای من مشکلی بزرگ و مانع پیشرفت کار من اند من به خاطر این که تو فرصت بیشتری داشته باشی و بهتر بتوانی فعالیت کنی مدت چهار ماه را به شش ماه یعنی تا بهار سال اینده تمدید می کنم این موضوع را با پدرم هم در میان گذاشته ام و او موافق است پرویز تو اگر ماهی 150 تومان هم ذخیره کنی بعد ازگذشتن شش ماه 900 تومان پول خواهی داشت من فکر نمی کنم تو به غیر از خرج لباس و خرج های جزیی دیگر خرجی داشته باشی پس به آسانی می توانی ماهی 150 تومان از حقوقت کنار بگذاری و به علاوه وقتی انسان اراده و پشتکار داشته باشد 9 ماه نه یک ماه هم می تواند آنچه را که اراده کرده است به دست بیاورد من به تو گفته بودم که به بیش از 500 تومان احتیاجی نیست ولی تو بین این دو هر مقداری را که می خواهی ذخیره کن چون لازم است من هم مثل تو با تشریفات با جشن با تجملات و از این قبیل چیزها مخالفم و آن را در صورتی شایسته می دانم که شوهرم پولدار و ثروتمند باشد ولی وقتی می بینم تو هنوز آن قدرها استطاعت مالی نداری که بتوانی مثلا جشن مفصلی بگیری نه تنها راضی نمی شوم بلکه حتی الامکان سعی می کنم باری از دوش تو بردارم و از اسراف و زیاده روی جلوگیری کنم پس تو هیچ وقت نباید از این حیث ناراحت باشی و به مقداری که من تعیین کرده ام اعتراض کنی چون من همه ی حساب ها را کرده و تا آنجا که توانسته ام موضوع را به نفع تو خاتمه داده ام بدیش اینجاست که پدر و مادر من به این چزها خیلی اهمیت می دهند و مثلا وقتی پدر من به تو می گوید من با تشریفات مخالفم مقصودش این نیست که اصلا جشنی گرفته نشود من او را از تو بهتر می شناسم او تشریفات را ایت می داند کهمثلا در کافه جشنی بگیرند و هزار ها تومان خرج کنند و با این مخالف است نه با جشنی که در منزل گرفته می شود و عدم آن را اهانتی به حیثیات وشئونات خانوادگی خود می داند و این که به تو پیشنهاد کرد صبر کنی مقصود اصلی اش این بوده است که تو بتوانی پولی جمع کنی و جشن مختصری بگیری ببین پرویز به عقیده ی من انسان با کنمترین مقدار می تواند بهترین کارها را انجام دهد و بهترین چیزها را فراهم کند به شرطی که اندکی سلیقه و یک قدری حس مجلسی ترتیب بدهم که همه تعریفش را بکنند و به همه خوش بگذرد تا تو ه عقیده ای داشته باشی ولی من همان طور که گفتم زیاد به این چیزها پایبند نیستم و فقط می خواهم رضایت پدر و مادرم را فراهم کرده باشم من سعی می کنم آن قدر خرج کنم که تو استطاعت داشته باشی و تو نباید هرگز از این بابت ناراحت شوی تو به من بگو چه قدر می توانی برای این منظور خرج کنی تا من هم یک قدری فکر کنم و راه حل را گیر بیاورم و اما حالا برویم سر گله ها و شکایت ها ...
پرویزم تو همیشه سعی می کنی از من گله کنی تا اندازه ای هم حق داری و من هم اعتراف می کنم که گاهی اوقات مرتکب اشتباهاتی می شوم ولی باید این را هم به خاطر داشته باشی که فروغ پیغمبر نیست ویک انسان ساده و عادی غیر ممکن است در زندگی مرتکب خطاو اشتباهاتی نشود ولی باور کن پرویز من هیچ وقت نمی خواسته ام به تو دروغ بگویم و بر خلاف آنچه که گفتم رفتار کنم مخصوصا نسبت به تو اصلا من اگر بخواهم به تو دروغ بگویم ناراحت می شوم چون تو را دوست دارم تو را همسر اینده و شریک طندگیم می دانم و بنابراین اگر به تو دروغ بگویم مثل این است که خودم را گول زده ام زیرا چون تو شریک زندگانی من هستی بین من و تو کوچک ترین پرده و حایلی نباید وجود داشته باشد و ما باید نسبت به هم فوق العاده صمیمی و مهربان باشیم پس این گناه وخیانت بزرگی محسوب می شود اگر من به تو دروغ بگویم و یا موضوعی را از تو پنهان کنم درست است من حرف هایی زده ام که بعد ها بر خلاف آن عمل کرده ام ولی به خدا پرویز تقصیر من نیست انسان گاهی اوقات در موقعیتی قرار می گیرد که مجبور می شود بر خلاف میل و رضایت قبلی اش حرف هایی بزند و یا اشتباهی مرتکب شود اما تو مثل این که تنها به قاضی رفته ای و کارها و حرف های خودت را فراموش کرده ای من از تو یک گله ی بزرگ و خیلی هم بزرگ دارم تصمیم گرفته بودم آن را هرگز به تونگویم ولی تو مرا وادار می کنی حالا که این طور است از لج تو من هم می گویم اما زیاد عصبانی نشو درست فکر کن بعد جواب مرا بده
آخرین باری را که به خانه ی ما آمدی به یاد داری تو در آن شب خیلی حرف ها زدی که زیاد به مذاق من خوشگوار نبود ولی وقتی که می خواست یبروی یک حرف عجیبی زدی که به خدا اگر تو را دوست نداشتم و اگر برای تو ارزش و اهمیتی قایل نبودم همان جا تلافی می کردم دلیل و علت آن را از تو نخواستم اما من چیزی نگفتم فقط به خاطر تو و بعد هم سعی کردم این موضوع را فراموش کنم و کمتر به آن بیندیشم حتما الان از خودت می پرسی چرا مگر من چه حرفی زده ام ؟ یادت رفته حق هم داری فراموش کنی برای این که حرف های بد کمتر در خاطر انسان می ماند خودت را حاضر کن الان می گویم یک دو سه ( مواظب باش ) « تو گفتی : فروغ من دیگر ( حاضر نیستم ) قیمت اینه و شمعدان را پشت قباله بیندازم و مهر را هم فقط ( به خاطر تو ) بالا بردم » به خدا من نمی فهمم مقصود تو از گفتن این حرف ها چیست تو اگر مرا دوست داری چرا با کمال میل و رضایت قبول نمی نی و اگر دوست نداری چه لزومی دارد بعد از آن همه گفت و گو تنها به خاطر من قبول کنی در صورتی که اگر تو مرا دوست نداشته باشی منهم در نزد تو خاطری نخواهم داشت پس چه ! ایا تو خواسته ای به من ترحم کنی و به احترام عشق من به این عمل دست زده ای ؟ و ایا این کلمه ی به خاطر تو معنی ترحم را بیشتر نمی دهد تا عشق ؟ به خدا وقتی به این چیزها فکر می کنم وقتی این حرف های عجیب تو را به خاطر می آورم نه تنها از زندگی بلکه از خودم که این قدر پست و بیچاره شده ام متنفر می شوم تو خیال می کنی که من احتیاجی به ترحم دارم نه هرگز هرگز . من این عشق دیوانه و سرکش را در قلبم خفه می کنم . من از این همه امید و آرزو چشم می پوشم من سعی می کنم حتی اگر به قیمت زندگیم هم تمام شود تو را و عشق تو را فراموش کنم ولی هرگز راضی نمی شوم کسی از راه ترحم با من ازدواج کند چرا ؟ چرا ؟ مگر من چه گناهی مرتکب شده ام و کدام لکه ی ننگ بر دامانم نشسته است ؟ اگر من خوب و مهربانم اگر می توانم تو را خوشبخت کنم اگر می توانم برای تو همسری مطیع و باوفا باشم اگر تو مرا دوست داری و اگر من صاحب صفاتی هستم که یک دختر نجیب و برجسته می تواند داشته باشد پس چرا حاضر نیستی مثلا مهر مرا با کمال میل 10000 تومان کنی و آن را با کراه قبول می کنی چرا مگر در این معامله زیان می کنی و مگر در بهای آنچه که می دهی همسری به دست نمی آوری که یک عمر باعث خوشبختی و سعادتت خواهد شد و یک عمر به خاطر آسایش تو زحمت خواهد کشید ایا اگر تو تمام دنیا را هم به پای او بریزی زیان دیده ای ؟
ولی اگر نه من بد هستم من لیاقت همسری شخصی چون تو را ندارم من نمی توانم تو را خوشبخت کنم تو مرا دوستنداری پس چرا حاضر می شوی و تازه می گویی به اطر تو نه نگو اگر این طور است نمی خواهم دیگر این کلمه را تکرار کنی اگر من خاطری داشتم مزدی نداشت بعد از آن همه گفتگو و چانه زدن تازه نرخ مرا معین کنی و بپذیری انسان بلا را که به جان نمی خرد پس چه کسی تو را وادار کرده است که به این عمل مبادرت ورزی و رضایت دهی مگر نه این که تو خواسته ای به من رحم کنی در صورتی که اگر این طور باشد من هرگز راضی و خشنود نخواهم بود به خدا این چیزها آدم را دیوانه می کند اگر تو از من اطمینان داری و اگر می دانی که من می توانم یک عمر با تو زندگی کنم پس قباله و مهر و هزار چیز دیگر یعنی چه ایا این چیزها می تواند در زندگی ما تأثیر داشته باشد و ایا اگر مهر من 10000 نه صد هزار تومان باشد من هرگز آن را از تو مطالبه خواهم کرد تو تصور می کنی من آن قدر پست فطرت و دنی طبع هستم که به پولی که تو در بهای من می پردازی چشم داشته باشم و بخواهم روزی قباله ام را علیه تو و به نفع خودم به کار برم نه من این طور نیتسم و این بندها و قیودات خانوادگی ست که مرا وادار مرده است به این چیزها اهمیت بدهم . بزرگ ترین هدیه ای که همسر من می تواند به من تقدیم کند روح اوست اخلاق اوست نجابت اوست نجابت و شرافت اوست بلندی طبع و استقلال فکر اوست من می خواهم چه کنم و چه نفعی به حال من می تواند داشته باشد یک قباله من خودم را بالاتر و بزرگ تر از آن می دانم که به این چیزها خودم را دلخوش کنم و به این قیود پابند باشم نه تو نگو به خاطر من این حرف مرا آتش می زند من در این یک کمه ی کوچک به قدر یک دنیا معنی می بینم مثل این که تو بخواهی یک حیوان بی ارزش را خریداری کنی و برای آن حیوان قیمت زیادی تعیین کرده باشند و تو راضی نباشی و بالاخره الحاح و التماس او تو را راضی کند و او را به همان بهای گزاف خریداری کنی و بعد هم بگویی من این پول را فقط به خاطر تو دادم یعنی ترحم کردم یعنی تو این قدر ارزش نداشتی یعنی تو لایق نبودی ولی من دلم سوخت به تو رحم کردم مطمئن باش اگر ارزشی داشتی به بهای بیشتر و با کمال میل خریداریت می کردم . بله پرویز تو می خواهی با من همین معامله را بکنی تو با این کلمه می خواهی به من بگویی فروغ من به تو رحم کردم دلم سوخت تو ارزشی نداشتی . اگر نه من راضی می شدم و با کمال میل و رضایت و از همان اول قبول می کردم . به خدا دلم می خواهد از شدت تأثر گریه کنم آخر چرا باید این طور باشد من از تو توقع شنیدن چنین سخنانی را ندارم من ‌آن قدر که به بلندی طبع و نظر مردی اهمیت می دهم به ثروت و شغل و مقام و شخصیت اجتماعی او توجه ندارم چرا تو باید این طور باشی ؟ نمی دانم خدا کند من اشتباه کرده باشم در جای دیگر تو می گویی ( من دیگر حاضر نیستم قیمت اینه و شمعدان را پشت قباله بیندازم ) این باز هم همان معنی را می دهد تو باز هم با این حرف مرا تحقیر کرده ای مرا کوچک و پست کرده ای و باور کن این حرف های تو تاثیر بدی در من می کند نسبت به تو بدبین می شوم اعتمادم از تو سلب می شود آخر چه دلیل دارد و تو چرا این حرف را می زنی ؟ این چیزها در من خیلی تاثیر می کند و من به این جزییات بیش از اندازه توجه دارم . هر چه فکر می کنم دلیل این مخالفت تو را نمی فهمم تو می ترسی قباله زیاد سنگین شود و تو نتوانی به موقع از عهده ی آن بر ایی این که فکر پچه گانهای است چه طور تو از اول زندگی به فکر روزهای جدایی هستی و می خواهی جاده را صاف کنی به خدا خیلی بد است من خیلی رنج می برم تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو هم جدا شویم نهاین غیر عملی است این باور کرددنی نیست و تازه تو تصور می کنی اگر ما در زندگی زناشویی مجبور شویم از هم جدا شویم من به قباله و مهر ... اهمیتی می دهم نه به خدا من فقط برای این که به تو ثابت کنم چنین فکری ندارم در یک نامه همه چیز را به تو می بخشم زیرا می خواهم خیال تو راحت باشد من پست و کثیف نیستم من حتی فکر این را که بخواهم یک روز قباله ی خودم را منبع عایدی قرار دهم ننگ می دئانم من از آلودگی به این مادیات گریزانم هدف من در زندگی زناشویی غیر از اینهاست من وقتی شوهرم را دوست بدارم تا آخرین لحظه ی حیات و تا آخرین قطره ی خونم به خاطر او و به خاطر خوشبختی او کوشش خواهم کرد من امروز فقط می خواهم با تو ازدواج کنم زیرا احساس می کنم که به خوبی می توانم وسایل خوشبختی تو را فراهم سازم من از دسته ی دخترانی نیستم که منظورم در ازدواج فقط تحصیل ‌آزادی بیشتر و یا مثلا پوشیدن لباس های قشنگ تر و توالت کمردن باشد من این چیزها را ننگ می دانم پستی و رسوایی می دانم . ( ایا فکر می کنی که من این طور که به تو معرفی شده ام نباشم و بعد ها تغییر اخلاق بدهم و باعث زحمت تو بشوم نه اینهم قابل قبول نیست زیرا انسان تا به کسی اطمینان ندارد او را برای همسری خود انتخاب نمی کند ایا می خواهی تناسبی بین وضع مادی تو با این چیزها برقرار باشد این هم که غیر عملی است این چیزها به وضع مادی کسی بستگی ندارد و با شخصیت و مقام اجتماعی خانواده ها مربوط است و علاوه بر این رسم است و باید پیروی شود ) من شخصا به این چیزها عقیده ندارم من شرط ازدواج و سعادت عشق را صد هزار تومان مهر و انداختن قیمت اینه و شمعدان به پشت قباله نمی دانم من کسی نیستم که به مهر و از این قبیل چیزها چشم داشته باشم و همان طور که گفتم فقط به خاطر این که به تو ثابت کنم پست و کوته فکر نیستم حاضرم همه ی آنچه را که تو در قباله ی من منظور می داری به خودت ببخشم من این چیزها را فقط به خاطر پدر و مادرم و رضایت آنها می گویم آنها به طرز فکر و عقیده ی تو آشنایی ندارند و این مخالفت تو را حمل بر لئامت و خسیسی می کنند مثلا اگر تو فکر می کنی این موفقیت آخریت خیلی عادی بود نه درست است که بالاخره به نفع تو تمام شد ولی نظر پدرم درباره ی تو تغییر کرد و اگر تعریف های من و دلایل من نبود هنوز هم عقیده داشت که تو آدم خسیسی هستی ببین پرویزم این موفقیت به چه قیمتی برای تو تمام شد و حالا اگر از اول موافق می کردی آنها به تو خوشبین تر می شدند می دانی من فکر می کنم مخالفت تو با مقدار مهر صحیح بوده و کاملا موافق بودم و چون می دانستم که این جزو عقاید توست و انسان هم باید از عقیده اش دفاع کند وی این مخالفت دومی زیاد مرا ناراحت کرد درست است که من خودم به تو پیشنهاد کردم در صورتی که پدرم به من چیزی نداد تو هم قیمت اینه و شمعدان را پشت قباله نینداز ولی تو چرا پذیرفتی ؟ تو چرا باید قبول کنی ؟
پرویز محبوبم این افکار است که مرا دیوانه می کند این چیزهاست که مرا رنج می دهد وقتی فکر می کنم و می خواهم علت مخالفت تو را پیدا کنم و هیچ دلیلی برای آن نمی یابم آن وقت مجبور می شوم به این دلیل متکی شوم که شاید من آن قدرها ارزش ندارم که تو به خاطرم به این چیزها راضی شوی شاید نمی توانم نه این طور نیست اگر من و وجود من در نزد تو ارزشی نداشت تو هرگز مرا برای همسری انتخاب نمی کردی و باز هم فکر می کنم حتما این عشق زیاد در تو نفوذ نکرده اگر نه هر وسیله ای بود موفق می شدی و این چیزها را بهانه نمی کردی و برای خودت مانع نمی تراشیدی . و بعد .... دیگر خودت حالت مرا حدس بزن ... حالت انسانی را که در تنگنای فکر گرفتار شده و می خواهد محبوبش را تبرئه کند و نمی تواند و به ناچار همه ی گناه ها را به گردن خودش می اندازد ... پرویز دیگر گله ی من تمام شد فکر می کنم سر تو هم درد گرفته باشد اما من حالا که دل پرم را خالی کردم دیگر به این موضوع فکر نمی کنم اما تو باید به من جواب بدهی که چرا ؟ پرویزم اگر گفتی در بهار سال اینده چه اتفاقی می افتد . در همان روزی که من و تو برای اولین بار بعد از مدتی یکدیگر را دیدیم من می خواهم روزی که با تو ازدواج می کنم همان روز باشد تو هم باید موافقت کنی اصلا پرویز زمستان هیچ لطفی ندارد توی سرما و برف و باران که نمی شود خوش بود و شادمانی کرد من مخصوصا مدت را به شش ماه تمدید کردم که هم تو فرصت بیشاری برای فعالیت داشته باششی و هم بهار بیاید چون بهار فصل عشق است ( چه بی تربیت شده ام چه حرف هایی می زنم ) ببین شهریوز مهر آبان آذر دی بهمن اسفند فروغ + پرویز = خوشبختی این دیگر حتمی و قطعی است می خواهی باور کن می خواهی باور نکن . آزادی . خدا کند زودتر فروردین برسد تا من تلافی همه ی این گله ها وشکایت ها را سر تو در بیاورم بگو ان شائ الله نامه ام خیلی طولانی شد اما هنوز خیلی چیزها مانده که به تو نگفته ام و به نصف مطالب نامه ی تو جواب ندادهام این دیگر باشد برای فردا فردا یک نامه ی دیگر ممی نویسم و به بقیه ی گله های تو پاسخ می دهم پرویز به من گفتند تو رتبه گرفته ای حالا خواه راست و خواه دروغ من تبریکم را گفته ام اگر راست است که هیچی اگر دروغ است تبریک من مال روزی که این موضوع حقیقت پیدا کرد پرویزم آخر نامه ات یک شکلی نقاشی کرده بودی که من هر چه فکر کردم از معمای آن سر در نیاوردم آخر این چیست ق - ت به خدا من از این چیزها سرم نمی شود مثل یک فرمول می ماند ولی حل کردنش کار حضرت ... است پ ش که می دانم یعنی پرویز شاپور ولی از آن دو تا بالایی ها چیزی نفهمیدم راستش رابگو ق ت یعنی چه و مقصودت چیست دیگر یک علامت ضربدر هم میان یکی از صفحه ها کشیده بودی از این هم چیزی نفهمیدم گمان کنم برای من خط و نشان کشیده ای این طور نیست ؟ این را هم برایم بنویس یادت نرود دیگر از این به بعد جواب نامه ام را زودتر بده من شنبه ی گذشته برای تو کاغذ دادم و تو در هفته ی بعد جواب دادی بسیار خوب خیلی تنبلشده ای ... پرویزم دلم می خواهد همیشه به من بگویی فروغم یا فروغ من چون این کلمه به من قوت قلب و اطمینان می دهد و من در هر بار که آن را بشنوم به یاد می آورم که مال تو هستم مال تو که این قدر دوستت دارم دیگر از من گله نکن که چرا کاغذ مختصر می نویسم آخر پرویز در آنمرتبه من سوژه ای برای نوشتن نداشتم و به همین دلیل نامه ام مختصر و کوتاه بود. اما تو مثل این که دواخانه باز کرده ای پشت سر هم از داروهای اختراعی خودت تعریف می کنی و به من وعده ی معالجه می دهی اگر مریض های دیگرت را هم به همین سرعت و با همین روش بخواهی معالج ه کنی یک روز در داروخانه ات را می بندم و تحویل زندانت می دهم این از من به تو نصیحت که زیاد برای داروهای خودت تبلیغ نکنی و اما اگر از درد دست من بخواهی همچنان باقی ست این دفعه باید جواب نامه ام را زود بدهی نامه ام کتابی شد من دیگر رکورد پرحرفی را شکسته ام زود . زود امروز جمعه است من فردا این نامه را به پست می اندازم شنبه یک شنبه حتما دوشنبه به دست تو می رسد تا چهار شنبه عصری حتما باید جواب نامه ام را داده باشی و اگر نه به جرم اهمال در انجام وظیفه تسلیم مقامات جزایی ات می کنم .
خداحافظ تو فروغ تو
پرویز یک عکست را برای من بفرست یک دفعه ی دیگر هم از تو خواهش کردم ولی مثل اینکه یادت رفت اگر عذرت این است که عکس قشنگ نداری باشد من همان عکس زشت تو را دوستخواهم داشت تو در چشم من از همه ی مردم دنیا بهتر و خوب تری دیگر بهانه نیاور

magmagf
20-05-2007, 17:00
پرویزم نامه ی تو رسید بارک الله حالا شدی پسر خوب از تو خیلی ممنونم که هم زود به نامه ام جواب دادی و مرا در انتظار باقی نگذاشتی و هم عکست را برایم فرستادی به خدا خیلی خوشحال شدم هیچ چیز دیگری نمی توانست مثل دیدن عکس تو مرا به آن هیجان و مسرت دچار سازد حالا مثل این که دیگر تنها نیستم خیال تو و عکس تو هر دو با منند و لی تو خودت با من خیلی فاصله داری درست است که جای تو در قلب من است ولی این را هم نباید فراموش کنی که قلب ممن هم در پیش توست بهتر بگویم تو در دل منی و من این قدر از تو دور یارب چه قدر فاصله بین من و دل است پرویز عزیزم می دانی چرا این قدر تو را دوست دارم برای این که تو هیچ وقت در مقابل سوالات من در نمی مانی و من هر چه بگویم تو آن قدرت را داری که بلافاصله با یک جواب حسابی و منطقی مرا سرجایم بنشانی باور کن در مقابل تو خیلی درمانده شده ام تو خیلی شیطان هستی و می خواهم بگویم که در حاضر جوابی دست همه را از پشت بسته ای پرویز یک چیز دیگر هم هست و آ“ این که تو همیه ی افکار مرا مثل خودم می خوانی و درک می کنی همه ی آنهایی را که نوشته ای قبول دارم انسان در مقابل منطق و طرز استدلال تو بیچاره می شود مثل من که الان هیچ چاره ای ندارم جز اینکه همه ی حرف های تو را بپذیرم و به تو حق بدهم که راست می گویی و من هم چز این منظور و مقصودی نداشتم و من انشاالله سر فرصت این نامه ی تو را جلویت باز می کنم و به یک یک آنها جواب می دهم ( البته جواب هایم از همان قماش است که خودت می دانی ) معلوم می شود تو در اداره خیلی گرفتار بی کاری و خماری شده ای که به نامه های من هم در آنجا جئاب می دهی و دیگر کارت به جایی رسیده که از پکت های اداری هم سوء استفاده می کنی پرویز محبوبم حالا که دانستم منظور تو از استعمال کلمه ی ( به خاطر ... ) ترحم و... نبوده برای جندمین بار بگویم که به خاطر من به خاطر فروغ که تو را خیلی دوست دارد بیا و از خر شیطان بپر پایین تو آخر با این اصرار عجیبن که اتفاقا خیلی هم به جا و صحیح است می ترسم من و خودت را بدبخت کنی آخر پرویزم من قبول دارم که تو راست می گویی و حق داری ولی آنها که نمی پذیرند و تو هم که حاضر نیستی دست از عقیده ات برداری آن وقت می دانی چه طور می شود ؟ من و تو برای ابد از هم جدا می شویم این هم که حالا دیگر برایم مسلم شده است که تو دوستم داری دیگر بعد از تو زندگی برایم ارزشی نخواهد داشت خیال نکنی که دروغ می گویم آن دفعه هم تصور کرده بودی که من دروغ گفته ام ولی این طور نبود پرویز من و به آنچه که گفتم عمل نمودم ولی خدا نخواست من بمیرم و تو را نداشته باشم خدا عادل است و امیدوارم که مرا به تو و تو را به من و من و تو را به سعادت ابدی برساند . من هم مثل تو از این وضع رنج می برم و ناراحتم به خدا حیران مانده بودم می دانستم چه کار کنم اما نامه ی تو رسید و راه حلی جلوی پایم گشود اما بپذیر پدرم حالا تهران نیست تقریبا یک هفته است که ظاهرا برای هوا خوری و باطنا به منظور دیدار تازه کردن به زنجان رفته همین چند روزه مراجعت می کند و ما باید تا پیش از مراجعت او ترتیب کار را تعیین کنیم تو اول برای من بنویس ببینم چه قدر پول داری آخر من که پیغمبر نیستم تا حدس بزنم تو می نویسی مقدار جزیی بسیار خوب این مقدار جزیی را با عددد معین کن تو از من که نباید چیزی پنهان کنی بنویس چه قدر می توانی خرج کنی الهی خدا نسل هر چه اسکناس است از روی زمین بردارد تا من و تو راحت شویم پرویز من که برای تو نوشتم چرا پدرم گفت چهار ماه دیگر و ضمنا مقداری را که تو باید ذخیره کنی معین کردم حالا ایا تو آن قدر پول داری اگر نداری چه قدر داری من می خواهم پیش از وقت کار را طوری ترتیب دهم که با وضع مالی تو مناسب باشد و بنابراین باید در مقداری که تو قادر هستی در این راه مصرف کنی با خبر باشم پس تو صریحا این موضوع رابرایم بنویس بعد تا پدرم بیاید من با مامانم مذکره می کنم هر چند حالا هم با مامانم صحبت کردم مامانم موافق است و حاضر است به ما کمک کند ( دروغ نمی گویم ) تو پرویز وقتی برای من نوشتی که از لحاظ مالی آماده ای یا نه آن وقت من هم می فهمم که باید چه کار کنم اگر آماده بودی وقتی پدرم آمد مامانم این موضوع را با او در میان می گذارد وتو هم به وسیله ی یک نامه البته نه با مضمونی که برای من نوشته بودی او را از تصمیم خودت با خبر می کنی و ضمنا من هم وظیفه ی خودم را یعنی اصرار و پافشاری را انجام می دهم با این ترتیب مطمئنم که کار بر وقف مراد ما پایان می یابد پرویز تو باید نامه ات را طوری ترتیب دهی که دیگر جای کوچک ترین ایرادی باقی نماند من بعدا برای تو می نویسم که چه کار کنی اما پرویز این را فراموش نکن که باید قیمت آن ... را پشت قباله بیندازی تا آنها راضی شوند ( البته به خاطر من ) بعد یک روز می رویم خرید و یک شب من عروس می شوم و تو داماد و بعد هم ... دیگر بقیه اش را خودت حدس بزن راستی خیلی خوشبختیم اما پرویز تو چرا اظهار نا امیدی می کنی من بدبخت تا می ایم یک قدری به اینده امیدوار شوم و درسم را بخوانم یک مرتبه نامه ی تو می رسد و نوید بدبختی و جدایی می دهد و مرا از ترس زهره ترک می کند آخر ما چه طور می توانیم از یک دیگر جدا بشویم ایا این انصاف است که آدم بیاید و به خاطر چیزهای جزیی و اختلافات کوچک سعادت خودش را لگدمال کند پرویز تو را به خدا این قدر سخت نگیر تو مرا خیلی اذیت می کنی اما از انتقام من هم بترس کاش آن قدر قدرت داشتم که همه ی موانع و مشکلاتی را که در راه ازدواجمان موجود است در یک لحظه از میان بردارم و در کنار تو به یک سعادت حقیقی ویک خوشبختی ابدی برسم من کاملا از حیث فکری در اختیار تو هستم هر چه بگویی با جان و دل اجرا می کنم تو گفته ای که باید با تو همکاری کنم بسیار خوب من حاضرم اما به شرطی که تو موفق شوی به من قول بده تا من همه ی سعی و کوششک را در این راه مبذول دارم حالا پرویزم منتظر جواب تو هستم تا ببینم چه عقیده ای داری ایا قبول می کنی و یا نه باز هم می خواهی مرا اذیت کنی خدا کند من و تو زودتر به هم برسیم تا من تلافی کارهای تو را ( البته کارهای نکرده ) سرت در بیاورم اما پرویز از عکس های تو هیچ صحبت نکردم ژست که خیلی گرفته بودی خیلی مثل خودت آه آن یکی ... ای بلا چشم ها را خمار کرده ابروها را بالا برده موها را مرتب کرده فرق کج دیگر چه می دانم ... چشمم روشن تو هم از این چیزها بلدی ؟ پرویز مهربانم یک سوال از تو می کنم باید حتما جوابش را بدهی اجازه می دهی آن قدر که دلم می خواهد عکس تو را ببوسم ؟ ( ژست نگیر ) یک چیزی یادم رفت پرویز حالا دو سه روز دیگر امتحانات ما شروع می شود و تو هم که می دانی من تجدیدی هستم پس دعا کن قبول شوم مطمئنم اگر تو دعا کنی حتما قبول خواهم شد ببین هر شب وقتی می خواهی بخوابی بگو ای خدای بزرگ مرا به فروغ فروغ را به من و باز هم فروغ را به نمره ی 20 ( یا 18 یا 16 و بالاخره به هفت هم راضی هستم ) در انتحان شیمی برسان یادت نرود پرویز من عقیده دارم این موضوع را بگذاریم برای بعد از امتحان من هر چند تا نامه ی من به تو برسد و تا تو به من جواب بدهی یک هفته طول می کشد و تا پدرم بیاید و این موضوع مطرح شود من هم امتحانم را داده ام ولی اگر نداده بودم تو هم صبر کن پرویز من در همه کار و همیشه از خدا کمک می خواهم و خدا هم مثل این که به من نظر لطفی دارد و آرزوهایم را اجابت می کند تو هم از خدا کمک بخواه مطمئنم موفق خواهی شد و پرویز من از آنمعما سر درآوردن و فهمیدم معنی ق-ت چیست حالا که تو نگفتی من هم از لج تو از آن استفاده می کنم حق اعتراض هم نداری خداحافظ تو پرویز محبوبم
ق - ت
ف
ف
روز چهار شنبه ی هفته ی دیگر من منتظر جواب نامه ام هستم 2/6/1329

magmagf
26-05-2007, 08:28
از این جا به بعد نامه های بعد از ازدواج و در حال زندگی مشترکشونو خواهیم داشت

magmagf
26-05-2007, 08:29
نامه شماره 1
یکشنبه 2 خرداد

پرویز محبوبم ایناولیننامه ای است که بلافاصله پس از ورود به تهران برایت می نویسم . مسافرت من با همه ی تلخی و ناراحتی هایی که داشت بالاخره گذشت و کنون که در ایناتاق خلوت به نوشتن این نامه مشغولم چیزی جز یک خستگی زیاد و رنج دهنده از آن همه ناراحتی ها در وجودم باقی نیست .
هم الان از خانه ی شما آمده ام . پرویز به خاطر تو و به خاطر این که تو مادرت را دوست داری لازم دیدم که همین امشب به آنجا بروم . همه سلامت بودند و من هم تا آنجا که توانستم از زندگی خودمان و از تو برایشان صحبت کردم . حکمت هم بود پیغام تو را به او رساندم خوشبختانه از قراری که او می گفت جاویدی کار تو را درست کرده و حتی پول را هم گرفته فقط منتظر این است که بفهمد ایا پول را باید به من بدهد یا به تو در هر حال خودت می توانی درباره ی این موضوع تصمیم بگیری .
پرویز مامانم لباسهای بچه ی مرا دوخته تخت و کمد هم سفارش داده و گفته است که کالسکه هم به اتفاق هم برایش انتخاب می کنیم و می خریم این هم یک مژده یدگر که تو پدرسوخته دیگر به فکر کالسکه و چیزهای دیگر نباش . البته اینها اطلاعات و اخباری است که درعرض همین امشب کسب کرده امن و بیش از این دیگر خبری نمی دانم . بیژن هم به اتفاق مادر بزرگش رفت و قرار است برای ترتیب دادن کارش به خانه ی ما بیاید .
پرویز می دانی چند روز است تو را ندیده ام . یک روز درست یک روز تمام است که وجود تو را در کنار خود احساس نمی کنم . صدای تو را نمی شنوم و نمی توانم مثل یک موجود خوشبخت خودم را در میان بازوان تو پنهان سازم. پرویز همین فکر برای رنج دادن من کافی ست تو نمی دانی از آن ساعت که از تو جدا شده ام تا به حال چه افکار تیره و غم انگیزی در مغزم رسوخ پیدا کرده . پیوسته فشار بغضی را در گلویم احساس می کنم میل دارم گریه کنم چهره ی تو یک لحظه هم از مقابل چشم من دور نمی شود تو را می بینم که با نگاه مهربان و پر از عشقت به روی من خیره شده ای و در آن حال قلبم با فشار دردنکی در سینه ام به تپش در می اید و گرمی اشک را بر گونه هایم احساس می کنم . پرویز من نمی توانم خودم را با این فکر تسلی دهم که 20 روز دیگر تو را می بینم ... نه ... غم من برای یک روز و دو روز نیست . اصولا من به این موضوع از نظر کمیت فکر نمی کنم کیفیت آن برای من غم آور است . من نمی توانم از تو دور باشم . دوری از تو مرا رنج می دهد حال چه فرق می کند اگر این دوری دو روز یا صد سال باشد .
پرویز من برای خوشبخت بودن به وجود تو احتیاج دارم من تو را با هیجان یک عشق مقدس و پکی دوست دارم . عشقی که تصور نمی کنم در دنیا نظیری داشته باشد . پرویز چه فایده دارد اگر یک بار دیگر به تو بگویم که تو را می پرستم تو را به راستی می پرستم مگر تو خود این را نمی دانی ؟ پرویز به من بگو با تنهایی چهمی کنی برای من بنویس غذا چه می خوری و برنامه زندگی ات چیست . پرویز من دیگر هرگز از تو جدا نمی شوم این خرین بار است من تنهایی را دوست ندارم . زندگی من با عشق تو توام شده و وجود توست که سیاه و تاریک می شود نمی خواهم نامه ام را تمام کنم مهران از اتاق دیگر مرا صدا می زند ولی من نمی خخواهم این آخرین وسیله ای را کهبرای تسکین دردهای خود در دست دارم ازدست بدهم . پرویز برای من نامه بنویس آن قدر بنویس که خسته بشوم هر روز بنویس این آرزوی من است و تو اگر مرا دوست داشته باشی به آرزوی من توجه خواهی کرد . پرویز من از فردا مرتب برای تو کاغذ می نویسم و جریان زندگیم را به طور مفصل شرح می دهم و از تو هم همین انتظار را دارم اگر نامه ی امشب من بد خط و کثیف است مرا ببخش زیرا آنقدر خسته هستم که اگر فکر و خیال تو راحتم می گذاشت کنون در خوابی فرو می رفتم که انتهای آن فردا شب باشد . پرویز بوسه های مشتاقانه ی مرا بپذیر .
به امید دیدار
فروغ


نامه شماره 2
چهارشنبه 5 خرداد

پرویز عزیز کنون من به نامه ای که تو آن را تحت تأثیر احساسات خاصی برایم نوشته ای جواب می دهم .
این نامه برای من بسیار تلخ و ناگوار بود . تو در آنجا نوشته ای که بعد از سه ماه می توانی مرا به نزد خودت ببری . من کنون نمی دانم چه طور باید این سه ماه را بگذرانم . حتی فکر کردن به این موضوع چشمان مرا از اشک لبریز می سازد. چیزی که پیوسته از آن می ترسیدم و در عین حال انتظارش را می کشیدم همین بود .
همین بود که تو سر مرا گول بزنی بگویی یکماه و بعد که من راضی به ماندن شدم و تو کاملا از دسترس من دور شدی حقیقت رابگویی. درسا است . من اقرار می کنم که باعث رفتن تو شده ام و بسیار پشیمان و شرمنده هستم این کوته فکری وضعف اراده ی من بود که تو را از من دور کرد. و من بی آنکه خودم بدانم چه می کنم به رفتن تو رضادادم . ولی در آنموقع امیودار بود که بعد از یک هفته و حدکثر یک ماه با تو زندگی خواهم کرد . من از گفته های مردم می ترسیدم درست حدس زده ای پیوسته بیم داشتم که این گفته ها سعادت ما را در هم ریزد و میان من و تو اختلافی اندازد. و برای فرار از دست این گفته ها برای این که کسی نتواند به ما ایراد بگیرد و در زندگی ما وارد شود دلم میخواست به جایی روم که از این انسان های بدنهاد و دورو اثری نباشد
پرویز برای شخص من یک آپارتمان مجلل با یک اتاق گلی و ساده فرقی نداشت و من در هر دو جا خوشبخت بودم ولی آن فکر پیوسته مرا آزار می داد و حالا می فهمم که چه قدر احمق بودم . چه قدر بدبخت و ضعیف بودم . من کنون با هر کس که بخواهد در زندگیم دخالت کند دشمنی می کنم کینه می ورزم مادر من به واسطه ی همین موضوع هر روز مرا لااقل صد بار نفرین می کند .... باشد من مستحق این نفرین ها هستم . من این چیزها را به جان می خرم زیرا تازه فهمیده ام باید در زندگی به حرف مردم خندید و به قول تو دیگران را کدو فرض کرد .
من کنون آن قدر قدرت فکر و استقلال اراده پیدا کرده ام تا هر وقت که لازخ باشد به این زندگی سراسر قید و بند و پر از رسوم و عادات پوسیده ی قدیمی پشت پا بزنم و به آغوش تو پناه آورم.
من کنون با صراحت اقرار می کنم که احمق بودم . از یک احمق کمتر بودم و تو دیگر نگو نگو تو دیگر این حرف ها را به یاد من نیاور من از گذشته ی خود شرم دارم چرا به حرف آنها گوش می دادم چرا ناراحت می شدم چرا رنج می بردم مگر یک انسان آزاد یک انسان متمدن باید از این حرف های تو خالی رنج ببرد
من در مقابل بدگویی اشخاص ضعیف بودم ولی حالا قوی شده ام بیا برگرد با هم یک اتاق گرایه می کنیم و در آنجا با کمال سعادت زندگی خواهیم کرد . هیچ کس حق ندارد بگوید چرا مبل ندارید چرا فرش ندارید من خواهم گفت در عوض ما عشق داریم عشق ما را گرم می کند ما را خوشبخت می کند ما برای خاطر یکدیگر زندگی می کنیم نه برای رضای خاطر مردم .
من نمی خواهم تو آنجا زحمت بکشی رنج ببری کار کنی و در عوض من راحت باشم من این راحتی ا نمی خواهم برگرد . عزیز من به خدا من در مقابل تو مثل یک بره مطیع خواهم بود هر چه بگویی اطاعت می کنم وهرگز کسی نمی تواند از ما ایراد بگیرد . پرویز عزیزم اگر من باعث مسافرت و رنج و زجمت تو شده ام مرا ببخش من از ته دل پشیمانم و امیدوارم روزی بیاید تا بتوانم به تو ثابت کنم که دیگر آن طور نیستم چرا به آبادان می روی من راضی نیستم اگر بروی من هم می ایم ایندیگر حتمی است من می خواهم با تو کار کنم با تو زحمت بکشم و تو هرگز نباید مانع من باشی من چیزی نخواسته ام که بد باشد به قول یکی از شعرای خودمان ( چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست)
لااقل پرویز عزیز مرخصی بگیر و به اینجا بیا یکی دو روز پیش من باش دو روز روی سینه ی من استرحت کن می بینی که حرارن سینه ی من از آفتاب اهواز سوزنده تر است تو را با بوسه هایم می سوزانم تو را با اشک چشم شست وشو می دهم تو را به روی سینه ملتهبم می فشارم پرویز بیا من قدرت ندارم سه ماه تو را نبینم من از فرط رنج و اندوه دیوانه خواهم شد من مثل آدمهای مجنون فرار می کنم تا به آنجا بیایم و دیگر بر نمی گردم من بنده ی تو هستم من تو را دیوانه وار دوستدارم و از گذشته پشیمانم اگر باور نداری مرا امتحان کن .
پرویز عزیز دلم می خواست تو اینجا بودی و میدیدی که چه قدر رنجور و لاغر شده ام چه قدر رنج می برم اگر می دیدی می آمدی مرا می بردی مرا نوازش می کردی یک گوشه ی اتاقت را به من می دادی و من در آنجا مثل یک خدمتگزار صداق به تو خدمت می کردم
دیگر نمی گذاشتم حاضری بخوری دیگر نمی گذاشتم بیهوش شوی تو را با بوسه های خود به هوش می آوردم
آه اینها فقط آرزوست یک آرزوی دوردست چیزی که مسلم است حقیقتی که مثل همه ی حقیقت ها تلخ و وحشت انگیز است این است که من بایداینجا بمانم و تو نمی ایی هرگز نمی ایی شاید من دیگر نتوانم تو را ببینم شاید بمیرم شایددیوانه شوم مگر انسان از فردای خودش خبر دارد .
من محکومم که با رنج دوری تو بسازم ولی تو می توانی مرا نجات دهی . خداحافظ تو سلامتی تو منتهای آرزوی من است
فروغ


نامه شماره 3
سه شنبه 11 تیر

پرویز جان الان غروب است هیچ کس در خانه نیست تقریبا تنها هستم باز هم به گوشه ی این اتاق پناه آورده ام باز هم فکر تو مرا آزار می دهد مثل این است که دستی قوی با نیرویی غیر انسانی همه ی وجود مرا در خود می فشارد حا عجیبی دارم پلک هایم داغ است این حرارت در همه ی بدن من وجود دارد امروز هم پستچی نیامد امروز هم مثل روزهای دیگر گذشت و من در این انتظار کشنده باقی ماندم .
چه قدر زندگی سخت است پرویز عزیز چرا بیهوده سعی می کنی مرا از خوددور سازی . چرا مرا در میان این مردمی ه جز آزار دادن من هدف و مقصودی نداررند تنها گذاشته ای . من اینجا نمی مانم من نمی توانم هر روز دعوا کنم هر روز کتک بخورم من نمی توانم در مقابل کسانی که به تو و به من فحش می دهند سکت بنشینم و با آنها رفتاری دوستانه داشته باشم من اگر این چیزها را به تو نگویم برای چه کسی تعریف کنم من از دست این غم به آغوش چه کسی پناه بیاورم به خدا من زندگی در میان بیابان در زیر آفتاب سوزان را به ماندن در اینجا ترجیح می دهم دیگر در آنجا کسی نیست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کند من هم انسانی هستم شخصیتی دارم احساساتی دارم من یک بچه ی دو ساله نیستم من نمی توانم هر روز موهای خودم را درچنگ این و آن ببینم گوش من دیگر نمی تواند این سخنان رکیک و این فحش های وقیحانه را بشنود . من قادر نیستم مثل مجسمه بایستم و آنها به تو بد بگویند تو را فحش بدهند پرویز این دنائت ها این پستی ها روح مرا از غم و درد فرسوده می کند من این زندگی پر از جار و جنجال و دورویی و تزویر را دوست ندارم بیا مرا ببر از دست این دیوانه ها نجات بده من فقط در این دنیا تو رادارم فقط تو دوست من هستی ولی تو کجایی تو چرا از من دوری کرده ای
برای آنها بنویس که مرا اذیت نکنند به من کاری نداشته باشند من نه محبت آنها را می خواهم و نه کینه و دشمنی آنها را من از این نوازش های مزورانه نفرت دارم اگر آنها به تو گفتند که خوب هستی و دوستت داریم مطمئن باش دروغ گفته اند کارشان همین است بی چشم و رو هستند .
من به هیچ کس کاری ندارم با هیچ کس جز در مواقع احتیاج حرفی نمی زنم من جای کسی را تنگ نکرده ام من یک گنجه بیشتر ندارم و همیشه آنجا می نشینم و از جایم حرکت نمی کنم ولی آنها دست از سر من بر نمی دارند دل من خون است پرویز من در اینجا در میان اینرذایل اخلاقی این دورویی ها و بدجنسی ها زندگی محنت باری دارم لااقل اگر تو بودی پیش تو می آمدم حالا کجا بروم ؟
این زندگی نیست این عذاب است پرویز تو را به خدا بیا نمی خواهد آنجا بمانی ما اسباب زندگی نمی خواهیم بیا اینجا با هم کار می کنیم من حاضرم کار کنم و زودتر قرض هایمان را می دهیم هیچ چیز نمی خواهیم همین که با هم زندگی کنیم کافی ست .
من اینجا زیادی هستم یک آدم زیادی مثل میهمانی که زیادتر از حد معمول مزاحم صاحب خانه شود می فهمی چه می گویم آنها با من این طور رفتار می کنند من نمی خواهم این طور باشد من نمی توانم تحمل کنم که هر روز بالای سرم داد بکشند کی می روی از دستت راحت شویم زودتر برو و یا چند سال دیگر خیال ماندن داری
پرویز می بینی که چه گونه زندگی می کنم نمی خواهم مایه ی ناراحتی تو باشم من نمی خواهم سربار تو باشم اگر لازم باشد کار می کنم پرویز بیا به خدا تو را ناراحت نخواهم کرد بیا با هم زندگی کنیم بیا مرا از دست این دیوها این جانی ها نجات بده آنها با من و تو دشمن هستند فریقته ی ظاهرشان نشو حیف تو که به اینها مهربانی کردی حیف تو که انسانیت به خرج دادی
بیا عزیز من ما هیچ چیز نمی خواهیم من به هیچ چیز جز تو احتیاج ندارم بیا مرا با مهربانی به روی سینه ات بفشار مرا ببوس مرا نوازش کن مدت هاست از همه چیز محرومم مدت هاست کسی با صممیت صورت مرا نبوسیده به چشم من نگاه نکرده و حرف های مرا فریادهای مرا گوش نداده من تو را می خواهم پرویز عزیزم تو را به خدا و به آنچه که نزد تو مقدس است قسم می دهم بیا من به حد کافی تنبیه شده ام من جز تو هیچ چیز نمی خواهم پرویز پرویز من اینجا خانه ی من است بیچاره ما که تا به حال توانسته ایم در این لانه ی فساد زندگی کنیم پدر و مادر من در مقابل چشم من به روی هم هفت تیر می کشند من می ترسم من دیوانه می شوم من نمی توانم این چزها را ببینم
پرویز به حال من توجه داشته باش . من به تو احتیاج دارم .
تو را می بوسم
خداحافظ تو
فروغ

magmagf
31-05-2007, 17:50
دي ماه، ماهي است كه فروغ فرخزاد شاعر نورپرداز ايراني در آن چشم به جهان گشوده است. به جرات بايد گفت كه سيماي او كه با پشت سر گذاشتن سنت كهن شعري و دستمايه اي از تجربه هاي بزرگان شعر زمان خود، نيما،‌اخوان و شاملوآغاز گرديد، در حجابي از تعصب دوستداران و امروزه البته كمتر هجويات بيمار گونه مخالفان، ناشناخته باقي مانده است.
اما صداي رساي شهرزاد قصه گوي هزارويكشب در هزار توي زمان باقي است تا هر كس كه مي خواهد به گونه اي در تجربه هاي او حضور يابد.
پانزدهم دي ماه مصادف با شصت و نهمين سالروز تولد فروغ فرخزاد است.
فروغ در خانواده اي متوسط پرورش يافت اما با تلاش، هوش و نبوغ خويش توانست پس از نيما يكي از شاعران تواناي شعر معاصر فارسي گردد. او پس از انتشار سه ديوان در 29 سالگي، با تولدي ديگر مسيرش را دنبال كرد. هر چند تولد دوم او سه سال بيشتر دوام نيافت. اما تولد دوم فروغ كه در آگاهي و بلوغ وي به وقوع پيوسته بود بيان شورش را وسعت بخشيد و او با آن صميميت و سادگي به شاعر زندگي تبديل شد.
وقتي كسي مانند فروغ از تولد ديگرش خبر مي دهد معلوم است كه به مكاشفه و حضور در شعر دست يافته و در كار و بيان خويش به آگاهي رسيده است.
فروغ شاعري است كه با صميميتي ستودني از عواطف واحساسات راستينش سخن مي گويد و مهم تر آن كه به عنوان يك زن شاعر، نگاه هاي زنانه اش را به هستي جهان پيراموني و مسائل آن وارد شعر مي كند كه در مقايسه با شاعران زن قبلي بي سابقه بوده است و اين نبود جز آرزويش كه بتواند بخشي از شعرش را به زنان و مسائل آنان اختصاص دهد.
او همچنين با بياني عادي از مسائل ايران و ايراني در دوران جديد سخن ها دارد و به جاي گرز و شمشير و ساقي ومي و… از خيابان هاي خلوت، رخت هاي روي طناب، خلوت پشت بام، روزهاي جمعه دلگير و…. گفتگو مي كند و با وارد كردن دنيايي از كلمات تازه و نو به شعر، به معني كلمات مفهوم و وسعت و عمق مي بخشد زيرا به نظر او زبان فارسي از چنين استعداد و وسعتي برخوردار است كه كلمات و معاني در آن وسعت يابد.
در آستانه ي تولدش، هر دو تولد او را به بررسي مي نشينيم تا آن گاه كه ساعت در روز 24 بهمن ماه، 4 بار نواخته شود و او در دنياي ما نباشد.
فرازهاي زندگي فروغ
زندگي فروغ داراي دو فراز اصلي است كه هريك از ويژگي هاي خاصي برخوردار بود. در فراز اول و در نوجواني خانه پدري را ترك و به عنوان دختري مستقل زندگي را آغاز مي كند. البته او اتكا به نفس و سرسختي اش را مديون نوع تربيت پدرش مي داند 1عاشق مي شود و ازدواج مي كند فرزند به دنيا مي آورد اما به سرعت دوران عاشقي، ازدواج و مادري وي با طلاق از همسرش «پرويز شاپور» پايان مي يابد !
مجموعه هاي « اسير» (1331) ، «ديوار»(1336)و«عصيان»(1337) به اين فراز از زندگي فروغ تعلق دارد.
در «اسير» او مقهور احساسات جواني و اوهام ذهني است. در «ديوار» كشمكش هايي در وي وجود دارد و با همين ويژگي هاي جواني ادامه مي يابد و مرز ميان عشق و گناه و شك او را يك دم رها نمي كند و در «عصيان » پرسش هايش همچنان پابرجا است.
به دنبال تشابهي فلسفي ميان عقايد « كي يركه گور» و فروغ فرخزاد نبايد بود. اما همچنان كه «كي يركه گور» با گذشتن از مرز گناه تا رسيدن به زيست مورد نظرش و ايمان مسيحي از نامزدش مي گذرد، فروغ فرخزاد در قامت يك زن در راه شعرش ناچار مي شود از همسر و فرزندش جدا بماند و اين رنجي كه هر دو برده اند در سنگيني، ويرانگري و تنهايي مطلق بوده است.
شعر فروغ در اين فراز زندگي حسي و غريزي است و پيوند چنداني با آگاهي هاي فكري و ادبي وي ندارد. تجربه هاي تلخ جدايي از «پرويز شاپور» و پسرش «كاميار» براي فروغ بسيار تلخ، گزنده و سخت بوده است و او براي كنار آمدن با چنين ضربه و صدمه اي به فرصت نيازمند بوده هر چند فروغ با انتخاب شعرش به زندگي ادامه داد اما واكنش ها و اشعار فروغ نشان مي دهد كه عبور از چنين مرحله اي وضعيتي دشوار و سخت را برايش فراهم آورده و رنج ها و تنهايي هايش را تنها توانسته است با تسليم شدن و رضا دادن به چنين وضعي تحمل كند.
اما جدايي از «كاميار» كه نمي گذاشتند او را ببينند بسيار برايش دشوار بود:
دانم اكنون از آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم هجر مادر گرفته
………
ليك من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
مي روم تا به دست آرم او را 2
« فكر مي كردم كه اگر من بروم چه كسي موهاي او را شانه خواهد زد؟ چه كسي براي او لباسهاي قشنگ خواهد دوخت؟ چه كسي براي او روي كاغذ عكس فيل و ماشين دودي و سه چرخه خواهد كشيد؟ چه كسي او را به قدر من دوست خواهد داشت ! 3
قضاوت در باره اين بخش از زندگي خصوصي او برعهده هيچ كس به جز خود وي، همسر و پسرش نيست. البته او در «شعري براي تو» به پسرش گفته اميدوار است كاميار روزي وي را بشناسد:
روزي مي رسد كه چشم تو به حسرت
لغزد بر اين ترانة درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود
«شعري براي تو»/ عصيان
اما بار و فشاري كه به لحاظ قوانين اجتماعي بر دوش زني چون فروغ قرار گرفته موضوعي است كه جامعه ادبي، اجتماعي و سياسي ايران نمي تواند در مقابل آن خاموش بماند. اثر سياهي كه جدايي و دوري بر فروغ اعمال كرد تا پايان حيات تمامي شعر و كار وي را تحت تاثير قرار داد تا آن كه فروغ حسين پسر دو جذامي در تبريز را با خود به تهران آورد و وي را به جاي فرزندش قرار داد و اندكي آرام گرفت. در واقع اين تنهايي با «حسين » پسر «نور محمد» تعريف و بازسازي شد.
در فراز دوم زندگي فروغ كه به تولد دوم وي منتهي مي شود، وي با هوشمندي و هوشياري به همراه كوشش و تلاش بسيار علاوه بر شعر به كارهاي سينمايي نيز مي پردازد.
«ابراهيم گلستان» مشوق و دوست نزديك وي در اين مرحله به شمار مي آيد. فروغ در سال 1338 به انگلستان سفر كرد. تا در امور تشكيلاتي تهيه فيلم بررسي و مطالعه كند در سال 1339 در فيلم مراسم خواستگاري از «گلستان فيلم» بازي كرد و در تهيه آن هم نقش به عهده گرفت. در سال 1340 قسمت سوم فيلم زيباي «آب و گرما » را در «گلستان فيلم» تهيه كرد و نيز در تهيه صداي فيلم«موج و مرجان و خارا» ابراهيم گلستان را ياري كرد. در بهار 1341 به تبريز مسافرت كرد تا هم در مورد تهيه فيلم در باره جذامي ها مطالعه كند و هم در فيلم«دريا» گلستان را ياري كند. اين فيلم ناتمام ماند. در پاييز 1341 فروغ همراه سه تن ديگر به تبريز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فيلم «خانه سياه است» را از زندگي جذامي ها ساخت، فروغ توانسته بود اعتماد جذامي ها را جلب كند. مي گفت: « با آنها خوب رفتار نكرده بودند هر كس به ديدارشان رفته فقط عيبشان را نگاه كرده بود. اما من به خدا نشستم سر سفره شان دست به زخمهايشان مي زدم، دست به پاهايشان مي زدم كه جذام انگشتان آن را خورده بود. 4
فيلم «خانه سياه است» جايزه بهترين فيلم مستند از فستيوال «اوبرها وزن» را به دست آورد و اين براي يك زن ايراني افتخار بزرگي بود. اما وي در مصاحبه اي گفت: «اين جايزه برايم بي تفاوت بود من لذتي را كه بايد مي بردم از كارم برده بودم.»
و بالاخره در زمستان 1343 با انتشار چهارمين مجموعه شعرش«تولدي ديگر» تولد دوم خويش را رسماً اعلام كرد، اثري فراموش نشدني در تاريخ شعر و ادبيات اين سرزمين.
آثار فروغ
مجموعه هاي شعر فروغ عبارتند از : «اسير» ، «ديوار»،‌ «عصيان»، كه به فراز نخست زندگي او ارتباط دارد . «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» كه متعلق به دوران رهايي و خود آگاهي اوست.
اسير : ( 1331) در اين مجموعه 44 قطعه اي سروكار شاعر با احساس است كه در سراسر شعرش موج مي زند.
فروغ در اين فراز، مسئله خصوصي، معمولي و احساسي خود را به تجربه اي عمومي مبدل ساخته است. مجموعة «اسير» كه در بحبوحه نهضت ملي شدن صنعت نفت و به رهبري دكتر مصدق انتشار يافته است هيچ نشاني از جنبش را با خود به همراه ندارد. اما فضاي كلي و عمومي و حال وهواي شعر آن دهه وشاعران آن را با خويش همراه دارد فروغ در آن سال ها با عشق غريزي دست و پنجه نرم كرده و گرفتار آن بوده است. آدم ها و شاعران آن دوره چنين عاشق مي شدند. او اغلب ميان رويا و واقعيت در نوسان است و بالاخره نمي داند كه :
«راز اين حلقه كه در چهره او
اين همه تابش و درخشندگي است

حلقه بردگي و بندگي است» ]يا نشانه همسري است [
حلقه / اسير
فروغ در «اسير» احساسات جواني و اوهام ذهني عشق در آن دوران و مشتقات آن نظير عشق زميني و تضاد آن با اخلاق رايج و ………….. را به شكلي جذاب و روان سرائيده است.
«من از چشم روشن وگريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم» گريز و درد / اسير
• ديوار : هم زمان با سرودن اين مجموعه، فروغ اشعار« حافظ»، «عمر خيام»، «گوته» و «ميلتون» را مطالعه مي كرد. به نظر او «در اوج عشق و در نهايت آميختگي عشاق است كه انسان به خدا مي رسد».5
آما آيا او مي توانست از اين دهليز تاريك يا بن بست يخ زده به خدا برسد؟ و در ضمن آن عصمت عشق هم نگه دار نشود؟
« مي روم …. اما نمي پرسم زخويش ره كجا…. ؟ منزل كجا……مقصود چيست؟»
چه ره آورد سفر دارم اي مايه عمر
سينه اي سوخته در حسرت يك عشق محال
نگهي گمشده در پرده رؤيايي دور
پيكري ملتهب از خواهش سوزان وصال
شوق / ديوار
البته او كار ليلي را نيمه تمام ميداند و درصدد است عشق را به تمام و كمال رساند:
«در چشمهاي ليلي اگر شب شكفته بود
در چشم من گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لبهاي خاشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق
………………..
من هستم آن زني كه سبك پا نهاده است
برگور سرد و خامش ليلي بي وفا»
برگور ليلي /ديوار
در آخرين سروده هاي ديوار، ديگر از آن التهاب هاي جسمي و توهم هاي ذهني عشق جواني اثري وجود ندارد. نشانه هايي از آگاهي شاعر به چشم مي خورد كه از پيوند با طبيعت بيشتر خود را جلوه مي دهد.
• عصيان : (1337) در زماني كه اين مجموعه 17 قطعه اي منتشر شد، مطالعات فروغ را تورات عهد عتيق و قرآن تشكيل مي داد. او در عصيان،‌سال ها ساكت از يك بحران روحي و عقلاني گذشته وبه يك سكوت و نوعي ايمان عميق دست يافته بود. در عصيان، شعر و فكر فروغ آرام است هر چند عصيان را بايد هنوز ادامه «ديوار» به شمار آورد. اما گويا شاعر به گشايش هاي بيشتري در بيان دست يافته است او در عصيان جايگاه زبان شعري خويش را در جهان پيرامونش شناخته و فهميده است هر چند در طغيان هاي انساني خود چندان پيروز نبوده است.
فروغ در «عصيان » بيش از دو مجموعه پيشين با طبيعت انس و مغازله دارد و مفهوم عشق را با طبيعت در مي آميزد:
«سر بسر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش دادم
خش خش برگهاي خزان را »
پوچ / عصيان
• تولدي ديگر : (1343) بدون اغراق بايد گفت كه بيشتر شعرهاي اين گنجينه 33 قطعه اي از بياني قوي برخوردارند و در همه آن ها يك نوع هويت انساني و اجتماعي را مي توان مشاهده كرد. هر چند شاعر مأيوس و تنها است اما عاشق و عميق هم هست. در «آن روزها» با بياني زيبا و پر از گيرايي شرح حال زندگي اش را مرورمي كند و اعلام ميدارد امروز «زني تنهاست». «آن روزها» ياد آور ماه اسفند است كه خانواده اش براي آمدن عيد آماده مي شدند و او از پولك و اقاقي هاي كوچه شان مي گويد،‌ از رشته سست طناب رخت وگرماي كرسي و مادربزرگ………………
«بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم رنگي ]سيال [
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
آن روز، عشق هم بود اما حسي مغشوش بود»
او با حسرت رفتن «آن روزها »را اعلام مي كند و نتيجه مي گيرد
«اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنها ست»
در شعر «آن روزها» وساير اشعار اين مجموعه فروغ سعي مي كند كلمات تازه اي از زبان را وارد شعر كند تا شعر جاندار و زنده شود.
طناب رخت ، پولك ، بادبادك ، گلدان ، زنبيل ، دريچه ، حجم ،چرخ زنان ، انبساط عشق ، جمعه ها ،ميدان ، حل جدول ، دود سيگار ، يك فنجان ، گنجه ، فواره هاي آب، جيغ ، ترنم دلگير چرخ خياطي، اجاق هاي پرآتش، منجوق، پاشوره، قولنج،.............. از جمله كلمات تازه است كه به نظر فروغ بايد در شعر به كار گرفته شوند و او چنين كرده است.
فروغ در شعر «آفتاب مي شود» از پايان غمش كه قطره قطره آب مي شود خبر مي دهد و از همراهش مي خواهد او را به اوج ببرد تا به جاهاي بلند برسد :
اما در «روي خاك » ش ياد آور مي شود كه زميني است و درعين حال نااميد، و نگران از آلوده شدن انسان توسط انسان.
«ما يكديگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلوده تقواي خوشبختي » در آبهاي سبز / تولدي ديگر
او در ميان حيرت ها و بازگشت به حال و گذشته در نوسان است اما زندگي اش آرام و پر غرور مي گذرد.
فروغ در «عروسك كوكي »مفهوم زندگي مورد اقبال و توجه هم عصرانش را به نقد مي كشد و آن را ملال آور و كاذب مي داند.
او در« آيه هاي زميني» وضعيت عمومي جامعه را به چالش مي كشد و با آن كه خود با سياهي و تيرگي و فريب دست به گريبان است جامعه اي در حال گذار را به خوبي توصيف مي كند :
«خورشيد سرد شد
و بركت از زمين رفت»
در اين وضعيت ديگر كسي به عشق و پيروزي و هيچ چيز نمي انديشد، زن ها نوزادان بي سرمي زايند و پيامبران از وعده گاههاي الهي مي گريزند. در اين شرايط به شكلي مضحك، فحشا و قداست با هم در مي آميزد و روشنفكران در مرداب هاي الكل گمند و مردم گروهي ساقط و غريب اند كه ميل به جنايت در دست هايشان فوران مي كند و گلوي يكديگر را با كارد مي برند و در ميدان هاي مراسم اعدام شان جانيان كوچك، دوباره متولد مي شوند. ايمان از قلب ها گريخته است اما فروغ منتظر است.
او در تلاش است «بي هويتي »هاي انساني و اجتماعي را به سوال بكشد و پاسخ مي طلبد. آيا كسي هست كه حاضر باشد بدون آن كه دستخوش وحشت شود با چنين بي هويتي آشنا شود. همانطور كه در «عروسك كوكي» ، «آيه هاي زميني » و نيز «مرز پر گهر» بي هويتي هاي موجود را بارها و بارها برملا مي كند!
در مجموعه ي «تولدي ديگر» شاعر به كنه زندگي پي برده است و زندگي هاي موجود را زنده هاي تفاله مي داند:
«آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت ياس آور
انديشه مي كنيد
كه زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند؟»
ديدار درشب / تولدي ديگر
در اين مجموعه احساسات و خواسته هاي فروغ، بياني نو و شاعرانه و آگاهانه يافته است و سه عنصر «عشق»، «زوال و مرگ» و «زيبايي» اين مجموعه را جذاب تر و خواندني تر از آنچه هست مي كند.
شاعر دلتنگ است زيرا عشق نفريني است (در آبهاي سبز تابستان / تولدي ديگر)
او متلاشي اما عاشق است و
« عشق در او به ايثار مبدل شده است:
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
……………….
………………..
آه مي خواهم كه بشكافم زهم
………………..
………………..» عاشقانه / تولدي ديگر
و همين بيان است كه به عرفان شرقي و نيز مولانا شباهت بسياري مي يابد عشق به ايثار واز خود گذشتگي منتهي مي شود و عاشق از هم شكافته مي شود…………..
فروغ، سنت ديگري را هم شكسته است زنان معمولاً معشوق اند يعني دوست داشته مي شوند اما فروغ خود عاشق است و معشوق دارد او معشوق ديگران نيست:
«معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قانون صادقانه قدرت را
تاييد مي كند »
معشوق من / تولدي ديگر
«زوال» عنصر مهم شعر فروغ در تضاد با عشق است اما بر زيبايي هاي مجموعه مي افزايد. زيرا به نظر فروغ : «پوسيدگي و غربت ــ براي من مرگ نيست ،‌يك مرحله اي است كه از آنجا مي شود با نگاهي ديگر و ديدي ديگر زندگي را شروع كرد 6»
فروغ در مجموعه تولدي ديگر به كمك طبيعت، زيبايي هاي بسياري را به تصوير مي كشد و حتي طراحي مي كند:
آن آسمانهاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
«آن روزها»
• ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد: اين مجموعه در 7 قطعه و پس از مرگ شاعر انتشار يافت. فروغ همچنان در اين جهان تنها و غريب است. آينده برايش تاريك و در ابهام است اما يك ديد و نگاه خاص را دنبال مي كند. فلسفه اي كه مخصوص اوست.
در اين 7 قطعه فروغ در تكاپوي جايگاه روشنگرانه خويش و عشق همگاني اش در دنياي تازه اي از يأس و سرما فرو رفته است او ديگر روشنگري است كه به اجتماع، زندگي و هستي مي انديشد، شعرش وسيع تر شده است. به اجتماع نيز جدي تر نگاه مي كند:
«وقتي كه اعتماد من از ريسمان عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانة عشق مرا
با دستمال تيرة قانون مي بستند »
پنجره / ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
او دلش براي باغچه (جامعه) مي سوزد و به جراحي جامعه اميدوار است. و در كسي كه مثل هيچكس نيست پيش گويي مي كند و اميد موفقيتي جديد را مي دهد:
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش باماست، در نفسش با ماست ،‌در ]صدايش با ماست [
كسي كه مثل هيچ كس نيست/ ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
هر چند چراغ هاي رابطه خاموش اند و پرنده هم مردني اما مي توان پرواز را به خاطر سپرد !
ديدگاههاي فروغ
فروغ شاعر زندگي است،‌يك احساس و عاطفه شديد و هميشگي پشتوانه آثارش است كه به تدريج رنگ و بوي عرفان شرقي را به خود مي گيرد. همين روال به رشد و كمال انساني شعر او منتهي مي شود و به تدريج به صورت نوعي تعهد در زندگي وي تجلي مي يابد. او مستقل ،‌ خود ساخته و داراي تجربه هاي فردي و زنانه است، فروغ در آغاز ديد، حسي دارد و هيچ فلسفه خاصي را هم در شعرهايش دنبال نمي كند: « هيچ فلسفه خاصي را هم در شعر هايم دنبال نمي كنم. من فقط شايد بشود گفت كه يك جور ديدي دارم نسبت به قضاياي مختلف. منطق اين ديد حسي است»
اما در شعر فروغ به تدريج و علاوه برديد حسي، يك آگاهي هم همراه مي شود : «مي خواهم شعر دست مرا بگيرد و با خودش ببرد، به من فكر كردن و نگاه كردن، حس كردن، و ديدن را ياد بدهد، و يا حاصل يك نگاه، يك فكر و يك دير آزموده اي باشد. من فكر مي كنم كه كار هنري بايد همراه با آگاهي باشد، آگاهي نسبت به زندگي، به وجود، به جسم، 7»
بر همين اساس فروغ در تولدي ديگر، شاعري كامل است چرا كه فكر، حس و آگاهي باشعر وي توأم شده است. به نظر فروغ: «يكي از عيب هاي بزرگ شعر امروز ما همين است. يعني بي هدف بودن شاعر». 8
به نظر فروغ شاعر بي خودي نبايد شعر بگويد بلكه بايد هدف داشته باشد. ونيز «شاعر بودن يعني انسان بودن »9
و ادامه مي دهد بعضي از شاعران رفتار روزانه شان هيچ ربطي به شعرشان ندارد. يعني فقط وقتي شعر مي گويند شاعر هستند. بعد تمام مي شود. دو مرتبه مي شود يك آدم حريصِ شكمويِ ظالمِ تنگ نظرِ بدبختِ حسودِ فقير ومي گويد اين آدم ها را قبول ندارد. البته فروغ بسياري از شاعران سرشناس زمان خويش و اكنون را به زير مميز نقد مي كشيده و از اشتباهاتشان مي گذشته است اما حق با فروغ است كه شاعر در گام نخست بايد انسان باشد و هم چنين بي هدف برگرد شعر پرسه نزند. او همچنين معتقد است شاعر بايد شجاعت داشته باشد و مسائلي را كه لازم دارد در شعر وارد كند: « من به دنياي اطرافم ، به اشياء و اطرافم و آدم هاي اطرافم و خطوط اصلي اين دنيا نگاه كردم، ديدم كلمه لازم دارم. كلمه هاي تازه كه مربوط به همان دنيا مي شود. اگر مي ترسيدم مي مردم. اما نترسيدم . كلمه ها را وارد كردم»10
فروغ به نظر خودش خيلي دير با «نيما» و آثارش آشنا مي شود و ارتباط برقرار مي كند اما بعد از شناخت اوست كه بار فكري و كمال انساني نيما وي را تحت تاثير قرار ميدهد منتهي مي خواهد : «نگاه او را داشته باشم اما در پنجره خودم نشسته باشم ……….. گفت ببين اما ديدن را خودم ياد گرفتم» 11
زبان فروغ و واژه هاي شعرش
نزديكي زبان فروغ به زبان مردم و نيز آهنگ ملايم، صميمانه و غمناكش، موجب شده تا او با كلماتي شعرش و حتي زبان شعر فارسي را از فضل فروشي هاي رايج قرون ديرين نجات بخشد. به نظر او اوزان شعر فارسي استعداد توسعه يافتن را دارند. وي با گوش سپردن به سفارش نيما رد پاي او را دنبال مي كند: « اگر از من بپرسيد در زمينه زبان و وزن به چه امكان هايي رسيده ام، فقط مي توانم بگويم به صميميت و سادگي،… امكانات زبان فارسي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه مي شود ساده حرف زد»12
از نظر فروغ زبان فارسي علاوه بر خاصيت ساده حرف زدن، يك استعداد ديگرهم دارد (كه پيش تر بدان اشاره كرديم) و آن اين كه مي توان كلمات تازه اي از زبان را وارد شعر كرد. فروغ با وارد كردن كلماتي نظير طناب رخت، جمعه، عروسك كوكي و………. نه تنها زبان را از تكلف هاي فاضلانه نجات داد بلكه شاعر را هم از دروغ پردازي ها و فريب كاريهاي رايج نجات داد و حالا مي توان با وارد كردن كلمات تازه شعر را به زندگي مردم نزديك تر كرد.
وي در انتخاب واژگان، واقعي ترين و قابل لمس ترين آنها را برمي گزيند، حتي اگر شاعرانه نباشند و همين رفتار ذهني وي با واژگان شعرش، فرهنگِ واژگانيِ خاصِ وي را به وجود آورده است و واژه ها در اشعارش هاله معنايي خاصي دارد. فروغ از جنبه سمبليك و رمزي نيز واژگان را مورد استفاده قرار داده است.
مثلاً وقتي مي گويد: «به آفتاب سلامي دوباره خواهيم داد». «آفتاب» ،‌ رمز اميد و روشني است و يا «به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند» ابرها،‌ افكار تاريك و نااميد و بدبين و اندوه آلود است. «زمستان و برف» برايش مفهوم خوبي، پاكي، سفيدي آرام بخش و خلوت است و «تابستان» رمز زندگي و حتي گاه رمز ويراني .
«باغچه»،‌ رمز اجتماع و نيز خانواده «زمين »،‌ رمز هستي و وجود طبيعت ،«پنجره» ، رمز اميد و نور و روشني و اشراق ، «گيسو» ، اشاره به خود وي، «پرنده» ، رمز پرواز و انديشه و از واژه هاي مورد علاقه فروغ، «كوچه»،‌ رمز گذشته و دوران خوش كودكي و گذر عمر و نيز نمادي از زندگي و اجتماع و ……
و اما موضوعات مربوط به زن و شعر فروغ با يكديگر پيوندي ناگسستني دارند. فروغ جسورانه دنياي زنانه را بازگشوده و برغناي ادبيات عاطفي وصميمانه زبان فارسي افزوده است او با صداي خود سخن گفته از معشوق، از فرزند و ……
از چرخ خياطي، جاروو آشپزخانه و از ظلم هايي كه بر او رفته است. وي نيمي از هنرش را براي تجسم دردها و آلام آنان به كار گرفته است( كه خود بحثي مفصل و جداگانه را طلب مي كند) و اما نيم ديگر را به ساير همنوعانش هديه كرده است و روايتگر هراس انسان عصر خويش است.
و بالاخره وقتي در 24 بهمن، ساعت 4 بار نواخته شود او درجهان ما نخواهد بود تا ماشينش با ماشين بچه هاي مهد كودك برخورد نكند و به آنان آسيبي نرسد !
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست .




محترم رحمانی

magmagf
05-06-2007, 00:40
نامه شماره 4

پنجشنبه 20 تیر

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد نزدیک یک هفته است که من آمده ام و هنوز نامه ی تو نرسیده است . نمی دانم چرا برایم نامه ننوشته ای در هرصورت خواهشم از تو این است که زودتر نامه بنویسی چون مندر اینجا به شدت احساس تنهایی می کنم و تنها نامه های توست که می تواند مرا تسکین دهد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم کامی که از صبح تا شب با شیطنت و مسخرگی همه را مشغول می کند و من هم توی اتاق بالا یا برای خودم کتاب می خوانم یا چیز می نویسم و یا این که سری به مامان می زنم از روز اول برج قرار شده خودم غذای خودم را بپزم و بعد از آن با این ترتیب گمان می کنم که من هم مشغولیتی پیدا کنم
پرویز جانم نمی دانم تو آنجا چه می کنی و ما مثل این است که من و تو وقتی از هم دور می شویم هیچ کدام تکلیف خودمان را نمی دانیم و در عوض در کنار هم هستیم وضع روشن تری داریم.
راجع به کتابم باید بگویم که الان نسخه ی کامل با پشت جلد و عکس و مقدمه جلوی مناست یعنی از طرف بنگاه فرستاده اند کار کتاب تمام شده وتوی همین هفته به طور مسلم منتشر می شود مقدمه ای که شفا برایم نوشته بسیار جالب و خواندنی شده و بنگاه امیر کبیر از حالا خوش را برای چاپ دوم کتاب آماده کرده و معتقد است که کتابم خوب به فروش خواهد رفت من خیلی خوشحال هستم آنقدر که نمی توانم برای تو ننویسم شاید خوشبختی من تنها در همین باشد وقتی می بینم که می توانم منشأ اثری باشم و وجود عاطل و باطلی ندارم وقتی حس می کنم که در زندگی به چیزی دلبستگی و علاقه ی شدید دارم آن وقت از زندگی کردن راضی می شوم
پرویز نمی توانم میزان خوشحالیم را برای تو بنویسم این یکی از آرزوهای بزرگ من بود و مسلما بعد از این سعی خواهم کرد که آثار زیباتری به وجود بیاورم از وقتی که از پیش تو آمده ام دو قطعه شعر ساخته ام که وقتی آمدی برایت می خوانم یک قطعه را فرستادم برای مجله ی سپید و سیاه ( با پست ) که در شماره مخصوصش بگذارد یکی را هم هنوز فکری برایش نکرده ام
پرویزم حال خانم و پدرت و خسرو و دخی خوب است و با من در نهایت مهربانی رفتار می کنند آرزویم این است که تو زودتر بیایی چون تو را دوست دارم و زندگی دور از تو برایم ثمری ندارد هر چندخودم را با کتاب و قلم سرگرم می کنم ولی جای تو را هیچ یک از اینها پر نمی کند فردا صبح می روم پیش مامان و می خواهم با کلور بنشینم و خیاطی کنم من پیراهنی را که خریده ام هنوز ندوخته ام
پرویز زودتر بیا وفراموش نکن که همچنان دوستت دارم و به من اطمینان داشته باش و مطمئن باش که این بار بر خلاف میل تو رفتار نخواهم کرد .
منتظر نامه ی تو
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 5

سه شنبه 25 تیر

پرویز عزیزم پکت محتوی دو نامه تو امروز به دستم رسید و من ناچار برای جواب دادن به تو نامه ی درازی بنویسم و برای اولین مرتبه از سبک تو استفاده می کنم و به قسمت های مختلف نامه ی تو جواب می دهم
1- (تو می خواهی نامه ای پر زرق و برق و پر از جملاتی توخالی و مسخره را که ابدا معنی و مفهومی جز دروغ و حیله ندارد به نامه ی من رجحان دهی تو هنوز ظاهربین هستی )
این حرف صحیح نیست اگر تو به نامه ی من متوسل می شوی و آن را مدرک قرار می دهی من دلیل بزرگتری دارم و آن دلیل خود تو هستی . پرویز لابد نمی توانی این را قبول نکنی که خودت هم شباهت تامی به نامه ات داری و همان طور که میان نامه ی تو با نامه های فریبنده و سرار قربان صدقه تفاوتی وجود دارد خود تو هم با آدم های چاپلوس و زبان باز فرق داری . من اگر طرفدار آن نامه ها بودم از آن مردها هم می پسندیدم و همان طور که نامه ی تو را به سویت فرستادم خودت را هم نمی توانستم قبول کنم و به زندگی رضایت نمی دادم پس من در اینجا دو عمل مخالف انجام داده ام یعنی تو را خواسته و نامه ات را نخواسته ام از این دو عمل آن که در شرایط عادی و طبیعی انجام یافته قابل قبول است نه آن که در حالت و وضع غیر عادی .
من تو را بی آنکه کسی بتواند در عقیده ام رسوخ کند دوست داشته و پسندیده ام و در راه رسیدن به تو کوشش کرده ام و با کمال میل به ازدواج تو تن در داده ام ولی نامه را ...
پس من طرفدار آن نامه ها که تو می گویی نیستم ولی در این که نوشته ای ظاهربین هستم باز هم دروغ بزرگی نوشته ای
پرویز ایا فقط نوشتن یک نامه باعث کشف این همه عیب و نقص شده است ؟
اگر تو بخواهی آن نامه ی مرا دلیل ظاهربینی قرار دهی من هم این نامه ی تو را دلیل ظاهربینی می دانم زیرا همان طور که تو در آن موقع ( از دنیای صمیمیت و مهربانی که در قلب تو بود خبر نداشتم و برایش پشیزی ارزش قائل نبودم ) تو هم از انتظار و التهابی که مدت دو هقته قلب مرا می سوزاند .... ازامیدهایی که در دل خود می پروراندم ... از مزایایی که برای نامه ی تو قائل می شدم ... خبر نداشتی و هیچ کدام از اینها را نمی دانستی و فقط به ظاهر نامه ی من ... به جملات خشمگین من توجه کرده ای و آن را حمل بر ظاهر بینی من نموده ای . همان طور که تو نتوانسته ای دلیل این همه خشم و غضب را درک کنی و مقعیت مرا در نظر بگیری من هم نتوانسته ام به حالت تو در موقع نوشتن آن نامه توجهی داشته باشم و افکار تو را در نظر بگیرم .
2- ( تو حتی حاضر نیستی یک نامه ی مرا که بی آلایش و آراستگی ظاهر نوشته شده قبول نمایی ) این حرف صحیح نیست من همه ی نامه های تو را دارم در میان آنها نامه هایی پیدا می شود که بسیار ساده و عاری از هرگونه پیرایه است من همه ی آنها را خوانده و با خشنودی و رضایت قبول کرده ام زیرا در حالت عادی بوده ام از جانب تو نگرانی نداشتم و دو هفته از تو بی خبر نبودم ... می گویی چرا آن نامه را پس فرستادم ؟ وضع مرا در نظر بگیر حالت غیر عادی مرا در نظر بگیر خشم و عصبانیت مرا .... این نامه ی یک صفحه ای را بعد از دو هفته انتظار در نظر بگیر و بعد خودت قضاوت کن .
3- ( تو برای حرف من ارزشی قائل نیستی ) بعد نوشته ای که من نسبت به عشق تو بی اعتماد هستم و آن وقت مرا سرزنش کرده ای که چه طور می توانم مردی را دوست داشته باشم در حالی که به او اطمینان ندارم .
پرویز مگر تو نبودی که برای حرف ارزشی قائل نمی شدی و پیوسته عمل را درنظر می گرفتی .
پرویز ... من عملا به تو ثابت کرده ام که به عشق تو ایمان دارم و به وفاداری تو معتقد هستم . تو در عین حال که شوهر من هستی صمیمی ترین دوست من هم هستی ایا چه چیزی جز اعتماد و طامینان زیاد دوستی را به وجود می آورد مطمئن باش اگر من به تو اطمینان نداشتم تا به حال این زندگی را بر هم زده بودم من برای زندگی و عشقی که اعتماد و اطمینان به همراه نداشته باشد پشیزی ارزش قائل نیستم . من همه ی رازهای زندگیم را به تو گفته ام چیزهایی را که هیچکس نمی داند تو می دانی تو در غم و شادی من شریک هستی چه چیزی ایجاب می کند که من آن قدر با تو نزدیک وصمیمی باشم ایا جز اعتماد به عشق و محبت تو محرک دیگری هم وجود دارد ؟ پرویز من ظاهر بین نیستم این تو هستی که به جملات خشم آلود و غضبنک نامه های من متوسل می شوی به عمق موضوع توجه نمی کنی و بعد به من تهمت می زنی .
پرویز عزیزم من بیشتر از خودم به تو اطمینان دارم و به عشق و محبت تو ایمان دارم من راست می گویم و تو می توانی این قسمت از نامه ی مرا مثل سند گرانبهایی در نزد خودت نگهداری کنی.
پرویز من و تو بیش از آنچه بتوان تصور کرد با هم صمیمی و مهربان هستیم و مطمئن باش من به تو اعتماد دارم ولی این را هم در نظر بگیر محبوب من پرویز عزیزم من کمی کم ظرافیت هستم . زود عصبانی می شوم و زود فحش می دهم و زود هم پشیمان می شوم اگر به تو حرف بدی زده ام معذرت می خواهم .
4-( وقت تجدید نظر باقی ست چه بهتر که عوض چندین ماه و چندین سال از امروز سعی کنی طرف خودت رابشناسی اگر خوب انتخاب کرده ای که هیچ و گرنه آن که می خواستی و آن کسی که مشکوک نیستی و هر کسی که فکر می کنی 1/1000 من ممکن است نسبت به تو وفادار باشد انتخاب کن . )
من نمی دانم به این قسمت از نامه ی تو چه جوابی بدهم من هیچ کس را به قدر تو دوست ندارم و تو آن کسی هستی که من می خواستم و می پسندیدم تو حق نداری این حرف ها را برای من بنویسی من از زندگی با تو اظهار شکایت و خستگی نکرده ام . من هرگز به تو نگفته ام که مطابق میلم نیستی . من تو را شناخته و به روحیات تو آشنا هستم و با چشم باز تو را انتخاب کردم و از این حیث کاملا راضی و خشنود هستم تو کمال مطلوب من هستی .
پرویز خواهش می کنم این حرفها را برای من ننویس من نمی خواهم این حرفها رابشنوم من نمی خواهم میان من و تو از این چیزها باشد .
5- ( تو آدم خودبین و از خود راضی هستی )
پرویز من سابقا این طور نبودم و تو هرگز این حرفها را به من نزده بودی من کاری نکرده ام که سزاوار این همه تهمت باشم . اگر اظهار عشق علامت خودپسندی است من بعد از این دهانم را می بندم تو تصور می کنی من وقتی می گویم تو را زیاد دوستدارم مقصودم این است که تو شایسته ی این عشق نیستی و من بیشتر از آنچه که در خور توست تو را دوست دارم . من این طور نیستم تو اشتباه می کنی نمی دانی این حرفها چه طور قلب مرا به درد می آورد نمی دانی من وقتی می بینم که در نظر تو این طور جلوه کرده ام چه قدر متأثر می شوم . افسوس که من نمی توانم آنچه را که در قلبم وجود دارد به تو بفهمانم . ولی اگر تو مرا این طور شناخته ای ( هنوز دیر نشده تا وقت باقی ست تجدید نظر کن چه بهتر که عوض چندین ماه و چندین سال از امروز سعی کنی طرف خودت را بشناسی اگر خوب انتخاب کرده ای که هیچ و گرنه آن که می خواستی و آن کسی که خودبین و از خود رضی نیست وهر کسی که فکر می کنی 1/1000 من ممکن است نسبت به تو وفادار باشد انتخاب کن )
6-( تو آدم ناشناسی هستی پس از این همه دوستی و محبت تازه نسبت به من اظهار شک و تردید می نمایی تو مانند بچه هایی که چیزی به هم می دهند و تا پایان سال از دادن آن دم می زنند می مانی درست است که تو همه چیز خودت را به من داده ای .... ولی این همه گفتن ندارد . انسان وقتی چیزی را به کسی داد و خودش را جانا و مالا در اختیار او گذاشت اگر دائم بخواهد از این خودگذشتیگ صحبت به میان بیاورد به عقیده یمن ارزشی ندارد منت گذاشتن معنی ندارد )
چیز عجیبی است که تو تصور می کنی من برایت فدکاری کرده ام و من اگر کوچک ترین حرفی بزنم زودمیان این دورابطه برقرار می کنی و می گویی به رخ می کشی ! پرویز من هر چه فکر می کنم موردی پیش نیامده است تا من منافع خود را به خاطر تو زیر پا بگذارم . اگر ازدواج با تو فدکاری است اگر کوشش در راه رسیدن به تو فدکاری ست پس من این فدکاری ها را به خاطر خودم انجام داده ام نه به خاطر تو من هدفی داشته ام و در راه رسیدن به آن هدف کوشش کرده ام . اگر از خواست های تو پیروی کرده ام باز هم صلاح خودم را در نظر گرفته ام . من هرگز برای تو فدکاری نکرده ام و هرگز اعمال خودم را به رخ تو نکشیده ام .
تو بارها این حرف را به من زده ای و من همیشه سکت نشسته ام و این را در دل خودم پنهان کرده ام تو بارها به من گفته ای که سر تو منت می گذارم .
من برای تو کاری نکرده ام که سر تو منت بگذارم. من خودم را مدیون تو می دانم من سعادت خودم را از وجود تو می دانم آن وقت چه طور ممکن است سر تو منت بگذارم من کی خود را جانا و مالا در اختیار توئ گذاشته ام ؟ من کی همه چیز خود را به تو داده ام ؟ من چه دارم که به تو بدهم من هیچ چیز ندارم هیچ چیز جز خودم و فقط خودم را در اختیار تو گذاشته ام و هرگز هم سر تو منت نگذاشته ام زیرا عقیده دارم انسان هیچ چیز را نباید از محبوبش مضایقه کند چه قدر تو به من تهمت می زنی مثل این است که تازه مرا شناخته ای سابقا من این طور نبودم تو همیشه می گفتی که از من گله و شکایتی نداری مگر آن موقع کور و کر بودی ؟
من از این به بعد دیگر نه از عشق و محبت و نه از چیزهای دیگر اصلا حرف نمی زنم من دهانم را می بندم زیرا هر کلمه ای که از میان لب های من خارج شود معرف یکی از صفات بد من است و به طرز جدی تعبیر و تفسیر می شود . پرویز لازم نیست برای تسکین خشم و غضب خودت این قدر بهانه های ناپسند بتراشی چشمت را باز کن و بهتر مرا بشناس شاید من صفات بد دیگری هم داشته باشم شاید احمق و نادان و دزد و کور و کر هم باشم و تو تا حالا نفهمیده باشی و بعد پشیمان شوی
من حق ناشناس هستم راست می گویی من به خاطر این که تو مرا دوست داری روی دست و پایت بیفتم و گریه کنم . نمی دانم شاید هم این طور باشد شاید می خواهی آن چیزها را به خاطر من بیاوری درست است پرویز اگرتو نبودی من حالا باید در خانه پدرم با خفت و خواری زندگی کنم و همیشه این اسم برایم باشد که گناه کرده ام فاسد شده ام
تو اشتباه می کنی من هیچ وقت این بزرگ منشی و جوانمردی تو را از یاد نمی برم من خودم می دانم که موجود ناقصی بودم خودم می دانم که آنچه را که دختران دیگر داشتند من نداشتم وتو همیه این چیزها را نادیده گرفتی من می دانم که تو به گردم من حق بزرگی داری ولی من هرگز خودم را گناهکار نمی دانم من در پیش وجدان خودم سربلند هستم من وظیفه ی اخلاقی خودم را انجام داده ام و پکدامن و سالم تسلیم تو شده ام من هرگز پای از دایره ی عفاف و نجابت بیرون نگذاشته ام و با این همه تو حق داشتی مرا از خود برانی ولی این کار را نکردی مرا مثل همیشه دوست داشتی و هرگز سرزنشم نکردی ولی من این موضوع رافراموش نکرده ام و تنها فکرک این است که نسبت به تو وفادار و صمیمی باشم و تو را دوست داشته باشم تو حق نداری به من بگویی حق ناشناس ..... هیچ کس حق نارد مرا فاسد بخواند پرویز با من این طور حرف نزن من اگر بفهمم که تو در نجابت من شکی داشته ای خودم را می کشم و از دست این زندگی سراسر شک و تردید راحت می شوم !
راست است من حق ناشناسم من تو را کم دوست دارم من باید تو را در جای خداوند پرستش کنم پرویز من می فهمم که تو چه قدر به گردم من حق داری من می فهمم که تو عمل عجیبی انجام داده و برخلاف همه مرا باز هم دوست داری ولی به خدا و به آنچه که نزد تو مقدس است قسم می خورم من هرگز گناهی نکرده ام ایمان داشته باش به خدا دروغ نمی گویم
------------
این جواب نامه ی تو .... نامه ی دیگری هم هست که در آنجا هم تو به من حمله هایی کرده ای ولی دیگر خسته شدم دیگر دستم درد گرفته انشاءالله دفعه ی دیگر جوابش را می دهم
خدا حافظ تو
فروغ

magmagf
05-06-2007, 00:43
نامه شماره 6

پرویز امروز نامه ی تو رسید امیدوارم حالت خوب باشد حال من هم همان طور که خودتش تشخصی داد ه ای در اثر گردش های متعدد سر پل لاله زار و اسلامبول و نادری بسیار خوب است و اگر رفقای تو آن قدر شعور داشتند حتما این را هم به تو اطلاع می دادند نمی دانم منظورت از نوشتن این نامه چیست من نمی خواهم دروغ بگویم و اصراری هم ندارم که تو حرفهایم را باور کنی البته جایی که رفقایت این قدر اطلاعات مختلف و گران بها به تو داده اند دیگر من چه بنویسم که باور کنی ولی همان طور که بارها گفته ام باز هم م یگویم که برخلاف تصور تو من اصلا اهل این صحبت ها نیستم اگر تو نخواهی باور کنی خودم می دانم و ایمان دارم که هیچ یک از این صبحت ها صحیح نیست .
من خیلی میل دارم آن آقایی را که مرا سر پل به اتفاق پوران دیده ملاقا کنم و توی صورت او تف بیندازم برای این که من از وقتی که به تهران آمده ام خواهرم را سه دفعه دیدم که دو دفعه اش به خانه ی آنها رفتم و یک دفعه او به خانه ی مامان آمد و الان هم نزدیک دو هفته است که آنها به میگون رفته اند و خدا مرا نبخشد اگر من سر پل رفته باشم من نمی خواهم قسم بخورم ولی به مرگ کامی من حالا نزدیک سه سال است که اصلا سر پل را ندیده ام چه برسد به این که بخواهم در آنجا گردش کنم اما راجع به گردش من در اسلامبول به اتفاق جوانی که به نظر شما آن هم بی تردید فریدون آمده گمان نمی کنم کار خلاف شرعی انجام داده باشم البته من هم بشرم و وقتی از شهرستان دوری آمدم حتما برای خرید و تماشا به اسلامبول و لاله زار و نادری خواهم رفت ولی نه هرروز بلکه موافعی که آمده تا به حال می توانم بگویم که 5 مرتبه رفته ام آن هم سه دفعه به خاطر و به تقاضای خانمت و دو دفعه برای خرید لباس که می خواستم به عروسی ایرج بروم و اما آقایانی که مرا دیده اند وهمین طور آقای مهندس من در یک روز که خیابان بودم در سر خیابان نادری تا آخر نادری به قدر یک دوجین آشنای اهوازی دیدم یعنی دکتر طاهری خانم معاضد برادر خانم دکتر اسدیان آقای جمالی سه چهار تا بچه مدرسه اهوازی پسر آقای پیشکار آقای مهندس نادری بعد خانمش برادر خانم معاضد خانم سرهنگ مقامه و خلاصه دو سه نفر دیگر که اسمشان یادم نیست و اگر بنا باشد هر کدام از این اشخاص به تو اطلاع بدهند که مرا دیده اند دلیل این نیست که هر کدام مرا در روز خاصی دیده اند بلکه همان طور که نوشتم ممکن است در عرض یک روز انسان اشخاص متعددی را ببیند و این که نوشته ای آنها لاله زار گرد هستند و ممکن نیست در حوالی خانه ی خودمان مرا دیده باشند آن هم هوش سرشار و اطمینان فوق العاده ی تو را نسبت به من نشان می دهد به علاوه من اصراری ندارم که خودم را به تو بچسبانم تو می توانی اگر از زندگی کردن با من ناراحت هستی خودت را راحت کنی من می دانم که سرنوشتن از اول با بدبختی توام بوده و حالا هم تقریبا می توانم بگویم که خودم رابرای استقبال از هر نوع حادثه ای آماده کرده ام و اما این که نوشته ای وقتی به تهران بیایی حوصله ی گردش کردن نداری آن هم میل توست من که خودم می دانم به گردش و سینما نرفته ام و خدای من هم می داند حالا تو باور نکن و مرا به گردش نبر شاید ندانی که من کنج خانه و فکر کردن را بیشتر از همه چیز دوست دارم و خیلی ممنون می شوم اگر تو مرا به گردش نبری و اجازه بدهی این یک ماهه را هم کنج اتاق بنشینم وفکر کنم نوشته ای که ایا غذایم را خودم می پزم یا نه البته من چنین تصمیمی داشتم ولی با مخالفت مادرت روبه رو شدم و به علاوه من 15 روز در تهران یک شاهی پول نداشتم چه طور می توانستم خودم خرید کنم و غذا بپزم البته وقتی تو آمدی خودم کار خودم را می کنم و غذا می پزم
پرویز روی هم رفته از نامه ی تو این طور فهمیدم که به حرف رفقایت بیشتر از حرف من اهمیت می دهی البته هر کسی مسوول اعمال خودش می باشد و به افکار و عقاید خودش حکمفرمایی می کند زندگی من به حد کافی تلخ است و هیچ وقت تحقیراتی را که جلوی هر احمقی به من کرده ای و فحش هایی را که به من داده ای نمی توانم فراموش کنم و قلبم از درد و اندوه مالامال است دیگر سعی نکن که مرا بیشتر رنج بدهی شاید صلاح در این باشد که حرف های یکدیگر را باور کنیم نه حرف های مردم را چون مردم پشت سر من خیلی حرف ها می زنند البته من می دانم که تو همان طور که خودت بارها چه در تنهایی و چه جلوی اشخاص گفته ای زندگی کردن با مرا یک نوع گذشت و فدکاری می دانی و من حاضر نیستم تو را بیشتر از این با وجود کثیف و بی ارزش خودم ناراحت کنم هر وقت بخواهی و تصمیم بگیری من مثل یک سایه می روم و گم می شوم و تو دیگر هیچ وقت رنگ مرا نخواهی دید اما مواظب باش اشتباه نکنی و آنها که به دنبال طعمه می ایند و دست خالی بر می گردند افکارت را با دروغ های خودشان مغشوش نسازند من پک می مانم و پک مانده ام حالا تو و رفقایت هر چه می خواهند بگویند دیگر حرفی ندارم .
فروغ


نامه شماره 7

پرویز عزیم نزدیک یک هفته است که برایم نامه ننوشتهای نمی دانم علتش چیست بیشتر فکر می کنم که با من قهر کرده ای ولی باز هم نمی دانم به چه دلیل چون من کاری بر خلاف میل تو انجام نداده ام
پرویز امیدوارم در هر حال که هستی و هر نظری که نسبت به من داری فراموش نکنی که من همیشه تو را با تمام روح وقلبم دوست داشته ام و هیچ وقت به فکرم نرسیده است که جز تو می توان دیگری را هم دوست داشت پرویز نمی دانم راجع به من چه طور فکر خواهی کرد زندگی من مغشوش و در هم و ناراحت شده و من هیچ نمی دانم چه کار کنم اول فکر می کردم که علت نامه ننوشتن این است که خودت می خواهی بیایی و لی حالا دیگر این امید را ندارم چون مدتی نزدیک به یک هفته گذشته و باز هم از تو خبری ندارم البته تو حق داری از من قهر باشی حتی حق داری مرا طلاق بدهی یادم می اید پارسال یک دفعه جلوی خسرو و خانمت به من گفتی « هر کسی دیگر به جای من بود تا به حال تو را طلاق داده بود » هیچ وقت خاطره ی این حرف و اثر تلخی که روی من گذاشت از قلبم محو نمی شود حتما همان طور که تو تشخیص داده ای من لیاقت تو را ندارم و من نمیتوانم تو را در زندگی خوشبخت کنم و تو خیلی آدم صبور و با گذشتی هستی که تا به حال مرا نگه داشته ای البته تو می دانی که اگر تو مرا طلاق بدهی ان قدرها احمق نیستم که سر دو روز خودم را خراب و نفله کنم و به علاوه این موضوعی نیست که تنها برای من اتفاق افتاده باشد و گذشته از همه ی اینها من می توانم از بازوی خودم کار کنم و احتیاجاتم را رفع نمایم و معنی ندارد که فاسد و خراب بشوم با این همه هیچ وقت نمی خواهم از تو جدا بشوم و اغلب گوشه و کنایه های تو را مثل پارسال با کمال خونسردی تحمل می کنم و مفقط خاطره ی تلخش در روح و قلبم باقی می ماند پرویز با من قهر نکن چون اگر هم خطایی کرده باشم تقصیر خودم نیست من نمی توانم برای تو بگویم که چه قدر آدم بیچاره ای هستم من می دانم که شعر و هنر برایم خوشبختی نیاورد همچنان که برای هیچ کس نیاورده ولی من باز هم با تمام قوا آن را طلب می کنم و وقتی می بینم که از آنچه که می طلبم دور هستم و مرا محدود کرده ای دنیا در نظرم تاریک می شود و از زندگی بیزار می شوم من تو را دوست دارم حالا تو می خواهی مرا طلاق بده می خواهی هم نده این را بدان که تو تنها مرد زندگی من هستی و همیشه در هر حال خواهی بود .
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 8
...
چه قدر خودخواه و بی فکر می شوند ، ولی تو این طور نیستی ، تو حتی در آن حال هم پیوسته به فکر من بوده و سعی کرده ای تا آنجا که می توانی به من لذت دهی . من از تو شرمنده هستم . تو چرا این قدر خوب و مهربان و جوانمرد هستی . به خدا من شرمنده ی اخلاق تو هستم من از خودم بدم می اید ، زیرا خیلی بی چشم و رو هستم . این چیزها را نمی بینم و زود فراموش می کنم و آن وقت سر موضوع کوچکی موجبات اوقات تلخی و رنج بردن تو را فراهم می کنم .
به خدا شوخی بوده . تو حق داری مرا از خودت برانی . زیرا من زن بدی هستم . من قدر تو را نمی دانم . من پر رو و حق ناشناس هستم .
آه تو تصور می کنی جوانی و زندگی من بی تو ارزشی خواهد داشت ؟ تو تصور می کنی من جز در کنار تو می توانم از جوانی و حرارت ونشاط خود استفاده کنم ؟ نه به خداوند . پرویز باور کن من به تو احتیاج دارم به وجود تو احتیاج دارم و مردی جز تو در تمام عالم برای من وجود ندارد من فقط تو را دوست دارم و دوست خواهم داشت . تو با همه ی موجودانی که به اسم مرد روی زمین زندگی می کنند فرق داری . تو از همه ی آنها بهتر و بالاتر هستی . تو حق داری مرا کتک بزنی . زیرا من بد شده ام . خیلی بد شده ام . عوض این که تو شوهر خوب و دور افتاده ام را با خرف های شیرین تسلی دهم ، مرتب به تو فحش می دهم . زبان مرا باید برید . من سزاوار این مجازات هستم. به خدا اشتباه کردم . پرویز من کجا و هنر کجا . من کی هنرمند بوده و ادعای هنرمندی کرده ام من کی از هنر خود حرفی زدم . هنر من فقط فحش دادن است . مرده شور آن هنر را ببرند که بخواهد مرا از تو جدا کند ، من هنر را بی وجود تو نمی خواهم . اصلا من که هنرمند نیستم . مگر کسی توانست یک قلم دست بگیرد و دو سه جمله ی فارسی بنویسد هنرمند است . اگر من زن هنرمندی بودم بیش از همه چیز کاری می کردم که تو هیچ وقت از من نرنجی . هیچ وقت از دست من عصبانی نشوی .
من با هنر فرسنگ ها فاصله دارم. من غلط می کنم سر تو منت بگذارم و هنری را که ندارم به رخ تو بکشم . اگر من هنرمند باشم بسی تو از من هنرمندتری . هنر تو اخلاق پسندیده ی توست . من از تو خجالت می کشم.
پرویز تو حق داری با من هر طور که می خواهی رفتار کنی . من سزاوار هر گونه مجازات هستم . من حاضرم به خاطر این بی ادبی که کرده ام سخت ترین مجازات ها را تحمل کنم . تو مجازات مرا تعیین کن و در نامه ی اینده ات بنویس . من آن را اینجا بدون کمو کاست انجام می دهم . خواهش می کنم مرا مجازات کن.
پرویز من این فکر را از کله ات بیرون کن . هرگز به خودت تلقین نکن که پیر هستی . می دانم که خودم مسبب پیدایش این فکر هستم . ولی حالا خیلی پشیمانم . من از روی سادگی و سبک فکری خواستم شوخی کنم . عوض این که تو را بخندانم احساسات مردانگیت را جریحه دار ساختم . من خیلی شرمنده هستم . من معذرت می خواهم . مرا ببخش . من خیلی بی فکر هستم . بعد از این سعیمی کنم مثل یک آدم عاقل حرف بزنم .
من تو را دوست دارم و فقط مرگ می تواند میان ما جدایی بیندازد . این اختلاف هرگز میان ما وجود نداشته و کوچک تر از آن است که بتواند موجب ...!
پس پرویز من ، پرویز عزیز من . عصبانی نشو ، به من فحش نده . خودت می دانی که ما هر دو به عشق یکدیگر احتیاج داریم و این حرفها این نسبتها و تهمت ها چیزی جز تلخی و رنج به بار نمی آورد . من تو را دوست دارم و زیرا تو آن مردی هستی که صورت مشتهیات و آرزوهای باطنی من هستی و تو هم مرا دوست داری . زیرا مرا آن طور که خواسته ای یافته ای .
اگر من روزی به تو خیانت کردم ، تو حق خواهی داشت بدن مرا همان طور که گفته ای تکه تکه کمی و چشم های مرا با انشگت هایت در بیاوری و من همهمین طور . من هم در مقابل توهمین وظیفه را دارم و بعد از آن هم خودم را خواهم کشت .
من به تو ثابتمی کنم که زن هستم و زن بر خلاف نصور تو زیباترین شاهکار وجود است . زن دریای لطف و مهربانی ست . زن وفادار است و من تو را دوست دارم .
خداحافظ فروغ تو

saviss
10-06-2007, 02:26
چهل سال

ازدرگذشت فروغ فرخزاد گذشت

24 بهمن ( ماه د لو ) 1385

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

فروغ فرخزاد ( 1313 – 1345 خ )
فروغ فرخزاد از نوابغ شعر فارسی بود، پس از نیما همیشه در جایگاه خودش قرار داشت. او در زمره ی چهار شاعر نامدار احمد شاملو، سهراب سپهری واخوان یکی از بزرگترین شاعران امروز زبان فارسی شناخته شده است. شعر فروغ در درون مایه ی خویش از شعر این سه پهلوان همیشه معاصر نیز بر تری میکند. پس از پروین اورا از بزرگترین زنان شاعر فارسی سرا میشناسند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سیمین بهبهانی از فروغ سخن میگوید
بمناسبت چهلمین سال در گذشت او، همایش بزرگی در تهران برگزار شد. یکی از کسانی که در باب او سخن میگوید، خانم سیمین بهبهانی شاعر توانای غزل امروز است. سیمین که چندی پیش هشتاد ساله شد، در چشمهای خود قوت دید کمتری دارد، اما با این وجود بقوت خاطرات خویش از فروغ میگوید: اقتباس از سایت فارسی بی بی سی


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما حدود سال های ۳۳ و ۳۴ در منزل خانم فخری ناصری که خانمی اهل ذوق و فهميده بود جلسات ماهانه ای داشتيم. ماهی يک مرتبه آنجا جمع می شديم و غالبا من و فروغ و خانم لعبت والا و خانم رخشا و... بودند. گاه نادرپور و مشيری هم بودند. ساز و موسيقی داشتيم، شعر خوانده می شد، اخبار ادبی رد و بدل می شد.
اين جلسات حدود دو سال طول کشيد. فروغ هم در اين جلسات شعر می خواند، تازه کتاب اسير را منتشر کرده بود. مدتی بعد از شوهرش طلاق گرفت و چندی ناراحتی روحی پيدا کرد و بيمارستان خوابيد. بعد دوباره دورهم جمع شديم و فروغ هم در جلسات شرکت می کرد. اما ديگر حال و هوای جلسات مثل قبل نبود. اين جلسات تا حدود سال های ۳۷ و ۳۸ ادامه يافت.
آيا بعد همديگر را می ديديد؟ می دانيد فروغ خصيصه ذاتی اش يک جور پرخاشگری بود. يک شب از او رنجيدم و از آن بعد ديگر کنار کشيدم.
چرا رنجيديد؟ بهتر است ياد گذشته نکنيم. من فروغ را خيلی دوست دارم، هنوز فکر نمی کنم که مرده. او واقعا هميشه زنده خواهد بود و شعر او شعر بسيار خوب و جاودانه ای است.
از اشعار فروغ بگوييد. شعرهای اوليه فروغ بدون ترديد در قالب دو بيتی های نيمايی است. من، فروغ فرخزاد، نادر پور، فريدون مشيری و نصرت رحمانی با دوبيتی های به هم پيوسته نيمايی کارمان را آغاز کرديم و بعد هرکدام به شيوه ای روی آورديم.
البته من در کنار اين دوبيتی ها با غزل هم سروکار داشتم. من با اين دوبيتی ها شروع کردم و فروغ هم با دوبيتی های عاشقانه اش که به قول دکتر مجابی بسيار تنانه بود شروع کرد و خيلی هم موفق بود. تا مدت ها اينجور شعر می گفتيم. بعد من برگشتم به غزل و فروغ رفت به طرف شعر نيمايی و بعد از آن هم رفت سراغ وزن هايی که خودش عمدا آنها را مخدوش می کرد و بعد هم عمرش کوتاه بود فرصت کافی نيافت، اما در همان فرصت کوتاه کارهای درخشانی کرد.
به نظر شما مهم ترين ويژگی شعر فروغ چه هست و سير تکاملی اشعار او چگونه است؟
خصوصيت شعر فرخزاد همان احساس قوی و صداقتی است که در آنها هست. ولی در استواری کار، شعرهای تولدی ديگر واقعا شيوه ديگری دارد و آن نواقصی که در کارهای اوليه فروغ گاه ديده می شد به هيچ وجه در تولدی ديگر ديده نمی شود. در کتاب ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد می بينيم تقريبا وزن را رها کرده و شيوه هم عوض شده، يعنی در بند آن تصويرهای پی در پی و گرايش به زيبايی نيست و بيشتر حالت انديشه ورزی در شعرها پيدا می شود و يک گسستگی تفکر هم در آنجا ديده می شود.
به نظر شما وقتی فروغ وزن را کنار می گذارد موفق تر است يا قبل از آن مثلا در تولدی ديگر؟
در کارهای اوليه فروغ دو عامل موفقيت وجود داشت. يکی اينکه شعر ها بسيار ساده و روان بود و خواننده در اولين برخورد می توانست آنچه که شعر دارد را بگيرد. همان خصوصيتی که در شعر مشيری هم هست و اين سادگی و روانی هر جور خواننده ای را جذب می کرد.
بعد احساس قوی ای که داشت عاملی بود برای توفيق فروغ و علاوه بر اين ها آن جسارتی که در فاش کردن عواطف زنانه خود به خرج می داد و به طور مستمر اصرار داشت که در همه شعرهايش اين کار را بکند، برای مردم عجيب بود و آنها را به طرف شعرش متمايل می کرد و در شهرتش بسيار موثر بود.
واقعا من نمی توانم بگويم که شهرت او برای تماميت شعرش بود، بيشتر برای جسارت و بی پروايی او بود و بعضی ها سعی می کردند اين را به پای يک نوع گسست از سنت های دست و پا گير بگذارند که اين طور هم بود.
گذر از احساس به فکر را در ايمان بياوريم می بينيد؟
نه در تولدی ديگر می بينم. در تولدی ديگر درست است که بازهم آن جنبه احساسی هست و در بعضی شعرها هم هنوز به کلی تن را رها نکرده، ولی در کنار تن تفکر هم هست. اين تفکر را در دو کتاب قبل تر هم می توان ديد، اما آنجا فکر ناپخته است. ولی در کتاب تولدی ديگر فروغ کم کم به تفکری می رسد که به زندگی مردم و دردهای اجتماعش و به اختلاف سطحی که بين قشرهای مختلف جامعه هست فکر بکند.
در اين کتاب راجع به فلسفه و ماورالطبيعه فکر می کند و رگه های در شعرش ديده می شود که تا قبل از تولدی ديگر نبوده است.
آن گسست فکری که در ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد می بينيد چگونه است؟
گسست تفکر در شعر فروغ به ناچار است. از وقتی فروغ با دوربين و فيلمبرداری و عکس آشنا شد شعرش هم همان مايه را گرفت. شما وقتی دوربين دستتان است از صحنه های مختلف فيلم می گيريد. حتی اگر از داستانی هم بخواهيد فيلمبرداری کنيد تکه های مختلف را برمی داريد بعد اين ها را کنار هم می گذاريد و به هم ربط می دهيد. اين صحنه ها همه از هم گسسته هستند.
تفکر فروغ در اين شعرها به همين ترتيب است. اتفاقا حسن اش هم هست يعنی راجع به مساله ای صحبت می کند و بلافاصله در بند دوم شعر راجع به مساله ديگری صحبت می کند و در بند سوم باز تفکر تغيير می کند و بعد در آخر با يک پيوند ظريفی از تفکر آنها را به هم وصل می کند.
شما اشاره کرديد که فروغ در تولدی ديگر از خودش و تنش بيرون می آيد و بيرون را می بيند و به نظر می رسد در بعضی شعرها سياسی می انديشد و می بيند. آيا فروغ به سوسياليسم گرايش پيدا کرده بود؟
هر شاعر و نويسنده و هرکسی که با اجتماع خودش سروکار دارد ، يکجور چپ گرايی پيدا می کند و البته آزاديخواهی. فروغ به شدت چپ گرا نبود، ولی داشت می رفت مايه اش را پيدا بکند و اين کار نوعی جدا شدن از گذشته خودش بود. او به کلی از گذشته رها نشد، اما پا به اقليم های ديگر و مکان های تازه تری گذاشت و چشمش به روی انديشه ديگرگونی باز شده بود که جز خودش و معشوقش دنيا را هم زير نظر داشته باشد.
چطور است که سادگی کلمات به شعر فروغ جان می دهند ولی همين کلمات ساده در شعر ديگران گاه سبب افت آن می شود؟
زبان ساده اگر انديشه در آن باشد، لزوما شعر را پايين نمی آورد. البته هر قدر که شاعر مسلط به لغت باشد، سطح تفکر او هم بالاتر می رود. ما با لغت فکر می کنيم و وقتی فکر می کنيم لغات را پشت سر هم و در کنار هم می گذاريم تا آن تفکر شکل بگيرد. من منکر نيستم که مسلط بودن به زبان و مسلط بودن به لغات لازم انديشه را والاتر می کند، ولی لزوما هميشه اين طور نيست.
خود انديشه هم شکلی دارد مثلا وقتی فروغ می گويد که مثل تکه يخی می مانم که در اقيانوس رها شده ام و تکه تکه شدن را پذيرا می شوم، پشتش يک انديشه است. او از راز انفجار اوليه می گويد که وقتی دنيا می خواست بوجود بيايد آن چيز تکه تکه شد و اين همه ستاره و کهکشان از آن پيدا شد. ممکن است اين انديشه به صراحت در کلام فروغ نبوده باشد، ولی وقتی می گويد تکه تکه شدن رازی است که وحدت وجود را منعکس می کند، شايد که تفکرش برمی گردد به آغاز پيدايش جهان و به آن اشاره می کند.
اين مساله زياد مسلط بودن به لغات نمی خواهد ولی يک جور الهام می خواهد. ذهنی می خواهد که مطالب را بگيرد، شمی می خواهد که بدون آنکه زياد تفکر کند، مطالب را دريابد. اين دريافت و اين شم ذهنی در فروغ خيلی شديد بود.
آن گسست فکری که در ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد می بينيد چگونه است؟
گسست تفکر در شعر فروغ به ناچار است. از وقتی فروغ با دوربين و فيلمبرداری و عکس آشنا شد شعرش هم همان مايه را گرفت. شما وقتی دوربين دستتان است از صحنه های مختلف فيلم می گيريد. حتی اگر از داستانی هم بخواهيد فيلمبرداری کنيد تکه های مختلف را برمی داريد بعد اين ها را کنار هم می گذاريد و به هم ربط می دهيد. اين صحنه ها همه از هم گسسته هستند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تفکر فروغ در اين شعرها به همين ترتيب است. اتفاقا حسن اش هم هست يعنی راجع به مساله ای صحبت می کند و بلافاصله در بند دوم شعر راجع به مساله ديگری صحبت می کند و در بند سوم باز تفکر تغيير می کند و بعد در آخر با يک پيوند ظريفی از تفکر آنها را به هم وصل می کند.
شما اشاره کرديد که فروغ در تولدی ديگر از خودش و تنش بيرون می آيد و بيرون را می بيند و به نظر می رسد در بعضی شعرها سياسی می انديشد و می بيند. آيا فروغ به سوسياليسم گرايش پيدا کرده بود؟
هر شاعر و نويسنده و هرکسی که با اجتماع خودش سروکار دارد ، يکجور چپ گرايی پيدا می کند و البته آزاديخواهی. فروغ به شدت چپ گرا نبود، ولی داشت می رفت مايه اش را پيدا بکند و اين کار نوعی جدا شدن از گذشته خودش بود. او به کلی از گذشته رها نشد، اما پا به اقليم های ديگر و مکان های تازه تری گذاشت و چشمش به روی انديشه ديگرگونی باز شده بود که جز خودش و معشوقش دنيا را هم زير نظر داشته باشد.
چطور است که سادگی کلمات به شعر فروغ جان می دهند ولی همين کلمات ساده در شعر ديگران گاه سبب افت آن می شود؟
زبان ساده اگر انديشه در آن باشد، لزوما شعر را پايين نمی آورد. البته هر قدر که شاعر مسلط به لغت باشد، سطح تفکر او هم بالاتر می رود. ما با لغت فکر می کنيم و وقتی فکر می کنيم لغات را پشت سر هم و در کنار هم می گذاريم تا آن تفکر شکل بگيرد. من منکر نيستم که مسلط بودن به زبان و مسلط بودن به لغات لازم انديشه را والاتر می کند، ولی لزوما هميشه اين طور نيست.
خود انديشه هم شکلی دارد مثلا وقتی فروغ می گويد که مثل تکه يخی می مانم که در اقيانوس رها شده ام و تکه تکه شدن را پذيرا می شوم، پشتش يک انديشه است. او از راز انفجار اوليه می گويد که وقتی دنيا می خواست بوجود بيايد آن چيز تکه تکه شد و اين همه ستاره و کهکشان از آن پيدا شد. ممکن است اين انديشه به صراحت در کلام فروغ نبوده باشد، ولی وقتی می گويد تکه تکه شدن رازی است که وحدت وجود را منعکس می کند، شايد که تفکرش برمی گردد به آغاز پيدايش جهان و به آن اشاره می کند.
اين مساله زياد مسلط بودن به لغات نمی خواهد ولی يک جور الهام می خواهد. ذهنی می خواهد که مطالب را بگيرد، شمی می خواهد که بدون آنکه زياد تفکر کند، مطالب را دريابد. اين دريافت و اين شم ذهنی در فروغ خيلی شديد بود.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می توانيم بگوييم شهودی بود؟
بله می شود گفت.
اگر ايمان بياوريم را دوره گذر بدانيم ، می توانيم گذر از چه دوره ای به چه دوره ای بدانيم؟
بله دوره گذر کلام درستی است در اين باره. می توانيم بگوييم دوره گذر از دوره شاعر بی هدف بودن به شاعری که هدف مشخص و مطمئنی پيدا می کند. در تولدی ديگر فروغ هنوز سرگردان است، ولی در ايمان بياوريم به يک جايی رسيده که روی يک جهت مستقيم که بيشتر به جامعه، افراد، شکل زندگی که دارد، به محيط، به دنيايی که در آن متولد شده و.. متمرکز شده است.
شعرهای ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد را دوست نداريد؟ به نظر شما شعرهای خوبی نيستند ؟
چرا شعرهای خوبی هستند. در اشعار اين کتاب تکه به تکه فکر و انديشه هست.
در تولدی ديگر هنوز وزن نيمايی را رها نکرده است، البته جسته و گريخته بعضی جاها خدشه های وزنی دارد. ولی اين خدشه های وزنی در ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد خيلی بيشتر شده و به انفجار وزنی رسيده و آن را تکه تکه کرده است.
موسيقی شعر فروغ چگونه است؟ هر چه هست مثل موسيقی شعر اخوان نيست که در ذهن می پيچد.
اخوان در شکستن اوزان عروضی از خود نيما محتاط تر بود. اخوان با ساز و موسيقی آشنا بود و گاهی تار هم می زد و به همين دليل موسيقی را در شعر خودش با آوردن قافيه های جور به جور خيلی قشنگ پياده می کرد.
شعر شاملو هم موسيقی دارد، منتها موسيقی آن مثل موسيقی سمفونی است و دقيق و حساب شده و ميزان دار نيست. موسيقی هست که از طبيعت کلمات گرفته شده. کلماتی که صيقل يافته و پاکيزه و درخشان شده و خوش نوا است را کنار هم می نشاند و می بينيم که در شعر شاملو هم با اينکه وزن عروضی ندارد نمی توانيم يک کلمه را جا به جا بکنيم.
ولی فروغ در کتاب آخرش اين جور کار نمی کند و گاهی اوقات وزن را درنمی يابد، ولی راحت خوانده می شود و مشکلی در خواندن ايجاد نمی شود و توالی کلمات خودش دلنواز است.
خانم بهبهانی خودتان کدام شعر فروغ را دوست داريد؟
شعر تمام روز در آينه گريه می کردم (وهم سبز) را خيلی دوست دارم. معشوق من که شعر بسيار محکمی هم هست، مثنوی عاشقانه اش را خيلی دوست دارم. من از شعرهای فروغ لذت می برم از بعضی ها بيشتر و از بعضی ها کمتر. فروغ شعر بد خيلی کم دارد.
بعد از انقلاب شعرهای فروغ هميشه با سانسور چاپ شده و آن شعرهای خودافشاگرانه و به قول شما "تنانه" در همه چاپ ها حذف شده، شما هم معتقديد که اين نوع شعرها سبب به شهرت رسيدن فروغ شد. چطور است که نسل پس از انقلاب فروغ را بدون اين شعرها عزيز می دارد؟
متاسفم که بگويم کار تمام شاعران و نويسندگان و متفکران در اين سال ها سانسور شده و هيچ شاعر و نويسنده و انديشه ورزی نيست که کارش دچار تيغ سانسور نشده باشد. اما کتاب های چاپ قديم فروغ در خانه ها موجود است. ممکن است چندتا از شعرها سانسور شده باشد، اما بقيه اش هست.
اصلا شيوه و روال کار فروغ خودش جذابيت دارد و مردم آنها را دوست دارند.
بايد اين را هم بگويم که واقعا فروغ مظلوم واقع شده، از کلمه مظلوم خوشم نمی آيد، اما فروغ ستم روزگار را ديده، همين مرگ قضا و قدری فروغ ستم عجيبی بوده در حق او که در سی و سه سالگی و در دوران شکفتگی بيفتد و بميرد. واقعا وحشتناک است. چه کارها که می توانست بکند. همين که زندگی به او فرصت کافی نداد مردم را وادار می کند که محبت خاصی به او پيدا بکنند.
آيا از فروغ حاطره ای داريد که بخواهيد نقل کنيد؟
خاطره زياد دارم اما بيشتر دلم می خواهد که برای خودم باشند.
گاهی خيلی افسوس می خورم. هردوی ما خيلی جوان بوديم و هيچ به روزگار فکر نمی کرديم و هيچ فکر نمی کرديم که تيغ قضا و قدر اينقدر بيرحم باشد که چنان حادثه ای را برای فروغ پيش بياورد. ولی خوب اخلاق من و فروغ خيلی با هم فرق داشت. من بسيار مردم آميز و سازگار و اهل مدارا بودم و دلم نمی خواست کسی از من آزرده و ناراحت بشود ولی فروغ بسيار بی پروا بود و گاهی اوقات بی رحم می شد.
گاه رفتارش طوری بود که طرف را به قدر شکنجه آزار می داد. در اين کار او هم يک مساله روانی وجود داشت برای اينکه مردم فناتيک و خشک مغز به شدت با فروغ مشکل داشتند. نمی خواستند دخترشان شعرهای فروغ را بخواند و پشتش بد می گفتند. گاهی اوقات که فروغ آزرده و خشمگين بود خشم خودش را بی محابا بروز می داد و شايد هم حق با او بود.
اشاره کرديد که کار سينمايی فروغ روی شعر او تاثير گذاشت، آيا جز اين از چيز ديگری هم تاثير پذيرفت؟
بارها گفته ام، معاشرت با ابراهيم گلستان در فروغ تحول فکری عظيمی بوجود آورد. گلستان يک نويسنده پخته، با تجربه و آگاه از ادبيات دنيا در زمان خودش و مسلط به فيلم و سينما و در زمان خودش نابغه ای بود. اين آشنايی برای فروغ مانند دريچه ای بود که چشمان او را به روی دنيا باز کرد.
مراسم بزرگداشت چهلمين سال درگذشت" فروغ فرخزاد" شاعر ايراني، ساعت16روز سه شنبه 24 بهمن ماه 1385 خورشيدي در آرامگاه ظهيرالدوله ،در شهر تهران برگزار شد.

[/URL][ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


به گزارش "آتي بان" : محمد حقوقي(منتقد ادبي)، محمدعلي سپانلو(مترجم و محقق ادبي)، پوران فرخزاد( محقق ادبي) و پري صابري( نمايش نامه نويس و گارگردان) سخنراني کردند.
گفته مي شود ،فيلم "چهل سال پس از فروغ" در اين مراسم كليد بخورد. اين فيلم مستند كاري از "ناصر زراعتي" است.شعر خواني و اجراي موسيقي زنده از ديگر بخش هاي اين مراسم عنوان شده است.
امسال ،مسوول برگزاري مراسم ، فصلنامه تخصصي شعر «گوهران» خواهد بود.

قبل از آن لازم مي بينم پاسخ دوستاني كه پيغام گذاشته اند را بدهم . تشكر مي كنم از [URL="[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]"]ايراندخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ، امير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ، سياوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ، نون آزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) و تيام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزيز و ممنون از نظراتشون . جناب محمود رضا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) هم خيلي از دست من عصباني بودند و به مرا به دزدي متهم نمودند كه البته من جواب ايشان را برايشان ارسال كردم كه در رابطه با مطلب سپندار مذگان بود كه گويا منبع اصلي اين مطلب سايت ايشان (زنده رود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])) بود . همانطور كه قبلا گفته بودم اين مطلب را از يكي از دوستانم در ياهو 360 گرفتم و متاسفانه منبع آن را نمي دانستم . به هر حال اميدوارم كه اين سو ء تفاهم براي ايشان برطرف شده باشد .


آشنایی کوتاه با فروغ فرخزاد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

فروغ فرخزاد ( شاعر ايراني) 15/10/ 1313 خورشيدي در تهران متولد و 24/11/1345 در تهران به هنگام رانندگی بر اثر تصادف درگذشت و در ظهيروالدوله بالاتر از ميدان تجريش واقع در همين شهر به خاك سپرده شد.

فروغ علاوه بر به يادگار گذاشتن چهار مجموعه شعر: "اسیر" "دیوار" "عصیان" "تولدی دیگر" "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" در عرصه ترجمه و فيلمسازي نيز دست داشت كه بخشي از تلاش هاي وي عبارتند از:

ـ پیوند فیلم (یک آتش) که در سال ۱۳۴۱در دوازدهمین جشنواره ي فیلم های کوتاه و مستند و نیز در ایتالیا شایسته ي دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.
ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران به سفارش موسسه ي ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم آب و گرما.
ـ مدیر تهیه ي فیلم مستند موج و مرجان و خارا به کارگردانی ابراهیم گلستان.
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کاره ي دریا محصول گلستان فیلم.
ـ ساختن فیلم مستند خانه سیاه است از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برنده ي جایزه ي بهترین فیلم جشنواره اوبرهاوزن آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامه ي شش شخصیت در جستجوی نویسنده اثر لوئیچی پیراندلو در سال ۱۳٤۲
و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته از برناردو برتولوچی در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

24 بهمن 1384سالروز درگذشت فروغ فرخزاد ؛تهران ؛ ظهيروالدوله
24 بهمن 1384سالروز درگذشت "فروغ فرخزاد" تهران ؛ ظهيروالدوله. شاعران تهران و شهرستان با حضور خود ياداو را گراميداشتند.
عكس ها:روهام وزيري
منوچهر آتشى: فروغ درست در نقطه تلاقى بين نيما و نسل بعد از خودش قرار مى گيرد

منوچهر آتشي، فروغ فرخزاد را ادامه نيما مي‌‏داند و مي‌‏گويد: فروغ بدون ترديد ادامه نيما بود و توانست پيوندى بين شاعران بعد از نيما و خودش ايجاد كند.
آتشى, در گفت وگو با خبرنگار ادبى ايلنا افزود: فروغ درست در نقطه تلاقى بين نيما و نسل بعد از خودش قرار مى گيرد، چنان كه او عروض قاطع نيما را مي‌‏شكند و آن را با افاعيل كامل به كار نمى برد و آثارى با شكست وزن ارائه مى دهد.
اين شاعر پيش كسوت معاصر، افزود: شعر فروغ شعرى حسى و مفهومى است و براين اساس بايد گفت كه او شاعر زبان نيست، و اين ويژگى درست برعكس نيماست چرا كه نيما را مي‌‏توان شاعرى زبانى دانست.
سراينده مجموعه شعر "آهنگى ديگر" درباره كيفيت شعر فروغ تصريح كرد: او در تعقيب حسيات خود است و مدام از يك حالت به حالتى ديگر و از وضعيتى به وضعيت ديگر مى رود و اين كار را نيز به خوبى انجام مى دهد.
وى درباره ويژگي‌‏هاى شعر فرخزاد در زمينه وزن عروضى, اضافه كرد: فروغ شاعرى است كه بايد گفت شعر او هم با وزن است, هم بدون وزن, يعنى سروده هاى او درست بين شعر موزن و نزديك به شعر نثر قرار دارد.
آتشى با تاكيد براين نكته كه مسير حركت فروغ در شعر "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" به پايان رسيده است، گفت: زمانى حركت شعر مداوم مى شود كه از لحاظ موضوع، محتوا و احساس در يك سو حركت كند ولى زمانى كه تنها به يك جنبه توجه شود، شاعر قادر به پيش روى نخواهد بود و بر همين اساس بايد گفت كه شعر فروغ شعرى صرفا احساسى بود و اين شعر در جايى به پايان مي‌‏رسد.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

24 بهمن 1384سالروز درگذشت فروغ فرخزاد ؛تهران ؛ ظهيروالدوله
ياد دوباره تو، شمع و گل را كنار هم نشاند.
عكس ها:روهام وزيري

پوران فرخزاد: فروغ مثل خودش فكر كرد و مثل خود شعر نوشت

پوران فرخزاد، شاعر و نويسنده، نيز درباره خواهرش فروغ مي‌‏گويد: شعر فروغ به دليل سادگى و بيان حقيقت، هميشه پا برجاست، فروغ مثل خودش فكر كرد و مثل خود شعر نوشت، اما شاعرانى كه مي‌‏خواهند نقش يك مقلد را بازى كنند شكست مي‌‏خورند. فروغ در تمام دوران شاعريش از هيچ كس تقليد نكرد و مثل خودش سرود.
وى افزود: فروغ توانسته بود توسط شعر، به جهان‌‏بينى كلى برسد و بايد اذعان داشت كه اگر مرگ زود به سراغ او نمي‌‏آمد، حتما به جهان‌‏‏بينى وسيع‌‏ترى دست مي‌‏يافت.
اين نويسنده تاكيد كرد:‌‏ فروغ به اندازه خودش جهان را ديد، اگر او اتفاقات و حوادث دنياى ديوانه امروز را مي‌‏ديد با شناختى كه از او دارم حتما شاهد درخشش بي‌‏نظير او و بدون شك شاهد آثار مهمترى از او بوديم.
پوران فرخزاد افزود: فروغ در طول زمان زندگيش توانست با جهشى كه خاص او بود، از فرديت به كل برسد، او در شعرش، كيست جهان را به خوبى درك كرد.

رسول يونان: فروغ شاعر واقعيت هاست

يكى ديگر از شاعران معاصر، نيز در بيان ويژگي‌‏هاى شعر فروغ، معتقد است: فروغ فاضلانه سخن گفتن را خط زد و به سمت شعر واقعى رفت، شعر او نشاندهنده واقعيات جامعه است.
رسول يونان، شاعر، اظهار داشت: فروغ فرخزاد نخواست واقعيت و زندگى را به نفع خود تغيير دهد، او توانست زندگى را با تمام زشتي‌‏ها و كاستى هايش در شعر به تصوير بكشد.
اين شاعر معاصر معتقد است: فروغ شاعر واقعيت هاست، شعر او ارتباط تنگاتنگ با زندگى دارد، او واقعيت‌‏ها را در كنار احساساتش به تصوير كشيد و همه چيز را در شعرش ترسيم كرد، و به همين دليل شعر او ماندگار شد.
وى شعرفروغ را آئينه تمام نماى "زندگى" دانست و گفت: زندگى چيزى نيست كه بتوان آن‌‏را فراموش كرد، تصاوير منحصر به فرد شعر فروغ و سوژه‌‏هاى بكر موجود در شعرهاى او باعث شده كه فروغ شاعرى براى زمان‌‏هاى طولانى باشد.
يونان تاكيد كرد:‌‏ فروغ با زاويه ديد منحصر به فرد خود به زندگى نگاه كرده و زندگى يك زن ايرانى را به تصوير كشيده است.
احمد رضا احمدى: فروغ واقعيت ها را به انسان امروز نشان مى دهد

احمد رضا احمدي، شاعر، معتقد است: فروغ بيش از اينكه به عنوان شاعرى اجتماعى مطرح باشد، شاعرى فلسفى است.
احمدى, ماندگارى شعر فروغ در ادبيات تاريخى ايران را نشات گرفته از آن دانست كه فروغ از تجربه شخصى خود در شعرش حرف زده است.
وى گفت: اصولا بيشتر شاعران از بيان تجربيات شخصى خود ترس دارند اما فروغ توانست تجربيات شخصى خود را در شعرش به خوبى بيان كند.
احمدى تاكيد كرد: مهم ترين عاملى كه توانست فروغ را "فروغ" كند، صداقت او در بيان احساسات و نگاه او به زندگى بود.
اين شاعر تصريح كرد:‌ فروغ هيچ گاه در زندگى از كسى تقليد نكرد.
وى خاطرنشان ساخت: فروغ در اواخر عمر خود به بيان كلى از زندگى رسيده بود و حس مرگ در اشعار آخر او به وضوح به چشم مي‌‏خورد و اين براى شاعرى به سن او بسيار تعجب برانگيز است.
احمدى اضافه كرد: شعر فروغ نظير اشعار سهراب سپهرى مطالب غيرعادى ندارد و آرايش نشده است، بلكه فروغ واقعيت ها را به انسان امروز نشان مى دهد.
على باباچاهى: گفتمان اوزان در شعر فروغ ديده مى شود
على باباچاهي، شاعر ومنتقد نيز، درباره فروغ و اشعار او مي‌‏گويد: وزن در شعر فروغ همچون نخى نامرئى در ميان سطور و كلمات شعر ديده مي‌‏شود و از طريق پيوند حداقل دو وزن، به گفتمان اوزان روى مي‌‏آورد.
وى افزود: فروغ در زمينه وزن يا موسيقى از جمله شاعران اهل مدارا و تساهل است، او مانند نيما و شاملو بر اساس ديدگاه هاى خود دست به آفرينش آثارى ماندگار مى زند.
اين شاعر و منتقد معاصر در پاسخ به اين پرسش كه اگر فروغ زنده مي‌‏ماند به شعر كوتاه روى مي‌‏آورد، گفت: اين يك نوع پيش بينى است كه بر مبناى واقعيات ملموس بيان نشده است، از كجا معلوم كه فروغ درمواجهه با مسايل اجتماعى و سياسى جديد و يا دست يافتن به تعاريف جديدتر از عشق، حركت و زندگي، به تحولى تازه نمي‌‏رسيد.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

اخوان ثالث

چه درد آلود و وحشتناک

نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود این تیر بی رحم از کجاآمد

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون خوشخوان نیز

چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر

بسی پیغامها سوگند ها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار،ای خدا ای داور ای دادار

تو را هم با تو سوگند ،آی

مبادا راست باشد این خبر ،زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا،خداوندا

به هر چه نیک و نیکی،هر چه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین،تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم،اگر خون من او را بکار آید دریغی نیست

تو کاری کن بتوانم ببینم زنده ماندست او

و بینم باز هست و باز خندان است خوش ،بر روی دشمن هم

و بینم باز

گشوده در به روی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او...

الا یا هر چه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نبات از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

و سوگندی و زنهاری

الا یا هر چه هستِ کائنات از تو

به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم - بی شک - همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر ،زنهار

مکن ، مپسند این ، مگذار

ببین ، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری ،همین یک آرزو ، یک خواست

همین یک بار می خواهد

ببین ، غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا ، به حق هر چه مردانند

ببین ، یک مرد می گرید........

چه سود اما ، دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما،دولت ما،نور ما، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشا دخت شعر آذمیزادان

نهان شد رفت،

از این نفرین شده ، مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند

آن آزاده،آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک و اکنون آسمانها را ز چشم اختران دور دست شعر

به خاک او نثاری هست ،هر شب ،پاک

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سهراب سپهری

دوست
بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و باتمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد
براي ما يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
راي خوردن يك سيب
چه قدر تنها مانديم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

احمد شاملو

مرثيه احمد شاملو

به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم
در آستانه دريا و علف

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟

***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد

پس به هيئت گنجي در آمدي
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است

***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را

magmagf
11-06-2007, 19:31
نامه شماره 9

شنبه 26 تیر

پرویز محبوبم امیدوارم حالت خوب باشد اینن امه را اولین روز ورودم به تهران برای تو می نویسم سعی می کنم جریان مسافرت را هم برای تو بنویسم هر چند که وقتی که از اهواز حرکت کردیم کوپه ی ما خالی بود ولی در بین راه عده ی زیادی عرب سوار شدند و ریختند توی کوپه ی ما و بلافاصله کثافت کاری شروع شد آن قدر سر و صدا می کردند که نزدیک بود دیوانه بشوم بالاخره شب یک آقایی آمد و گفت که تو در ایستگاه سفارش مرا به او کرده ای و گفت که فقط می توانم شما را برای خوابیدن به درجه یک ببرم فقط باید تفاوت قیمت بلیت را بدهید و من خیلی عصبانی شدم چون به این عمل نمی شد اسم توجه و کمک داد در هر صورت 10 تومان دادم و شب با کامی رفتیم درجه یک خوابیدیم چون به هیچ وجه نمی شد توی آن کوپه و میان عرب ها حتی یک نقطه ی کوچک خالی برای نشستن پیدا کرد شب هم آن قدر گرم بود که به هیچ وجه نخوابیدم ولی در عوض روز به ما خیلی خوش گذشت چون آقایی که در قطار بود و بعدا معلوم شد که برادر آقای جلیلی مدیر کل امور مالی راه آهن است و پدر تو را می شناسخت وقتی فهمید ما با او نسبت نزدیک داریم به ما خیلی کمک کرد و گفت که اگر زودتر فهمیده بودم شب را هم خودم برایتان جای بهتری تهیه می کردم خلاصه رفت و در یکی از کوپه های خالی قطار بهتری تهیه می کردم خلاصه رفت و در یکی از کوپه های خالی قطار را دستور داد تا باز کردند و یک کوپه ی خالی در اختیار ما گذاشت و بعد هم مرتب از لحاظ آب خوردن که در قطار مثل کیمیا شده بود به ما کمک کرد ومرتب به کامی اب می داد و لی از فرامرز نگو او اصلا کاری به کار ما نداشت هر چند که من اصولا احتیاجی به کمک او نداشتم و خودم تنهایی می توانستم کارهایم را انجام بدهم ولی او اصلا مثل این که پسرخانه ی تو نیست و ما را نمی شناسد حتی وقتی به تهران رسیدیم با وجود اینکه خسرو هم آمده بود ایستگاه هیچ کس به ما همراهی نکرد و من خودم یک تکسی گرفتم و رفتم منزل البته اینها مطالبی است که فقط به عنوان گزارش مسافرت برای تو می نویسم نه گله و امیدوارم تو هم در این مورد این طور فکر کنی اول رفتم پیش مامان چمدان هایم را گذاشتم و دست و صورت و تنم را شستم و لباس هایم را که به کلی سیاه شده بود عوض کردم و بعد رفتن پیش مادرت کامی همه را می شناخت و باز شروع کرده بود به شلوغ کردن مدتی بودیم دخی همان روز صبح رفته بود واریان و من او را ندیدم بعد آمدیم منزل و چون خسته بودم خوابیدیم وامروز هم پوران می اید اینجا من به علاوه باید حمام بروم و تصمیم دارم عصر چمدان هایم را بردارم و بروم پیش مادرت و امیدوارم از من راضی باشی در هر حال از اهواز تا تهران نزدیک 30 تومان خرج کردم بدون اینکه یک خرج اضافی شده باشد مخارج حمل اثاثیه و حمال و تکسی و تفاوت بلیت و امثال اینها و غذا . برای دیدن کتابم اقدامی نکرده ام و گمان نمی کنم کاری کنم که تو ناراضی بشوی . این جریان مسافرتم اما حالا برویم سر اصل مطلب خودمان .
امیدوارم که تو در غیاب ما زیاد ناراحت نشوی همیشه وقتی از تو دور می شوم این را درک می کنم که زندگی دور از تو برای تو امکان ندارد و من و تو هر قدر هم با هم دعوا کنیم هیچ وقت قلب هایمان از هم جدا نمی شوند پرویزم نمی دانم زندگی ما چرا این طور شد من همیشه فکر می کنم که اگر این طور نبود ایا ما خوشبحت تر نبودیم ولی در عین حال این را قبول می کنم که محال است درزندگی این موارد پیش نیاید در هر حال تو باید این را تا به حال درک کرده باشی که من دوستت دارم و هیچ کدام از این حوادث و ناملایمات نتوانسته است محبت و عشق مرا نسبت به تو تقلیل دهد پرویز جانم خواهش من از تو این است که در باره ی من به هیچ وجه ناراحت نشوی من حرف های تو را قبول می کنم و تو خودت وقتی بیایی متوجه این نکته خواهی شد ولی در عین حال چیزهایی دردلم هست که همیشه رنجم می دهد . تمام دردها و ناراحتی های من از آنجا ناشی می شود و نمی دانم کی راحت می شوم و کی زندگی مرا رها می کند پرویز تو مرا نمی شناسی یعنی عمق روح و فکر مرا نتوانسته ای بخوانی گاهی اوقات از قضاوت هایی که راجع به من می کنی و با کمال اطمینان و ایمان هم می کنی آن قدر تعجب می کنم و آن قدر ناراحت می شوم که حد ندارد شاید من یک زن بد و بدبختی باشم ولی تا آنجا که خودم می دانم به تو نمی خواهم بدی کنم چون تو را دوست دارم فقط گاهی اوقات دیوانه می شوم و حرکاتی از من بروز می کند که خودم هم بعدها پشیمان می شوم پرویز مرا ببخش اگر بدخط می نویسم البته این نامه ی مرا به حساب نگیر شاید عصر برای تو نامه ی مفصل و خوب بنویسم اینجا آن قدر بچه ها سر و صدا می کنند که انسان اصلا هیچ چیز نمی فهمد منتظر نامه ی تو هستم امیدوارم گرما زیاد تو را ناراحت نکند . از لحاظ غذا سعی کن برنامه ی مرتبی تهیه کنی آرزوی من این است که زودتر بایی تا من در کارهایم آزادی بیشتری داشته باشم و بتوانم به اتکاء تو پیش بروم . پرویز تو را دوست دارم حرفم را باور کن .
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 10

دوشنبه 28 تیر

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم و با بی صبری انتظار ورود تو را می کشم دیروز برایت یک نامه نوشتم و امروز هم دومین نامه را می نویسم از روز شنبه عصر آمدم پیش مادرت و حالا مشغول زندگی هستم هوای تهران بر عکس آنچه که روزنامه ها نوشته اند بسیار خوب است یعنی برای ما ! آنجا را که دیگر نمی دانم حتما زیاد فرق نکرده پرویزم راجع به کتابم به امیرکبیر تلفن کردم و یک نسخه را فرستادند منزل و من نشستم غلط گیری کردم و امروز هم قرار است بیایند و ببرند شعر ستاره ها و یک شب هم هست یعنی به کتاب اضافه شده مقدمه ی شفا هم بسیار خوب بود و خلاصه گویا روز شنبه دیگر منتشر بشود همان طور که تو گفتی با هیچ کس تماس نگرفتم حائری دو سه مرتبه تلفن کرد و مرا به انجمن دانشوران دعوت کرد و گفت قبلا به مهمانان قوا داده ام شما را دعوت کنیم و اصلا این مجلس به افتخار شماست ولی من همان طور که به تو قول داده بودم معذرت خواستم و گفتم فعلا فکر کنید که من هنوز در اهواز هستم البته وقتی شوهرم آمد با کمال میل
کتابم بسیار قشنگ چاپ شده و مخصوصا پشت جلد آن بسیار عالی است اگر من کتاب را نمی دیدم با غلط منتشر می شد و امیدوارم تو دیگر اعتراض نکنی که چرا به امیرکبیر تلفن کرده ام
پروز جانم نمی دانم تو آنجا چه می کنی نامه ات که هنوز نرسیده ولی آرزویم این است که در هر حال خوشبخت و راضی باشی دیروز رفتم بازار و مقداری پارچه خریدم البته نه مقداری ... چون آن وقت خیال می کنی 10 یا 20 متر نه ... فقط یک پیراهنی ... آن هم چون پارچه اش معرکه بود و ارزان .
پرویزم حالا چون تازه دو سه روز است که از تو دور شده ام و اطرافم را هم بچه ها گرفته اند زیاد ناراحت نیستم ولی وقتی دیدار آنها برایم عادی شد آن وقت دوری تو را بیشتر حس خواهم کرد همیشه در زندگی به تو احتیاج داشته ام چه آن زمانی که با هم قهر بوده ایم و چه آن زمانی که حالت عادی داشته ایم در همه حال حس کرده ام که تنها تکیه گاه من تو هستی گاهی اوقات فکر می کنم که چرا باید وجود کثیف من زندگی تو را تا این حد ناراحت و پر از سر و صدا کند از خودم به شدت متنفر می شوم و آرزو می کنم که بمیرم و در عوض تو خوشبخت باشی و مردم نگویند که من زن بدی هستم تو مرا خوب می شناسی من از هیچ چیز نمی ترسم و اگر تصمیم بگیرم هیچ کاری برایم غیر عملی نیست من از این که مدتی ست زندگی تو را تلخ کرده ام رنج می برم و افسوس می خورم که چرا نمی توانم مثل زنهای دیگر قانع و راضی باشم و این قدر آرزو در دلم نهفته است و چرا زندگی یکنواخت روزانه مرا قانع نمی کند بدون شک روزی خواهد رسید که من از دست افکار خودم و از دست بار گران عذاب که بر دوش دارم فریاد بزنم و باز هم ناچارم از تو کمک بخواهم زیرا جز تو کسی را ندارم و تو در عین حال که درد من هستی دوای درد من هم هستی و من نمی دانم تو را چه بنامم دوستت دارم دوستت دارم مثل یک بچه ای که به آغوش گرم مادرش بیش از هر چیز دیگری علاقه دارد و اگر مادرش او را به سختی تنبیه کند باز به دامن او پناه می آورد
پرویز امیدوارم نامه ی من تو را خسته نکرده باشد و در عین حال باز مثل پارسال نگویی که نامه هایت لحن دیگری پیدا کرده با همین راضی باشی چون حقیقت است و گمان نمی کنم از سوز و گداز دروغی که دیگر به من و تو نمی اید خوشت بیاید امیدوارم زودتر بیایی منتظر نامه ی تو هستم
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 11

شنبه 29 تیر

پرویز محبوبم دیروز جمعه بود . من مثل همیشه از صبح به خانه ی شما رفتم . خانه ی شما حالا دیگر خیلی خلوت شده تو نیستی خسرو هم رفته دماوند بقیه هم که اصلا سر و صدا ندارند . روز خوشی بر من گذشت .
پرویز جان حالا که من و دخی با هم دوست شده ایم من تا حالا نمی دانستم که دخی این قدر شیطان است دیروز بعد از ظهر ماها این قدر خندیدیم که همه از خواب بیدار شدند من و دخی می خواهیم هفته ی اینده با هم یک عکس برداریم و برای تو بفرستیم قرار شده است نصف پولش را من بدهم و نصفش را او . سر غذا منوچهر از ما عکس برداشت عصر هم خانم جانت من و دخی را بع گردش برد رفتیم نزدیک های آب کرج و یک قدری قدم زدیم و خورکی هم برایمان خرید شب هم که من می خواستم به خانه برگردم آقا جانت یک شیر دو تا صابون و یک مجله ی مصور به من داد .
پرویز حان من از همه کسانی که در غیاب تو به من محبت می کنند بی ادازه ممنون هستم . دلم می خواهد وضعی پیش بیاید و من بتوانم از این همه لطف و مهربانی به نحو مطلوبی سپاسگزاری کنم . بهترین ساعات عمر من در میان آنها می گذرد و هر چند که همیشه نبودن تو مرا آزار می دهد ولی آنجا برای من از همه جا بهتر است .
پرویز عزیزم اینجا دو سه روزه همه ی فکر من در اطراف زندگی آتیه ام دور می زند نمی دانی چه فکرها می کنم چه نقشه ها می کشم و چه برنامه هایی تنظیم می کنم اگر بدانی به من می خندی چون من خودم هم در میان این همه نقشه وبرنامه سرگردان مانده ام .
تو را در نظر مجسم می کنم بچه مان را . خودم را خانه مان وهمه چیز در نظرم جلوه ی مطبوعی دارد من به زندگی آتیه ام بسیار خوش بین هستم پرویز به خدا من وقتی فکر می کنم که خانم خانه ای شده ام و مثلا صبح باید بلند شوم و برای شوهر خوبم صبحانه درست کنم قلبم از شوق می لرزد من پیوسته انتظار آن روزها را می کشم من دلم می خواهد تو زودتر بایی و آروزهای من تحقق پیدا کند .
دل من خیلی چیزها می خواهد نگاه من تا به روی یک زن و مرد جوان که دست در دست هم انداخته و از خیابان می گذرند م یافتد بی اختیار تو را آرزو می کنم دلم از بغض و حسد فشرده می شود من تازگی ها جسود شده ام و جز به هیچ کس دیگر حسودی نمی کنم .
پرویز عزیزم محبوب دلم زودتر بیا من آرزوی دیدار تو را می کشم من دلم می خواهد زودتر بیایی من تو را خیلی دوست دارم ..
خیلی .... همان قدر که تو مرا دوست داری و شاید بیشتر پرویز من دلم برای تو خیلی تنگ شده زودتر بیا می دانم که هر قدر بگویم زودتر بیا در تاریخ آمدن تو تأثیری نمی کند زیرا تو می ترسی آلت دست من شوی ولی باز هم می گویم زودتر بیا تو را به خدا زودتر بیا
تو را می بوسم
فروغ

magmagf
13-06-2007, 22:35
نامه شماره 12
شنبه 31 تیر

پرویز جانم نمی دانم چرا برای من نامه نمی نویسی خیلی ناراحت هستم الان نزدیک 6 روز است که آمده ام و از تو هیچ خبری ندارم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم ولی من خودم نمی دانم چرا مدتی است این قدر ناراحت هستم مثل این است که اعصابم دیگر قدرت تحمل هیچ چیز را ندارد آنقدر ضعیف و خسته هستم که با کوچک ترین ناملایمتی از زندگی سیر می شوم بدتر از همه تو هم نیستی و من نمی دانم به چه ترتیب خودم را تسکین بدهم پرویز با بی صبری منتظر آمدن تو هستم کار کتابم همان طور که برایت نوشتم قرار بود امروز منتشر بشود ولی باز گویا اشکالاتی پیش آمده ودر هر حال شنبه ی دیگر حتمی است پرویزم من از تنهایی خیلی ناراحت هستم و بالاتر از همه نمی دانم چرا از اینده این قدر می ترسم یک حس نامعلومی پیوسته مرا مضطرب می کند و نیم دانم اسمش را چه بگذارم مثل این است که حادثه بدی در کمین من نشسته همیشه خودم را در معرض خطر می بینم و حس می کنم که یک آدم بدبختی بیشتر نیستم چون روحم متزلزل و اعصابم ضعیف شده . پرویزم نمی دانم برای تو چه بنویسم تو که مرا فراموش کرده ای و اصلا برایم نامه نمی نویسی ولی آرزویم این است که هر جا که هستی خوش و خوشبخت باشی برای من این مهم نیست که تو برایم زیاد نامه بنویسی مهم این است که دوستم داشته باشی و این را هم بدانی که من دوستت دارم
پرویز جانم دیشب کامی با کلور و فریدون و بچه ها رفته بود کافه شهرداری و خلاصفه وقتی آمد خیلی خوشحال بود چون می دانی که وسایل بازی برای بچه ها در آنجا فراوان است و خلاصه تصمیم گرفتم گاهی اوقات او را همراه بچه ها بفرستم چون در منزل همبازی ندارد و وقتی هم می رود پیش مامان عوض بازی کردن به سر و کله ی همدیگر می پرند و خوب نیست پرویز من با پدرم قهر هستم و دیگر هیچ وقت با او آشتی نمی کنم چون او مرا دوست ندارد و از گفتن هیچ حرف مبتذلی پشت سر من خودداری نمی کند و من هم تصمیم گرفتم که به هیچ وجه او را نبینم و تا حالا هم ندیده ام و امیدوارم هیچ وقت مجبور نشوم او را ببینم پرویز جانم دوستت دارم و منتظر آمدنت هستم .
فروغ


نامه شماره 13
سه شنبه 3 مرداد

پرویز امروز بعد از 10 روز نامه ی تو برای من رسید از این که یادی از من کرده ای ممنون هستم و آرزویم این است که کسالتت زودتر برطرف شود و زودتر به تهران بیایی در این که من تو را دوست دارم هیچ شکی نداشته باش ولی در این که موجود خوشبختی هستم و ایا توانسته ام تو را هم خوشبخت و راضی نگه دارم همیشه شک دارم پرویز امروز وقتی نامه ی تو را خواندم بی اختیار قلبم فرو ریخت ن نمی خواهم تو را در زندگی رنج بدهم پروز من لیاقت تو را ندارم و باید دنبال سرنوشت تیره ی خودم بروم تو هیچ وقت نباید به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که دیگر به هیچ چیز توجهی ندارم وقتی با تو هستم و وقتی تسلیم زندگی عادی می شوم حس می کنم و برایم ثابت می شود که پیشرفتی عایدم نخواهد شد و وقتی تصمیم می گیرم از توجدا شوم موجی از عشق و محبت قدم را فرا می گیرد و زبون و بیچاره ام می کند پرویز مدتی ست که بدبخت هستم بدبخت نمی دانم چه سرنوشتی انتظار مرا می کشد از اینده بیمی ندارم زیرا بالاتر از همه چیز مرگ است و اگر من بمیرم بدون شک هم تو را راحت کرده ام و هم خودم را ولی من نمی خواهم وجود من باعث ننگ و عذاب تو باشد نمی خواهم محبت من تو را حقیر کند و به من رحم کنی پرویز زودتر بیا و مرا نجات بده این نامه را از ته دل برای تومی نویسم هیچ طاهر سازی نمی کنم نیرویی در درون من بیدار شده و به من امر می کند که بیشتر ازاین تو را عذاب ندهم پرویز من حاضرم بمیرم حاضرم بمیرم و در عوض دیگر مجبور نباشم به خاطر شوقی که در دل دارم تو را عذاب بدهم پرویز سرنوش من از سرنوشت تو جداست مثل این که مرا برای بدبختی و زجر کشیدن آفریده اند نمی خواستم این مطالب را برای تو بنویسم ولی دیگر نمی توانم دیگر قدرت کتمان کردن ندارم دیگر از هیچ چیز نمی ترسم ولی در عین حال خودم را فدای سعادت تو می کنم نگو چرا چون می دانم که وجود من در حقیقت باعث عذاب خاطر توست پرویز بیا و هر چه خواهی با من بکن در عوض من دیگر در زیر فشار این باری که بر دوش دارم احساس مرگ نخواهم کرد من نمی خواهم تو مرا دوست داشته باشی چون لیاقت عشق تو را ندارم تو باید مرا دور بیندازی مرا فراموش کن و اصلا به حال من رحم نکن پرویز نمی دانم چه می نویسم و نمی دانم چه خواهد شد همین قدر بدان که اگر مدتی بگذرد من دیوانه خواهم شد پرویز مرا ببخش و زودتر بیا تو می توانی از همه ی دنیا راجع به من تحقیق کنی ولی افسوس افسوس می خورم که زندگی ام از دستم می رود پرویز نمیدانم چه می نویسم آن قدر بدبخت هستم که آرزوی مرگ می کنم بیا و مرا نجات بده هر چه می شود زودتر بشود چون من دیگر تحمل فشار را ندارم
تو را می بوسم
فروغ
فروغ نامه ات رسید فورا نسبت به وعده ای که داده بودم وفا کرده و مبلغ مورد نیازت را فرستادم که قطعا تا به حال به دستت رسیده ولی چون در نامه ات به شرح داخل پرانتز (... من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم ...) از محیطی که در آن زندگی می کنی اظهار نارضایتی نموده بودی و از طرفی متذکر شده بودی می خواهم کمی اثاثیه بخرم چنین دستگیرم شد که در نظر داری مستقل زندگی کنی و این موضوع علاوع بر این که به نظر من صلاح نیست به طور مسلم کامی را بیشتر از تو دور خواهد کرد زیرا من دیگر موافق نخواهم بود که کامی در چنین محیطی که گویا در نظر داری برای خودت فراهم کنی حتی یک ساعت زندگی کند امیدوارم این حدس من هم اساس درستی نداشته باشد و فقط روی بدبینی باشد .
در هر صورت اگر حدس من صحیح نیست فورا صورت اثاثیاه ای که به آن احتیاج داری برای من بنویس تا فورا برایت بفرستم ضمنا کتاب تو نزد من است که عید برایت خواهم آورد در خاتمه خواندن کتاب مارک اورال را جدا به تو توصیه می کنم که آمادگی خودم را برای کمک همیشه بدین وسیله به تو اعلام می نمایم .


نامه شماره 14
پنج شنبه 4 مرداد

پرویز عزیزم امروز و دیروز از تو نامه داشتم و از قراری که نوشته ای حالت خوب شده آرزویم این است که همیشه سلامت باشی از حال ما بخواهی خوب هستیم و فقط انتظار آمدن تو را می کشم در نامه هایت از من اظهار رضایت کرده ای البته من همیشه میل دارم که رعایتنظر تو را کرده باشم ولی تو هم باید فکر کنی که زیاد مرا محدود نسازی زیرا من حتی اگر هم احتیاج به آزادی نداشته باشم همین فکر آزادی و تلقین آزادی مرا شخصیت می بخشد و به من کمک می کند و مرا تشویق می نماید .
پرویز عزیزم کتابم در هفته ی اینده حتما منتشر خواهد شد راجع به فریدون کار نمی دانم برایت چه بنویسم او مرد شریفی است و تو نباید به او فکر بدی داشته باشی او از آمدن من توسط مادرت مطلع شده یعنی همان شبی که ما آمدیم به منزل شما تلفن کرده بود و خانمت هم گفته بود که آمدند و به من هم تلفن کرده و من ناچار هستم که راجع به کار کتابم با او صحبت کنم البته من بیش از این یکی دو بار با او صحبت نکرده ام و اگر من بخواهم نه با او که این کار را به عهده گرفته صحبت کنم و نه با امیرکبیر تماس بگیرم آن وقت بعد از این که کتابم چاپ شد و پر از غلط بود چه کاری از دست من بر می اید همچنان که اگر برای من یک نسخه نفرستاده بودند همان طور با غلط چاپ می شود . البته پرویز من تو را دوست دارم در این هیچ شکی نداشته باش ولی تو هم با من طوری رفتار کن که عادلانه باشد می بینی که راجع به من تازگی ها حرفی زده نمی شود و دلیلش این است که فریدون کار جوان نجیبی است و همه جا از من دفاع می کند البته حالا نمی توانم جریان را به طور مفصل برای تو بنویسم ولی در اینده وقتی آمدی هر چه بپرسی حواب خواهم داد پرویز من تو را دوست دارم و بی نهایت علاقه دارم که زندگی ام را با تو ادامه بدهم و می دانم که اگر از تو جدا بشوم خاطره ی عشق و محبت تو پایان عمر مرا رنج خواهد داد ولی چه کنم تو انصاف داشته باش ن تا آنجا که می توانم دستورات تو را به کار می بندم مجله ی سخن از من دعوت کرد نرفتم دانشوران را هم که نوشتم اینجا مرتب به وسایل مختلف برای دیدن من اقدام می کنند ولی من به خاطر تو و به خاطر این که فکر می کنم بعدها همه چیز برایم فراهم خواهد شد معذرت می خواهم راجع به پول کتابم چند روز پیش امیرکبیر تلفن کرد که برای گرفتن حق التألیف بروم من هم رفتم بابت 1200 جلد 720 تومان به من پول داد که 600 تومان آن را بلافاصله به بانک گذاشتم و 50 تومان کتاب گرفتم یعنی قرار شد 5 جلد کتاب خودم را از قرار جلدی 5 تومان یعنی با 1 تومان تخفیف به خودم بدهد و بعد یک ( ویس و رامین ) گرفتم 15 تومان یک گلستان سعدی 15 تومان 70 تومان باقی مانده را هم برای خودم کمی چیز خریده ام و دارم و چون از پارسال 140 تومان قرض داشتم و به تو هم گفته بودم 100 تومانی را که از حائری طلب داریم یعنی فریدون کار گرفته به او گفتم که ببرد و به مامانم بدهد و 40 تومان فرامرز را هم می خواهم بدهم و به قرضم و خلاصه مامانم می گفت که او پول را آورده و دم در داده و پرویز جان خلاصه ممکن است یک کمی ولخرجی کرده باشم ولی به خدا 600 تومان مال تو هر کاری می خواهی بکن پرویزم دیگر خسته شدم امیدوارم تو زودتر بیایی
تو را می بوسم
فروغ

magmagf
13-06-2007, 22:38
نامه شماره 15
شنبه 5 مرداد

پرویز محبوبم من تازه امروز از منزل پوران مراجعت کردم برایت نوشته بودم که پوران سخت مریض است و چون تنها بود و احتیاج به کمک و پرستاری داشت من ناچار به آنجا رفتم تو به من گفته بودی که کمتر به آنجا بروم و شب نمانم ولی پرویز عزیز من این یک مورد استثنایی بود و من ناچار بودم بروم زیرا او به کمک احتیاج داشت ولی حالا که امروز الحمدالله حالش بهتر شده من برگشتم تقریبا سه روز آنجا بودم امیدوارم تو از این حیث مرا ملامت نکنی .
در این دو روز بسیار سعی کردم برای تو نامه ای بنویسم ولی فرصت پیدا نکردم مجبور بودم از او مواظبت کنم ولی حالا که برگشته ام برنامه ی گذشته را تعقیب می کنم نامه ای برای من فرستاده ای و نوشته ای مبلغ 550 ریال پول برایم داده ای هنوز که به دستم نرسیده چون این سه روز اینجا نبودم و پستچی کاغذ را به بچه ها نداده شاید امروز بیاید ولی پرویز من فکر می کنم موضوع اسکناس 50 ریالی اشکالی نداشته باشد چون لایحه 2 ماه تمدید مدت جمع آوری اسکناس ها در مجلس سنا تصویب شده و گذشته از این پکت هایی که تا روز 31 تیر به پستخانه رسیده همه را به بانک ملی فرستادند تا اسکناس ها را خرد کنند و من امیدوارم پکت من هم جز همین پکت ها باشد اگر این طور باشد دیگر احتیاج به توصیه های تو ندارم ولی در عین حال از این که تو کار را برای من آسان کرده ای تشکر می کنم .
پرویز خبر خوشی برای تو دارم آه نه برای تو چون به تو مربوط نیست ولی چون مرا خوشحال کرده فکر می کنم تو هم خوشحال شوی من 8 ماه دیگر خاله می شوم حالا می فهمی مرض پوران چه بود ؟ من بسیارخوشحالم .
پرویز من ... دیشب خواب تو را دیدم هر شب خواب تو را می بینم هر شب خواب می بینم که آمده ای امروز صبح وقتی از شمیران بر می گشتیم سراسر راه را به تو فکر می کردم . بیهوده آرزو می کردم که ای خدا خواب من تعبیر شود و وقتی به خانه می رسم پرویز را در آنجا ببینم ولی افسوس تو نبودی هیچ چیز جز یک سکوت ملال انگیز و خشم آور انتظار مرا نمی کشید .
پرویز چه قدر این دوری طولانی و وحشتنک شده است این آرزو دارد قلب مرا می خورد قلب مرا خون می کند آرزوی دیدن تو در آغوش فشردن تو بوسیدن تو . چرا نمی توانم مثل همیشه تو را در کنار خود داشته باشم ؟ چرا نمی توانم سرم را روی سینه ی تو بگذارم و غم های دلم را فراموش کنم .
روزها با سردی و خاموشی می گذرد هر روز آفتاب را می بینم و جنب و جوش زندگی را در اطراف خود حس می کنم ولی مثل این است که این آفتاب به روی همه می تابد جز من مثل این است که زندگی مرده و من بیهوده زنده هستم از زندگی دیگران دزدیده ام . چه فایده دارد من این چیزها را برای تو بنویسم مگر تو نمی گویی که عشق باید در سینه پنهان گردد من اگر بگویم تو را دوست دارم تو خواهی گفت می دانم . و باز اعتراض می کنی باز سه صفحه کاغذ را سیاه می کنی و سرانجام نتیجه می گیری که در عشق خود گم شده ام و خود بین هستم . باید این ناله را خفه کرد . باید به حرف تو گوش داد .
ولی بهتر است تو به نامه های خودت هم توجه کنی تو هم مثل من هستی و من می توانم در برنامه ی تو لااقل سه بار جمله ی تو را دوست را پیدا کنم تو فقط اعمال مرا می بینی . اگر این بد است برای همه بد است .
بدیش اینجاست که تو به همه چیز حتی به عشق از دریچه ی یک آدم 28 ساله نگاه می کنی و انتظار داری که من هم این طور باشم و یک شبه راه صد ساله بپیمایم من دوست دارم که دختر عاقلی باشم و با همه ی فکر و عقلی که در این سن دارم سعی می کنم تا اعمالم خوب و مطابق میل تو باشد اگر کسی به من بگوید بچه من عصبانی می شوم ولی تصدیق کن که نمی توانم به قدر یک زن 28 ساله از لحاظ فکری پیر شوم و تجربه داشته باشم اعمال من با سن من متناسب است و اگر خطایی مرتکب شوم البته از نظر تو خطایی مرتکب شوم سزاوار سرزنش و ملامت نیستم و کسی نمی تواند بگوید که من بد هستم چون من آن کار را با علم به این که بد است انجام نداده ام البته اگر می توانستم تشخصی بدهم بد است . نمی کردم تو امروز تجربه ات از من بیشتر است من عقاید و افکار تو را محترم می شمارم و به آنها ایمان دارم ولی من موقعی می توانم آنها را قبول کنم که تو مرا در ارتکاب عمل بدم گناهکار ندانی و پیوسته نگویی که خودبین هستی خودخواه هستی حق ناشناس هستی و هزار چیز دیگر هستی تو وقتی می خواهی درباره ی من قضاوت کنی نشاط و حرارت جوانی و غرور و حساسیت مرا که آن هم مخصوص دوران جوانی است درنظر بگیر و آن وقت بگو چه زن بدی دارم .
خودت را به یاد بیاور که در این سن چگونه فکر میکردی و چه حالاتی داشتی بعد مرا با خودت مقایسه کن آن وقت می فهمی که من بد نیستم من فقط بدیم این است که در موقع نامه نوشتن اخلاق تو را در نظر نمی گیرم .
پرویز عزیزم من روز 2 مهرماه انتظار تو را دارم من این روز را دیشب در خواب دیدم و هنوز لذت عجیب و مست کننده ی این خواب در وجود من باقی ست هنوز مثل این است که صورت تو جلوی صورت من قرار گرفته و من چشمان تو را می بینم و گرمی نفس تو را احساس می کنم .
مثل این است که موهای سیاه تو را با دست پریشان می کنم خودم را در بغل تو میاندازم و می خندم گریه می کنم ناله های شاد من در میان دولبم می لرزد مثل این است که من و تو با هم توی کوچه راه می رویم و تو آن کت تابستانی و روشن را به تن داری و لبخندمی زنی آه خدای من دیشب چه شب شرینی بود تا صبح با تو بودم در آغوش تو خفته بودم کاش این شب تمام نمی شد و کاش رؤیای من حقیقی بود من پیوسته در خواب با احتیاط از خودم می پرسیدم ایا خواب هستم یا بیدار و بعد در خواب بر بیداری خودم مطمئن می شدم و تصور می کردم بیدار هستم و شب تا صبح یک لحظه خنده لبان تو مرا ترک نکرد من دیشب تا صبح صورت خندان تو را دیدم .
مثل این که فریادی در دلم هست که خاموش نمی شود مثل این که همه ی وجود من در خیال تو گم شده و این صدا فریادی ست که از قلب بدبخت من بر می خیزد که از دست خیال تو فشار آرزوی تو غم دوری تو و اشتیاق دیدارتو به فریاد آمده است این صدا درد است ناله است هیجان و فشار است و هر زمان رنگی دارد .
احساس می کنم که دیگر این زندگی برایم تحمل ناپذیر شده است همه ی ذرات وجود من تو را می خواهند این زندگی به جای این که رفته رفته برایم عادی شود رنج آور شده است من پیوسته انتظار تو را می کشم و فقط از خدا تو را آرزوی می کنم
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 16
شنبه 8 مرداد

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم دیگر حوصله ام به کلی سر رفته چون تو هم نمی ایی و هیچ کس را هم جز تو ندارم که با او زیاد رفیق باشم پرویز حانم نمی دانم چرا حالم این قدر بداست می ترسم دیوانه بشوم هیچ وقت در قلبم احساس آرامش و راحتی نمی کنم گاهی اوقات اگر به من چیزی نگویند تا سه روز غذا نمی خورم می روم پیش مامان و بر می گردم و می گویم غذا خورده ام در صورتی که اصلا چیزی نخورده ام میلی به غذا ندارم شب ها آن قدر ناراحت می خوابم و آن قدر خواب های وحشت انگیز می بینم ه حالا از خوابیدن هم بدم می اید یک حالت اضطراب همیشگی دارم و نمی دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده ام خیال نکن باز از روی احساسات حرف می زنم نه به خدا علاقه ای به زندگی ندارم . دلم می خواهد بمیرم و در عوض وجود من باعث ناراحتی کسی نباشد روزها اغلب برای خودم می نشینم و شعر می سازم تا حالا 4 قطعه شعر خوب درست کرده ام که یکی را فردا در سپید وسیاه بخوان این شهر را خودم در صندوق پسا مجله ی سپید و سیاه انداختم و گمان می کنم فردا بگذارد چون همان روزهای اول آمدنم به تهران به صندوق انداخته ام پرویز جانم نمی دانم تو با من چه خواهی کرد ایا مرا همچنان دوست خواهی داشت یا به یک باره مرا ترک خواهی کرد من همیشه به این موضوع فکر می کنم من تو را دوست دارم از ته قلب می گویم هیچ وقت خاطره ی محبت های تو را فراموش نمی کنم نمی خواهم تو رابدبخت ببینم هر وقت من حس می کنم که وجود من باعث بدبختی توست من فروغ را از صحنه ی زندگی تو کنار می کشم من نمی خواهم تو به خاطر من که ارزش و لیاقت فدکاری را ندارم رنج بکشی پرویز به خدا نمی دانی چه قدر بدبخت هستم هیچ وقت فریب ظاهر مرا نخور همیشه غصه می خورم و از این که راه علاجی برای دردهای روحی خودم پیدا نمی کنم ناراحت هستم پرویز تو باید همیشه خوشبخت باشی چون پک هستی به هیچ کس بدی نمی کنی و همه تو را دوست دارند ولی من نه . من چه هستم ... یک آدم بدبختی که هر کسی زورش می رسد به یک ترتیب او را آزار می دهد یک آدمی که شعله ای روحش را می سوزاند وقدرت فریاد کشیدن ندارد یک آدمی که به هیچ کس کاری ندارد و از حال دنیا به همین کتاب و دفترش راضی است ولی باز هم مردم خیال می کنند که او سر تو را شیره می مالد و پولهای تو را لباس می خرد پرویز چه بگویم قلبم پر از درد است می ترسم تو هم آخر مرا رها کنی می ترسم تو هم فکر کنی که من بد هستم و آن وقت من چه خواهم کرد چه طور این همه بدبختی را تحمل خواهد کرد ؟مرا ببخش اگر زیاده از حد روده درازی کردم
نمی دانم چرا این قدر غصه می خورم زودتر بیا تو را با تمام قلب و روحم می خواهم ومی بوسم
فروغ
پرویز جان نوشته بودی موهایم چه کار کردم هیچ رفتم و رنگ مشکی زدم و حالا خیلی خوب شده و راضی هستم .


نامه شماره 17
شنبه 9 مرداد

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد دیروز و امروز باز نامه ی تو برایم رسید از این که برایم زیاد نامه می نویسی ممنون هستم وقتی نامه های تو برای من می رسد تمام غم و اندوهم را فراموش می کنم و به قدری نامه های تو روی من مؤثر است که گاهی اوقات اگر افکار غلطی هم دارم به کلی از مغزم فرار می کنند و در خودم احساس آرامش و صفای باطن می کنم پرویز دوستت دارم همان طور که برایت نوشتم مثل بچه ای که مادرش را دوست دارد و به مادرش احساس احتیاج می کند تنهایی روح مرا می جود و افکارم را باطل و فاسد می سازد تمام ناراحتی های فکرم مال تنهایی است وقتی تنها هستم و کسی نیست تا افکار پک و سالم به من تلقین کند آن وقت دست و پا بسته اسیر افکار عجیب خودم می شوم که یک وقت می بینم که دیگر هیچ قدرت مقاومت ندارم می بینم از زندگی سیرم حس می کنم که همه به من با چشم تحقیر نگاه می کنند و به نظرم می رسد که وجودم عاطل و باطل و باعث ننگ و ناراحتی است آن وقت رنج می برم و پیش خودم نقشه می کشم که همه را از دست خودم راحت کنم از لحن نامه ات فهمیدم که نامه های اخیر مرا خوانده ای و ناراحت شده ای پرویز مرا ببخش مگر من می توانم تو را ترک کنم مگر من می توانم تو را دوست نداشته باشم با همه ی وجودم تو را طلب می کنم و دلم می خواهد بمیرم و دیگر دچار این مالیخولیا و عذاب فکری نشوم پرویز گاهی اوقات زندگی برایم مثل یک کابوس تلخ و کشنده می شود دلم می خواهد حرف هایم را باور کنی دلم می خواهد مرا آن طور که دلم می خواهد دوست داشته باشی حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم اشک از چشم هایم می ریزد ونمی دانم چرا گریه می کنم همیشه همین طور هستم حتی وقتی می خواهم حرف های روزانه ام را بزنم بغض گلویم را می گیرد بدون شک عاملی هست که مرا رنج می دهد ولی خودم نمی فهمم هیچ علت حالات و روحیات عجیب خودم را نمی فهمم دیشب نشسته بودم فکر می کردم و پیش خودم گفتم حتما علتش این است که تنها هستم و تنهایی باعث تفکر و ناراحتی من شده تو زودتر بیا چه فایده دارد آخر شهریور تو زودتر بیا و در عوض ما هم بعد از یک ماه که مرخصی تو تمام شد با تو می اییم آنجا زندگیمان راحت تر است آرامش دارد و من و تو هستیم و من و تو ، پرویز جانم به خدا و به جان کامی جز تو هیچ کس را دوست ندارم و هیچ چیز نمی تواند جای تو را در قل من پر کند من اگر از تو جدا بشوم خودم را می کشم نه این که فکر کنی دروغ می گویم
محبت تو در رگ و پی من ریشه دوانده و بارها تا مرحله آخر جدایی هم توانسته ام استقامت کنم ولی در آن دم آخر با یک حرف یا یک نگاه صمیمانه ی تو رشته ی همتم از هم گسسته و باز مثل دیوانه ها به دامن تو پناه آورده ام چه کسی می تواند محبت مرا به تو انکار کند اگر گاهی اوقات دیوانه می شوم و حرفهای پرت می زنم مرا ببخش من حس می کنم که اعصابم خسته و فرسوده شده و احتیاج به استراحت و آرامش دارم پرویزم نشوته بودی بروم آبله بزنم من کامی را هفته ی پیش بردم و آبله کوبیدم ولی خودم هنوز نکوبیده ام و تصمیم دارم خودم بروم و بکوبم موهایم را هم سیاه کرده ام و این طور که بچه ها می گویند از اول بهتر شده و خودم هم راضی هستم دو تا پیراهن خیلی قشنگ هم خریده ام که هنوز ندوخته ام راجع به کتابم دیروز از امیرکبیر تلفن کردند که کتاب تمام شده و اجازه ی انتشار بدهید من هم گفتم که دیگر خودتان می دانیدو گویا فردا منتشر بشود یک جلد برای تو خواهم فرستاد خودم 10 جلد کتاب می گیرم که می خواهم بین دوستانم قسمت کنم اول گفتم 5 جلد بعد دیدم 5 جلد خیلی کم است و خلاصه نزدیک 80 تومان از حق التالیفم را کتاب گرفتم یعنی 10 جلد کتاب و دو جلد هم سعدی و ویس و رامین پول از فرامرز هنوز نگرفته ام وقتی آمد می گویم بدهد بقیه پولم هر چه ماند تو و کامی تو کت و شلوار بخر و برای کامی سه چرخه می خرم تو را می بوسم من همیشه مال تو خواهم بود .
فروغ

68vahid68
13-06-2007, 22:55
magmagf واقا خواندي و جالب بود

پنجره ها را بسته اند
تا سکوت معصومانه نیاز را نشنوند
پنجره ها را بسته اند
تا نگاه بی گناه التماس را نبینند
پنجره ها را بسته اند
مبادا قاصدکی از دریچه احساس به قصر حقیرانه باورهایشان حمله کند
پنجره ها را بسته اند
و خود را پشت پرده های غرور پنهان کرده اند
مبادا نسیم حقیقت پایه های سست ارزوهایشان را در هم بریزد
کاش میدانستند
مرگ ارام ارام از پنجره بسته زندگی عبور خواهد کرد
و ان روز تنها تر از همیشه
تسلیم خواهند شد

magmagf
17-06-2007, 08:47
نامه شماره 18
چهارشنبه 14 مرداد

پرویز عزیزم دو سه روزی است که از تو نامه ندارم باز گمان کنم مرا فراموش کرده ای در هر حال امیدوارم حالت خوب باشد من که هیچ حوصله ندارم و به قدری خسته هستم که نمی دانم به چه ترتیب خودم را مداوا کنم آمدن تو هم که مرتب به تأخیر می افتد امروز رفتم پیش مامان از صبح همه ی بچه ها بودند و جای تو می افتد امروز رفتم پیش مامان از صبح همه ی بچه ها بودند و جای تو خالی بد نگذشت نشستیم و از همه جا صحبت کردیم و کامی هم با مهرداد شمشیر بازی می کرد و خلاصه مهرداد او را به خوبی تربیت می کند پرویز جانم دیروز صبح رفته بودم برای خانمت بعضی چیزها بخرم توی خیابان دکتر طاهری و خانمش را دیدم و مدتی صحبت کردم و دکتر طاهری مرا دعوت کرد و من گفتم که چون تنها هستم معذرت می خواهم و خلاصه آخر گفت که برای تو بنویسم آن ورقه ای را که قرار بود برای او بفرستی زودتر بفرست و چند مرتبه سفارش کرد که حتما بنویسم و تو هم می دانی که آن ورقه چیست و خواهش می کنم کارش را زودتر انجام بده که بعدا گله نکد کمی بالاتر پروین معاصر را دیدم بعد هم خانم مهندس نادری را بعد هم خود مهندس را و خلاصه تمام آشناهای اهوازیمان را ملاقات کردم هوای تهران دو سه روز است آن قدر گرم شده که من همیشه پیش خودم می گویم صد رحمت به اهواز . باور کن امروز درست مثل شرجی های اهواز هوا چسبندگی دارد و تنفس مشکل است و گویا پیش بینی کرده اند که در هفته ی اینده گرما به حد نصاب خواهد رسید من پیش خودم فکر می کنم که با این نسبت اهواز چه قدر گرم است و بعد ناراحت می شوم امیدوارم این طور نباشد و تو زیاد گرما نخوری این طور که خودت نوشته ای هوا خوب است و آرزوی من هم این است که تو همیشه در زندگی است راضی باشی و دور از من ناراحت نشوی پرویز از این که نوشته ای وضع غذا و لباست خوب نیست به خدا من ناراحت هستم من چه می توانستم بکنم حالا که تو می توانی یک کلفت بیاوری که برای تو غذا درست کند و لباس هایت را هم بدهی لباس شویی گویا قرار بود تو بروی ناهارها منزل اهدایی و من به این امید که آنجا از تو پذیرایی خواهند کرد دلخوش بود در هر حال تو خودت به اوضاع آشنا هستی و امیدوارم زیاد به تو سخت نگذرد پرویز جانم برای من بنویس ببینم ایا خود نویس پیش تو است یا نه چون من خود نویس را از اهواز نیاوردم و این طور که از خط نامههایت معلوم است گویا باید آنجا مانده باشد پرویز جان از حال من بخواهیخودم هم نمی دانم چه بنویسم ایا خوب هستم نه ایا بد هستم آن هم نه قدرمسلم این است که من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم چون در آن صورت زندگی برایم لطفی نخواهد داشت حالا نمی دانم تو چه فکر می کنی می دانم که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری من از کوچکی با مالیخولیای خودم بزرگ شده ام و خو گرفته ام حالا مشکل است که بتوانم حقایق زندگی را مثل تو استقبال کنم برای من همه چیز جنبه ی رؤیایی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه ی افکارم را نمی جویم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنیایی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم این هم یک طرز فکر است و گمان نمی کنم برای تو ضرری داشته باشد خیلی مزخرف نوشتم زودتر بیا به خدا دلم تنگ شده و به علاوه تنهایی سخت ناراحت کننده است .
پرویزم چند روز پیش که رفتم خیابان برای کامی یک سه چرخه دیدم با برداشتن یکی از چرخهای عقبش و با عوض کردن جای چرخ دیگر تبدیل به دوچرخه می شود و بسیار قشنگ و مستحکم است قیمتش را هم می گفت 190 تومان ولی البته در موقع خرید حتما می شود ارزان تر خرید دلم می خواست برای او می خریدم چون اگر یادت باشد در اهواز به تو گفتم که می خواهم برای کامی سه چرخه بخرم حالا نظر تو چیست گفتم بهتر است برای تو هم بنویسم البته راجع به این موضوع اصراری ندارم اما دلم می خواست نظرت را برایم بنویسی دیگر خسته شده ام تو را می بوسم
فروغ تو


نامه شماره 19
یک شنبه 13 مرداد

پرویز جان صبح برای تو نامه نوشته بودم و پیش خودم تصمیم گرفتم که عصر هم بیایم و تمامش کنم الآن که آمدم بقیه ی نامه ی صبح را بنویسم یک مرتبه هم آن را از اول تا آخر خواندم چیز مهمی ننوشته ام یعنی در خواندن این نامه چیزی بر معلومات تو راجع به من اضافه نمی شود یادم آمد که تو برایم نوشته ای از تکرار مگررات خودداری کنم و دیدم که این نامه چیزی جز تکرار مکررات نیست . من چه قدر از این که نمی توانم از نوشتن این موضوع های عادی خودداری کنم و برای تو از چیزی سخن بگویم که دیگران نگفته اند ناراحت هستم من دنبال سوژه و موضوعی می گردم که بی نظیر باشد و خواندن آن تو را لذت دهد از همه چیز نوشته بودم از تعزیه خوان هایی که صبح در خانه ی ما معرکه راه انداخته بودند از بحث ها و بالاخره خودمان با زن هایچادرنمازی از خواب هایی که می بینم و افکار همیشگی ام و مردم و با همه ی اینها که سعی کرده بودم که از عشق سخنی نگویم باز هم نامه ام خسته کننده و زشت شده بود آن را به دور ریختم من دنبال چیزی می گردم که کاملا تازه و جالب باشد ولی هرگز جز با حوداث عادی زندگی با چیزهایی که ممکن است صد هزار مرتبه و در صد هزار نقطه ولی فقط در یک روز اتفاق بیفتد با موضوع و حادثه ی دیگری روبه رو نمی شوم .
هر چه در اطراف من وجود دارد و هر چه فکر من می گذرد و برای من اتفاق می افتد با هر که رو به رو می شوم و همه ی خسنانی که از این و آن می شنوم و جواب می گویم همه و همه در سطح عادیات قرار گرفته است
اگر من می توانستم یک قدم به جلو بردارم اگر من این جرأت و شهامت را داشتم که از میان این محیط از میان این همه چیزهای مبتذل و عادی بگریزم و به آغوش تو پناه آورم و با هم به جایی برویم که از غوغا و جنجال زندگی روزانه خبری نباشد آن وقت بسیار خوشبخت بودم
تو نمی دانی من چه قدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود می کند روح من وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بی معنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می کنم که هر طور شده باید یک قدم از سطح عادیات بالاتر بگذارم من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم
تو لابد با فلسفسه ی اگزیستانسیالیست ها آشنا هستی اینها یک دسته ی جدیدی هستند که عقیده دارند هیچ چیز بدی در دنیا وجود ندارد هیچ چیز بد نیست و روی همین عقیده هر کار که می خواهند می کنند حتی لخت درخیابان ها می گردند زیرا هیچ بدی وجود ندارد پسرها لباس دخترها را می پوشند و مثل آنها آرایش می کنند دخترها اعمال مردها را انجام می دهند و زندگی آنها پر است از عجایب ... تو فکر می کنی این زندگی لذیذ و زیباست ؟
ولی البته بدی هایی هم دارد یعنی آنها به اصول اخلاق و شرافت پس پشت پا زده اند و چه بسیار دیده شده است که یک زن در آن واخد 3 معشوق داشته و از رفاقت با بردار خود هم بیمی نداشته ... البته در مکتب اگزیستانسیالیست ها دیگر نگفته اند که با برادر خود رفیق شوید ولی این مردم محروم این دخترها و پسرهایی که بهترین دوران عمرشان را با محرومیت و نکامی به سر آورده اند کنون که پناهگاهی یافته اند با همه ی احساسات خشمگین و کینه های وحشیانه ی خود سعی می کنند از قوانین اجتماعی انتقام بگیرند و اعمال آنها اغلب نتیجه ی یک عمر محرومیت است .
پیروان این مکتب کنون به طوری در اعمال خودپیشرفت کرده اند که سر و صدای ژان پل سارتر رهبر و مؤسس مکتب جدید در آمده و فریاد زده است که شما راه افراط می پیمایید .
من به این چیزها کاری ندارم من فقط برای این زندگی آنها را پر هیجان و دوست داشتنی می دانم که آنها توانسته اند یک باره قیودات و بندهای اجتماعی را پاره کنند و از این زندان مهیب بگریزند و در راهی قدم بگذارند که کاملا عجیب و غیر عادی است و تابه حال کسی جرأت و شهامت رفتن در آن راه را نداشته در این تهران خودمان هم اگزیستانسیالیست ها ظهور کرده اند و گویا مجمعی هم تشکیل داده اند من این موضوع را از یک نفر شنیدم و به حقیقتش ایمان ندارم این بهترین طریق زندگی کردم است ولی افسوس که در میان این قوم آزاده عصمت و طهارت معنی و مفهومی ندارد و به قول یک نفر اصول بورژوازی درباره ی زن رعایت نمی شود
من نمی دانم تو در این باره چه فکر می کنی ولی من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پر حادثه بوده ام شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد پیاده دور دنیا بگردم من دلم می خواهد توی خیابا ها مثل بچه ها برقصم بخندم فریاد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد
شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم
من دلم می خواهد این لفظ باید از زندگی دور شود باید این کار را بکنی باید این طور لباس پوشید باید این طور راه رفت باید این طور حرف زد باید این طور خندید آه همه اش باید همه اش سلب آزادی و محرومیت چرا باید می دانم که به من جواب خواهند داد زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی دهد طور دیگری رفتار کنی اگر بخواهی بر خلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیانا جلف و سبکسر خطاب خواهی شد . من نمی فهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده کدام دیوانه ای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده
من تا به حال از این چیزها برای تو سخنی نگفته بودم ولی تو خودت باید فهمیده باشی زیرا من همان طور که دیوانه ی عشق وحشیانه عشق عجیب و غیر عادی خالی از نوازش و پر از خشونت هستم همان طور هم دیوانه ی زندگی آزاد و بدون دغدغه هستم من دلم می خواهد با تو چنین زندگی داشته باشم و فقط حاضرم اوامر تو را اطاعت کنم نه قوانین اجتماع را
یک زندگی عجیب پر از حوادث پر از هیجان مثل زندگی قهرمان ها مثل زندگی آنها که به قعر جنگل های آفریقا می روند تو فکر کن در هر قدم که بر می دارند چه قدر ترس چه قدر هیجان چه قدر کنجکاوی و چه قدر لذت به قلبشان راه می یابد من هم دوست دارم در هر قدم زندگی دچار چنین حالاتی شوم تو نمی دانی من چه فکرها می کنم چهخیال ها می بافم خودم هم از دست این افکار خسته می شوم گاهی اوقات خودم خودم را مسخره می کنم و وقتی می بینم این قدرت را ندارم تا افکارم را اجرا کنم احساس می کنم که پست و کوچک شده ام .
برای من بنویس ببینم ایا من حق دارم این طور فکر کنم ایا افکار من صحصی است بد نیست گناهکارانه نیست
ایا تو آنها را می پسندی ؟
من می دانم که تو بر عکس من طرفدار یک طندگی آرام هستی ولی می توانم بگویم که تو هم از این که مجبوری از اجتماع و محیط اطاعت کنی و پیروی کنی ناراحت هستی .
پرویز جان خیلی مزخرف نوشتم خداحافظ تو امیدوارم حالت حتی بعد از خواندن این نامه هم خوب باشد
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 20
سه شنبه 17 مرداد

پرویز جانم دیروز بالاخره بعد از مدت ها نامه ی تو رسید و ناراحتی های من مرتفع شد . دیروز که وقت نکردم به نامه ات جواب بدهم ولی امروز باز هم یک نامه از تو رسید امیدوارم همان طور که نوشته ای جالت خوب و وضعت مرتب باشد و از این بابت ناراحتی نداشته باشی هوای تهران که امسال خیلی خیلی گرم است آنجا را نمی دانم ولی در هر حال باید تحمل کرد گمان می کنم که دیگر دوران دوری من و تو را نزدیک ببینم پرویز جان حال من بد نیست همان طور که بارها برایت نوشته ام فقط نارحتی های روحی دارم و دیگر به هیچ وجه موضوعی که باعث ناراحتی من باشد وجود ندارد پرویز جان راجع به کتابم برایت بنویسم که در حدود 6 روز پیش به شهرستان ها فرستاده شد و وقتیخبر انتشارش در شهرستان ها برسد در تهران هم منتشر می شود چون اگر در تهران زودتر از شهرستان ها منتشر بشود کتاب فروشی های فرعی خودشان به شهرستان ها کتاب می فرستند و به این ترتیب ممکن است ناشر ضرر کند در هر حال گمان می کنم تا به حال به اهواز رسیده باشد . پروی زجان برای کتابم این طور که آقای شفا تلفن کرد و گفت آقای سعید نفیسی قول داده که تقریظ بنویسد . دشتی و علی کبر کسمایی و سعیدی هم خواهند نوشت و در ضمن سعید نفیسی استاد دانشگاه دو جلد از کتاب هایش را برای من امضا کرده و داده بود به شفا ، شفا هم برای من تلفن کرد و من فریدون را فرستادم و برام گرفت به اضافه ی یک جلد که خود شفا از کتاب هایش برایم فرستاده و این طور که در تلفن به من گفت سعید نفیسی خیلی با من موافق است و دیگر این که روط جمعه صبحی در برنامه ی کودکان از کتاب من به عنوان یکی از بهترین کتاب های ماه اسم برده و یک قطعه خوانده و اظهار خوشوقتی کرد که شعر من با وجود این که از لحاظ موضوع نو و تازه است ، از لحاظ شکل و قیافه قالب قدیم را حفظ کرده و گفت که اشعار این شاعره ی جوان به اشعار مولانا یعنی مولوی شباهت دارد و تو اگر یادت باشد صبحی از مخالفین سرسخت من بود ولی وقتی یک جلد کتابم را خواند با من موافق شد و حتی در رادیو تعریف کرد و در ضمن وقتی از من تعریف می کرد پدرم به شدت عصبانی شد و با مامانم دعوا کرد که تو دخترمان را فاسد کرده ای . پرویز جان این هم خبر تازه ی من در موقعی که از اهواز آمده ام 4 قطعه شعر ساخته ام که همه اش خوب شده ، کامی حالش خوب است و من او را خیلی دوست دارم و روز به روز علاقه ام نسبت به او زیادتر می شود . هر وقت او را دعوا می کنم می رود یک گوشه می نشیندو مثل روضه خوان ها می خواند . ای بابا جونم کجایی ای بابا جونم بیا و خلاصه خیلی از دست او می خندیم . یک ماشین برای او خریدم . اتومان که بزرگ است و شکل اتوبوس و یک طیاره هم دارد که به مبلغ 15 ریال برایش خریده ام و روز ها را با مهرداد و مهران به شمشیر بازی و تارزان بازی می گذراند و مهردا را خیلی دوست دارد به طوری که دائم می خواهد برود پیش او . پروی زجان نوشته ای که پولم را خرج خودم کنم و من به هیچ وجه حاضر نیستم در تهران پیش دکتر بروم و تو هم اصرار نکن و اگر بخواهم برای سلامتی ام اقدامی کنم باید روحم را معالجه کنم و به معالجه ی اعصابم بپردازم . پرویز جان فرامرز به هیچ وجه خیال دادن پول مرا ندارد و با این که تا به حال دو سه مرتبه برای او پیغام داده ام اصلا اهمیت نمی دهد و به روی خودش نمی آورد .در نظر بگیر اگر من پول کتابم را نمی گرفتم حالا اینجا چه می کردم و با وعده های فرامرزخان چه طور روز و شب می گذراندم . پرویز جان روز شنبه عروسی ایرج پسر عمه ام هست و ما را دعوت کرده اند و البته عروسی زنانه و مردانه جداست . ایرج رفت امریکا و حالا مهندس شده و خلاصه زن م یگیرد و من خیال دارم بروم و جای تو را خالی کنم .پرویز جان خانم سعیدی تا حالا دو سه مرتبه مرا باا تلفن دعوت کرده و من همه را به آمدن تو موکول کرده ام و نمی دانم تو وقتی بیایی مرا می بری یا نه ، راجع به فریدون کار من عقاید تو را خواندم ولی من به شخصه نمیتوانم نسبت به او نظر بدی داشته باشم چون او به من جز خوبی نکرده و غلط کتاب هم غلط چاپخانه است که خواه ناخواه در هر کتابی و در هر چاپی اتفاق خواهد افتاد و در مورد من چون خودم نبودم و او هر قدر هم که دقت می کرد مطمئنا مثل خودم نمی توانست موضوع شعر را درک کند . این است که کمی بیشتر شده و حرف تو صحیح نیست که او پی کار نمی رفت مثلا فریدون توللی الان شش ماه است دارد یک کتاب چاپ می کند و هنوز در اول کار است و همان طور اشخاص دیگر و من جز این که نسبت به او و زحماتش در دلم احساس قدردانی و تشکر داشته باشم نمی توانم نسبت به او نظر دیگری ابراز کنم به خصوص که با وجود تماس با ما و انجام دادن کارهای ما به هیچ وجه در هیچ جا از این موضوع مانند دیگران استفاده نکرده و همه جا درحفظ آبروی ما کوشش کرده و من به او احترام می گذارم چون جوانی پک و صمیمی به نظرم می رسد . البته نمی خواهم با او تماس داشته باشم ولی عقیده ام را راجع به او تا به این زمان شرح می دهم . پرویز جان شفا هم به نوبه ی خودش در کار ما خیلی زحمت کشیده و وقتی تو آمدی او را باید دعوت کنم و تو از نزدیک با او آشنا بشوی . تو زودتر بیا چون من خیلی خسته و تنها هستم . به جان تو و به جان کامی تا به حال جز منزل مامان و منزل پوران هیچ جا نرفته ام و حتی یک شب هم به سینما نرفته ام و البته نمی دانم تو حرفم را باور خواهی کرد یا نه . دیگر خسته شدم . تو را می بوسم . زودتر بیا .
فروغ

magmagf
17-06-2007, 08:48
نامه شماره 21
شنبه 20 مرداد

پرویز عزیزم امروز بعد از چهار روز بی اطلاعی از تو نامه ات رسید ، من فکر می کردم که تو چون 25 مرداد می خواهی بیایی کاغذ ننوشته ای و من هم به همین علت سه چهار روز است که برای تو نامه ننوشته ام و امروز وقتی در نامه ات خواند که باز هم خیال آمدن نداری خیلی ناراحت شدم چون خودم را آماده کرده بودم که همین روزها تو را توی بغلم فشار بدهم و آن قدر ببوسم که خسته بشوی . پرویزم امیدوارم حال تو خوب باشد و از هیچ جهت نگرانی نداشته باشی حال من و کامی هم خوب است . برای کامی هنوز چیزی نخریده ام و تصمیم دارم تا تو نیامده ای چیزی نخرم . پرویز جان سوالاتی از من کرده بودی که به شرح زیر پاسخ می دهم
راجع به سینی ها ، مامانم که می دانی چه قدر طمع کار است . خلاصه هر دو را برداشت و هر چه که اصرار کردم نداد و تو بهتر است برای مادرت خودت دو تا سینی قشنگ تهیه کنی و بیاوری . راجع به کتابم مطمئن هستم که تا به حل در اهواز منتشر شده و در تهران هم دو روز پیش منتشر شد و بحث و انتقاد از آن هم به زودی شروعمی شود ( سعید نفیسی ) استاد دانشگاه برایم تقریظ نوشته و امروز تلفن کرد و گفت داده ام به مجله ی فردوسی . محمد سعیدی و علی دشتی و علی کبر کسمایی هم قول داده اند که بنویسند یعنی آقای شفا برای من تلفن کرد و گفت که کتاب شما را برای آنها برده ام و آنها قول داده اند که بنویسند . پرویز جان چون پول ندارم و فرامرز هم به هیچ وجه حاضر نیست 40 تومان را بدهد و پیغام داده بود که چون رفیقم این برج عروسی دارد من نمی توانم 40 تومان شما را بدهم بنابراین از فرستادن کتاب معذورم چون برای پول ماشینم هم معطلم علتش این است که 600 تومان از پولم چک است که 10 شهریور می توانم وصول کنم و هنوز موعدش نرسیده و بقیه را هم چون این یک ماهه پول نداشتم خرج کرده ام و یک کتاب و یک نامه هم برای امیر نوشته بودم که به علت بی پولی مانده و هنوز نفرستاده ام .
تبلیغ راجع به کتابم هم همین روزها شروع می شود ونباید عجله کرد . پرویزم دیشب عروسی ایرج پسر عمه ام بود . ما هم رفتیم و جای توخالی بود . الباه چون خانواده ی عروس به اصطلاح مذهبی بودند زنانه و مردانه جدا بود و حیاط آن قدر شلوغ بود که من داشتم خفه می شدم و عروس و داماد را خیلی اذیت کردم . مخصوصا ایرج را که برایت تعریف کرده ام از کوچکی با هم بزرگ شدیم و بازی می کردیم . عروس هم زیاد تعریفی نبود . پرویزم زودتر بیا چون مرا مرتب دعوت می کنند و من هم مرتب معذرتمی خواهم و منتظر تو هستم سعید نفیسی را که می شناسی همان استاد و پیرمردی که بین خودمان خیلی محبوبیت دارد امروز تلفنی به من گفت می خواهم دست بچه هایم رابگیرم بیایم منزل شما و شما را از نزدیک ببینم . زود وقت تعیین کنید و من گفتم البته نهایت افتخاری است که می توانید به من بدهید ولی اجازه بدهید شوهرم هم بیاید تا او هم از این افتخار بی نصیب نماند او مرا خیبی دوست دارد و من از او خواهش کردم که مطالعاتم را تحت نظر او ادامه بدهم پرویز جان اگر تقریظ او منتشر بشود به منخیلی اهمین می دهد چون او بزرگترین محقق ایرانی و بزرگترین نویسنده ی کلاسیک ایران است و در کشورهای خارج ارزش و مقام مهمی دارد و با این همه می گفت که از اشعار شما لذت بردم و به شما خیلی امیدوارم و می گفت در کنفرانسی که در روسیه راجع به ادبیات جهان داده شد از ایران چهار نفر اسم بردند یکی توللی یکی دکتر حمیدی یکی پروین اعتصامی یکی هم فروغ فرخزاد که مرا با خوانادیباربودو شاعره ی روسی مقایسه کرده اند . پرویزم خیلی خوشحالم تو نمی دانی وقتی در کارم پیش می روم و عده ای را ناراحت و ناراضی می بینم چه قدر خوشحال می شوم . آرزویم این است که به جای برسم که پدرم از یادآوری گذشته شرمگیم بشود و مرا مایه ی افتخار خانواده اش بداند پرویز خیلی نوشتم امیدوارم تو زودتر بیایی راجع به اضافه کار تو تلفن می کنم ولی مثل این که تو قبلا نوشتی حکم اضافه کارت صادر شده ...
البته من تلفن خواهم کرد و برایت نتیجه را می نویسم . پرویزم راجع به مجسمه و گلدان که نوشته بودی شکسته ام و در بقچه پنهان کرده ام البته تو راست می گویی ولی چون فریبرز پسر فرامرز آنها را شکست من مخصوصا پنهان کردم که اختلافی پیش نیاید . جریان این است که یک روز این اتاق نشسته بودم و دیدم از آن اتاق صدا می اید . البته اول اهمیت ندادم ولی وقتی بعد از نیم ساعت برای انجام کاری به آن اتاق رفتم یدم مجسمه و گلدان روی زمین افتاده و شکسته . من بلافاصله حدس زدم که کار چه کسی است و چون نیره خانم از من خواست که سر و صدا در نیاروم من هم آنها را پنهان کردم و البته گلدان را دفعه ی دومش بود که شکست . چون یک دفعه شکست و من چسباندم و دفعه ی دوم بالاخره کار خودش را کرد . تو می دانی که من در این مورد سوء نظر نداشته ام بلکه خواسته ام تا با آنها میان ما به هم نخورد
دیگر خسته شدم . تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 22
یک شنبه 29 مرداد

پرویز امروز از تو یک نامه داشتم امیدوارم حالت خوب باشد هر چند نامه های تو روز به روز بیشتر جنبه ی شکایت به خود می گیرد . به طوری که من از زندگی سیر می شوم ولی با این همه باز هم برای تو نامه می نویسم . اگر نامه های من این روزها به دست تو نمی رسد علتش این است که هر لحظه انتظار آمدن تو را دارم . الان نزدیک چهار روز است که برای تو نامه ننوشته ام چون فکر می کردم اول شهریور بیایی در حالی که باز برای مادرت نوشته ای 10 روز دیگر می ایم . در هر حال از این بابت نگران نشو و فراموش نکن که اگر من بخواهم تلافی هم در بیاورم خیلی بیشتر از این ها محل دارم که برای تو نامه ننویسم پرویز از حال من بخواهی خوب نیست مطمئنا بعد از این دیگر هیچ چیز نمی تواند آرامش روحی مرا به من بازگرداند به من نوشته ای که امیدواری سرم به سنگ بخورد و بدنامی مرا سنگ های زندگی لقب داده ای ... و باز هم نوشته ای که قسم می خورم خودت دوست داری پشت سرت حرف بزنند ...
شاید این طور باشد چه کسی می تواند در مقابل افکار و عقاید تغییر ناپذیر تو مقاومت کند حتما همین طور است اما افسوس می خورم که مثل تو آدم خوش فکر و فهمیده ای نیستم آه ... بگذار سنگهای زندگی به سر من بخورد و مرا از دست این زندگی که هیچ دوست دندارم راحت کند . تصور نکن که وجود تو باعث تلخی زندگی من شده ، نه ... من از خودم بیزارم ... خدا به من ظلم کرد زیرا می توانست به من توقعات و آرزوهایی نظیر زن های دیگر بدهد و نداد . پرویز تو با یک زن مریض ازدواج کرده ای من خوشبختی را دوست دارم اما نمی توانم جز این باشم من به این ترتیب احساس خوشبختی می کنم نه به آنترتیبی که تو فکر می کنی . شاید فکر من غلط مطرود باشد اما من زیبایی زندگی را در هیجانات و تلخی های آن می دانم من می دانم که عاقبت هم وجود من در زندگی تو همچنان باعث ناراحتی خواهد بود و آرزو می کنم که بمیرم زیرا به هیچ وجه برای آنچه که تو می گویی و به من نسبت می دهی ساخته نشده ام . پرویز حالا دیگر نوشته ای که اگر دعوایمان بشود تو خواهی گفت ( من که خرج خود را در می آورم ) این جمله ی تو به نظرم خیلی نیشدار آمد که من هیچوقت نخواسته ام این چیزها را به رخ تو بکشک همان طور که هیچ وقت نگفتم هنرمندم در حالی که هر وقت دعوایمان شد تو به من چنین نسبت هایی داده ای . خدا خودش می داند که من آدم مغروری نیستم و به هیچ وجه نمی خواهم بگویم که نسبت به تو برتری دارم . من بعد از این در مقابل تو جز سکوت کار دیگری نمی کنم . تو می توانی بگویی که من با رفقایت سلام و علیک کرده ام . می توانی همه جا داد بزنی که زن من احمق و ساده است در حالی که این طور نیست و تو با این ترتیب مرا از خودم حفظ کنم و دیگر به تو نگویم که به قول معروف من وقتی می گویم ف تو می روی فرحطاد . من فقط به تو نوشتم که فلان کس را دیدم. ولی ایا نوشتم که با او سلام علیک هم کردم که داری خودت را می کشی و به من نامه ی تهدید آمیز می نویسی . پرویز مرا راحت بگذار می دانم که به درد زندگی نمی خورم ولی ایا می توانم بعد از 5 سال کوشش باز هم به این موضوع امیدوار باشم . می دانم که دارم به طرف دیوانگی و جنون می روم گاهی اوقات از کارهای خودم آن قدر حیرت می کنم که گویی شخص دیگری آن عمل را انجام داده . یادم می اید که تو تمام ساعات زندگی ات را در تهران توی همین خیابان اسلامبول و لاله زار و نادری که حالا مرکز فساد و فحشا شده می گذراندی و در حالی که من توی خانه رنج می بردم . وقتی برای تو بنویسم من 5 مرتبه به خیابان رفته ام دروغ نمی گویم ولی این دلیل نمی شود که من از صبح تا ظهر توی خیابان پرسه زده ام بلکه فقط با تکسی رفته ام مقابل مغازه ای که کار داشتم و بعد از خرید باز هم از هما جا سوار تکسی شده و برگشته ام می گویی از خانه بیرون نرو ... و فکر نمی کنی که من توی خانه میان چهار دیواری چه طور می توانم سر کنم و رنگ هیچ چیز را نبینم در حالی که تو هم زیاد به امیال و افکار من احترام نگذاشته ای ولی با این همه گمان نمی کنم که خطایی کرده باشم . تو هر طور می خواهی در مورد من قضاوت کن . ولی من خودم می دانم که کار زشتی نکرده ام از نامه ی من مرنج زیرا حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم در دلم هیچ چیز جز غم و رنج نیست و از زندگی بیزارم .
تو را می بوسم
فروغ

magmagf
17-06-2007, 13:12
فروغ فرخ‌زاد به‌جز دفترهاي شعري که «تولدي ديگر» شناخته‌ترين آنهاست، سفرنامه‌اي ناتمام نيز که خاطرات سفر او به ايتالياست به‌جا مانده.
سفر او با هواپيمايي باري که محموله‌اي از جعبه‌هاي حاوي روده را از تهران به بيروت مي‌برد شروع مي‌شود و بعد، پرواز به بندر برينديزي در جنوب ايتاليا و در ادامه با قطار تا شهر رم.
فروغ، در زمان اين سفر [تير ماه 1335]، بيست و دو سال دارد. سه سالي است از پرويز شاپور، همسرش جدا شده است و جدا افتادن از پسر خردسالش کاميار، او را افسرده و پريشان کرده، طوري که انتشار اولين مجموعۀ شعرش (اسير) در همان سال او را تسلي نمي‌دهد. پس به تصميم و مصلحتي، به‌فکر سفر و تغيير محيط مي‌افتد.
خود در این باره می‌نویسد: «. . . نمي‌توانستم بيشتر بخندم. نه اينکه خنده‌هايم تمام شده بود.نه، بلکه تمام نيرويم تمام شده بود و من به‌خاطر اين که انرژي و نيروي تازه‌اي براي باز هم خنديدن کسب کنم، ناگهان تصميم گرفتم مدتي را از اين محيط دور شوم. آن‌روزها تصور نمي‌کردم که اين سفر اينقدر در روحيۀ من مي‌تواند موثر باشد و تا اين درجه سلامت و آرامش از دست‌رفته‌ام را به‌من بازگرداند. . .»
سفر فروغ به ايتاليا، چهارده ماه طول مي‌کشد. ره‌آورد اين سفر که به‌نوعي سير و سلوک او نيز در خود و نگاه او به زندگي و ارزش‌ها هم هست، سفرنامه‌اي‌ست که بعدها هر هفته بخشي از آن در مجلۀ فردوسي به‌چاپ مي‌رسد. [شماره 313 تا 320، مهر ـ آبان 1336].
اين يادداشت‌ها در جايي ناتمام مي‌ماند و هر چه هست، هماني مي‌شود که بعدها «سيروس طاهباز» در کتاب «زني تنها (در بارۀ زندگي و شعر فروغ فرخزاد)» به‌چاپ مي‌رساند. [سال 1376].
يادداشت‌هاي مربوط به اين سفر به شکلي که هست، براي آشنايي خواننده با سابقۀ تاريخي کشور ايتاليا، و يا جلوه‌هاي توريستي شهر رم نيست. چرا که فروغ در پي نوشتن گزارش سفر نبوده. اما در خواندن آن، خوانندۀ اهل ـ خواننده‌اي که با شعر فروغ کمابيش آشنايي دارد ـ مي‌تواند خود فروغ را کشف ‌کند، سادگي ذاتي او را ببيند و رگه‌هاي ناب و درخشان ذوق و قريحۀ او را ‌بيابد. زمينۀ اصلي و اتودهاي اوليۀ برخي از زيباترين اشعار فروغ را که بعدها در «تولدي ديگر» در آمد لابلاي سطرهاي

magmagf
17-06-2007, 13:14
فروغ فرخزاد از شاعرانی است که پس از مرگش در هاله‌ای از تقدس شاعرانه، در هاله‌ای از یک شاعر «فراشاعر» فرو رفته است. چه جای شادمانی باشد و چه تأسف، این یک واقعیت است و جایگاهی از این دست در ذهن مردم جامعه‌ی ایران برای زنی همچون فروغ، بستری از زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی دارد. در جامعه‌هایی که فرهنگ اغراق و افسانه، فرهنگ خیال و گمان می‌تواند در برخی جاها حرف آخر را بزند، ساده نخواهد بود که بتوان چنین تصویرهایی را از ذهن مردم زدود. و البته اگر هر زن دیگری غیر از فروغ و با هر نام دیگری در چنان شرایطی تن به مرگی ناخواسته می‌سپرد، کم یا زیاد، چنین سرنوشتی را می توانست در پی خویش داشته باشد.
حتی در هنگامه‌ی مرگ، علت مرگش را نه یک تصادف محض بلکه تلاش او برای حفظ جان چند کودک می‌دانند. چنین واکنش غیر ارادی انسانی را روزانه در خبرها می‌خوانیم اما هیچ کس از آن دیگران چنین چهره‌ای قهرمانانه و ایثارگرانه ارائه نمی‌دهد. سال‌ها پیش، شاید هم‌زمان و شاید هم کمی بعدتر، یکی از مترجمان معتبر ما به نام عبدالحمید آیتی در یک تصادف اتومبیل کشته شد. همان موقع در مطبوعات نوشتند که او برای گریز از زیر گرفتن یک سگ، فرمان ماشین را به طرف یک درخت چرخانده است. سگ نجات یافت اما عبدالحمید آیتی جان خود را از دست داد. هیچ کس نیز از او به عنوان قهرمان و فرا انسان یاد نکرد.


به همین دلیل دوست داشتم قبل از پرداخت به سفرنامه‌ی فروغ، به چند نکته اشاره‌هایی داشته باشم. این اشاره به طور عمده، به آن دیدگاه اغراق ‌آمیزی است که از فروغ و در باره‌ی فروغ، در ذهن بسیاری از همسالان من و نیز نسلی که در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی فراروئیده، نقش بسته‌است. البته این نکته چیزی چندان غریب نیست. برخی فراتر از آن می‌نمایند که هستند و شماری فروتر از آن نشان داده‌ می‌شوند که شایستگی‌اش را دارند. این نوع برخوردها تنها به ما ایرانی‌ها ختم نمی‌شود. به هر سرزمین و ادبیاتی که نگاه کنیم، نمونه‌هایی از این دست را می‌توانیم ببینیم.
شاید بتوان گفت که عامل عمده در این تصویرسازی‌های اغراقآمیز، مرگ نابهنگام او در زمستان 1345 خورشیدی بود. او در هنگام مرگ، فقط 32 سال داشت. لازم بود تا سال‌های دیگری بر او بگذرد تا آن فروغ پخته شکل بگیرد. اما طبیعی بود که مرگش بتواند موجی از سرود و ستایش، از مرثیه و سوگواری در فضای ادبی ایران ایجاد کند. باید دانست که سوگ و سرود برای یک مرگ نابهنگام، آدمیان را وامی‌دارد تا از انباره‌ی ذهن خویش و یا از آن چه که به یادگار مانده است، چیزی بسازند که فراتر، قوی‌تر و پررنگ‌تر از خود واقعیت باشد. به عنوان مثال، مهدی اخوان ثالث در مرگ فروغ در بهمن 1345 در بخشی از شعر خود چنین سرود:
چه سود اما، دریغ و درد
درین تاریکنای کور بی روزن

درین شب‌های شوم‌اختر که قحطستان جاویدست

همه دارائی ما، دولت ما، نورما، چشم و چراغ ما

برفت از دست
دریغا آن پری‌شادخت شعر آدمیزادان
نهان شد، رفت،

ازین نفرین‌شده مسکین خراب‌آباد.

دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند، آن آزاده، آن آزاد
و البته باید گفت که از چنین دیدگاهی است که هرچیزی که به فروغ مربوط می شود، ارزش ویژه‌ای می‌یابد و توجه بیشتری را به خود جلب می‌کند. سفرنامه‌ی مورد اشاره، اگر از آن فروغ نبود جای چندانی را در گفتگوها و یا نقد و بررسی‌ها نمی‌گرفت. همچنان که در آن سال‌ها، قبل از این‌که او برای خود یک شخصیت ادبی پیدا کند، جایی را نگرفته بود. زیرا نه از نظر محتوا و نه از کیفیت نثر، می توانست بازتاب کاوش تأمل‌انگیزی در ژرفای پدیده‌های چنین سفری باشد. مهم تر آن که این کار را یک زن جوان بیست و دوساله انجام داده بود.
در این سفرنامه از فروغ شکفته، از فروغ عطرآگین در اندیشه‌های تازه و به عمق رونده هنوز خبری نیست. به همین جهت آن‌چه را من می‌بینم فروغی است که هنوز در زهدان ذهن خویش، در حال آماده شدن برای یک زایش دیگر است. داوری من، درست بر اساس سفرنامه‌ی اوست و نه شعرهایی که بعد گفته است و یا فروغی که من از شعرهای دوران زایشی‌اش در ذهن دارم.


سفرنامه‌ی فروغ قبل از آن که سفرنامه‌ی کشف جهان اطراف باشد، سفرنامه‌ی گریز از خویش و سر انجام بازگشت به خویش است. او زنی است که خیلی زودتر از سن خویش به جوانی رسیده و خیلی زود در این جوانی با دیوارهای دودین و مه‌آلود زندگی فردی و اجتماعی روبروشده است. فروغ جوان که البته دوست دارد جزو پختگان باشد، در میان دو دنیای متفاوت و متناقض در نوسان است. دنیای بیرون و دنیای درون. او در دنیای درون خویش، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌خواهد. نه آن‌گونه که هست و نه آن‌گونه که شماری دیگر آرزو می‌کنند. اما دنیای بیرون از او، مقاوم‌تر، خشن‌تر و ناشنواتر از آنست که فروغ می‌تواند تصور کند.
فروغ حتی پس از بازگشت به ایران و با وجود این‌ که این سفر او را پخته‌تر کرده و موجب شده بود تا نگاهی دوباره به خود و به جامعه و ارزش‌های جاری بیندازد اما در مجموع در سال‌های بعد نیز دچار بحران است و رنج. به نظر می‌رسد که او هنوز آرامش روح و فکر خویش را باز نیافته‌است. شاید در پی چیزی است که نه برایش وصف شدنی است و نه چندان در دسترس که فریاد « به کف آوردم » سر دهد. این نا آرامی روحی، اندیشه به مرگ و اندوه تاریک تا آخرین لحظه‌های عمر، او را همراهی می‌کند.
باور من آنست که فروغ از نوعی «افسردگی عمیق» در رنج بوده است. دردی که در آن سال‌ها شناخته نبود. دردی که حتی با هدایت در تمام عمر چهل و نه ساله‌اش همراه بود و سرانجام جانش را نیزگرفت. چنین دردی هیچ‌گونه توجیه هنرمندانه و یا فرا انسانی ندارد. چنین دردی باید درمان شود. همه‌ی ما در طول زندگی خود به عنوان یک انسان طبیعی، گرفتار چنین افسردگی‌هایی می‌شویم که گاه عمری کوتاه دارد و گاه بسیار طولانی. و در بسیاری موقع‌ها، ریشه‌ی آن در کارکرد ناموزون برخی ارگان‌های بدن انسان است بی آن‌که بخواهیم برای آن هزار و یک دلیل فلسفی و هنری بتراشیم.
در این جا تکه‌هایی از چهار نامه را که فروغ برای برادرش فریدون فرخزاد به آلمان فرستاده است می‌آوریم. این نامه‌ها به اندازه‌ی کافی گویای تنهایی عمیق و درد درون او هست که خواننده را به تأمل بازتر و عمیق‌تری وا می‌دارد:
نامه‌ی نخست : 26 اسفند 1337 «زندگی همین است یا باید خودت را با سعادت‌های زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیر معقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات!»
نامه‌ی دوم : 31 فروردین 1338 «حال من بد نیست. دلم گرفته است. مثل همیشه زندگیم پر از فقر است و هیچ چیزم درست نیست. نه قلبم سیر است نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم.»
نامه‌ی سوم : چهارم اکتبر (در این نامه ذکری از سال نشده است.) «من خیلی بدبخت هستم فری جانم و هیچ کس نمی‌داند. حتی خودم هم نمی‌خواهم بدانم. چون وقتی با این مسأله روبرو می‌شوم تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که خودم را از پنجره، پائین بیندازم.»
نامه‌ی چهارم : (بدون تاریخ اما با توجه به محتوای آن احتمالاً باید سال 1337 یا 1338 باشد) «می‌ترسم که زودتر از آن‌چه فکر می‌کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند.1»
فروغ در ذهن خود تصویری از این جهان دارد اما این تصویر بر پایه‌هایی استوار است که قبل از آن‌که رنگ تجربه و خرد داشته باشد بوی احساس و طغیان دارد. جهان پیرامون او همان است که بوده است. این جهان نه می‌تواند و نه کسی می‌خواهد که یک شبه، چیزی دیگر شود. جهان فرا روی ما، حاصل سده‌ها و هزاره‌های تمدن بشری است. حاصل گریز و مقاومت‌ها و داد و گرفت‌های انسانی در سراسر گستره‌ی خاک است.
فروغ می‌خواهد جهان آن باشد که آرزوی جوانسالانه‌ی اوست. جهانی پر از زیبایی، ایثار و مهر، دور از دروغ و دغل، دور از ناروایی و زورگویی. چنین جهانی نه در همه جا هست و نه می‌تواند باشد. حتی در آن جا هم که گفته می‌شود هست، باز مشکلاتی دیگر بر سر راه انسان ایستاده است. به قول شاعر شیراز، نمی‌توان جهانی دید و شنید و ساخت «خالی از غمی» !
فروغ با آن که جای جای به قراردادهای اجتماعی زیر عنوان «اتیکت» حمله می‌کند، اما خود در چهار چوب همان «اتیکت» حمله شده به اسارت نشسته‌است. مثلاً واکنش مرد آمریکایی را که با وجود خستگی و خواب آلود بودن، سعی می کند به حرف های او گوش کند به داشتن «اتیکت» تعبیر می‌کند. اما از طرف دیگر، زمانی که مرد آمریکایی حوصله‌ی درد دل و حرف زدن پیدا کرده و او خسته و خواب آلود است، سعی می‌کند در چهار چوب همان « اتیکت » بماند و واکنشی که نشانه‌ی بی ادبی باشد از او سر نزند. هر چند درد دل‌های مرد آمریکایی را «مزخرف» می‌نامد و او را انسانی فلک‌زده و بدبخت به تصویر می‌کشد.(ص 99)
نکته‌ی دیگر آن‌که او گاه ساده‌ترین واکنش‌های انسانی را، اگر چه در بزرگسالان نمی‌پسندد و غیر عادی تلقی می کند. مثلاً به علت آن‌که مرد آمریکایی روی سکویی نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد به نظر او، این حرکت به کار بچه‌ها شبیه است. اما او خود که در خیابان‌های پر پیچ و خم بیروت، در حال بازی با سایه‌ی خویش است، قبل از هر چیز رنگ و بوی آزادی، کشف و رهایی از قید و بندهای زندگی بسته و سنتی را دارد. یا زمانی که یکی از آشنایانش از بدرقه‌ی او در تهران به علت سفر با «هواپیمای باری» خودداری می‌کند، فروغ او را «تهی مغز» و «تجمل پرست» می‌نامد. (ص82)
فروغ به علت آن که در این سفر در حال گریز از خویش و از مشکلات پیرامون خویش است ظاهراً حوصله‌ی شنیدن حرف‌ها و مشکلاتی از آن دست را که جدایی از فرزند و یا دیگر مسائل خانوادگی باشد ندارد و از همین رو، صحبت‌های مرد آمریکایی را به چیزی نمی‌گیرد. اما از این که « ناچار » می‌شود در برابر او نقش بازی‌کند، چندان خشنود هم نیست. هر چند خود را وا می دارد که برای حفظ ادب یا حفظ همان « اتیکت »، کاری نکند که مرد آمریکایی آن را به بی میلی وی برای شنیدن تعبیر کند. حتی در سفر از بیروت به « بریندیزی 2» و در میان هواپیما، وقتی مرد آمریکایی می‌خواهد کارت ویزیت خود را به او بدهد تا در صورت تمایل، بعدها در تهران از او دیدار کند، فروغ با میلی و باز برای حفظ ظاهر، کارت را از او می گیرد و خود را به ظاهر « بشاش و خوشحال » نشان می‌دهد. (ص 99)
او در جایی دیگر از سفرنامه‌اش اشاره می‌کند که «اتیکت شکنی» را دوست دارد و مثال زنده‌ای که ارائه می‌دهد این مورد است که وقتی تلفن اتاقش در هتل برای رفتن به سالن غذا خوری زنگ می‌زند، او ترجیح می‌دهد در آن لحظه به حمام برود و دوش بگیرد. (ص 92) البته ناگفته نماند که بدن او در میان هواپیما چنان کثیف شده بود که اگر حتی اتیکت‌شکنی هم نمی‌کرد، رفتن با آن وضع به رستوران هتل چندان خوشایند نبود حتی برای کسی که ظاهراً هیچ آدابی و ترتیبی نیز نجوید.
و یا زمانی که به فلسفه‌بافی در مورد بیچاره‌بودن کارگرها می‌پردازد و حرف‌ را به تاجران می‌کشاند آنان را «شکم گنده» و «احمق» به تصویر می‌کشد. تصویری که عمدتاً در کوچه و بازار و در یک نگاه سطحی و عامیانه می‌تواند مصداق داشته‌باشد نه از زبان زنی که خود را شاعر می داند و قلم به دست می‌گیرد تا سفرنامه بنویسد. (ص 111) حتی می‌توان طعم تلخ کلامش را در ارتباط با گذشته‌های خانوادگی و اجتماعیش به روشنی احساس کرد. در جایی دیگر چنان خشمگین است که با وجود دوست داشتن «وطن»، از آن‌چه هموطنانش به او داده‌اند سخت متنفر است. (ص 112)
فروغ به خارجیان و «پیران» نگاهی خرده‌گیرانه و عیب‌جویانه دارد. چه آن‌جا که از مرد آمریکایی صحبت می‌کند و چه در برخوردهایی که با دیگران دارد. مثلاً زمانی که در هواپیما به آنان اطلاع می‌دهند که از یک صندوق مشخص، نوشابه، بیسکویت و شیرینی بردارند و خودشان از خود پذیرایی کنند، او بر زبان می‌آورد که دیدن شیرینی و شکلات باعث خوشحالی مرد آمریکایی و پیرزن آلمانی شده است. (ص 86) در واقع او به این وسیله و چه بسا ناآگاهانه می‌خواهد بگوید که ایرانی‌ها و از جمله خود او نه به این جور چیزها اهمیت می دهند و نه علاقه‌‌ای دارند.
در حالی که واقعیت نه آنست که فروغ می‌خواهد به ما بفهماند. او حتی در چهار چوب واقعیت ادعایی خویش نیز نمی‌گنجد. آن آمریکایی و آلمانی، احساسات طبیعی انسانی خود را به راحتی نشان می‌دهند و عیبی در این کار نمی‌بینند در حالی که ایرانی‌ها چنان تربیت شده‌اند که در برابر چنین پدیده هایی وانمود سازند که هیچ احساس و یا علاقه‌ای ندارند. به نظر می‌رسد که در فرهنگ ما، نشان دادن غریزی‌ترین احساس‌های انسانی، گویا به عقب‌ماندگی و سطحی‌گرایی تعبیر می‌شود. این نوع برخورد در عمل، نوعی اسارت انسانی را در چهار چوب همان «اتیکت» مورد انتقاد فروغ به نمایش می‌گذارد.
فروغ در داخل هواپیما دوست دارد که با «خود» باشد و کسی خلوت وی را به هم نزند. خلوتی که در عمل از سوی مرد آمریکایی به هم می‌خورد. اما با وجود این، او با رفتار خود در عمل نشان می‌دهد که به شنیدن حرف‌های مرد آمریکایی علاقه دارد. در حالی که با نوشتن برای خواننده می‌خواهد پیغام دهد که علاقه‌ای به شنیدن مزخرفات او نداشته‌ است. تضاد دنیای فروغ در آنست که ظاهراً دوست دارد با خود خلوت کند اما زمانی که از همسفرانش جدا می‌شود، غم دلش را فرا می‌گیرد. به عبارت دیگر، فروغ «انس گرفتن» را با دست پیش می‌کشد اما با پا پس می‌راند. ظاهراً در تلاش است تا نوعی تعادل در میان دنیای متضاد بیرون و درون خود ایجاد کند. (ص 100)
فروغ در سن و سالی است که هنوز به درستی با خود کنار نیامده ‌است. اقرار به طبیعی‌ترین احساس‌های انسانی، شاید در برخی موارد برای او به ضعف تعبیر گردد در حالی که از دیدگاه یک انسان پخته، انکار چنین احساس‌هایی است که می‌تواند نشانه‌ی ضعف باشد. با چنین تفکری است که او در فرودگاه تهران تلاش می‌کند تا دوستش که به بدرقه‌ی او آمده و تا آخرین لحظه در کنارش مانده است، گریه‌ی وی را در لحظه‌ی خداحافظی نبیند. (ص 85) یا زمانی که مرد آمریکایی به چشمان اشک‌آلود او نگاه می‌کند، آن‌را ا از روی تمسخر و ترحم می‌داند. (ص 85)
مورد دیگر زمانی است که از فرط خستگی، روی جعبه‌های روده که بار اصلی هواپیماست دراز می‌کشد. در آن لحظه تصور می‌کند همسفرانش او را با نگاه و خنده‌ی خود سرزنش می‌کنند. این فقط یک تصور است و فروغ هیچ‌گونه مدرکی در این زمینه ارائه نمی‌دهد. (ص 89) در حالی که او خود در دنیای ذهنی خویش از رفتار دیگران گله‌مند است، نسبت به آن زن آلمانی همسفر، نگاهی ترحم‌آمیز و پر از تمسخر دارد، شاید تنها بدان جهت که او به عنوان یک انسان که سن و سالی هم دارد، هم خسته است و هم گرسنه. و در نتیجه هم خواب را دوست دارد و هم غذا را. البته فروغ او را همچنان به عنوان یک پیرزن می‌بیند.
فروغ بر پایه‌ی حرف مرد آمریکایی که گفته بود پیران بیشتر به دو چیز می‌اندیشند: غذا و خواب، سعی دارد جای جای، برای آن نمونه بیاورد تا زن آلمانی و مرد آمریکایی را از آن‌ها آویزان‌کند. از سوی دیگر، او خود که ادعا می‌کند آن‌قدر به زیبایی‌ها و «اندیشیدن» می‌اندیشد که خور و خواب برایش محلی از اِعراب ندارد، در لحظه‌ی خستگی و خواب، حتی در اوج اندیشیدن به موضوع‌های مهم و از جمله «زیبایی‌ها»، بر آن می‌شود تا بر روی جعبه‌های ناهموار روده به خوابی عمیق فرو رود. و البته اهمیتی هم نمی‌دهد که دیگران برکار او بخندند. (ص 88 و 89)
به نظر می‌رسدکه فروغ، پدیده‌ی «پیوستن» را به سادگی می‌پذیرد اما «جدا شدن» را نه. حتی آن‌جا که از سرعت قطار با نوعی رضایت صحبت می‌کند، دوست دارد که قطار هرگز سر ایستادن نداشته باشد. آرزوی او آنست که قطار همچنان در حال حرکت باشد. نوعی گریز به ابدیت و یا گریز از ابدیت. تنها یک درون نا آرام است که حرکت را آن هم حرکتی که به خودی خود بازتاب چیزی نیست دوست دارد. البته این به معنی انکار خصلت نوجویانه و تکامل طلبانه‌ی فروغ نسبت به جهان اطرافش نیست.


نگاه فروغ به آدم‌ها نگاهی خام و ابتدایی است. اما از یک جوان بیست و دوساله انتظار بیشتری هم نمی‌توان داشت. انسان در هر مرحله از عمر، در برخی زمینه‌ها رشد بیشتری از بعضی زمینه‌های دیگر دارد. پاره‌ای احساس‌ها و محاسبات در یک بُعد، شاید که رشد سی‌ساله داشته باشند و در ابعادی دیگر در حد رشد یک نوجوان سیزده چهارده ساله و چه بسا کمتر از آن به نظر بیایند.
در همین رابطه می‌توان گفت که او هر زنی را که از خود مسن‌تر دیده، «پیر زن» نامیده است. زن آلمانی ذهن او که شکننده، شکمو و خواب‌آلود توصیف می‌شود، یک «پیرزن» است. آن زن ایتالیایی که پسر سیزده چهارده ساله‌اش نقش راهنمای وی را در « بریندیزی » به عهده گرفته است نیز «پیر زن» به شمار می‌آید. البته پیرزنی که می‌تواند یک پسر سیزده چهارده ساله نیز داشته باشد. همچنین در رُم، زنی که او در خانه‌اش ساکن شده باز یک «پیرزن» است. البته پیرزنی که با ذهن تیز خویش، حساب برق و آب و یخچال و دیگر چیزهای مستأجران را به دقت دارد.
او با وجود نومیدی‌ها و افسردگی‌های روحی خویش در این برش از زندگی، باز اگر «بخت مدد کند» و یا در هر ساعت از شبانه‌روز فرصتی پدید آید که مناسب زمینه‌های ذهنی و علائق دورنی او باشد، سعی می‌کند، سرزندگی یک دختر جوان بیست و دوساله را بازهم به نمایش بگذارد. از این روست که وقتی در معرض نسیم نوازشگر طبیعت بیروت قرار می‌گیرد، دنیا و هرچه در آنست را به فراموشی می‌سپارد و همچو دختر بچه‌ای بازیگوش، با زلف و سایه‌ی خویش به بازی می پردازد. حتی در کنار امواج سرودخوان دریا و آرامش ساحل، همراه با حس تاریکی ‌پسندانه‌ای که در کوچه‌های نیمه تاریک و خلوت بیروت با افسانه و خیال گره می‌خورد، به حسی از بازیابی‌های عاطفی و شاعرانه فرا می‌روید.(ص 93 و 94)
در زبان فروغ می‌توان رگه‌های زیبای شاعرانه‌ی فراوانی را دید. او از درون هواپیما، درختان را به لکه‌های جوهری تشبیه می‌کند که از روی قلمی بر کاغذ چکیده باشد. (ص 85)/ آرزوی آن را دارد که از پنجره‌ی هواپیما دستش را دراز کند و انبوه ابرها را به هم بزند. (ص 86) / در زمان فرود هواپیما به فرودگاه بیروت، شهر را در شعله‌های زرد رنگ چراغ‌ها در حال سوختن می‌بیند. (ص 89) / در محوطه‌ی فرودگاه بیروت، وقتی خنکی چسبناک آن را احساس می‌کند، کفش‌هایش را از پا در می‌آورد تا پاهایش رطوبت و خنکی مطبوع زمین را بنوشند. (ص 90) / وقتی درِ بالکن اتاق خود را در هتل باز می‌کند، گویی پیچک‌ها به او سلام می‌کنند. (ص 92) / چراغ‌های ساحلی دریای مدیترانه را به دانه های مرواریدی تشییه می‌کند که دستی آن‌ها را روی مخمل سیاه شب دوخته‌باشد (ص 92) / زمانی که موهایش مرطوب است و نسیم در آن می پیچید، احساس مطبوعی وجودش را فرا می‌گیرد. (ص 93)
او از اتاق خود در هتل «رزیدانس3» و از یک در دیگر، بالکنی را کشف می‌کند که پیچک‌ها دیوارهایش را پوشانده‌اند و عطر ملایم آن‌ها به داخل آن نیز راه یافته‌است. (ص 92) یا هنگامی که او شبانه با چند تن از همسفرانش تصمیم می‌گیرند از خیابان‌های مارپیچ بیروت به سوی دریای مدیترانه بروند، در هوا چیزی را می‌بیند که انسان را گیج می‌کند. چیزی که چه بسا دیگران همراهش در آن لحظه نمی‌بینند‌ و یا احساس نمی‌کنند. نگاه او به سایه‌هایی گره می‌خورد که هر لحظه به سویی کشیده می‌شوند و او کودک‌وار در حال بازی با آن‌هاست. (ص 93) عشق او به زمزمه‌ی امواج و عظمت دریا چنان است که دوست دارد بدل به سنگی در ساحل شود و همه‌ی عمر در همان جا بماند. (ص 96)
زبان فروغ در این سفرنامه، زبانی است ناشسته و شکل ناگرفته. البته این به معنی خرده‌گیری بر وی نیست. اگر کسی از زبان محکم و سالم او صحبت می‌کرد، چه بسا در حقش درستی روا نمی‌داشت. شخصیت و زبان او هنوز در حال شکل گرفتن است. به نظر می‌رسد که فروغ قبل از سفر به ایتالیا، افق زندگی را در برابر خود تاریک و نومیدانه می‌بیند. نوعی افسردگی، نوعی بن بست روحی و اجتماعی در او خانه کرده است. انگار او همه‌ی نیروی خود را برای تغییر جهان صرف کرده است. اینک نه جهان دیگرگون شده و نه او در خود نیرویی احساس می‌کند.
فروغ به شکل آشکاری از جدایی هراسناک است. جدایی از هر جا و هرکس که او بدان عادت کرده، برایش چندان گوارا نیست. شاید بدان دلیل که جدایی‌ها، او را به خلوت خویش می کشاند و فروغ در برابر این خلوت خانه‌ی دل، برخوردی دوسویه دارد. هم آن را می خواهد و هم از آن می‌گریزد. به همین دلیل است که در لحظه‌ی ترک فرزندش در تهران، در لحظه‌ی ترک هواپیما و مسافران در فرودگاه «بریندیزی» در جنوب ایتالیا و نیز در لحظه‌ای که در قطار نشسته و به سوی شهر رم در حرکت است، از این بازگشت به خویش در هراس است.
سفر فروغ به رُم سفری است پر از احساس. البته صفحات آخر سفرنامه اش که بازتاب ماه های آخرین اقامت او در آنجاست، از پختگی متفاوتی برخوردار است. این، سفر برای او این فرصت را پدید می‌آورد که از خویشتن اندوهگین و خسته از هستی بگریزد و پا به جهانی بگذارد که ظاهراً رنگ و بوی دیگری دارد. جهانی که شاید در آن جا دیگر نتوان بن‌بست‌ها، نادرستی‌ها، خست‌های انسانی و بسیاری از ویژگی‌های مشترک تاریک و تلخ بر عرصه‌ی کره‌ی خاک را دید.
اما صبح روز بعد که با قطار «بریندیزی» به ایستگاه راه آهن رُم می رسد، ناگهان خود را با مسائل عادی زندگی روبرو می‌بیند. این نومیدی آغازین که دیدار رُم در ذهن او ایجاد می‌کند، یکباره او را به بی تفاوتی و سردی می‌کشد تا آن جا که نسبت به همه چیز دلسرد و آزرده خاطر می‌شود. و در تداوم همین احساس است که روزهای بعد نیز زندگیش در رم، سر از سردی و آرامش وحشتناکی در می‌آورد. (ص 118)
اما با وجود همه‌ی این احساس‌ها، زمانی که کارهایش سر و سامان می گیرد و با آموختن زبان ایتالیایی، بهتر می‌تواند جامعه‌ی جدید را بشناسد، غم دوری از خانواده، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود. (ص 127) فروغ بیست و دوساله، وقتی به تماشای موزه‌ی واتیکان می‌رود، به ابدیت هنر ایمان می‌آورد و خود را در برابر آن همه عظمت، بسیار کوچک تصور می‌کند. دیدن کارهای «میکل آنجلو 4»، آثار « رافائل5» و «لئوناردو داوینچی 6» ، او را به دنیایی سحرآمیز وارد می سازد. (ص 128 و 129)
در یکی از جعبه‌های شیشه‌ای موزه‌ی واتیکان، زنی را از مصر قدیم می‌بیند که در خواب ابدی هزاران ساله‌ی خویش، گیسوانش هنوز رنگ سرخ خود را حفظ کرده است و حتی بقایای رنگی که بر ناخن‌های اوست، توجه وی را به خود جلب می‌کند. در موزه‌ی مورد نظر، او بیش از همه، جذب دنیای قدیم مصر و آثار باقیمانده از آن می‌شود و به همین جهت، روزهای فراوانی را به آن تالار می‌رود و در کنار پیکرهای مومیایی‌شده، خاموش و متفکر می‌ایستد و جاذبه‌ی پایان‌ناپذیر هنر را در ذهن خود مزمزه می‌کند. (ص 130)
سفر ایتالیا بدون تردید در رشد ذهنی فروغ، در رشد دیدگاه‌های هنری او و در گسترش دادن و ژرفا بخشیدن به مناسبات انسانی وی، نقش بسیار مهمی داشته‌است. کنجکاوی او برای کشف جهان، برای نوشیدن پدیده‌هایی که از رنگ کهنه‌ی تکرار دورند، بسیار سوزنده و قوی است. درست است که او نمی‌تواند دنیای آرزومندانه‌ی خویش را حتی در عالم خارج و در کشوری مانند ایتالیا که از درون آتشفشان هنر زاییده شده بیابد اما بخت آن را دارد که در این گریزگاه، بازگشتی پخته‌تر و از سر تأمل به خویش داشته باشد. بازگشتی که در تداوم خود، آمیزه‌ای است از نومیدی و امید، ترکیبی است از کشف و آفرینش. طبیعی است که بدون داشتن چنان خصلت های جوینده و روینده‌ای، فروغ نمی توانست با عمری چنان کوتاه، به چنان زایش‌های فکری و زبانی برسد که رسید.7
اشکان آویشن
26 ژانویه 2007

diana_1989
19-06-2007, 02:33
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقی یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
ازبهاری به بهاری دیگر
آه اکنون دیریست
که فرو ریخته در من ، گویی
تیره آواری از ابر گران
آنچنان آلوده است
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون ترا می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم
تو چه هستی جز یک لحظه
یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در برهوت آگاهی؟
بگذار که فراموش کنم

فروغ فرخزاد

magmagf
20-06-2007, 22:26
از اینجا به بعد نامه های پس از جدایی را خواهیم داشت
که اخرین بخش نامه ها هستند

magmagf
20-06-2007, 22:27
نامه شماره 1

پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز برای آن جواب ننوشتم . ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه بنویسم . حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید . در من نیرویی هست . نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام . من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه . من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد . من می خواهم زندگی ام بگذرد . من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم . پرویز حرفهای من نباید تو را ناراحت کند . امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم . نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند . مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم . پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم . کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند . کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند . کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم . آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم . من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم . من خیلی تنها هستم امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم . حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت می کنم . ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
پرویز خیلی نوشتم همهاش هم مزخرف . اما تومرا ببخش چون خیلی ناراحت هستم . از حال کامی بخواهی بد نیست و من کمتر به دیدن او می روم چون این موضوع هم مرا عذاب می دهد و هم او را ناراحت می کند. پذیرش من از دانشگاهی که برایت گفتم رسیده . دو روز است که رسیده و من مشغول اقدام برای گرفتن گذرنامه هستم نمی دانم بعضی چیزها را چه طور برای تو بنویسم من همه چیزم را مدیون تو هستم و تو را تنها تکیه گاهم می دانم تا به حال برای تو جز مزاحمت هیچ سود دیگری نداشته ام . آه آرزویم این است که روزی بتوانم به نوبه ی خودم در زندگی تو مؤثر باشم و به تو خدمتی بکنم . تو اگر می خواهی و می توانی به من کمک کنی باید زودتر اقدام کنی . خیلی زود برای این که من وقت خیلی کم دارم و به علاوه گرفتن دلار زیاد آسان نیست پرویز تو دعا کن من بروم . بلکه بتوانم خودم را از این یأس و نومیدی شدید نجات بدهم . جواب نامه ی مرا خیلی زود بنویس و برایم روشن کن که ایا می توانم به حرف های تو تکیه کنم یا نه . البته تا به حال این طور بوده ولی شاید در این مورد اشکالی پیش بیاید . در مورد نامه ی من که نوشتی گم شده من خودم هم ناراحت هستم . البته مطلب مهمی نبود تقریبا خیلی شبیه به نامه های دیگرم بود . ولی خوب باز هم خوب نیست که به دست دیگران بیفتد تو تحقیق کن شاید پیدابشود . پرویز جان فراموش نکن که در نامه ات با من صریح صحبت کنی و اگر می توانی همان طور که گفتی به من کمک کنی بنویس که کی اقدام می کنی من خیلی ناراحت هستم که این حرفها را برای تو می نویسم اما تو می دانی که جز تو کسی را ندارم و به علاوه امیدوار هستم که روزی بتوانم جبران کنم منتظر نامه ی تو هستم آرزویم خوشبختی توست و دوستت دارم .
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 2
26 اردی بهشت

پرویز جانم این نامه را برای این که یک کار فوری با تو داشتم برایت می نویسم و تو به حساب نامه های دیگرم نگذار. امیدوارم حالت خوب باشد . باز هم نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم . من بعد از این خاموش می نشینم در مقابل خوبی های تو و به امید روزی زندگی می کنم که بتوانم آنها را جبران کنم من برای گرفتن گذرنامه با یک اشکال رو به رو شده ام و آن این است که زن ها برای مسافرت به خارج باید یا موافقت پدرشان را داشته باشند و در صورت داشتن شوهر موافقت شوهرشان را .
من در حدود سه هفته پیش شناسنامه ام را عوض کردم و شناسنامه ی نو گرفتم در شناسنامه ی جدیدم صفحه ی طلاق و بچه خالی ست و هر چه علت را سوال کردم گفتند چون در شناسنامه ی کهنه نمی دانم این جریان به تصدیق چه مقامی نرسیده ( البته یادم نیست ) تا تصدیق نشود ما در شناسنامه نمی نویسیم من هم زیاد به این موضوع اهمیت ندادم حالا وقتی که رونوشت شناسنامه را برای گرفتن گذرنامه به اداره ی گذرنامه بردم گفتند باید شوهرتان اجازه بدهد من جریان را گفتم و آنها گفتند چون فعلا در شناسنامه ذکر نشده باید اجازه ی شوهر باشد من فکر کردم که اگر بخواهم بروم دنبال این که این جریان در شناسنامه ام ضبط شود خیلی طول می کشد . این است که به ناچار باز به تو متوسل می شوم . خواهش می کنم برای تسریع کارهای ممن یک اجازه نامه مبتنی بر مسافرت من بنویس و به تصدیق کلانتری محل یا یک محضور رسمی برسان و هر چه زودتر برای من بفرست . خواهش می کنم خیلی عجله کن . چون وقت مدرسه ی من دیر می شود . برایم نامه هم بنویس . من در حدود دو هفته پیش یک نامه نوشتم که هنوز جواب نداده ای . حال من نه خوب است و نه بد . فقط دلم می خواهد همه چیز را فراموش کنم و آدم تازه ای بشوم . اگر خدا بخواهد شاید رفتن از اینجا مؤثر باشد . پرویز جان چون در بیرون این نامه را می نویسم این است که به همین جا ختم می کنم . می دانی که دوستت دارم و آرزویم این است که فراموش نکنی زود برایم نامه بفرست .
تو را می بوسم
فروغ تو


نامه شماره 3
پرویز جانم امیدوارم حال تو خوب باشد . امروز رفتم منزل شما و مادرت به من گفت که تو برایش نوشته ای قالی ها را بفروشد و گفت که من از عهده ی این کار بر نمی ایم و باشد وقتی خود پرویز به تهران آمد خودش بفروشد . من خواستم این جریان را برای تو بنویسم . من از این که تو می خواهی به تهران بیایی خیلی خوشحال هستم ولی به فکرم رسید که کسری پولم را از جای دیگر تأمین کنم چون من راضی نیستم که به خاطر من عده ای توی دردسر بیفتند به علاوه من عجله دارم و این جریانات باعث این می شود که من به موقع نتوانم خودم را به مدرسه برسانم و در نتیجه پولم را خرج می کنم و باز ناچار می شوم مدت دیگری اینجا بمانم تا باز کی خدا شانس رفتن را نصیبم کند . من پرویز نمی خواهم به تو تحمیل شوم . من وضع تو را خوب می دانم از در آمد تو و از قرض های تو خبر دارم . من که همیشه مزاحم تو بوده ام حالا دیگر نباید روی شانه ی تو مثل باری سنگینی کنم من 3000 تومان پولی را که می خواهم بالاخره می توانم به یک ترتیب فراهم کنم . من اگر از اینجا برومن بقیه اش درست می شود . من همین حالا برای کار در شرکت های دوبلاژ فیلم دو تا پیشنهاد دارم مهم این است که من به موقع بتوانم خودم را به آنجا برسانم . پرویز جان من نمی دانم تو کی به تهران می ایی ولی آرزویم این است که تو را حتما ببینم . برای من زود نامه بنویس . من خیلی دلم می خواهد بفهمم تو کی به تهران می ایی . تنها اشکال کار من حالا همین موضوع پول است یعنی آن کتاب فروش پدر سوخته که تا کار کتاب تمام نشود به من پول نمی دهد و بقیه را هم باید هر چه زودتر فراهم کنم و من مطمئن هستم . من خودخواهی را از حد گذرانده ام تو می خواهی به من کمک کنی در حالی که مقداری قرض داری و این قرض ها را هم باز من برایت تولید کرده ام
پرویز من منتظر جواب تو هسستم من چون نمی خواستم مادرت را توی زحمت بیندازم و به او فشار بیاورم این بود که به او گفتم که من اصلا پول نمی خواهم یعنی او گفت من نمی توانم من هم گفتم من اصلا پول نمی خواهم حالا دیگر خودت می توانی فکر کنی که چه می شود . در هر حال من منتظر جواب تو هستم و منتظر دیدن تو .
تو را می بوسم
فروغ

magmagf
24-06-2007, 17:18
نامه شماره 4

پرویز عزیزم امروز از تو دو نامه برای من رسید . نامه ی اولی صبح زود رسید نامه ی دومی حالا که من از راه رسیدم یعنی 2 بعد از ظهر اما من نمی دانم بری تو چه بنویسم . من این قدر توی دامن مامان گریه کردم که حالا چشم هام می سوزه برای من جواب دادن به محبت های تو مشکله اما از ناتوانی خودم هم رنج می برم . پرویز تو زیادتر از حد استطاعت ات به من کمک کرده ای من می دانم که تو به خاطر من مقدار زیادی به قرض هایت اضافه شده و همه جا هم می گویی فروغ مهرش را به من بخشید در حالی که عملا این طور نیست کاش مهرم را به تو نمی بخشیدم و تو را این قدر ناراحت نمی کردم و به قرض هایت اضافه نمی کردم اما پرویز قسم می خورم به خدا از ته قلبم و با تمام وجودم می گویم فقط تو را دوست دارم و روحم مال توست وقتی به تو فکر می کنم حس می کنم که برای من دیگر هیچ چیزوجود ندارد که بتوانم آن را جایگزین عشق تو کنم . دلم می خواهد که تو را خوشبخت کنم . دلم می خواهد وجود من در زندگی تو اثری داشته باشد که منجر به سعادت تو بشود . اما ناتوانی ام را به خوبی می فهمم .
پرویز من می خواهم از اینجا بروم برای این که اینجا ماندن و شب و روز با خاطرات تو و اشیایی که تو آنها را لمس کرده ای سر و کار داشتن اعصاب مرا خرد کرده . وقتی زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را می بینم لااقل تا یک هفته مثل دیوانه ها هستم شب ها خوابم نمی برد اقلا روزی دو سه مرتبه می روم سراغ یادگارهایی که از تو دارم وقتی توی چشم های کامی نگاه میکنم می خواهم فریاد بزنم . وقتی به علت وجود او به عشقی که پیکرهای ما را به هم پیوست می اندیشم قلبم از حسرت سوزانی انباشته می شود . پرویز من نمی خواهم به تو فکر کنم من برای این که تو رافراموش کنم خودم را از بین بردم . اما تو روز به روز برای من زنده تر و با معنی تر می شوی من تو را در کامی می بینم و تا چشم های من به روی او باز می شود یاد تو هم مرا آزار خواهد داد . پرویز جانم در اینروزهایی که هیچ کس به فکر من نیست و هیچ کس تلاطم روح مرانمی تواند درک کند تنها تو هستی که مرا به گریه می اندازی زیرا حس می کنم که چشم های تو از فرسنگ ها راه دور نگران من است دیشب پیش خودم فکر می کردم که اگر بمیرم همه راحت می شوند و شاید پیش پای تو هم راهی به سوی آسایش و خوشبختی گشوده شود برای این که با این ترتیب که حالا هست من برای تو جز مزاحمت و مغشوش کردن وضع زندگی ات هیچ حاصلی ندارم
وقتی نامه های تو می رسد وجود من مثل شمعی از شرم می گدازد . تو این قدر خوب و من این قدر بدا... خدایا اگر تو مرا می کشتی بهتر بود چون من قدرت تحمل خوبی را ندارم . پرویز من از حق شناسی لبریز شده ام می خواهم توی خیابان ها فریاد بزنم که مرا بکشید مرا بکشید . من به کسی بدی کردم که مثل فرشته ها پک بود . پروی ز من نمی دانم برای تو چه بنویسم لب های من خاموش می ماند و من نمی توانم به تو بفهمانم که چه قدر در مقابل تو خودم را کوچک و حقیر می بینم . من دلم می خواهد تو معنی حرف هایم را بفهمی . من دوستت دارم. نه برای اینکه به من کمک می کنی نه برای این که مواظبم هستی نه برای این که به من پول می دهی . نه پرویز برای این که فهمیده ام که خوب هستی و عظمت روح تو را هیچ کس نمی تواند داشته باشد . من به تو ثابت می کنم که برایم مرد دیگر وجود ندارد . من به تو ثابت می کنم که بعد از تو همه چیز برایم تمام شده و اگر کسی بتواند دوباره به من خوشبختی ببخشد تو هستی نه دیگیر . من به تو ثابت می کنم که برای عشق به تو و عشق به کارم زندگی می کنم . پرویز سرم گیح می رود حالا این هم مرضی تازه شده . من هر جا باشم و هر چه قدر زندگی کنم باز مال تو هستم و روحم نزدیک توست . کاش می دانستم که تو حرفم را باور می کنی .
حال من بد نیست فقط همان طور که برایت نوشته ام خسته هستم و دلم می خوالهد بروم . برایم جواب دادن به مطالب نامه ی تو و قبول فدکاری های تو خیلی مشکله ولی تو خودت می دانی که چه قدر الان احتیاج دارم به این که از اینجا بروم و لااقل خودم را با چیزی سرگرم کنم من از این که برای مادرت جریان را ننوشته ای خیلی از تو تشکر می کنم . برایم خیلی مشکل بود . یعنی خجالت می کشیدم . حالا برای تو درست می نویسم که چه مخارجی دارم و چه قدر پول دارم . در ضمن فراموش کردم بنویسم که پولی را که فرستاده بودی مدتی پیش دریافت کردم و از تو باز هم تشکر می کنم
من قرار است بابت چاپ کتاب از امیر کبیر 2500 تومان بگیرم که البته همه را یک مرتبه نخواهد داد و شاید بتوانم در حدود 1000 تومان اول بگیرم و بقیه را قسطی می دهد تو هم کهگفته ای 2000 تومان فعلا می دهی در حدود 1500 تومان خرج مسافرت دارم یعنی 300 تومان گذرنامه 100 تومان مالیات ، 75 تومان ویزا در حدود 700 یا 900 تومان بلیت هواپیما البته مال شرکت های ایرانی و کمی هم مخارج متفرقه من با 1500 تومان خرج سه ماه بعد باز قسط کتابم را می گیرم یعنی خرج سه ماه دیگر بعد اصلا پول ندارم ولی در عوض در عرض 6 ماه حتما یک کتاب برای چاپ آماده کرده ام و در ضمن زبان بلد شده ام و می توانم آنجا کار کنم .
اشکال کار من فقط این است که وقت خیلی کم دارم اگر بخواهم دیرتر بروم پولهایم خرج می شود . اگر بخواهم به موقع بروم لازمه اش این است که پول هم زودتر به دستم برشد . برای این که الان گذرنامه ی من در اداره گذرنامه مانده جعفری تا چاپ کتاب تمام نشود به من پول نمی دهد و برای گرفتن گذرنامه هم باید 300 تومان پول داد . من اگر پول هواپیمایم را داشته باشم یعنی کتاب فروش زود بدهد می روم و تو می توانی ماهیانه مبلغی را که می خواهی به من کمک کنی برایم بفرستی و فرش هایت را هم نفروشی .
پرویز جان فعلا به مادرت بنویس که اگر می خواهد فرش بفروشد خیلی زود این کار را بکند . من می روم آن وقت بعدا اگر آنجا پول کم آوردم برایت می نویسم . من تا اول تیر باید برای رفتن از اینجا 3000تومان داشته باشم . همین و اگر تو می توانی زودتر برایم بدهی یک دنیا از تو ممنن می شوم .
من تخت و کمد کامی را می خواستم بفروشم و با پولش برای او یک سه چرخه ی بزرگ بخرم ولی بعد پشیمان شدم برای این که دیدم خیلی کم می خواهند بخرند و حالا همان جاست و علت فروش بی پولی من نبوده . پرویز جان منتظر جواب تو هستم . کار شناسنامه ام هم چون تو دیر کردی درست شد یعنی از طلاقنامه استفاده کردم . پرویز جان دیگر خسته شدم . برایم زودتر نامه بنویس.
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 5
پرویز عزیزم امیدوارم حال تو خوب باشد . امروز وقتی به منزل شما تلفن کردم مادرت گفت که تو صبح رفته ای در حالی که دخی دیشب به من گفت که تو صبح جمعه نمی روی . من دلم می خواست یک بار دیگر تو را پیش از رفتنت می دیدم . چون ممکن است که دیگر تا مدت مدیدی ما نتوانیم یک دیگر را ببینیم . هر چند من هر جا باشم از تو دور نیستم و جسم و روحم حرارت و صفای جسم و روح تو را احساس می کند . پرویز خیلی حرف ها داشتم که می خواستم برایت بگویم . دلم می خواست یک بار دیگر تو را می بوسیدم و یک بار دیگر در چشم های تو نگاه مهربان و نوازنده ات را تماشا می کردم . پرویز وجود تو باز زندگی مرا روشن کرده . حس می کنم که امید به دوستی تو در من نیرو و حرارت تازه ای به وجود می آورد . زمستان گذشته دور از تو بدون امید دیدار مجدد تو و بدون اطمینان به ادامه ی دوستی تو روزهای سختی را گذراندم اما از وقتی که تو را دوباره دیدم حالم فرق کرده تو می توانی در هر حال مایه ی خوشبختی من باشی دلم می خواست این قدرت را داشتم که خنده را بر روی لب های تو جاودانی می ساختم . دلم می خواست در مقابل این همه فدکاری و صمیمیت تو می توانستم کار کوچکی انجام بدهم که تو را خوشحال کند . پرویز افسوس که وجودم ناچیز تر از آن است که بتواند به تو خوشبختی ببخشد و افسوس که شعله ای در من زبانه کشیده که خاموش نمی شود و خودم هم این قدرت را ندارم که خاموشش کنم . با این همه پرویز هر کجا که باشم مال تو هستم . هنوز هم در تصورات خودم ، خودم را آن دختر مدرسه ی شانزده ساله ای می دانم که در هاله ای از شرم و حیای دوشیزگی به سوی تو آمد و اولین بوسه هایش را به روی لب های تو ریخت . گویی زمان جریان خود را طی نکرده و زندگی پرده های رنگینش را به روی من نگشوده و آوار تلخی هایش را بر سر من فرو نریخته . هنوز هم تا چشم بر هم می گذارم مثل این است که تو کنار کمد ایستاده ای و لب هایت روی صورت من گرمی می ریزد و مرا مثل همیشه ( فروغم ) صدا می کنی . آره من هنوز هم فروغ تو هستم . هنوز هم همان فروغی هستم که حتی از دیدن کفش های تابستانی تو که رنگ کرم و قهوه ای داشت توی راهروی خانه ی مادرت حالم به هم می خورد و مثل دیوانه ها فرار می کردم . هنوز دوستت دارم مگر می توانم فراموشت کنم . شب های توی رختخواب تنها هنوز هم مثل این است که تو کنارم دراز کشیده ای و داری سیگار می کشی . چشم های مهربانت را می بینم و سرم را توی بالش فشار می دهم که کسی صدای گریه ام را نشنود . پرویز نمی دانم به چه چیزی پناه بیاورم تا بتوانم گذشته ام را در خودم بکشم . تو را خدا در من زنده می کند . هر دقیقه و هر لحظه همین چند روز که تو تهران بودی یک روز ناهار منزل یکی از دوستانم مهمان بودم . سه چهار نفر دیگر هم بودند . سر میز یک مرتبه یاد منزل اهواز خودمان افتادم و این که بعضی شب ها من و تو مهمان داشتیم و با هم اتاق را درست می کردیم . یک مرتبه گریه ام گرفت . همه ناراحت شدند ولی خودم نفهمیدم چرا این طور شد . شاید علتش این بود که رومیزی آبی بود . مثل همان رومیزی که تو خریده بودی و من یادم افتاد که چه قدر راجع به این رومیزی دقیق بودی . پرویز تو با من آمیخته ای چه طور می توانم فراموشت کنم . امروز خیلی ناراحت شدم . دلم می خواست می آمدم دم قطار تا تو تنها نبودی . نمی خواهم تو تنهایی را احساس کنی به من بنویس چه کار کنم تا تو خوشحال بشوی . پرویز اگر همه ی هعمرم را هم صرف آسایش تو کنم باز نتوانسته ام به صحبنت های تو جواب داده باشم دلم می خواهد خوب باشم خوب باشم و مال تو باشم هر جا که هستم مال تو باشم تا تو قبول کنی که من فطرتا بد نیستم ولی فقط برای مدت کوتاهی دچار اشتباه شده بودم .
پرویز جانم من همان طور که در تهران برایت گفتم تصمیم دارم بروم یعنی باید 10 تیر ایتالیا باشم . دو روز است که به کلاس ایتالیایی می روم و مدارک تحصیلیم را هم امروز به وسیله ی سفارت ایتالیا به همان مدرسه فرستادم دلم می خواهد وقتی بر می گردم بتوانم زحمات تو را و فدکاری های تو را جبران کنم . پرویز چشم های من باز دو مرتبه درد گرفته و من دیگر این برج از بس پول دکتر دادم خسته شدم . پیش یک زن قابله هم برای ناراحتی های خود رفتم . چون تو به من سفارش کرده بودی در هر ال می بینی که دارم برای تو حسابی درد دل می کنم . امیدوارم در کارهای اداریت موفق بشوی . تو می توانی ناراحتی هایت را از هر نظر برای من بنویسی . چون انسان همیشه احتیاج به این دارد که برای یک نفر درد دل کند . درست است که ظاهرا من دیگر زن تو نیستم اما تو می دانی و خدا هم می داند که باز هم مال تو هستم و سراپای وجودم متعلق به تو است و باز هم یادم نرفته که تو ساعت ها توی اتاق راه می رفتی و جریانات اداره را برایم تعریف می کردی . پرویز حالا هم برایم بنویس و مطمئن باش که خسته نمی شوم .
پرویز جانم منتظر نامه ی تو هستم . زودتر بنویس من باز برایت نامه می نویسم . امشب به همین جا ختم می کنم . آرزو دارم روز به روز خوشبخت تر بشوی . از دور با شوق تو را می بوسم .
فروغ تو

magmagf
26-06-2007, 21:32
سلام

مرسی دوستان عزیز از زحمتی که می کشید
اگر هنگام نوشتن یک شعر نام شعر را هم بنویسید در آن صورت تنظیم فهرست تاپیک بسیار راحت تر خواهد بود

پست 145 : گذران
پست 146 : پوچ
پست 147 : بعد از تو

ممنون از توجه شما

magmagf
27-06-2007, 22:27
نامه شماره 6

پرویز عزیزم دیروز نامه ات رسید . امیدوارم حال تو خوب باشد نامه ات خیلی مرا ناراحت کرد . از دیشب تا به حال فکر می کنم که چه قدر می توانم در مقابل انسانیت تو مقاومت و پایداری کنم . اگر قدرتی داشتم که من هم در مقابل به تو خوبی کنم وجود من در زندگی تو لااقل به منزله ی روزنه ی کوچکی به سوی نور و سعادت باشد . دیگر این بار این قدر روی شانه ام سنگینی نمی کرد . پرویز تو می خواهی با خوبی هایست مرا از پای در آوری و من قدرت تحمل خوبی را ندارم . وقتی می بینم نزدیکان من کسانی که با من زیر یک سقف زندگی می کنند به ناراحتی های من کوچک ترین توجهی ندارند و تو که از من ظاهرا دور هستی و من در مقابل تو موجودی هستم که طبعا نباید دیگر او را دوست داشته باشی هنوز این قدر به فکر من هستی و از ناراحتی های من ناراحت می شوی بی اختیار دلم می خواهد خودم را روی پاهای تو بیندازم و در تو حل شوم و از میان بروم . پرویز نامه های تو تنهایی را از زندگی من می راند حس می کنم که زیر این آسمان کبود در یک گوشه ی دور افتاده موجودی به من فکر می کند و زندگی من برای او ارزشی دارد و می خواهد به لب های من گرمی و پرتو لبخند را ببخشد دیگر سایه ی شوم نا امیدی از روی سینه ام به کنار می رود . تنهایی مرا خرد می کرد و تو زندگی مرا از این گرداب بیرون می کشی . پرویز نمی خواهم به تو چیزی بگویم حتی دلم نمی خواهد توی نامه ام از تو تشکر کنم . کلمات ظرفیت کشیدن احساسات ها را ندارد .
وقتی به احساساتمان در قالب گلمات شکل می بخشیم و ساخته ها را با اصل می سنجیم به این حقیقت بر می خوریم . وقتی سراپای وجود من به فریادی از حق شناسی و شوق بدل شده من چگونه می توانم این احساس سوزنده و پروشور را در قالب کلمه ای خشک و بی روح به تو نشان بدهم . چه طور می توانم برای تو بنویسم که نامه هایت چه قدر مرا خرد می کند و چه قدر در مقابل انسانیت تو گاهی اوقات احسا حقارت و بیچارگی می کنم . من می بینم که تو حاضری زندگی ات را در راه موجودی فدا کنی که جز خود خواهی و دیوانگی هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد . وقتی می بینم تو مرا با این صمیمیت دوست داری و هنوز آغوشت می تواند پناهگاه من باشد دلم می خواهد بمیرم پرویز همیشه فکر می کنم دیگر زندگی من چه ارزشی دارد وقتینتوانستم آن را در راه خوشبختی تو صرف کنم انسان همیشه در مقابل خوبی زانو خم می کند و شکست می خورد ، نه در مقابل بدی . نمی دانم چه بنویسم شاید اگر تو اینجا بودی اشک هایی را که حالا توی چشم هایم با زحمت نگه می دارم روی دست هایت می ریختم . حرکات از کلمات گویاتر هستند
پرویز من سلامتی را دیگر برای چه می خواهم . زیبایی را برای چه می خواهم . فقط من دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم برای من احتیاج کلمه ی بی معنی بشود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشت هایم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایم بگذارم و لگد مال کنم . دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را می کشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم . به حرف هایم نخند . شاید کمی مضحک باشد که من در این سن چنین عقایدی داشته باشم . اما پرویز زندگی خیلی پوچ است به قول هدایت « همه ی آدم ها شبیه هم هستند با غرایز و احتیاجات محصور در یک کادر کثیف » من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم . روحم مثل یک پرنده ی محبوس بی تابی می کند . من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعاتم را تشخیص می دهم . به کجا می توانم پناه بیاورم . خودم قدرت تحمل خودم را ندارم و حرف های من خیلی چرند و مزخرف است . حالا نزدیک ساعت 10 شب است . من رفتم یک پیس خوب که در تئاتر تهران روی صحنه آورده بودند تماشا کردم و روی اعصابم خیلی اثر گذاشت . توی راه فکر می کردم که حتما باید امشب برای تو نامه بنویسم . پرویز تو اگر بخواهی که من بمیرم بیشتر راحت می شوم تا این که این قدر به فکر سلامتی من هستی . پرویز تو با روزهای زیبای زندگی من آمیخته ای . حالا بوی عطر اقاقیا از پنجره می اید توی اتاق من دلم می خواهد اسحسام را برایت بنویسم . نمی دانم چرا دلم می خواهد تو اینجا باشی . نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن خانه ای افتادم که در محله ی مقدم داشتم رابطه ی ذهنی عطر اقاقیا و این خاره را برای من چه چیزی می تواند روشن کند . گاهی اوقات فکر می کنم که ایا من درست فکر می کنم . ایا همه ی آدم ها مثل من هستند . همسایه ها صدای رادیو را خیلی بلند کرده اند یادت می اید تو همیشه می خواستی یک رادیو خوب بخری و با هم می رفتیم رادیوها را تماشا می کردیم . حالا من از رادیو به شدت نفرت دارم . شاید برای این که یک موقعی آن را با تو دوست داشته ام و هر چیزی که مرا به یاد زندگی گذشته ام بیندازد برایم وحشتنک می شود از آن چیز می ترسم دلم می خواهد گریه کنم گاهی اوقات این موزیک های وحشی جاز چه قدر با آشفتگی و حرکت های دیوانه آسای روح من مطابقت دارد . حالا دلم می خواهد گوش هایم را بگیرم . صدای کانی هم از آن خانه می آ’د او در فاصله ی کمی از من زندگی می کند و من صدای او را می شنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم می سوزد و خکستر می شود و او همان طور پشت دیوار می خندد و من مثل دیوانه ها می خواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود .
تو از حرف های من خسته می شوی . من خودم هم نمی دانم چه می نویسم . حالم خوب است ؟ نمی دانم بد است ؟ نمی دانم به قول « گوته » که از زبان دکتر « فاوست » می گوید « مدتی ست برای من بلندی و پستی معنی خودش را از دست داده » برای من هم در این مورد بد و خوب بی معنی شده اند . پرویز جانم برای من ناراحت نباش من اگر محیط زندگی ام عوض شود اگر مدتی از میان این سرو صدا ها بیرون بروم حالم بهتر می شود ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می کنم اگر توی خیابان سر من گیج می رود و رگ هایم کشیده می شود و روی زمین می افتم هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی های اول باید علت را از بین برد من اگر ده سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر و این شکست روحیه وجود داشته باشد هیچ وقت خوب نمی شوم من باید از میان مردمی که با نگاه ها و زخم زبان هایشان آزارم می دهند دور بشوم هر چند ندیدن کامی برای من خود رنج بزرگی است ولی لااقل این امیدهست که بعد برای همیشه می توانم با او باشم . پرویز جان برای من ناراحت نباش . من تمام پولی را که برایمن فرستاده بودی خرج دکتر و دوا برای خودم و کامی کردم و امیدوارم از من راضی شده باشی . چشم های کامی کمی ناراحت شده بود . او را بردم دکتر همین طور خودم باز رفتم پیش دکتر اعصاب و باز یک سری آمپول گرفتم . رفتم پیش دکتر چشم آنجا هم یک مقدار دوا من روزهایی که زیاد فکر می کنم توی خانه ناراحت هستم اغلب دچار چنین حالتی می شوم . یعنی یک مرتبه سرم گیج می رود و چشم هایم سیاه می شود و مثل این که یک نفر تمام رگ های مرا می کشد و آن وقت دیگر هیچ چیز نمی فهمم . مثل این که دیگر زنده نیستم تا دو سه دقیقه این طوره بعد خوب می شه . در این لحظات یک حالت فراموشی برای من پیش می اید مغزم از هر اندیشه ای خالی می شود و مثل این که دیگر فروغ نیستم . بلکه یک بشری هستم که اسم ندارد . یک بشری که اسمش را گم کرده .
خودم می دانم علتش همان فشار زیاد به اعصاب و روح است من به تو نوشتم که می روم و شاید دوری من از این محیط برایم مؤثر باشد من نمی توانم کمک تو را رد کنم . هر چند این کار برایم خیلی درد آور است . اما ناچارم کتاب من نزدیک به اتمام است . گذرنامه هم در هفته ی اینده به دست من می رسد . می ماند مسئله پول . از کتاب هایم در حدود 2700 تومان باید بگیرم که البته همه را یک دفعه نخواهد داد و من از این که به تو می گویم به من کمک کنی رنج م یبرم . اما ناچارم چون جز تو هیچ کس را ندارم و برای مادرت ننویس که این پول را برای چه مصرفی به من می دهی حتی المقدور خواهش می کنم .جریان را طوری جلوه بده که آنها موضوع را نفهمند و خیال کنند من با این پول کاری برای خود تو انجام می دهم . برای این که من در مقابل آنها خجالت می کشم من به تو نوشتم که عجله دارم که به ترم تحصیلی برسم . اگر نروم پولم را خرج می کنم و باز موقعیت و پول از بین می رود . تو هم به مادرت بنویس که اگر کاری می توانند انجام بدهند زودتر برای این که گرفتن ارز مشکل است . پرویز به خدا بیشتر دلم می خواهد بمیرم تا این در مزاحم تو باشم . اما تو مرا می بخشی .
تو را می بوسم
فروغ
برایم نامه بنویس


نامه شماره 7

پرویز امیدوارم که حالت خوب باشد . از حال من بخواهی بد نیستم . کامی سلامت است و من نزدیک به ی هفته است که از بیمارستان آمده ام حالم بد نیست . فقط یاد خاطرات گذشته به شدت رنجم می دهد . اگر بتوانم گذشته ام را فراموش کنم آن وقت می توانم بگویم که سلامت هستم . علت این که برایت نامه ننوشتم این بود که نمی خواستم با نوشتن نامه تو را به یاد خودم بیندازم و خاطره ی شوم خودم را در مغز تو بیدار کنم . حالا هم این نامه را می نویسم تا از تو به سبب کوشش و فدکاری که در سلامتی من براز داشتی تشکر کنم .
آرزویم این است که روزی با چشمان خودم خوشبختی تو را ببینم و درک کنم که زندگی تو دوباره جریان طبیعی خودش را طی می کند و تو در زندگی راضی هستی . وسایلی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم . کتاب هایم مثل این که خیلی کم شده . من آنجا خیلی کتاب داشتم و البته در مورد این که چند تا بوده و اسم کتاب ها چیست نمی توانم توضیحی بدهم و فقط به نظرم می رسد که بیشتر از اینها بوده است. پولی را که برای ما گذاشته بودی تا حدود زیادی برای زمستان کامی لباس خریدم و تصمیم دارم او را به کودکستان بگذارم ولی در حدود 100 تومان خرج اولیه دارد که فعلا ندارم تا بعد شاید بتوانم زودتر حق التألیف کتابم را بگیرم . برای چاپ دوم قرار شد در 3000 نسخه چاپ شود و به من 15% داده می شود که گمان می کنم با این پول بتوانم برای زمستان خودم هم لباس تهیه کنم . البته اگر زودتر بدهند . شناسنامه ی من پیش تو مانده یعنی روزی که قرار بود برویم محضیر از من گرفتی و دیگر ندادی . خواهش می کنم برایم بفرست . هوا سرد شده و من هم اغلب وقتم را صرف خواندن کتاب می کنم . یک شعر تازه گفته ام که چون تو اصلا از شعر متنفر شده ای برایت نمی نویسم . من که نتوانستم در زندگی برای تو زن خوبی باشم ولی امیدوارم تو مرا همچنان به دوستی خودت قبول داشته باشی . همچنان که من هم هنوز و برای همیشه تو را تنها کسی می دانم که می توانم به او از صمیم قلب اعتماد داشته باشم و دردم را با او در میان بگذارم در مورد کامی نگران نباش . خودت هم اگر بتوانی بیایی و او بتواند تو را ببیند بهتر است . سلام گرم مرا بپذیر منتظر جواب .
خداجافظ
فروغ


نامه شماره 8
سه شنبه 19 دی

پرویز عزیزم حتما تعجب می کنی از این که بعد از مدت ها برایت نامه می نویسم . ولی گمان نمی کنم این را فراموش کرده باشی که به من گفته بودی هر وقت کمکی خواستم به تو مراجعه کنم . من به تو قول داده بودم که برایت نامه بنویسم ولی بعد منصرف شدم . زیرا فکر کردم با این ترتیب باز خودم را وارد زندگی تو می کنم و نمی گذارم تو به فکر اینده ات باشی . با وجود این که بی نهایت دلم می خواست و حالا هم دلم می خواهد که با تو رابطه ی نامه نویسی داشته باشم ولی پا روی میل خودم می گذارم و دلم می خواهد سایه ای هم از من در زندگی تو باقی نماند . پرویز از حال خودم برایت نمی نویسم زیرا تو خودت بهتر می دانی که من آدمی نیستم که قدر آرامش و خوشبختی را بدانم و همیشه در طلب چیز های محال و پوچ بوده ام . حالا هم همین طور است . با این تفاوت که حالا دیگر از خودم سیر و بیزارم و آن آرزوی پوچی هم که پیوسته در طلبش هستم مرگ است . کمتر به گذشته فکر می کنم برایم وحشت آور است . می دانم که اگر باز بخواهم عنان افکارم را رها کنم . دیگر از دوزخ حسرت های گذشته بیرون نخواهم آمد و همین کافی است که دو مرتبه مرا دیوانه کند . سر خودم را گرم می کنم . کتاب می خوانم و چیز می نویسم کامی را بردم پیش مادرت چون محیط منزل ما برای او خوب نبود . به علاوه من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم که او داشته باشد به این جهت ترجیح دادم که از او دور باشم و او پیش مادرت زندگی کند . وقتی به تهران آمدی علت این کار را مفصلا برایت شرح می دهم . درمنزلی که من هیچ گونه استقلالی ندارم چه طور می خواهی کامی را بتوانم به میل خودم تربیت کنم . البته تقصیر همه به گردن خود من است و یک اشتباه کوچک خودم باعث شد که زندگیمان به این صورت در بیاید ولی مطمئن باش که اگر تو هم مرا بخشیده باشی خودم خودم را نمی بخشم .
پرویز وضع من هیچ خوب نیست . پول کتابم را قرار شده بعد از انتشار بگیرم . البته مقداری از آن را گرفته و خرج کرده ام . کار هم دو سه تا پیدا شده و حتی درست شد . ولی چون مطابق میل من نبود نرفتم و امروز که دارم این کاغذ را برایت می نویسم در کتابخانه ی سازمان برنامه کار خوبی برایم درست شده و الان قرار است به آنجا بروم . من احتیاج به 500 تومان پول دارم . البته این پول را به قرض از تو می خواهم که وقتی پول کتابم را گرفتم برایت می فرستم یا از ما اینده ماهی 100 تومان .... اگر نمی توانی همه را یک مرتبه برایم بفرستی در دو نوبت بفرست ولی دفعه ی اول حتما 300 تومان بفرست چون می خواهم کمی اثاثیه بخرم و این یک ماه را تا حقوق می گیرم پول داشته باشم. پرویز فراموش نکن که من تو را تنها کمک خودم در زندگی می دانم و خیلی به خودم فشار آوردم تا این خواهش را از تو بکنم . امیدوارم خوشبخت باشی . من این پول را زود خیلی زود می خواهم . سعی کن تا هفته ی اینده حتما به دست من برسد . قبض را به آدرس منزل بفرست و بیمه کن . به امید روزی که دو مرتبه تو را ببینم .
فروغ

magmagf
02-07-2007, 21:03
نامه شماره 9
یک شنبه 23 دی ماه

پرویز عزیزم وجهی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم . هر چند تو دیگر برای من از دست رفته ای ولی هیچ وقت خاطره ی تو از قلبم بیرون نمی رود بارها به تو گفته بودم که بعد از تو دیگر زندگی من هیچ خواهد بود و حالا این حقیقت را به خوبی احساس می کنم . روی بازگشت به طرف تو را ندارم و اصلا نمی خواهم با دیوانگی ها و سبکسری های خودم باز هم زندگی تو را خراب و مغشوش کنم و هیچ چیز دیگر هم نمی تواند بعد از تو مرا به طرف خود جلب کند . حتی شعر ...
حتی شعر که فکر می کردم همه ی جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد . حالار نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند . گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم . از خودم که همیشه ی مایه ی آزار خودم بوده ام . از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم .... پرویز به خدا زندگی ام به گوری شباهت دارد به گوری که پیکر مرا در خود می فشارد و امیدهای روشنم را می پوشاند . از همه چیز بدم می اید . من با 21 سال زندگی به قدر زن های 60 یا 70 ساله پیر شده ام . گاهی اوقات از خودم می پرسم که برای چه زنده ام . زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود ، وقتی چشم های مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد می خورد . یاد حماقتمان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم ، یاد دعواهایمان می افتم . صورت تو مثل یک نقطه ی روشن جلوی چشم هایم چرخ می خورد . چرخ می خورد گریه ام را در گلو خفه می کنم . نمی خواهم کسی بفهمد که هیچ وقت نمی توانم تو را فراموش کنم . پریز به خدا با همه ی دیوانگی هایم دوستت داشتم و دوستت دارم و شاید به حرف من بخندی شاید پیش خودت بگویی چه طور ممکن است زنی که مردی را دوست دارد به آن مرد خیانت کند . ولی با این همه من دوستت داشتم . تصور دوری از تو همیشه قلبم را می لرزاند از آن روز که تو رفته ای همه اش خواسته ام خودم را و دیگران را گول بزنم ولی هر وقت اسم تو جایی برده می شود با کمال ناتوانی و عجز احساس می کنم که بعد از تو محال است دیگر بتوانم مردی را با آن کیفیت دوست داشته باشم و خوشبختی و آرامش در زندگی من با رفتن تو مثل خورشیدی غروب کرد . من این وضعیت را برای خودم پیش بینی کرده بودم . من در آن لحظه ای از تو جدا شدم که تو را بیش از همیشه دوست داشتم. من با علم به این که با جدایی از تو دیگر همه چیز برایم به پایان می رسد این جدایی را خواستم نه برای این که آزاد باشم و بلکه برای این که خودم را مستحق آن عشق و خوشبختی که تو به من می دادی نمی دانستم . من خودم را نبخشیدم . گناهم را نبخشیدم . بگذار بدبخت باشم . بگذار زندگی ام خالی از عشق و تهی از خوشبختی باشد . برای من که به عشق و خوشبختی ام خیانت کردم چه مجازاتی شایسته تر از وضعیت فعلی می تواند وجود داشته باشد . حالا هر وقت زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را در کنار هم می بینم بی اختیار دستی به قلبم چنگ می زند . یاد آن روزهایی می افتم که خودم از همه ی آنها خوشبخت تر بودم . تو را داشتم . تو را با قلب پک و مهربانت .... و د قلبم گریه می کنم . آه اگر در اینجا هم دیر وجود داشت من بدون شکمی رفتم و راهبه می شدم حس می کنم که چیزی مرا بی اختیار به طرف مذهب و خدا می کشد . دلم می خواهد همه ی لذت های دنیوی را زیر پا بگذارم و خرد کنم . دلم می خواهد قوی تر از طبیعت بشوم . دلم می خواهد سر تا پا نور و محبت باشم و خاطره ی زندگی گذشته ام را با پناه بردن به بی خودی و هوس رانی خراب نکنم . پرویز برای من همه چیز تمام شده . تنها زندگی مانده ، زندگی با بازی های مکررش من از خودم وحشت ددارم . من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم . زیرا تو در من زندگی می کنی و تو مرا به گریه می اندازی . هر چه در اطرافم وجود دارد مرا می لرزاند . دلم می خواهد حرف هایم را باور کنی . اینها حرف نیست . پرویز به خدا ناله و فریاداست . داشتم خفه می شدم . از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم . دیوانه شدم همه ی زندگی ام درد است ...درد ... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می نی یا نه ؟ وقتی می گویم درد تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد ... نه ... روحم درد می کند و دلم می خواهد خودم را یک مرتبه راحت کنم . پرویز تتو دیگر رفتی مثل ابری که آهسته از روی آسمان گذر می کند و چشم های مردم با حیرت در زیبایی آن خیره می شود . نمی توانم به دنبالت بیایم زیرا وجود خودم را مثل یک زهر کشنده برای کشتن خوشبختی تو می دانم تو رفتی و زندگی من از نوازش های تو تهی شد . اما یادت هست شب ها ... و روز ها .... دقیقه هاو لحظه ها ... همه پر است از یاد تو ... و گریز من ... توی اتاق می نشینم سرم را میان دو سدست می گیرم و به خودم می گویم نه نه ، نه نه دیگر نباید به او فکر کنی . او مثل آب بخار شده او مثل خورشید غروب کرده فکر کن او نبوده و نیست اما صورت تو جلوی چشم هایی چرخ می خورد . یاد حماممان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم . یاد نوازش های پر از صمیمیت تو می افتم . پرویز ه خدا بدبخت هستم و این بدختی مثل شرابی مرا مست می کند . این بدبختی اعصاب مرا تتخدیر کرده تو را می خواهم و نمی خواههم ، نمی خواهم زیرا بدبختی را از من می گیری و می خواهم به این جهت که آرامش من هستی نباید حرف های من به نظر تو خیلی رمانتیک باشد ولی باور کن که این طور احساس می کنم . می دانم که نباید این حرف ها را برای تو بنویسم . می دانم که دیگر تو مال من نیستی اما نمی شود . نمی توانم همین یک دفعه را بگذار بگویم بعد دیگر نامه نمی نویسم . پرویز امروز برف می اید بعد از چهار سال امروز دارم رنگ برف را می بینم یادم می اید همیشه به و می گفتم که اهواز ما را از دیدن برف محروم کرده و در دلم شوقی داشتم که زمستان حقیقی را با چشم هایی ببینم اما حالا مثل این است که این برف روی قلب من می بارد و سردی مشئوم آن را در تمام رگ ها و اعصابم احساس می کنم . کاش این برف روی گور من می آمد و من حالا زنده نبودم یا اگر زنده بودم برف را با تو تماشا می کردم و پرویز به من نخند حرف هایم را مسخره نکن به خدا دلم می خواهد به یک جایی فرار کنم که گذشته ام را نبینم و دلم می خواهد دیوانه شوم و شعورم از بین برود . تا گذشته ام را به یاد نیاورم زیرا گرشته حسرت را در قلب من زنده می کند و سراپای وجودم را از نکامی و درد می لرزاند . شاید تو تصور کنی که حالا من خوشبخت هست . حالا آزاد و راحت هستم و حالا به هدفم رسیده ام اما نه تنها مرگ می تواند مرا از دست خودم برهاند و آسایش به من ببخشد اگر خواستی برای من جوابی بنویس . من آرزویم این است که خوشبختی تو را ببینم . چون نمی توانم دیگر بیش از این بنویسم .
خداحافظ به یاد گذشته تو را می بوسم .
یک قطعه عکس برای من بفرست لازم دارم .
فروغ


نامه شماره 10
چهار شنبه 9 اسفند

پرویز عزیزم مادرت امروز نامه ی تو را به من داد . من پیش خودم فکر کرده بودم که تو نخواسته ای جواب نامه ی مرا بدهی و نمی دانستم که مریض بوده ای امیدوارم حال تو همیشه خوب باشد و اگر گاهی اوقات برایت نامه ای می نویسم جواب بدهی . حال من بد نیست و یعنی هیچ جایبدنم درد نمی کند ولی اگربخواهی حالم را عمیق تر جویا شوی باید به تو بگویم که به هیچ وجه از زندگی خوشم نمی اید . زندگی برایم بی معنی و غیر قابل تحمل شده . بر عکس تو من حالم با خواندن کتاب های روان شناسی و غیره خوب نمی شود . من آدم احساساتی و دیوانه ای هستم و مثل تو نمی توانم به اعصابم ملسط باشم . دردهایم بزرگ تر از آنچه هست در نظرم جلوه می کند و هیچ وقت قدرت روبه رو شدن با حقایق زندگی را ندارم بارها آرزو کرده ام که مثل تو باشم اما گویی خداوند نمی خواهد که من روی خوشبختی را ببینم . اعتماد و ایمن به نفس در وجود من مرده . محیطی که در آن زندگی می کنم برای من کشنده و رنج آور است و پیوسته به ضعف و تزلزل روحیه ی من کمک می کند. همیشه فکر می کنم که فقط برای مردن خوب هستم . زیرا در خانه کسی برای من ارزشی قائل نیست و کسی نیست که شخصیتم را نقویت کند . هیچ کاری را نمی توانم با ایمان و اعتماد اجام بدهم . تزلزل و تردید مثل سایه ی شومی روی اعمال و افکار من سنگینی می کند و شخصیتم مثل یخی آب می شود . هیچ کس نیست که درد مرا بفهمد و به من کمک کند فقط مرا همان طور که هستم بشناسد . آه حالا می فهمم که درد بیگانگی چه درد بزرگی است . چه کسی می تواند حالا باور کند که در قلب من هیچ چیز وجود ندارد و من جسمم را کشته ام .... جسمم را با همه ی شور و احساسی که جوانی در آن به وجود آورده کشته ام تا به خاطره ی پک تو وفادار مانده باشم و یاد تو را با یاد هوس های پوچ و مبتزل در هم نیامیزم . هیچ کس نمی تواند باور کند که همین برای من کافی ست که فکر کنم شب های درازی در آغوش تو تا صبح خوابیده ام و قلب تو روی سینه ام تپیده . بعد از تو هیچ کس را نمی توانم دوست داشته باشم . خوشمزگی های مردها به نظرم به دلقک بازی شباهت دارد . زیرا پیوسته تو را به یاد دارم و تو برای من به منزله ی معیار و مقیاسی هستی که با آن دیگران را می سنجم . وقتی پکی و صفای قلب تو را به یاد می آورم ریا و دورویی دیگران بیشتر در نظرم جلوه می کند . پرویز به خدا من مستحق این سرنوشت نبودم . قلب من پک بود و روحم را هنوز شائبه گناهی نیالوده . تو حرفم را می توانی باور کنی زیرا من همیشه مال تو بوده حتی یک لحظه هم در دوست داشتم تو تردید نداشته ام . فقط ...
نمی دانم چه نیروی شگرف و مرموزی مرا به این ورطه کشاند چرا این کار رکردم . هیچ نمی دانم گاهی اوقات از فکر کردن به این موضوع آن قدر خسته می شوم که پیش خودم این طور استدلال می کنم « غیر از این نمی شود که بشود . هر چه پیش اید طبیعی و جز سرنوشت من بود و من باید در مقابل این سرنوشتی که زهر بدبختی را به جای شهد خوشبختی قطره قطره در کامم ریخت سر تسلیم فرود بیاورم » بیشتر از این از خودم برایت نمی نویسم . تو چه می توانی برای من بکنی . آن روز که با عشق خود به من خوشبختی می دادی قدر تو را ندانستم و مثل دیوانه ها دنبال حرف های پوچ و مبتذل رفتم و امروز دیگر چه توقعی می توانم از تو داشته باشم . بگذار آنها که خیلی کمتر از من به تو نزدیک بودند از وجود تو شاد شوند و من که سال های دراز لحظه ها و دقایق عمرم با لحظه ها و دقایق عمر تو در آمیخته و اولین تپش های عاشقانه ی قلبم به خاطره تو بوده دور از تو در ماتم سعادت از دست رفته ام زندگی کنم و لبخندم به لبخند مختصری شباهت داشته باشد که نزدیک شدن دقایق آخرین عمر را احساس کرده است روزها می گذرند بی آنکه من به گذشت آنها توجهی داشته باشم در خلاء وحشتنکی افتاده ام و برای زیستن احتیاج به امیدی دارم من می دانم که خوشبختی ام به پایان رسیده و اگر همه ی کتاب های عالم را هم بخوانم هرگز آن را دوباره به دست نخواهم آورد زیرا من اصل زندگی ام را گم کرده ام پرویز از حال کامی بخواهی بد نیست اگر من او را پیش مادرت گذاشته ام فکر نکن که از نگه داری او عاجز بودم بلکه در اینجا بیشتر به آسایش و راحتی او فکر کردم تا به خوشبختی خودم پرویز به خدا من دروغ نمی گویم . من نخواستم روح او که حالا مثل گلی لطیف و عطر آگین است در محیط منزل ما که با سر و صدا ها و کشمکش های همیشگی آمیخته است . مسموم شود . من پیش خودم فکر کردم که او نباید مادرش را در بدترین وضعیت که تو خودت می توانی حدس بزنی که چیست مشاهده کند و از حالا اعتماد و اطمینان او در زندگی سلب شود . در خانه ی شما صفا و صمیمیتی که روح او را پرورش می دهد وجود دارد و در اینجا نیست دور بودن از او برای من رنج بزرگی است ولی ترجیح می دهم که او از مندور باشد و در عوض محیط شوم ونکبت بار خانه ی ما در روح طریف او اثر نامطلوبی باقی نگذارد. در اینجا من خودم وضعیت خوبی ندارم و دلم نمی خواهد او به آتش من بسوزد پولی را که فرستاده بودی هنوز نگرفته ام . نمی خواهم از تو تشکر کنم . زیرا تشکر کردن کار مبتذل و بی معنی است . من در قلبم به تو احترام می گذارم و آرزویم این است که روزی بتوانم با همه ی بدی هایم به خوشبختی تو کمک کنم .
فروغ


نامه شماره 11
تقدیم به همسرم

بازگشت
ز آن نامه ای که دادی و ز آن شکوه های تلخ
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ... ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه ی من راز گو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته می نگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
« این شهر .... غیر رنجش یارم به من چه داد ؟ »
این درد را چه سان به دل خود نهان کنم ؟
آن دم که قلبم از تو به سختی رمیده است
آن شعرها که روح تو را رنج می دهد
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ! ... ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دورویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای پر ز راز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس ! رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خود
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز پایم نیفکند
تا دست پر ز قدرت امیال رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
20 اسفند فروغ
حالا می فهمی که چه قدر دوستت دارم و چه قدر پشیمان هستم

sise
04-07-2007, 00:00
فروغ فرخ زاد
محمدرضا شفيعى كدكنى

برگرفته از: مجله بخارا

الآن چند برگه از يادداشت هايى را كه سال ها و سال ها قبل از اين، در باب «وَصْف»ها يعنى epithetهاى شعر فروغ فرخ زاد، در مجموعه تولّدى ديگر، نوشته بودم يافتم.1 ولى اصل مقاله اى را كه نوشته بودم هر چه گشتم نيافتم. بيم از آن بود كه همين ها هم گم شود. با شتاب چند سطرى از آنچه در ذهنم باقى مانده است اينجا مى آورم. در باب اهميّت «وَصْف»ها در شعر و تأثير ويژه اى كه در ايجاد سبك شخصى و كشفِ روانشناسىِ مؤلّف دارد، جاى ديگر به تفصيل بحث كرده ام.2

فروغ اگر خالص ترين و برجسته ترين چهره روشنفكرى ايران در نيمه دوم قرن بيستم نباشد، بى گمان يكى از دو سه تن چهره هايى است كه عنوان روشنفكر به كمال بر آنان صادق است. صورت و معنى در شعر او مدرن است و هيچ گونه نقابى از صنعت و رياى روشنفكرانه ــ كه اغلب مدعيّانِ روشنفكرى ما گرفتار آنند ــ بر چهره شخصيت او ديده نمى شود. رياى روشنفكرى، از رياى دينى، بسى خطرناك تر است. و در همين قرن ما، قربانيان رياى روشنفكرانه به نسبت از قربانيان رياى دينى، شمارشان كم تر نيست. بسيارى از روشنفكران ما به آنچه مى گويند عقيده ندارند حتّى مى توان با اطمينان گفت كه نيمى از دانه هاى درشتِ تسبيحِ روشنفكرى ما، در كمال شهرتشان مترجم ناقص حرف هاى ديگران اند و غالباً آن حرف ها را به عنوان حرف هاى خودشان عرضه مى دارند. ولى در ته دل كوچك ترين وابستگى و پيوندى با آن انديشه ها نمى توانند داشته باشند، و حتى از فهم درست حرف هايى كه ترجمه مى كنند عاجزند. به همين دليل، نوشته ها و حرف هاى بسيارى از ايشان، در آن سوىِ ابهام هاى حاصل از جهل، اگر تحليل معنى شناسيك شود، پُر است از تناقض هاى آشكار منطقى. بسيارى از آن ها بيش از آنكه مصداق روشنفكر باشند، مجلاى اتمّ اِسنوبيسم اند.

اما فروغ، در هنر خويش، زلال است و خالص. همان است كه احساس مى كند و همان است كه مى گويد. در نگاه او، كه يك باره از مجموعه سنّت گسيخته و هنوز به هيچ چيز ديگرى نپيوسته است، «وَصْف»ها از لحاظ معنى شناسى خبر از «ناپايدارى» و «شتاب» و «ابهام» و «دوردست»ها مى دهند.

اگر «سنّت» را كه در مركزِ آن نوعى «ايستائى و ثبات» وجود دارد با ويژگى «سكون» و «اطمينان» و «يقين» بشناسيم كه از چنين شناختى ناچاريم، سنّت گريزى او را و مدرنيّت او را در اين «وَصْف»ها به خوبى مشاهده مى كنيم. اگر او آشكارا، با «سنّت» در مى افتاد ما در اصالت روشنفكرى او مى توانستيم ترديد كنيم ولى فروغ هيچ گاه به صراحت سخنى در اين باب نگفته است، حتى وقتى به گونه اى نوستالژيك از روشن شدن لامپ روى مسجد مفتاحيان (نمونه اى از مظاهر سنّت) سخن مى گويد، گريز خويش را از چنين دنيائى پنهان نمى كند.

سنّت پديده اى است «ايستا» و نگاه سنّتى نگاهى است «مطمئن» اما نگاه فروغ از دريچه «وَصْف»هايش، نگاهى است كه در آن، همه چيز، «مغشوش» و «سرگردان» و «مشوّش» و «مضطرب» و «گيج» و «گذران» و «درهم» و «پريده رنگ» و «نامعلوم» و «بى اعتبار» و «فرّار» و «دوردست» و «پريشان» و «بى سامان» و «بى تفاوت» و «منقلب» و «بيهوده» و «لرزان» و «گنگ» و «سرگردان» و «گمشده» و «نشناخته» و «مرموز» و «بى قرار» و «عاصى» و «نامسكون» و «غربت بار» و «تاريك» و «رخوتناك» و «مشكوك» و «نامفهوم» و «پرتشنّج» و «ترسناك» و «ولگرد» و «مه آلود» و «سست» و «خسته و خواب آلود» و «مخدوش» و «پيچاپيچ» است.

از منظر معنى شناسى، در مركز تمامى اين «وَصْف»ها نوعى «ابهام» و «بى قرارى» وجود دارد و اين «ابهام و بى قرارى» درست نقطه مقابل آن چيزى است كه سنّت بدان دعوت مى كند يعنى: «اطمينان و ثبات و يقين».

ما در قرن بيستم روشنفكران بسيارى داشته ايم كه به ويرانىِ «سنّت»ها كمر بسته و برخاسته اند و تمام كوشش آنان تخريب اساس سنّت ها بوده است چه به صورت
آثار داستانى بزرگ (بوف كور در نيمه اول قرن بيستم) و چه در شكل مقالات و كتاب هاى بسيار وسيع و استدلالى (آثار كسروى)، اما هيچ يك از آنان، بى گمان، در درون خويش تا بدين پايه گسيختگى از سنّت را، نتوانسته اند تصوير كنند.

در بوف كور، دشمنى صريح با سنّت، خواننده را، حتى گاه، به ستيزه خردمندانه با نويسنده فرا مى خواند. اما در تصويرى كه فروغ از گسستن خويش ارائه مى دهد، چه بخواهيم و چه نخواهيم، غير مستقيم، اين سنّت است كه از ما دور مى شود و ما را رها مى كند. بايد بپذيريم كه عالى ترين تصوير عبور از سنّت، در ادبيات نيمه دوم قرن بيستم ما، در شعر اوست كه زيباترين تجلّى خود را آشكار مى كند.


نه شاملو و نه اخوان، با همه ستيزه آشكارى كه گاه با الهيّات و سنّت الاهياتى حاكم داشته اند، هيچ كدام، نتوانسته اند چنين «گذارى» را در «بيان هنرى» خويش ارائه كنند. گيرم صريح ترين رويارويى با الاهيّاتِ سُنّتى را نيز در شعر خود عرضه كرده باشند («گزارش» از اخوان ثالث و در «آستانه» از شاملو، براى مثال.)


اگر از اين ديدگاه، كه ديدگاه خالص هنرى و مسأله «ساختار جهانبينى»هاست، بنگريم هيچ روشنفكرى بهتر از فروغ به ستيزه با سنّت برنخاسته است، ديگران شعار داده اند و دشنام و اگر به تحليل معنى شناسيك آثارشان بپردازيم، در جدال با سنّت، خود گرفتار تناقض هاى خنده آورى نيز شده اند.


مى گويند در سال هايى كه كسروى به دشمنى با شعر برخاسته بود، يكى از كسانى كه همدلى و تأييد خويش را در همراهى با او خواسته بود عرضه كند مقدارى شعر، در مخالفت با شاعرى و شعر، سروده بود و براى كسروى فرستاده بود. كار اين گونه روشنفكران، بى شباهت به رفتار آن شخص نيست كه از يك سو به پيكار با شعر برخاسته بود و از سوى ديگر، در عمل به ترويج آن پرداخته بود. دوست ندارم كه از كسى نام ببرم ولى «روشنفكر»انى داريم كه ايرج و بهار و پروين را ــ با همه عظمتِ حيرت آورى كه دارند ــ ناظم و غير شاعر و تكرارى و مبتذل مى شناسند و در عين حال وقتى حساب «بده بستانهاى» محفلى پيش مى آيد، فلان «تمرين عروضى شمس قيس پسند» را شعر اين روزگار تلقى مى كنند و درباره آن دادِ سخن مى دهند. در حالى كه حاصل تحليل بوطيقائى آن «شعر»، نظم غير هنرىِ يك حكايت مبتذل روزمرّه است. اينها همان نمايندگان «روشنفكرى» كشور ما هستند كه در آغاز اين يادداشت به آن اشاره كردم3 و بيش از آنكه مصداق روشنفكر باشند، مظاهر آشكار اسنوبيسم اند. و شگفتا كه آنان هم فروغ را مى ستايند در حدّ اعلا و هم آن نظم ها را. اينجاست كه بايد گفت: دُمِ خروس يا قسمِ حضرت عباس؟



--------------------------------------------------------------------------------

۱) بنگريد به ادوارِ شعر فارسى از مشروطيّت تا سقوطِ سلطنت، تهران، توس، ۱۳۵۹ صفحه ۷۸
۲) سبك شناسىِ شعرِ فارسى، آماده نشر، انتشارات سخن، تهران.
۳) من مانندِ Julien Benda كه در نيمه اوّلِ قرن بيستم از خيانت روشنفكران the treachery of the intellectuals سخن به ميان آورد نيستم و قصد توهين به هيچ روشنفكر راستينى را ندارم از ميرزا فتح علىِ آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرمانى بگير و بيا تا سيدحسن تقى زاده و ارانى و بهار و نيما يوشيج و صادق هدايت و ذبيح بهروز ولى در مجموع آنها را به دو گروه تقسيم مى كنم:
الف) روشنفكرِ «نمى خواهم»
ب) روشنفكرِ «چه مى خواهم»
متأسفانه، جامعه عقل گريز ما هميشه به «روشنفكرانِ نمى خواهم» (امثال صادق هدايت) بها داده است و از روشنفكرِ «چه مى خواهم» (امثال سيدحسن تقى زاده وارانى) با بى اعتنايى و گاه نفرت ياد كرده است ولى آنها كه سازندگان اكنون و آينده اين سرزمين اند بيشتر همان «روشنفكرانِ چه مى خواهم»اند چه ارانى باشد چه تقى زاده. در ايران، براى آن كه شما مصداقِ روشنفكرِ «نمى خواهم» شويد كافى است از مادرتان «قهر كنيد» و بگوئيد «خورشت بادمجان را دوست ندارم» و يك عدد رُمان پُستْ مُدِرْنِ كذائى و يا چند شعرِ جيغ بنفشِ بىوزن و بى قافيه و بى معنى («اَحْمَدا»ىِ مُدِرْن) هم درين عوالم مرتكب شويد و به تمام كاينات هم بدو بيراه بگوئيد و دهن كجى كنيد. ولى روشنفكرِ «چه مى خواهم» شدن بسيار دشوار است و «خربزه خوردنى» است كه حتى پس از مرگ هم بايد «پاى لرز» آن بنشينيد. و از نكاتِ عبرت آموز، يكى هم اين كه فرنگى جماعت نيز، براى روشنفكرانِ «نمى خواهمِ» ما هميشه كف زده اند!

magmagf
06-07-2007, 22:34
نامه شماره 12
یک شنبه 10 تیر

پرویز عزیزم این نامه را برای خداحافظی برایت می نویسم نمی دانم از کجا شروع کنم . با یک اندوه شدیدی از اینجا می روم . می خواستم اصلا برایت نامه ننویسم خیلی هم سعی کردم ولی باز نشد .
نمی دانم چرا فقط دلم می خواست خودم را گول بزنم مثل این بودکه این کار برایم خیلی دردنک بود که قلم را بردارم و برای تو بنویسم « خداحافظ » ایا بعد چه می شود ؟
خودم هم نمی دانم می روم خودم را گم کنم در حالی که چشم هایم نگران تو و کامی ست فکر این که شاید دیگر هیچوقت نتوانم شما ها را ببینم دیوانه ام می کند زندگی ام طوری شد که آخر مرا به اینجا کشاند . من خودم می دانم که دارم به طرف مجهول می روم یهنی ناچارم بروم وضع روحیم طوری است که ماندن در اینجا را نمی توانم تحمل کنم تو بعد چه فکر خواهی کرد ؟ حالا خوابدیه بودم و گذشته مثل نوار رنگینی از جلوی چشمانم می گذشت درد را توی همه ی رگ هایم احساس کردم همه رفته اند پشت بام خوابیده اند شب این قدر سنگین است که نمی توانم نفس بکشم و من این قدر تنها هستم که هیچ چیز نمی تواند تنهایی ام را پر کند . شاید تو و دیگران بعد از من فکر کتید که من خیلی بد بوده ام من بچه ام را دوست نداشتم . اما من نمی دانم چه بگویم من فقط او را به تو می سپارم . تو می توانی حس کنی که در زندگی به کجا رسیده ام فکر او اشک را به چشمم می آورد دلم می خواهد برایش مادر خوبی باشم اما افسوس هر چه که در اطراف من وجود دارد با آرزویم مخالفت می کند و پیوسته زندگی مرا از او دور می سازد . من می روم و او تنها می ماند نباید این طور باشد ولی چه می شود کرد پرویز در این لحظاتی که چشم هایم می خواهد همه ی یادگارها را همه ی محیط و اشیا را در خودش جاودانه منعکس سازد قلبم از اندوه لبریز است تنها به او فکر می کنم و فقط به وجود تو امیدوارم . شاید برای او رفتم من زیاد ناراحت کننده نباشد اما با همه ی اینها تنها خواهشم از تو این است که زودتر به تهران بیایی تا او کاملا تنها نباشد .
پرویز من نمی دانم با چه زبانی از محبت های تو تشکر کنم اگر تو نبودی من نمی توانستم به هیچ کس تکیه کنم به خدا با تمام وجودم آرزو می کنم که تو خوشبخت بشوی و یا باشی و با تمام وجودم آرزو می کنم مرا و بدی های مرا فراموش کنی . من همیشه دوستت دارم نمی خواستم این جمله را بنویسم برای این که من این ارزش را ندارم که تو را دوست داشته باشم . تو روحت خیلی بزرگ تر و پکتر از آن است که با روح من بیامیزد . من آدمی هستم که خودم را توی جریان وحشتنک دیوانگی هایم انداخته ام و بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می کنم که دستهایم را راحتنمی گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم . زندگی من در آنجایی می گذرد که با خوشبختی و سعادت واقعی فرسنگ ها فاصله دارد . همچنین با زندگی تو ... و من اگر سرانجام طرز فکر خودم را می دانستم هیچ وقت زندگی تو را خراب نمی کردم . حالا که می روم تو مرا ببخش و اصلا فراموشم کن . من خودم نمی دانم چه کار کنم . چهارشنبه صبح می روم . همه مسخره ام می کنند ولی برای من همه چیز حل شده و بدبختی و خوشبختی مفهومی ندارد . من برای این نمی روم که خوشبخت بشوم می روم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم . اما می دانم که هیچ وقت نمی شود . همیشه جای خالی تو را در کنار خودم می بینم و همیشه یاد تو و یاد عشقی که نثارم کردی و آغوش گرمی که به رویم گشودی زندگی را به کامم تلخ خواهد کرد . من دوستت دارم و هر چه بیشتر می خواهم تو را فراموش کنم این حقیقت دردنک را بیشتر احساس می کنم . برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادی برایم مشکل است . اما گریختن از تو و فراموش کردن تو هم برایم مقدور نیست . تو برایم معما شده ای . تو برایم عذاب شده ای و خوبی هایت رنجم می دهد . پرویز یک بار دیگر می نویسم که کامی را به تو می سپارم . تو نگذار او نبودن مرا احساس کند. آن قدر دوستش داشته باش که مرا فراموش کند . همه ی نرانی ام به خاطر اوست . خودم برایش لباس می دوزم و می فرستم .وقتی تهران آمدی او را با خودت ببر . پرویز من آدرسم را بلافاصله بعد از ورود برایت می فرستم که جواب نامه ام را به آن آدرس بدهی دلم می خواست پیش از رفتن تو را می دیدم اما تو نیامدی و حالا نمی دانم که ایا باز در زندگی ام یک روز تو را خواهم دید یا نه عکس کامی و خودت را برایم بفرست .
با تمام محبتم تو را می بوسم
خداحافظ تو
فروغ


نامه شماره 13
پشت کارت پستال :
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . این نامه را از رم برایت می نویسم . مسافرت من به خوشی گذشت . تمام راه را به تو فکر کردم و به خاطر کامی ناراحت بودم . خواهش می کنم زودتر به تهران برو که او تنها نباشد . اینجا شهر خیلی بزرگ و شلوغ است . اما من پیش دوستم یک اتاق خوب گرفتم . برایت نامه مفصل خواهم نوشت . آدرس خودم را نوشتم .
تو را می بوسم
پرویز جان برای من زود به آدرس زیر نامه بنویس و به مادرت راجع به کامی بنویس که خیلی مواظبش باشند . پرویز به خدا خیلی ناراحت هستم . الان چون ماشین می خواهد برود تند این کارت را نوشتم که از حال من خبر داشته باشی . باز هم تو را می بوسم .

اداره دارایی آقای پرویز شاپور
IRAN . AHVAZ
آدرس من : ROMA -via caldezini No25/2


نامه شماره 14
پشت کارت پستال :
مادر عزیز این کارت را از ایستگاه راه آهن رم می فرستم چون برای کامی خیلی ناراحت هستم و در ضمن می خواهم از شما تشکر کنم که همیشه مواظب او هستید . حال من خوب است . خواهشم از شما این است که گاه گاه با آدرس زیر از حال کامی برای من بنویسید از طرف من او را صد هزار مرتبه ببوسید من برایش لباس و اسباب بازی خواهم فرستاد اگر کاری داشتید به مامانم یا کلور مراجعه کنید . کلور برای او لباس می دوزد . برای پرویز هم راجع به او نوشته ام . من همه ی امیدم به شماست و در قلبم برای شما یک دنیا محبت دارم . از طرف من به همه سلام برسانید کامی را ببوسید . به امید دیدار مجدد .
فروغ

خیابان امیریه . چهار راه گمرک . کوچه ی کمیلی . مقابل حمام سبزی کار . منزل دکتر سجادی . خانم شاپور .
Iran . Tehran

magmagf
08-07-2007, 09:51
ترانه جوانبخت


در اشعار فروغ فرخزاد ظراف تهاي زباني پرداختن به دردهاي جامعه ونيز زباني اروتيك به چشم
مي خورد.
فروغ در ابتدا در محدوده نگاه خود به زندگي شعر مي سرود اما رفت هرفته از اين نگاه فاصله گرفت
و با دردهاي اجتماع پيوند خورد. اين پيوند از ضروريات دروني هر شاعر است و در شعر فروغ
به خوبي ساخته و پرداخته شد.
در سسه مجموعسه شعسر اول فروغ زبان او در شعسر فرقسی بسا ديگسر شعرا ندارد. او بسا شعسر کلسسيک
احسساس و فکسر خود را بيان مسی کنسد و هنوز بسه شعسر مدرن نپرداختسه اسست. امسا از کتاب "تولدی
ديگر" زبان خاص شعر فروغ ظاهر می شود.
او در برخسي از اشعارش بسا نگاهسي زنانسه بسه حضور مرد م ينگرد و ايسن حضور را براي روحسش
ضروري م يبيند. بيان اين امر توسط يك شاعر زن در ايران تابو به حساب م يآمد و فروغ اين تابو
را شكست. همين امر سبب شد كه نگاه بسياري به شعر او معطوف شود و به او به عنوان شاعري
متفاوت بنگرند.
فروغ در اشعار پاياني اش به شكلي جدي به بيان دردهاي اجتماعي پرداخته است و همين امر نام او
را بيشتر بر سر زبا نها به عنوان شاعری درد آشنا انداخت هاست.
اگسر فروغ مرد بود شعرش آنقدر مطرح نمي سشد زيرا پرداختسن بسه زبان اروتيسك در شعسر مردان يسك
تابسو بسه حسساب نمي آيسد. مردان نسسبت بسه زنان از آزادي بيشتري در ايسن زمينسه برخوردار بود هانسد.
فروغ در واقسع بسا پرداختسن بسه زبانسي اروتيسك و بازگويسي امور زندگسي خود در شعسر از حصسار
محدوديت هايسي كسه در جامعسه براي زنان وجود داشست گذشست. ايسن كار بسه شجاعست احتياج داشست و
فروغ اين شجاعت را داشت. همين امر او را در رقابت با شعراي مطرح معاصرش شاعري موفق
نشان می دهد.
جدا شدن او از پرويز شاپور و زندگي آزادي كه كرد در نگاهش به هم زيستي با مردان عصيان در
زندگسي يسك زن بسه حسساب مي آيسد و او بسا شجاعست از ايسن عصسيان در اشعارش نوشست. م يتوان گفست
عصيان او در زندگي به عنوان يك زن و نيز يك شاعر با هم در يك راستا بود هاست.
پنجره هسا در اشعار فروغ بسسيارند و هسر يسک نماد خاصسی سست کسه او بسه بيان آنهسا در شعسر پرداختسه
اسست. پنجره فقسط وسسيله ای برای ديدن نيسست بلکسه برای شنيدن صسداها و لمسس سستاره های خيال در
شسب هايسی سست کسه بسه انتظار عدالت و تغييسر زندگسی اش بسا مظاهسر طبيعست الفست داشست و از آن در
اشعار خود می نوشت.
در زنسی کسه در شعرفروغ نمايان مسی شود در نگاه اول خود فروغ را مسی بينيسم امسا در نگاه بعدی
زنان رنسج کشيده جامعسه در شعسر او ظاهسر مسی شونسد. او از اندوه زنانسی برای مسا مسی گويسد کسه
مردانشان با بی تفاوتی به آنها خيانت کرده اند.
فروغ سسهم خود و زنان ديگری کسه زندگسی بسه آنهسا رحمسی نکرده را در آسسمانی جدا شده مسی بينسد.
آسمان خوشبختی که پرده زندگی آن را از او دريغ کرده است.
فروغ از خيانست آدمسی بسه خودش نيسز شکوه مسی کنسد. وقتسی کسه هفست سسالگی فقسط دوره خاطره ای
دوراز کودکی ست و آدمی از آن فاصله دارد. عشق نيازی به قاضی ندارد و اين مورد مهمی ست
کسه فروغ در شعسر خود از آن مسی گويسد. از نظسر فروغ آدمسی بسی چراغ در پسی يافتسن واقعيست وجود
خود تاوان قضاوتی که بر عشق کرده را می پردازد.
او از رياکاران زمانسه خود هسم گله دارد کسه جسز ويرانسی چيزی بسه ارمغان نياوردنسد و حسس اعتماد بسه
واسطه آنها از ذهن ديگران دور شد.
شاعر شدن آسان است. شاعر ماندن سخت است چون برای شاعر ماندن بايد در شعر زندگی کرد و
از آن فاصسله نگرفست. شعسر برای فروغ يسک آينسه بود. او خود را همچون حجمسی زاينده افکار جديسد
مسی ديسد کسه در زندگسی و سسفر محدود بسه زمان از تصسوير خود آگاه اسست و از مهمانسی شعسر برمسی
گردد. فروغ در شعر نفس کشيد و لحظه به لحظه زندگی اش را در شعر منعکس ديد.
اگسر فروغ زنده بود احتمال زياد داشست كسه بسه اشعار متفاوت كسه در شعسر معاصسر ديده مي شود رو
آورد. بسا توجسه بسه جسس ت وجوگر يهايي كسه او از نظسر زبان در شعسر داشست ايسن رويكرد امري بسسيار
محتمسل بسه نظسر م يرسسد. فروغ اگسر زنده بود حتمسا در شعسر متفاوت معاصسر حر فهاي براي گفتسن
داشت.
منبع:
مجموعه اشعار فروغ فرخزاد- انتشارات گل مريم- چاپ چهارم- ۱۳۸۰ - تهران.

melina_007
08-07-2007, 18:09
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

magmagf
14-07-2007, 09:28
نامه شماره 15
یک شنبه 10 تیر / 22 ژوئیه

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . از وقتی که از تهران آمده ام با وجود این که 2 کارت و یک نامه برایت فرستاده ام هنوز خبری از تو ندارم . دلم سخت تنگ است و نمی دانم چرا تو از من قهر کرده ای اگر می دانستی که چه قدر تو را دوست دارم و چه قدر اینجا شب و روز به یاد تو هستم شاید برایم نامه می فرستادی . حال من بد نیست . هوا اینجا خیلی گرم شده . مثل اهواز روزها اصلا از خانه بیرون نمی ایم تنهای تنها هستم اصلا از تهران خبر ندارم هیچ کس به یاد من نیست . دلم می خواهد آن قدر کوچک بشوم که به قدر یک پرنده باشم آن وقت پر بزنم و بیایم پیش تو . پرویز هرگز گذشته ام را فراموش نمی کنم .
روزهای اهواز ... شاید هرگز دیگر نتوانم نظیر آنها را در زندگیم به وجود بیاورم . حالا دیگر خسته و ناامید هستم . دلم برای کامی تنگ شده الان که می آمدم توی اتوبوسی یک پسر بچه دیدم شکل او دلم یک مرتبه ریخت پایی و گریه ام گرفت . هیچ وقت نشده که برای من غم هایم تمام شوند . پرویز یادم نمی رود که در تهران به من گفتی که دوستم داری و شرط کردم مال هم باشیم . حالا پس چرا نامه نمی نویسی .چرا فراموشم کرده ای . تو می دانی که من اینجا تنها هستم . خواهش می کنم اقلا ماهی یک کاغذ بنویسی .
من وضعم اصلا خوب نیست باید کار کنم . صبح تا شب کار می کنم مغزم دیگر درد گرفته اگر بر می گشتم و دو مرتبه زندگی گذشته ام را از سر می گرفتم شاید بهتر بود . اما افسوس که در تهران هم راحت نیستم . هیچ جا راحت نیستم . پرویز به خدا منتظر هستم زود نامه بفرست از کامی هم برایم بنویس . برای این که دلم برای او سخت تنگ شده . پرویز اگر برای کامی خواستی چیزی بخری نخر . بده اینجا من برای او بخرم چون ارزان و قشنگ است
تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 16
سه شنبه 18 تیر

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . الان یک هفته است که در رم هستم . حالم بد نیست و اما دارم خفه می شوم . برای این که به شدت تنها هستم و جرأت هم نمی کنم با ایرانی ها معاشرت کنم . برای این که خاطره ی خوبی از آشنایی با هیچ کدامشان ندارم . روزها می روم به تماشای شهر و شب ها توی اتاقم می نشینم و کتاب می خوانم یا چیز می نویسم . روز اول که اینجا آمدم آدرس یک دوست قدیمی را که در هنرستان با هم بودیم داشتم . گمان کنم تو هم بشناسی . او خواهر علی صدر است که گویا با تو در نظام بوده . اتفاقا توی منزل او یک اتاق خالی بود که من بلافاصله گرفتم و از حیث منزل خیالم راحت شد . اما از کارم برایت بنویسم . چون من دیر حرکت کردم برای سه ماه تابستان دیگر نمی توانم به دانشگاه بروم . من هم تصمیم گرفتم این سه ماه را زبان یاد بگیرم و بعد بروم مدرسه (‌سرامیک ) یعنی کاشی سازی مدرن که اینجا خیلی ترقی کرده و بعد هم طراحی روی پارچه یاد بگیرم که در اینده بتوانم زندگیم را درتهران تامین کنم . زندگی اینجا خیلی گران است من یک اتاق گرفته ام ماهی 18000 لیر یعنی 180 تومان اگر بخواهم اتاق ارزان تر بگیرم پدرم در می اید یعنی نه حمام دارد و نه گاز و به علاوه کوچک و کثیف است . خرج غذا هم چون صرفه جویی می کنم با روزی 600 لیر یعنی 6 تومان می شود تمامش کرد . بعد می ماند خرج بیرون یعنی تراموا و دیدن موزه ها و آثار تاریخی که خیلی می شود . در هر حال من به فکر هستم که یک طوری خودم را اداره کنم که بتوانم مدت یک سال اینجا بمانم . من از اینجا اصلا خوشم نمی اید . اینجا زندگی روح ندارد و مردم خیلی ماشینی هستند . وقتیتوی پارک های عمومی دختر ها و پسرها را می بینم که زیباترین و تاریک ترین لحظات عشقی را در نهایت عادی بودن می گذرانند دلم می خواهد فریاد بزنم و. اینجا عشق یعنی یک قلعه ی فتح شده و یا یک کتاب خوانده شده . هیجان معنی ندارد و عشق در نهایت ابتذال است و من از این وضع خیلی ناراحت هستم . دلم برای تو تنگ شده هیچ وقت خوبی های تو را فراموش نمی کنم و هر قدر بیشتر میان مردم فرو می روم و در آنها دقیق می شوم بیشتر دوری تو را احساس می کنم و بیشتر در می یابم که چه قدرنسبت به تو حق ناشناس و بی گذشت بوده ام .
وضع روحیم بد نیست برای این که از سر و صداهای تهران راحت شده ام و دور هستم از مردمی که مثل این که با من دشمنی هشتاد ساله داشتند اینجا هنوز شعر نساخته ام . برای یانکه مشغول فکر کردن به زندگی و پیدا کردن راخ برای اداره ی زندگی هستم . اینجا می خواستم بروم دوبلازژ فیلم یعنی قبلا از من دعوت شده بود . اما دیدم محیط کثیفی است این بود که منصرف شدم . حالا بالاخره یک طوری می شود و من مطمئنا گرسنه نمی مانم . آمدنم خیلی راحت بود با هواپیما از تهران آمدم شب را در بیروت بودم . بیروت شهر خیلی قشنگی است . رفتم تمام شهر را گردش کردم و صبح زود پرواز کردم و ساعت 11/5 رسیدم به جنوب ایتالیا آنجا با کمی ایتالیایی که یاد گرفته ام آدرس ایستگاه راه آهن را گرفتم و بلیت برای ساعت 8/5 شب خریدم تا شب کنار دریا نشستم . شب هم حرکت کردم و صبح ساعت 8/5 رسیدم به رم و چون آدرس دوستم را داشتم بلافاصله سوار تکسی شدم و رفتم منزل او و اتفاقا اتاق خالی هم بود و من شانس آوردم اما خرجم خیلی شد یعنی هر چه پول داشتم رفت . البته تا خدا هست زندگی هم یک طوری می گذرد و نباید در این باره زیاد فکر کرد . اما پرویز دلم می خواست همان جا توی اهواز بودم و شب و روز وجود تو را در کنار خودم احساس می کردم و کامی را به گردش می بردم . خوشبختی در بلند پروازی نیست و آدم های قانع همیشه در زندگی راضی تر هستند . من کجا را گرفته ام و چگونه می توانم ادعا کنم که زندگی را فتح کرده ام . نه من ضعیف هستم و نمی توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است . حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم توی پستخانه نشسته ام . یک مشت آدم هم دور من نشسته اند که همه به کار خودشان مشغول هستند وقتی به آنها نگاه می کنم پیش خودم فکر می کنم که از همه بدبخت تر هستم برای این که زندگی ام را گم کرده ام و حالا می خواهم خودم را هم یک طوری گم کنم . یاد کامی قلبم را فشار می دهد . نمی توانم دوری اش را با این خونسردی تحمل کنم هر شب تا یک فصل گریه نکنم خوابم نمی برد تفصیر خودم بود که زندگیم این طور شد . اما نمی دانم چرا ؟ پرویز به خدا هیچ وقت از جلوی چشمم دور نمی شوی . نمی توانم مرد های دیگر را دوست داشته باشم و مرد ها برایم کثیف و مسخره هستند و وقتی به من نگاه می کنند دلم به هم می خورد و می خواهم بروم و گلویشان را فشار بدهم . دلم می خواست تو بودی و تو را روی سینه ام فشار می دادم و یک دامن گریه می کردم و دو مرتبه با تو به اهواز بر می گشتم و زن خوبی می شدم اما افسوس که تو از من خیلی دوری و زندگی ما از هم جدا شده . بی آنکه قلب هایمان یک دیگر را فراموش کرده باشند پرویز برایم نامه بنویس خیلی زیاد اقلا هفته ای دو مرتبه دلم می خواهد تو خوشبخت باشی دلم می خواهد تو در زندگی به هر چه که می خواهی برسی چون دوستت دارم . از ته دل دوستت دارم و از رفتار گذشته ام به شدت شرمسارم . پرویز از کامی برایم بنویس و خواهش می کنم زودتر به تهران برو که او تنها نباشد .
از دور تو را می بوسم
فروغ


نامه شماره 17
12 اوت رم

پرویزم امروز از تهران یک نامه داشتم فهمیدم که تو به تهران آمدی یک دنیا خوشحال شدم . چون حالا دیگر کامی تنها نیست و اگر من نیستم تو هستی که او را زیاد دوست داشته باشی چون خودت می دانی که دیگران هر قدر هم که به آدم محبت کنند هیچ وقت نمی توانند جای خالی پدر یا مادر آدم را پر کنند . پرویز تا حالا اقلا 10 تا نامه برایت نوشته ام و نفرستاده ام. نمی دانم چرا ؟ فکر می کردم که تو دیگر دوستم نداری چون اصلا به نامه هایم جواب ندادی و چند روز پیش هم که یک کتاب برایم فرستاده بودی هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زیر و رو کردم بلکه یک کلمه برایم نوشته باشی دیدم که نه هیچ چیز نیست . سخت اندوهگین هستم قرار بود برایم نامه بنویسی قرار بود مال هم باشیم اما تو یا فراموشم کرده ای یا آن قدر مرا لایق ندانستی که دو مرتبه برایم نامه بنویسی اما پرویز من همیشه به یاد تو هستم . در اینجا که محیط به کلی عوض شده در اینجا که آزادی روی دوشم سنگینی می کند و در اینجا که این قدر زیبایی هست و من میتوانم استفاده کنم . هرگز جز تو هیچ چیز نمی خواهم . هر روز صبح و هر روز بعد از ظهر می روم و صندوق پست را نگاه می کنم و هر شب به خودم می گویم که قردا حتما فرا می رسد . پرویز تو حق داری اگر مرا دوست نداشته بشای هیچ وقت برای تو زن خوبی نبودم همیشه اذیت ات می کردم و توی رؤیاهای خودم غرق بودم . اما لااقل برایم بنویس که نمی خواهی با من مکاتبه داشته باشی . پرویز اینجا حالم نسبتا بهتر شده چون دیگر در پانسیون اتاق گرفته ام . یک پسر کوچولو هست که پسر صاحب خانه است . موهایش بور و چشم هایش آبی است . اسمش «اریکو » است صبح ها و شب ها که خانه هستم او می اید پش من به یاد کامی او را زیاد دوست دارم هر قدر اذیتم می کند هیچ چیز نمی گویم چون فکر می کنم کهمبادا کامی کسی را اذیت کند و او را تنبیه کنند و او گریه کند و من نباشم که اشک هایش را ببوسم و او را روی سینه ام فشار بدهم . ایتالیایی یاد گرفته ام یعنی آن قدر که در مدت یک ماه می شود یاد گرفت . حالا می توانم احتیاجاتم را رفع کنم . خیال ندارم به پروجا بروم چون در رم مدرسه های زبان زیاد است ولی حالا چون تعطیلات تابستانی است همه جا بسته . دو ماه دیگر باز می شود و من می روم مدرسه سرامیک یعنی کاشی سازی مدرن که فکر می کنم در ایران خوب بشود کار کرد و شعر سه چهار تا گفته ام . می خواهم از فرصت استفاده کنم و یک کتاب بنویسم حالا دارم در فکرم موضوع آن را می پرورانم اما همیشهاز لحاظ وضع مالی ناراحت هستم . برای مجلههای تهران خیلی مقاله تهیه کرده ام که خیال دارم اول ماه اینده بفرستم اما این پول ها به کجا می رسد و به علاوه اگر بخواهم هخمه ی وقتم را صرف مقاله نوشتن کنم کجا می توانم شعر بگویم یا کتاب بنویسم یا درس بخوانم و مطالعه کنم . سخت درمانده شده ام . حالا دلم می خواهد زیاد پول داشته باشم . حالا حس می کنم که پول برایم یک مسئله حیاتی شده در هر حال همه چیز درست می شود . باید یک فکر دیگر بکنم . بالاخره تو را در جریان همه ی کارهایم می گذارم و تو خواهی فهمید که چه طور پول پیدا می کنم .
پرویز رم خیلی قشنگ است. آن قدر چیزهای دیدنی هست که آدم گیج می شود اما مردم خوبی ندارد . مردها همه هرزه و بی تربیت هستند و زن ها هم همه فکرشان این است که جیب مردها را خالی کنند اما روی هم رفته زیبایی ها زیادتر هستند و آدم می تواند خودش را با این ترتیب تسکین بدهد اینجا ایرانی ها زیاد نیستند و اگر هم باشند من با آنها کاری ندارم آن قدر چیزها هست که پشت ویترین مغازه ها می بینم ارزان و زیبا و بی اختیار آرزو می کنم که پول داشته باشم و برای تو و کامی بخرم و بفرستم اما بلافاصله یاد وضع ناهنجار و عجیب خودم می اافتم و قدم هایم را تند می کنم و چشمهایم را م یبندم که دیگر چیزی نبینم و چیزی نخواهم . تا حالا بیشتر موزه ها را دیده ام موزه واتیکان آخ کاش تو هم اینجا بودی و می دیدی که هنر تا چه درجه امکان ترقی و ارج گرفتن دارد و چه طور آدم در مقابل عظمت آن خودش را گم می کند . برای تو امکان آمدن هست . چون در رم خرج ارزان است با ماهی 50000 لیر یعنی 600 تومان به پول خودمان می توانی زندگی کنی البته خوب . یعنی اتاق خوب داشته باشی . غذایت هم مرتب باشد و بتوانی شب به سینما بروی و یا روز موزه تماشا کنی و اما بیشتر از این دیگر نمی شود یعنی لباس و مسافرت و مریضی و خلاصه بقیه ی خرج ها باید پول بیشتر داشت.
پرویز دلم می خواهد خیلی چیز ها برایت بنویسم اما وقتی فکر می کنم می بینم چه فایده دارد اگر صد هزار مرتبه هم بنویسم که دوستت دارم دیگر تو باور نخواهی کرد اما حقیقت نیست حقیقت این استکه اینجا در رم میان یک مشت دختر و پسر ایرانی که دارند حدکثر استفاده را از آزادی خودشان می کنند من شب و روز به تو فکر می کنم و نام تو اشک به چشمم می آورد و هر وقت کسی از من می پرسد که چرا چهار دیوار اتاقم را ترک نمی کنم و به گردش و تفریح نمی روم توی ددلم می خندم .چون برای من دیگر این گردش و تفریح این رقصیدن ها و دور هم جمع شدن ها و وقت را با حرف های بی معنی تلف کردن کار احمقانه و بی معنی شده برای من خلوت خودم خلوتی که با اندوه از دست دادن تو و سعادت گرشته ام رنگ گرفته خیلی گواراتر و شیرین تر است . به تو فکر می کنم به تو به حرف های تو به چشمان تو به خنده های تو به مسخرگی های تو به گردش هایی که با تو رفته ام به لحظاتی که با تو گذرانده ام به شب ها به صبح ها به نصف شب ها به بوسه ها به اشک ها به دعواخا به قهرها به آشتی ها به خانه مان به کامی و گاهی اوقات به رؤیاهای خودم می خندم و زمانی هم می رسد که سرم را می گذارم روی بالش و گریه می کنم . چون دیگر هیچ چیز برایم تجدید نمی شود . وقتی تو رفتی می دانستم که برای همیشه داری می روی اما دندان هایم را به هم فشار دادم و گفام باید تمام شود . چون نمی خواستم کثیف بشود
پرویز حالا مثل این است که این حرف تو را دارم به خود تو می زنم . مثل این است که تو کنارم نشسته ای گودی چشم هایت را که دوست داشتم و لب هایت را که می بوسیدم و موهایت را که وقتی می شستی و صاف می شد خیلی قشنگ بود و دزدکی به تو نگاه می کردم که مبادا بفهمی و خودت را بگیری . حالا همه جلوی چشمم زنده شده اند . سرم را تکان می دهم چون یاد تو همیشه همراه اشک می اید . نمی خواهم گریه کنم چون دیگر خسته شده ام خسته شده ام . تا کی می شود به تو فکر کرد . تو را آرزو کرد تو را با همه ی وجود و همه ی احساس خواست و به تو دسترسی نداشت . دلم می واهد تنم از حرارت تن بسوزد . خیلی وقت است که دیگر تنم عرق نکرده و داغ نشده . خیلی وقت است که بوسه های تو از روی لب هایم فرار کرده اند . برایم جز تو هیچ کس دوست داشتنی نیست . دنبال عشق می روم و پشیمان بر می گردم . چون عشق و لذت من از وجود توست و نمی توانم خودم را گول بزنم ...وثتی به لذت فکرمی کنم و تنم کشیده می شود به یاد تن تو می افتم و به یاد شب ها و روزها ودقایقی که در وجود تو غرق می شدم و تو دستم را می گرفتی و دنیای زیبایی را که ساخته بودی نشانم می دادی و پیشانی ام عرق می کرد . آه پرویز خیلی دیوانه شده ام . نمی دانم چه می نویسم . این قدر هست که می دانم دروغ نمی نویسم تنها از تو یک خواهش دارم برای من نامه بنویس حتی اگر یکی باشد فقط یکی باز هم راضی هستم چون دوستت دارم و همین قدر که بدانم یادم هستی و فراموشم نکرده ای کافی ست . از کامی هم برایم بنویس . تو را از دور ضدهزار مرتبه می بوسم .
فروغ

magmagf
14-07-2007, 09:34
سه شنبه 8 کتبر

پرویز نمی دانم چرا باز دارم برای تو نامه می نویسم . امروز بعد از یک ماه کاغذ مامان آمد و از حال کامی با خبر شدم . شاید من حق نداشته باشم که از او بپرسمم و او را مال خود بدانم اما ایا می توانی منکر حس مادری من بشوی . پرویز وقتی نقاشی هایی را که او برایم کشیده بود دیدم خیلی گریه کردم . حالم خوب نیست . اینجا در تنهایی روز به روز روحیه ام خراب تر می شود . به خصوص که نداشتن پول و آشفتگی زندگی و در به دری بیشتر خردم کرده . سه ماه است کهاینجا هستم اما به قدر سه سال درنظرم جلوه می کند . می خواهم چشم هایم را روی هم بگذارم و خودم را در تهران و پیش کامی ببینم تو مرا فراموش کردی به تو حق می دهم من شایسته ی هیچ گونه محبت و ترحمی نیستم . من یک آدم بد بختی هستم که روح سرگردانم هر لحظه مرا به یک طرف می کشد و سرانجام می دانم که جایم کجاست . اینجا زندگیم شوم و وحشتنک است و الآن سه ماه است که مریض هستم و دم نمی زنم تو می دانی که وقتی هم که تهران بودم بعد از زایئیدن همیشه وضع رحم من خراب بود و مهالجه می کردم . از وقتی که آمده ام اینجا از همان روزهای اول حس کردم که حالم دارد روز به روز بدتر می شود فقط توانستم یک مرتبه پیش دکتر بروم و گفت تخمدان هایت ورم و چرک کرده و این تازه نیست . شاید یک سال است و تو متوجه نشده ای و باید زود معالجه کنی اما پرویز چه طور می توانستم هر دفعه 30 تومان پول دکتر بدهم و نسخه های گران گران بخرم . گفتم به درک حالا می گویم به درک بعد هم خواهم گفت به درک من فقط باید بمیرم . وقتی خوشبختی می رود بگذار برای همیشه برود . حالا دیگر گاهی اوقا از شدت درد می خواهم فریاد بکشم اما همه چیز را تحمل می کنم . شاید مرگم زودتر برسد و مرا راحت کند . وقتی همه از من رو گردانده اند وقتی یک ماه یک ماه از حال بچه ام خبر ندارم وقی تو که تنها تکیه گاه من بودی به من پشت کرده ای دیگر زندگی را می خواهم چه کنم پرویز شاید تو حرف هایم را باور نکنی شاید مرا دروغگو و بدجنس و حقه باز بدانی اما منن فقط خیلی بدبخت هستم همین و تنها گناهم این است که خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شدم . یعنی وقتی که دخترهای دیگر توی خانه اسباب بازی می کنند و ظرفیت تحمل حقایق زندگی را نداشتم و حالا شکست خورده و بدبخت این گوشه ی دنیا افتاده ام و مطمئن هستم که اگر هم بمیرم از گرسنگی از مرض از بدبختی و از نا امیدی ، هیچ کس خبر نخواهد شد .
پرویز بیشتر از این نمی نویسم نمی توانم بنویسم تو راقسم می دهم جان کامی و به یاد روزهایی که با هم زندگی می کردیم و همدیگر را دوست داشتیم و حالا حسرت یک لحظه اش را می خورم اگر من بدی کرده ام مرا ببخش من عوض شده ام خیلی عوش شده ام من بچه بودم و حالا زندگی سخت مرا حیران کرده پرویز گذشته را فراموش کن و به خاطر این که من لااقل بتوانم اینجا با فکر راحت درس بخوانم گاهی اوقات برای من از حال کامی بنویس و مثل گذشته با من دوست باش پرویز من نمی خواهم به دیگری تکیه کنم من می خواهم همیشه تو را داشته باشم اگر می خواهی زن هم بگیری باز هم بگیر اما دوست من باش به خدا همین قدر راضی هستم فقط یک نامه برایم بنویس بنویس که چرا با من قهر کرده ای پرویز تو را قسم می دهم فقط یکی بعد دیگر از تو هیچ چیز نمی خواهم من نمی توانم رابطه ام را با گذشته ام قطع کنم من همیشه خودم را مال تو و کامی می دانم بگذار من لااقل با این امید دلخوش باشم بگذار من هم یک لحظه زندگی کنم پرویز به خدا مریض و بدبخت هستم و تو نمی توانی بفهمی که چه قدر به تو احتیاج دارم تو را به مرگ کامی برایم نامه بنویس
فروغ

magmagf
29-07-2007, 21:58
اگر فروغ زنده مي ماند اين احتمال وجود داشت كه تحت تاثير شرايط جديد محيطي دچار تحولي ديگر مي شد، ايلنا


تهران-خبرگزاري كار ايران
فروغ با تركيب وزن ها در شعر ايجاد انعطاف كرد .تصور غالب در خصوص پديده هاي اجتماعي وهنري حتا تا زمان حاضر بر اساس نوعي كلي گويي و قطعيت احكام بنا شده است . از همين منظر اگر فرضا" از ديدگاه نيما و شاملو در خصوص وزن نگاه كنيم به نتايجي مي رسيم كه مويد نظرمن است .
علي باباجاهي شاعر ومنتقد در گفت وگو با خبرنگار ادبي ايلنا با بيان مطالب فوق افزود : مثلا" نيما شعر بي وزن را قبول ندارد و آن را به آدمي برهنه تشبيه مي كند ، و شاملو لا اقل در اظهار نظر و نه در آثار شعري اش وزن را يك سره كنار مي گذارد و معتقد ا ست كه شعر سپيد يا بي وزن شكنجه ديده اي سر به زير است كه با برهنگي اندام ( بي وزني) مي توان داغ شكنجه را بر آن مشاهده كرد .
وي در ادامه به فروغ اشاره كرد و گفت : اما وزن در شعر فروغ همچون نخي نامرئي در ميان سطور و كلمات شعر ديده مي شود و از طريق پيوند حداقل دو وزن، به گفتمان اوزان روي مي آورد . به بيان ديگر تلويحا" ديدگاه نيما و شاملو را به چالش مي گيرد . او با تركيب وزن ها ايجاد انعطاف مي كند .
وي گفت : فروغ در زمينه وزن يا موسيقي از جمله شاعران اهل مدارا و تساهل است . او مانند نيما و شاملو بر اساس ديدگاه هاي خود دست به آفرينش آثاري ماندگار مي زند .
اين شاعر و منتقد معاصر در پاسخ به اين پرسش كه اگر فروغ زنده مي ماند به شعر كوتاه روي مي آورد ، گفت : اين يك نوع پيش بيني است كه بر مبناي واقعيت ملموس بيان نشده است . از كجا معلوم كه فروغ در مواجهه با مسايل اجتماعي و سياسي جديد و يا دست يافتن به تعاريف جديد تر از عشق ، حركت و زندگي به تحولي تازه اي نمي رسيد.
علي بابا چاهي درمورد نيما گفت : نقطه عزيمت نيما دررورند شعر او مبتني بر ساخت زبان و ساخت انديشه و ساختار ارگانيك شعر است . نيما در اين مسير دست به تجربه هاي مختلف و متنوعي زده است . از تجربه زباني خاقاني وار تا گرايش به زباني گفتاري - محاوره اي كه مبتني بر بافتي اقليمي است .
وي در ادامه اظهار داشت : اما در همه موارد ، سنت شكني ( نحو ستيزي) و رسيدن به بافت بيان متفاوت مد نظر او بوده است . نيما نگاهي شورشي بر عليه نظامي از نحو بيان و انديشه هاي تثبيت شده دارد . انديشه اي كه من فكر مي كنم صدور حكمي كلي در مورد نيما مبتني بر اين كه شعر او فاقد آسيب پذيري بسيار است ،اشتباه به نظر مي رسد .
نويسنده كتاب" سه دهه شاعران حرفه اي" تصريح كرد : در عين حال نيما فراتر از اين نشيب و فرودها دست به تحولي سترگ مي زند كه گرچه شعر او از آسيب پذيري در امان نمانده ، اما دست آورد درخشان او در چندين شعر ساده گفتاري كه در پايان كليات شعر او آمده ، واقعا" حيرت انگيز است .
اين شاعر گفت : نيما ما را به فرا خواني ديدار افق هاي تازه در همه دوران ها دعوت مي كند.

علي باباچاهي

bb
13-10-2007, 11:32
مونیکا کجایی ؟ دلمون تنگ شده
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

فروغ فرّخ زاد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بنام ایزد یکتا

آزاده محبّی

«به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند …
...مي آيم مي آيم مي آيم
با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك
با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم مي آيم مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد»

فروغ فرخ زاد از محدود شاعران دوره معاصراست که از نظر زبان شعری دارای سبک و شیوه مخصوص به خویش است.اشعار اولیه او عمدتاً شامل اشعاری است که بیانگر احساسا ت سطحی شاعر است.عمده این اشعار عاشقانه هایی هستند که بی پروا وبی پرده به بیان احساسات شهوانی می پردازدواین البته تا آن روزگار در ادبیات ایران بی سابقه بوده است.شعر شاعران زن پیش از فروغ را به سختی می توان از شعر شاعران مرد تشخیص داد.اگر چه شعر زنان شاعر در طول تاریخ ادبیات ایران از احساسات رقیق زنانه بی بهره نیست اما این احساسات به قدری در لفافه تعبیرات و صور خیال رایج شعری در هم پیچیده شده اند که اگر شاعر شعرشناخته نشده باشد نسبت آن به مرد هم غیر طبیعی جلوه نمی کند اما صراحت بیان فروغ در بیان تمایلات شهوانی و گناه آالود آثار او را ازآثار شاعره های ما قبل از خودش کاملاً متمایز ساخته است.

وی در این باره میگوید:« اگر شعر من یک مقدار حالت زنانه دارد خوب این طبیعی است که به علت زن بودنم است، من خوشبختانه یک زنم اما اگر پای سنجش ارزشهای هنری پیش بیاید فکر کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد آن چیزی که مطرح است این است که آادم جنبه های مثبت وجود خودش را جوری پرورش دهد که به حدی از ارزشهای انسانی برسد. اصل، کارآدم است، زن و مرد مطرح نیست. به هر حال من وقتی شعر می گویم آنقدر ها به این موضوع توجه ندارم واگر می آید خیلی نا آگاهانه و جبری است ».

زنده ياد فريدون مشيری در باره نخستين ديدارش با فروغ گفته است : « دختری با موهای آشفته ، بادست هايی که از جوهر خودنويس آغشته شده بود ، با کاغذی تاشده که شايد هزار بار آن را در ميان انگشتانش فشرده بود ، وارد اتاق هيات تحريريه مجله ی روشنفکر شد و با ترديد و دودلی ، در حالی که از شدت شرم ، کاملاً سرخ شده بود و می لرزيد ، کاغذش را روی ميز گذاشت . اين دختر فروغ فرخزاد بود... »

فروغ فرخزاد در سال ۱۳۱۳ در یک خا نواده متوسط در تهران متولد شد. پدرش يك افسر مستبد ارتش رضاخاني بود. وی از همان ابتدا علاقه خاصی به شعر و ادبیات و نقاشی داشت. اولین سروده های او مربوط به سن یازده سالگی اش می باشد خودش می گوید در سنین ۱۳و۱۴ سالگی غزلهای فروانی سروده که هرگز آنها را چاپ نکرد.تا کلاس نهم در دبیرستان خسرو خاور درس خواندو پس از آن در هنرستان دخترانه کمال الملک در زمینه نقاشی و خیاطی مشغول به تحصیل شد.او همچنین به صورت خصوصی نقاشی را از استاد کاتوزیان وعلی اصغرپتگر آموخت.

در سال ۱۳۳۰ درسن شانزده‌ سالگي‌ به‌ پرويز شاپور يكي‌ از بستگان‌ مادرش‌ كه‌ پانزده‌ سال‌ از او بزرگتر بود دل‌ باخت‌ و عليرغم‌ مخالفت‌ خانواده‌ با او ازدواج‌ كرد و به‌ اهواز رفت‌. حاصل این ازدواج پسری به نام کاميار(تنها فرزندش) بود که در سال ۱۳۳۱ به دنيا آمد. در همان سال (۱۳۳۱) اولین مجموعه ۴۴ قطعه ای شعر خویش را به نام «اسیر» به چاپ رساند. او با انتشار این مجموعه در واقع دست به یک سنت شکنی زده بود و از رهگذر همین سنت شکنی و خلاف آمدِ عادت بود که مقدمات شهرت فروغ فراهم شد. در مجموعه اسیر، البته از نظر عناصر شعری نمی توان شعری در خور توجه یافت. در واقع، وی در این مجموعه صور خیال چشمگیری ارائه نمی دهد. همچنین از جهت وزن و موسیقی ایرادهای فراوان دارد و در مجموع چیزی جز یک تجربه خام تلقی نمی شود. تنها عنصر برجسته این مجموعه همان بیان صریح و بی پرده شاعر است که خود را به تقلیدها و قالب های مرسوم اجتماع محدود نکرده است.

در نيمه اول ۱۳۳۴ از همسرش جدا شد و پس از آن روزهای بسيارسختی را گذراند .وی در سال 1335به ایتالیا می رود در مدت6 ماهی که در آنجا بوده دومین مجموعه شعر خود را به عنوان« دیوار» چاپ رساند. او این مجموعه بیست و پنج شعری به همسر سابقش تقدیم کرد. شعرهای مجموعه دیوار در واقع دنباله مسیر «اسیر» است. همان مضامین در این اشعار با صراحت بیشتر دستمایه شاعر قرار گرفته اند.

در سال ۱۳۳۵ سومین مجموعه خود را تحت عنوان «عصیان» به چاپ رساند که شامل ۱۷ قطعه شعر است. همچنان که از عنوان این مجموعه و نام اشعار اصلی آن برمی آید، «عصیان» بیانگر سرکشی و طغیان روح فروغ است. وی در این اشعار به بیان تضادهای درونی خویش می پردازد و اعتراض خود را نسبت به وضع موجود و سرنوشت بشر بیان می کند.

فروغ‌ سپس‌ جذب‌ فعاليتهاي‌ سينمایي‌ شد و براي‌ مطالعه‌ و تجربه‌ سينما به‌ انگلستان‌ رفت‌. در این مسیر با ابراهيم گلستان نويسنده و فيلمساز پيشرو آشنا شد و در « گلستان فيلم » که متعلق به گلستان بود ، مشغول کار شد . وي‌ پس‌ از بازگشت‌ در سال ‌ ۱۳۴۱ فيلم‌ مستندي‌ از جذاميان‌ تبريز بنام‌ « خانه‌ سياه‌ است‌» تهيه‌ كرد كه‌ اين‌ فيلم‌ در سال ‌ ۱۳۴۲ برنده‌ جايزه‌ بهترين‌ فيلم‌ مستند فستيوال‌ اوبرهاوزن‌ ايتاليا شد. مطالعات‌ عميق‌ فروغ‌ فرخزاد در زمينه‌ سينما و فيلمبرداري‌ و آشنائي‌ با نويسندگان‌معاصر سبب‌ شد كه‌ وي‌ در اواخر عمر كوتاه‌ خود نگرش‌ ديگري‌ نسبت‌ به‌ هنر، شعر و جامعه‌ پيدا كند.

در سال ۱۳۴۲ فروغ در نمايش « شش شخصيت در جستجوی نويسنده » نوشته لوئيجی پير اندلو و به کارگردانی پری صابری بازی کرد و در اواخر همان سال مجموعه ۳۱ قطعه ای « تولدی ديگر » را با تيراژ بالای سه هزار نسخه منتشر کرد. اشعار این مجموعه را به هیچ وجه نمی توان با مجموعه های پیشین او مقایسه کرد. در واقع این مجموعه را می توان تولد تازه وی در عالم شعر پنداشت. خود او نیز بارها به این نکته اشاره کرده بود که تنها مجموعه «تولدی دیگر» را درخور اعتنا می داند و آثار پیشین خود را تنها به تجربه های ناقص تلقی می کند. وی قطعه تقدیم نامه این مجموعه را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است که خود بخشی از قطعه « تولدی دیگر» نیز می باشد:

«همهء هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم»

در سال ‌۱۳۴۳ به‌ ايتاليا، آلمان‌ و فرانسه‌ سفر كرد و در اين‌ ايام‌ كه‌ در داخل‌ و خارج‌ از ايران‌ به‌ شهرت‌ خاصي‌دست‌ يافته‌ بود، سازمان‌ فرهنگي‌ يونسكو فيلم‌ نيم‌ ساعته‌اي‌ از زندگي‌ او تهيه‌ كرد.
با مرگ غیر منتظره فروغ فرخزاد در ۲۴ بهمن ماه ۱۳۴۵ بر اثر صانحه رانندگی، دفتر شعر او بسته شد، اما نه برای خوانندگان؛ چراکه مقداری از اشعار او که پس از مجموعه «تولدی دیگر» سروده شده بود و هنوز به چاپ نرسیده بود، چاپ شد. عنوان این مجموعه بر گرفته از نخستین قطعه آن است: «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد». اشعار این مجموعه همان سیر تکاملی را که از «تولدی دیگر» آغاز شده بود، طی می کند.
خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود: « می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست» .

«و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی»

و حال بعد نیست اشعاری از دو مجموعه آخر زنده یاد فروغ فرخزاد را با هم بخوانیم:
آفتاب می شود...

نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

پرنده مردنی است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست


منابع:

۱. دیوان فروغ فرخزاد به کوشش بهمن بناروانی، انتشارات طلایه،۱۳۸۱ .
۲. []
۳.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
۴.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
۵.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
۶.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

malakeyetanhaye
18-10-2007, 16:48
معشوق من
با آن تن برهنه بی شرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاد

« معشوق من »
طرح مسئله معشوق در شعر فروغ از دو نظر حائز اهمیت است ؛ نخست این که او برای نخستین بار معشوق مرد را به صورت محسوسی در شعر فارسی وارد کرد . قبل از او معشوق شعر فارسی معمولا زن است و اگر مرد هم باشد ( معشوق مذکر شعر سبک خراسانی ، یا مکتب وقوع ) مردی است که در مقام معشوق زن توصیف شده است . در شعر زنانی چون رابعه و مهستی هم معشوق مرد چهره روشن و مشخصی ندارد و چندان قابل تشخیص از معشوق کلی شعر فارسی نیست . به هر حال فروغ بیش و صریح تر از دیگران از چهره معشوق مردی زمینی سخن گفته است و از این رو زمانی این وجه تازه شعر او ، سر و صداهائی برانگیخت .
دوم این که فروغ زمانی خواست به این معشوق فردیت بخشد ، حال آنکه معشوق در شعر فارسی مانند انسان شرقی ، یک موجود جمعی است نه فردی ، هویت مشخصی ندارد و ایجاد عکس العمل نمی کند .
و اینک این دو مورد را به اختصار توضیح می دهیم :
1- معشوق مرد زمینی
در شعر فروغ همه جا سخن از عشق طبیعی و زمینی اما متعالی است و بدیهی است که معشوق یک زن ، باید مرد باشد . هر چه از اشعار اولیه فروغ دورتر شویم ، بیان او از این معشوق سخته تر و خود معشوق متعالی تر است . این معشوق گاهی پسران نوجوان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی هستند و گاهی مردی که فروغ او را دوست دارد و چهره متعالی ئی از او ترسیم می کند و گاهی چهره بسیار مبهمی که وقتی در زندگی او حضور داشته و بعد ها کنار رفته است و شاعر هم از او نفرت دارد و هم هنوز او را دوست دارد و معمولا از او با لفظ « دست ها » یاد می کند ، همان مردی که در « ایمان بیاوریم » از او سخن گفته است و اینک از هو سه مورد نمونه یی ذکر می کنیم :
(( کوچه یی هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد .

« تولدی دیگر »
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگ هایش
مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
- سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم ...
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است ...
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ...

« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد »
... معشوق من
گوئی زنسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواری است
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندان هایش مجذوب خون گرم شکاری است
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او مردی است از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی
معشوق من
انسان ساده یی است
انسان ساده یی که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
پنهان نموده ام

« معشوق من » ))
فروغ صادقانه در مقابل این معشوق ، عکس العمل های زنانه دارد . به هر حال این وجه از شعر او در ادب فارسی کاملا تازگی دارد . نمی دانم کسانی که در مقابل این جنبه از شعر او حساسند آیا همین حساسیت را در مقابل توصیفات شاعران مرد از معشوق زن نیز دارند ؟ یحتمل در مخیله آنان عشق و عاشقی فقط مربوط به مردان است !
2- معشوق فردی
معشوق در شعر فارسی عموما چهره یی مبهم و غیر مشخص دارد ، یعنی مفهومی کلی است . غالبا معشوق موجودی روحانی و آسمانی است و اگر زمینی هم باشد چه متعالی و چه غیر متعالی شناخته نیست. اما معشوق فردی در ادبیات عرب سابقه داشته است و اسم عرائس الشعر یا معاشیق الشعر ، معلوم است . معشوق تعدادی از شاعران عرب را می شناسیم . و در شعر فارسی هم آمده است مثل عُنَیزَه که معشوق امرو القیس بوده است یا لیلی که معشوق مجنون بوده است و یا عزّه که معشوق کُثَّیر بوده است .
شمس قیس در فرق تشبیب و نسیب می نویسد : « و تشبیب غزلی باشد که صورت واقعه و حسب حال شاعر بود ، چنان که شعرا عرب چون کُثَّیر و قیس ذریح و مجنون بنی عامر و امثال ایشان که هر یک را با زنی تعلق قلبی بوده است و آن چه گفته اند عین واقعه و صورت حال ایشان است .»
اما در شعر فارسی این مورد پسند شعرا قرار نگرفت و لذا شمس قیس در ادامه مطلب فوق می نویسد : «الا آن که بیشتر شعرای مفلق بدین فرق التفات ننموده اند و هر غزل که در اول قصاید بر مقصود شعر تقدیم افتد از شرح محنت ایام و شکایت فراق و وصف دمن و اطلال و نعت ریاح و ازهار و غیر آن ، آن را نسیب و تشبیب خوانده اند .»
مضحک این است که در قرن دهم که در مکتب وقوع بنا را به قول خود بر حقیقت گوئی نهاده بودند و علی القاعده باید از معشوق زن حقیقی سخن گویند ، از معشوق مرد حقیقی سخن گفتند زیرا سخن گفتن از زن خطرناک بود . محتشم کاشانی از شاعران معروف این مکتب در « رساله جلالیه » 64 غزل درباره شاطر جلال سروده است که همه او را در کاشان می شناختند .
به هر حال انسان امروزی رو به سوی فردیت individuality دارد و از این رو تمایل به طرح معشوق فردی گاهی در شعر معاصر دیده می شود . اسم یکی از کتاب های شعر شاملو « آیدا در آینه » است و فروغ تولدی دیگر را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است . اما فروغ به طور کلی در سنت شعر فارسی حرکت کرده است و حتی چهره معشوق فردی هم در شعر او کلی و عمومی است :
(( همه هستی من آیه تاریکی است
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم ))

« تولدی دیگر »

معشوق در شعر فروغ هم نهایة معشوقی متعالی و روحانی است که می تواند معشوق هر کس دیگری هم باشد . او نیز در مجموع از اسطوره گفته است نه از چهره ( portrait ) . بدین ترتیب در شعر فارسی همواره با تیپ عاشق و تیپ معشوق مواجهیم نه با فرد عاشق یا معشوق . منتها فروغ در این دو تیپ به مقتضای عصر خود و بینش زمانه خود دخل و تصرفی قابل تامل کرده است . و تا حدودی بینش و شخصیت فردی را در آن راه داده است و این از یکنواختی و تکراری بودن شعر عاشقانه فارسی کاسته است .
((با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
این مطلب برگرفته از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد» است . ))

malakeyetanhaye
18-10-2007, 16:50
« امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است . این
خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که
می شود ساده حرف زد ... یعنی به همین سادگی
که من دارم با شما حرف می زنم ... وقتی از من
می پرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی
رسیده ام ، من فقط می توانم بگویم به صمیمیت و سادگی ».

(( فروغ فرخزاد ))
شعر او عین حرف زدن ، روان و سر راست است با همین لغات مستعمل و رایج امروزی و روی هم رفته زبان سلیس و به قول قدما فصیح و بلیغ دارد . و یکی از موارد که به روانی زبان او کمک شایانی کرده است ، اوزان شعری اوست که معمولا به طبیعت کلام گفتاری نزدیک اند .
یکی از مختصات چشمگیر زبان او بسامد زیاد لغات اروتیک است که ظاهرا ناخود آگاه در همه اشعار او پراکنده اند : هماغوشی ، تصور شهوتناک ، تن برهنه ، جفت ، عریانی ، بوسه ، میل دردناک بقا ، خون و غیره ...
آنچه در این قسمت مطرح می شود یک جنبه از نقایص زبانی اوست که متاسفانه در غالب اشعار نو دیده می شود و فی الواقع مرضی است که گریبانگیر شعر معاصر شده است و آن این است که شاعر ناگهان در وسط زبان امروز فارسی ندانسته از ترکیبات فرسوده کهن و مخفف های شعری قدیم و به طور کلی از نحو زبان قدیم فارسی استفاده می کند و با این کار خواننده را از فضای امروزی شعر بیرون برده به مرداب چند صد سال پیش پرتاب می کند . بدین ترتیب اضطراب سبک پیش می آید . البته اضطراب سبک مقول بالتشکیک است . اولا بسامد آن در آثار برخی بسیار بالاست و خوشبختانه در فروغ چنین نیست و ثانیا گاهی خیلی چشمگیر است ، یعنی از لغت یا ترکیبی یا مخصوصا « نحو » ی استفاده شده است که در زبان قدیم زیاد به کار می رفته و به اصطلاح مبتذل شده است و این مورد هم خوشبختانه در فروغ کم است .
فریدون توللی می گوید :
(( بلم آرام چون قوئی سبکبال
به نرمی بر سر کارون همی رفت ))
در کنار لغات جدید بلم و قو و کارون که در شعر قدیم مرسوم نبوده اند و جوّ و فضائی جدید ایجاد کرده اند با کمال بی ذوقی به جای « می رفت » ، « همی رفت » گفته است و شدیدا به لحن شعر آسیب رسانده است .
و اینک نمونه هائی از فروغ :
در غزل نو به مطلع :
(( چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی ))
که در آن لغات و ترکیب ها و نحو و فضا جدید است :
(( تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی ))
در بیت آخر به شیوه زبان کهن فارسی بر سر فعل ماضی « ب » آورده است :
(( در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟ ))
و این « بنشست » ناگهان خواننده را از زمان حال به اعماق گذشته پرتاب می کند و به او می گوید که گوینده انسانی کاملا معاصر با تو نیست ! این گونه « تداخل سبک ها و یک دست نبودن سخن به شدت از تاثیر کلام می کاهد » و سخن بلیغ یعنی موثر . کلام به قول فرنگی ها consistency ندارد و یکدست نیست. در « فتح باغ » می گوید :
(( و زمینی که زکشتی دیگر بارور است ))
حال آنکه در زبان مرسوم امروزی به جای « از » ، « ز » نمی گویند و « ز » از مختصات زبان قدیم است .
(( تو آمدی ز دور ها و دور ها
ز سرزمین عطر ها و نور ها ))

« آفتاب می شود »
(( تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت ))

« میان تاریکی »
چندین مورد ترکیب « کز » ( که + از ) را آورده است که ابدا در فارسی امروزی معمول نیست :
(( کز پشت شیشه در اتاق گرم ))

« آن روز ها »
(( و هیچکس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمان است ))

« آیه های زمینی »
هیچ شاعری نباید به بهانه های ضرورت وزنی به این گونه ترکیبات فرسوده تن دردهد . مگر این که بافت کلام کهن باشد و شاعر عالماً عامداً سبک خود را بر تلفیق زبان نو وکهن نهاده باشد ( مانند اخوان و شاملو) . آرکائیسم که استفاده از لغات کهن است مطلب دیگری است و عدم توانائی بر زبان و عدم اطلاع از نُرم های زبانی مطلب دیگر .
دیگر از معایب زبانی در شعر امروز استفاده از اشکال مخفف است که در شعر کهن مرسوم بود ، اما امروزه در محاوره مردم شنیده نمی شود . مثل آوردن « کوته » به جای کوتاه در این شعر فروغ :
(( شب ها که می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ ))

« در آب های سبز تابستان »
یا آوردن « کنون » به جای اکنون :
(( نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها ))

« آفتاب می شود »
گاهی استفاده از لغاتی که در غزل کهن مرسوم بود مثل هجر و وصال و دلبر و دلدار و دلداده و کمان ابرو و نظایر این ها به سلامت زبان امروزی شعر صدمه می زند :
(( می شکفتم ز عشق و می گفتم :
هر که دلداده شد به دلدارش ))

« شعر سفر »
فروغ در مصاحبه ای می گوید : « من در شعرم ، بیشتر از هرچیز دیگر سعی می کنم از ( زبان ) استفاده کنم ، یعنی من چون این نقص را در زبان شعری خودمان احساس می کنم ، نقصی که می شود اسمش را کمبود کلمات گوناگون نامید . شعر ما مقداری سنت به دنبال دارد ، کلماتی دارد که مرتب در شعر دنبال می شود . این ها مفهوم خودشان را از دست نداده اند ولی در گوش ها دیگر مفهومشان اثر واقعی خودشان را ندارند . در ثانی کلمه هایی که سنت شعری به دنبال دارند با حس شعری امروز ما جور در نمی آید ، به خاطر این که زندگی ما عوض شده و مسایل تازه یی مطرح شده که حس های تازه یی به ما می دهد و ما به خاطر بیان این حس ها احتیاج به یک مقدار کلمات تازه یی داریم که چون در شعر نبوده اند ، در شعر آوردنشان خیلی مشکل است » .
خوشبختانه این مورد هم در شعر فروغ زیاد نیست . به طور کلی چند شعر نخستین مجموعه تولدی دیگر ضعیف است و یکی از ضعف ها همین مساله زبانی است که مطرح کردیم . و هر چه در شعر های فروغ پیش برویم ، این گونه اشکالات کمتر می شود ، زیرا شعر به زبان گفتگو – که همواره درست است – نزدیکتر می شود . او برای این زبان ساده و درست زحمت کشید : « خیلی کاغذ سیاه کردم . حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی می خرم . ارزان تر است . »
و اکنون چند نمونه انحراف نحوی :
(( می خواستم بگویم
اما شگفت را ))

« وصل »
« شگفت را » به قول سبک شناسان syntactic deviation دارد ، یعنی در زبان امروز فارسی چنین جمله و اصطلاحی به کار نمی رود .
(( پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز ...))

« تولدی دیگر »
به جای پسرانی که عاشق من بودند .
(( آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ))
« ایمان بیاوریم ... »
به جای در باغچه .
اشکالات زبانی در شعر برخی از مدعیان شعر و شاعری به حدی زیاد است که مختصّه سبکی محسوب می شود !
(( با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
این مطلب برگرفته از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد » می باشد ))

malakeyetanhaye
18-10-2007, 16:51
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم

« پنجره »

میدان شعر زنان ایران با نام پنج قهرمان همراه است : رابعه بنت کعب قزداری ، مهستی گنجوی ، عالمتاج قائم مقامی متخلص به ژاله ، پروین اعتصامی ، فروغ فرخزاد .
برای آنکه موقعیت فروغ در این میانه روشن شود ، بد نیست که از هرکدام از این شاعران و شعرشان سخنی رود :
رابعه از شاعران قرن چهارم است . دختر کعب از بزرگان عرب بوده است . می گویند عاشق غلام برادر خود بکتاش شد و برادر او را کشت . جامی در نفحات الانس از قول ابو سعید ابوالخیر صوفی نامدار _ که ظاهرا به اشعار رابعه علاقه من بود _ نقل می کند که عشق دختر کعب به آن غلام از قبیل عشق های مجازی نبود ، اما چه باک ! که گفته اند : المجاز قنطرة الحقیقه . و هدایت در مجمع الفصحا تاکید می کند که « انجامش به عشق حقیقی کشیده» است .
از رابعه متاسفانه اشعار زیادی به جا نمانده است ، اما هرچه باقی مانده لطیف و بلند و سوزناک است و از آن ها چنین بر می آید که معشوق او مردی متکبر بوده است که به عشق شاعر وقتی نمی نهاده . شاید معشوق او از دوستان برادرش بوده نه غلامش (؟) . و اینک چند نمونه که از معصومیت و مظلومیت شاعر و سوزدل او نشان ها دارد :
((عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگتر گردد کمند ! ))
مهستی از معاصران سلطان سنجر بود . گفته اند که زیبا و عاشق پیشه بود و بربط می نواخت . او نخستین زنی است که به رباعی سرائی مشهور شده است . رباعیات او کلا عاشقانه است . و از برخی از آن ها چنین استنباط می شود که مهستی زنی جسور و بی باک بوده است . و اینک چند نمونه :
(( ما را به پیر نگه نتوان داشت
در حجره دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
* * *
شب ها که به ناز با تو خفتم همه رفت
در ها که به نوک مژه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
* * *
روز ازل آمدم نشان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
این داغ تو دارد آن نشان غم تو))
چنان که ملاحظه می شود اشعار مهستی هم چون رابعه فقط در مورد سوز و گداز عشق و عاشقی است .
عالمتاج قائم مقامی متخلص به ژاله متولد 1262 شمسی ( 1301 ﻫ . ق ) و متوفی در 1325 شمسی در تهران از شاعران بزرگ گمنام است . او مادر پژمان بختیاری شاعر غزل سرای معاصر و مصحح دیوان حافظ است . کسی از شاعری او خبر نداشت . بعد از مرگش ، پژمان بختیاری تصادفا دفتر شعرش را یافت و به چاپ رساند . شاید یکی از دلایلی که دوست نداشت دیگران از شاعری او مطلع شوند این باشد که در اشعارش جسورانه به جنس مرد تاخته و از زندگی زناشوئی و شوهرخود انتقاد کرده است .
عالمتاج را در 16 سالگی به عقد مرد چهل و چند ساله یی که نظامی بود و روحیه یی خشن داشت در آورده بودند . شوهرش میر پنجی بود که جز جنگ و شکار چیزی را نمی شناخت . ژاله به ناچار شوهر خود را رها کرد و به خانه پدری پناه برد ، اما در این زمان پدر و مادر او در گذشته بودند .
دریغا که از او اشعار کمی باقی مانده است . دیوانش 917 بیت بیشتر ندارد و از آن پیداست که به ادبیات فارسی تسلط داشت . به هر حال شاعر بزرگی است که در قالب قصیده ابیت غرائی به اسلوب شاعران کهن گفته است . اما مضامین شعریش ، تازه و امروزی و زنانه است و از آینه و شانه و چرخ خیاطی و سماور و سفره عقد و شوهر و فرزند و احوال زن بیوه و مظلومیت زن ایرانی سخن می گوید و از همه طرفه تر این که شدیدا به نکوهش جنس مرد و مخصوصا شوهر خود پرداخته است .
در شعری می گوید :
(( مر زن و آئینه را گوئی به یک جا زاده اند
وز صحیفه آب کوثر کرده حوا آینه
رخت بر پشت صبا بسته ست حسن روی من
با خموشی گفته این را آشکارا آینه
سخت بی رنگ است در آئینه نقش روی من
سال ها راه است پنداری زمن تا آینه
جنس زن راصبر از نان هست و از آئینه نیست
گو نباشد هیچ کس چون هست با ما آینه ))
و اینک نمونه یی از اشعار او در نکوهش شوهرش :
(( چه می شد آخر مادر اگر شوهر نمی کردم
گرفتار بلا خود را چه می شد گر نمی کردم
مگر باری گران بودیم و مشت استخوان ما
پدر را پشت خم می کرد اگر شوهر نمی کردم
بر آن گسترده خوان گویی چه بودم ؟ گریه یی کوچک
که غیر از لقمه یی نان خواهش دیگر نمی کردم ))
این شعر بسیار سوزناک است: دختران را به خاطر آن که نان خوری کم شود به شوهر می دهند ، هر که باشد !
او نمی تواند در این باره با پدر خود ( مرد ایرانی ) سخن گوید . به مادرش می گوید آیا بر خوان گسترده پدر، مگر غذای من بیش از روزی گربه یی کوچک بود ؟
در شعر دیگری از فرق زن و مرد در جامعه ایرانی ، چنین مظلومانه شکایت :
(( آری او بود مرد و من زنم
زن ملعبه خاک بر سری است
دردا که در این بوم ظلمناک
زن را نه پناهی نه داوری است
گرنام وجود و عدم نهند
بر مرد و به زن نام درخوری است ! ))
بعد نوبت استاد سخن پروین اعتصامی می رسد که در فروردین سال 1320 یعنی پنج سال پیش از عالمتاج در سن 34 سالگی در گذشت . ( و در قم مدفون شد ) اما مسلما او را نمی شناخت . او در عمر کوتاه خود شاهکارهای بسیاری آفرید . زنی درس خوانده و از خاندان علم و ادب بود . پروین در 1285 شمسی در تبریز متولد شد . پدر او یوسف اعتصامی ( اعتصام الملک آشتیانی ) مترجم تیره بختان اثر هوگو است . پروین عربی را پیش پدر و انگلیسی را در مدرسه دخترانه آمریکائی ها آموخته بود . اورا هم به مردی نظامی ( که پسر عمویش بود ) دادند و او هم مانند عالمتاج جز صباحی چند تاب نیاورد و به خانه پدری پناه برد . پروین مظلومتر و محجوب تر از آن بود که از عشق ها و احساسات خود یا از شکست خود در زندگی زناشوئی کلمه یی بگوید . درد های او در سکوت های اوست . آیا وقتی کسی درباره موضوعی حتی یک کلمه سخن نمی گوید ، آیا نباید سکوت او را عین فریاد او انگاشت ؟
سکوت پروین در مورد زندگی خصوصیش مرا همیشه به یاد نظریات پیرماچری منتقد ادبی معاصر می اندازد . پیرماچری می گوید که هنر از طریق آن چه نمی گوید به ایدئولوژی مربوط است نه از طریق آن چه می گوید . در سکوت ها و مکث ها و فقدان های متن است که باید ایدئولوژی را جست . کار منتقد به حرف واداشتن این سکوت هاست . اثر ادبی به شیوه خود حقیقت را بیان می کند و از این رو همه حقیقت رابیان نمی کند .
در ادبیات ما چندین حوزه بزرگ سکوت است . یکی از آن ها مسائل عشق های دنیوی و مسائل جسمانی عشق در شعر زنان است که اتفاقا از کار های فروغ فروشکستن دیوار این قلعه سکوت بود :
(( حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که « لحظه » سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان گیسوان
من و دست های این غریبه غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟))

« پنجره»
و از این رو شعر هیچ شاعر زنی به لحاظ صمیمیت و حس واقعیت نمائی ، هم سنگ شعر فروغ نیست . چنان که گفتیم پروین در شعر خود ابدا از مسائل عشق و عاشقی و زناشوئی و امور جنسی و از این قبیل سخنی نگفته است اما شعر او از انتقاد های اجتماعی و سیاسی خالی نیست . مانند شعر « اشک یتیم » که به احتمال زیاد تعریضی به رضا شاه دارد .
در شعر پروین ، از جمله عوالم زنانه ، سخن از سیر و پیاز و نخود و لوبیا و دوک و پیر زن و کودک یتیم و دختر خردسال و زن پدر و مسائل کودکان و فقز اجتماعی و کودک الکن و دوختن و رفو و سوزن و نخ و امثال این هاست که در قطعات استادانه یا در مناظرات دلپذیری در خدمت طرح مسائل سیاسی و اجتماعی از قبیل فقر فرهنگی و عقب ماندگی و اختلاف طبقاتی و خفقان و بی قانونی قرار گرفته اند و از همه مهم تر عواطف یک قلب رئوف و نازک بینی یک ذهن حساس را نشان می دهند .
به هر حال پروین موضوعات اجتماعی قابل تامل بسیاری را در شعر فارسی مطرح کرد . شعر او هرچند به مقتضای دوره اش از روحیه رومانتیک خالی نیست ولی در مجموع جدی و ارزشمند است . مخصوصا او در زندگی و در شعرش آنقدر نجیب و عفیف است که خواننده دیوانش بعد از گذشت این همه سال خود را از احترام نهادن به او ناگزیر می بیند ! پروین موجودی سر تا پا درد و تلخی بود که کوشید آن را به شیرینی سخن بدل کند چنان که در شعری که برای سنگ مزار خود سروده است می گوید :
(( این که خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه جز تلخی از ایام ندید
هرچه خواهی سخنش شیرین است ))
آیا او در انتظار مرگ نبوده است ؟ و مرگ زودرس خود را پیش بینی نمی کرده است ؟
بعد از پروین ، نوبت فروغ است . فروغ از طرفی سنتز این شاعران پیش از خود است و از طرف دیگر انتقام مظلومیت همه شان را می گیرد ! و البته توفیق او تا حدودی در این بوده که در زمان آزادتری به جهان آمده بود .
همه این شاعران روحی آزاد داشته اند ، زندگی محدود خانوادگی و قلدری مرد را برنتافته اند . بیشتر شان عمری کوتاه داشتند و بیشترشان مظلوم بوده اند .
رابعه و مهستی در عوالم کهن شعر فارسی ، عشق خود را جسورانه به مرد ابراز داشته اند . در دوران بعد روز به روز سخن گفتن از این گونه مسائل ممنوعیت بیشتری یافت . عشق می بایست آسمانی و به هر حال روحانی نما بوده باشد . عالمتاج به جای آن ، به نکوهش شوهر خود و روابط اجتماعی متعارف بین زن و مرد پرداخت . پروین در این مورد مطلقا سکوت کرد اما درد های خود را در انتقاد از اوضاع و احوال اجتماعی منعکس کرد . او زن بود خود را در نگاه به اموری که معمولا به زنان مربوط است نشان داد .
فروغ در عصری زائیده شده بود که آزادی ( هر چند سطحی ) مجالی برای انتقامی چند صد ساله می داد . فروغ شتابناک از این فرصت استفاده کرد . هم از ماجراهای عاشقانه ممنوع سخن گفت و هم به انتقاد از این قوانین اجتماعی پرداخت و هم احساسات اصیل زنانه را مطرح کرد . اما او هم در نهایت _ علی رغم آن همه سر و صدا _ زنی است مظلوم و شکست خورده که سرانجام به همان زندگی متعارف « زنان ساده کامل» و « ترنم دلگیر چرخ خیاطی » و « سرود ظرف های مسی در سیاهکاری های مطبخ » و « جدال روز و شب فرش ها و جارو ها » رضایت داد :
(( من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ ))

« پنجره»
فروغ بی شک در عالم هنر و ادب نابغه بود . او با این که همسنگ شاعران زن قبل از خود تحصیلات منظم ادبی نداشت به سخنی پاک و لطیف و بلند و تازه دست یافت ، و دریغا که او هم در بحبوحه پختگی مجالی نیافت . گوئی تاریخ مذکر ادبیات ما برای زنان سخنور ، فرصتی در خور رقم نمی زند . در 32 سالگی در تصادف اتومبیل درگذشت . جائی مظلومانه می گوید :
« من مغشوش بودم ، تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم . همین طور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام . »
((با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
این مطلب برگرفته از کتاب« نگاهی به فروغ فرخزاد» می باشد . ))

malakeyetanhaye
20-10-2007, 21:34
چکیده ای از زندگینامه واثار فروغ


فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود
چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا
پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند
اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود
قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم

مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد
مجموعۀ شعر
ـ اسیر ۱۳۳۱
ـ دیوار ۱۳۳٦
ـ عصیان ۱۳۳٨
ـ تولدی دیگر۱۳٤۱
و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

در حوزۀ سینما

ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم
ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال
۱۳٤۲
ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.
دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.

" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد"

یادش همیشه گرامی باد

malakeyetanhaye
20-10-2007, 21:39
از تولد تا مرگ

بر او ببخشایید بر او كه گاه گاه
پیوند دردناک وجود ش را
با آب های راکد
و حفره های خالی ، از یاد می برد
و ابلهانه می پندارند
كه حق زیستن دارد .
تولدی دیگر

زندگی یك شاعر را اگر بخواهی بشناسی باید در میان شعرهایش جست و جو كنی . و شاعر ، وقتی كه شاعر نیست ، قابل شناختن نیست . هزار واسطه بین شما و او پیدا می شود . بی تردید بین فروغ و اطرافیانش كه او را در میهمانی ها ، کافه ها و مجامع هنری می دیدند ، همیشه فاصله ای وجود داشت تا به تحقیر فروغ بپردازند ، به او نیش بزنن و از خود بی رحمانه دور کنند . بین آنها با فروغ فاصله ای بود . چه كسی به راستی می تواند خاطره ای از فروغ نقل كند كه نشان دهنده ی زندگی فروغ ، روحیاتش و فکرش باشد ؟براستی چه كسی می تواند ؟؟ !!! فروغی كهاینك ما می شناسیم بی شك از بین شعر هایش جسته ایم ، شعر هایی كه صادقانه با ما حرف می زنند و اشكی كه تا زنده بود هرگز اطرافیان فروغ آنرا ندیدند و کلماتی كه با مرگ فروغ به یك باره بار معنایی صد چندانه یافت .

سیرابی و رسیدن ملال آور است ، حركت ، در عمق اصالت ، در فاصله های بسیار كوچك انجام می گیرد . شتاب نیست . حد نصاب را نمی شود به راحتی شکست ؛ اما فروغ در رسیدن و سیری ، در عمق اصالت و در حد نصاب زندگی اش آفرید و خوب آفرید .

شعر فروغ شعر اندیشه نیست ، شعر زندگی است . آدمی كه روبروی جهان و دیگر آدمها می ایستد و عکس العمل نشان می دهد ، با این تفاوت كه این آدم از ما حساس تر ، پیچیده تر ، و لطیف تر است . فروغ با انرژی شروع می كند . چیزی هست كه باید به آن رسید و چیزی هست كه باید آن را از بین برد . این را در تظاهر فروغ می بینی . بره های اجتماعی می توانند با اخم خویش ترا در راه غلطی كه می رود پایدارتر كنند ، اما تو اگر هوشیار باشی می بینی كه این راه تو نیست و فروغ این را دریافت و گرفتار شد .

آغاز آگاهی ، آغار حسرت ، آغاز بی تفاوتی و درد است . برای فروغ در این آغاز همه چیز از نو تجدید می شود . فروغ یك باره استحاله می یابد . همان احساس های دختر مدرسه ای ، تصاویر آسمان های پر پولک ، شاخساران پر گیلاس ، حفاظ پیچك ها ، بادبادكهای بازیگوش ، كوچه ای گیج از عطر اقاقی ... همه باید در این زندگی تازه تحول یابند .

فروغ همه عمر از ملال بی تفاوتی نالید ، زندگی اش همه سراسر تا به سر در تجزیه و تحلیل و این بی تفاوتی ملال آور گذشت . كار، بدین گونه محتاج وسیله ای است ، وسیله شاعر و خاطرات او ، زبان او ، تصویر های او و احساس های او هستند . در كار فروغ همه این ها با هم حركت كرده است با هم دگرگون شده است و با هم قوام آمده است :
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس ç آن روزها
...
جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون كوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کش دار
جمعه بی انتظار ç جمعه
...
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یك سیگار
خیره شد در شکل یك فنجان
در گلی بی رنگ ، بر قالی
از خطی موهوم ، بر دیوار ç عروسک كوكی

زندگی فروغ با عشق هیاهو و تظاهر آغاز می شود و در تسلیم به طبیعت ، سکوت و بی تفاوتی پایان می پذیرد . عشق در طبیعت مستحیل می شود ، جنسیت یك پدیده طبیعی می گردد و تو بارگیری و باروری را مثل لطافت مخمل وار بارگیری گیاهان می پذیری .

در ابتدا می دانی چه چیزی ترا غمگین می كند ، چه چیز ترا می ترساند و چه چیز شادت می كند ، اما هر چه بالغ تر و اندیشمند تر می شوی این نقطه دورتر می شود ، تو بر سعی خودت می افزایی ، فقط می توانی آن را به پدیده های دیگر تشبیه كنی ، می توانی بگویی این نقطه مثل آن تصویر است و دیگر با خودت طرف نیستی :

تمام روز در آیینه گریه می كردم
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای كوچه ، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
وهم سبزçو رقص بادکنک ها


آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانی است كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
تولدی دیگر

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
كه ز تنهایی یك آیینه بر می گردد.
تولدی دیگر

و کتاب آگاهی ، کتاب تولدی دیگر ، بدینسان بسته می شود . فروغ در آستانه اوج است . شعرش از طنز ، سادگی دخترانه و آرایش خالی می شود . فرصت بسیار نیست . در چند شعر باید همه تجربه های زندگی را معنی كرد ، باید به آن چیز مبهم ، آن چیز ی كه رد پوسیدگی و غربت است جان بخشید. فروغ به حل این مسئله می پردازد. " دلم برای باغچه می سوزد " یك تجدید خاطره و بدرود به گذشته است ، باغچه ، جهانی است كه تنفس بطنی و رویش آرامش میان هیاهوی انسان فراموش شده است : در ، مادر ، برادر ، خواهر ، از مد نظرش می گذرند ، میان آنها تنهاست ، عقاید ، باور ها فلسفه ها ، عشق های مصنوعی همه و همه یك باره ارزش خود را از دست می دهد :
من از زمانی
كه قلب خود را گم كرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
دلم برای باغچه می سوزد
...
حس می كنم كه وقت گذشته ست
حس می كنم كه " لحظه " سهم من از برگ های تاریخ است .
حس می كنم كه میز فاصله ی كاذبی ست در میان گیسوان من و دست های
این غریبه ی غمگین
پنجره

و فروغ ، جدا از عشق ، از فلسفه ، از مذهب و از ... خویش را كنده از این جهان می بیند ، باید به دستاویزی آویخت . فروغ در اواخر عمر خود بسیار متوحش بود . هیچ چیز را نتوانسته بود جایگزین این همه ارزش های باطل شده كند . مرگ ، خلایی كه در پایان گند زدایی خاطره ظاهر می شود ، اکنون در شعر فروغ شکل دقیق خویش را یافته است .
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

من از کجا میآیم ؟
من از کجا میآیم ؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزار ش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم......
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و بدینسان است كه فروغ راهی می شود ، دیگر ایستادن و ماندن ممکن نیست . آخرین شعر فروغ از این رفتن ، اما " تا جانب آبی " سخن می گوید :

چرا توقف كنم ، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند .
چرا توقف كنم .
همكاری حروف سربی بیهوده است
همكاری حروف سربی
اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد .
پرنده ای كه مرده بود به من پند داد كه پرواز را به خاطر بسپارم ...
تنها صداست كه می ماند ..

پس از این دوره براستی فروغ چگونه می توانست شعر بگوید ؟ چه می گفت : آیا منحنی نزولی خود را طی می كرد ؟ آیا مراحل تازه ای در راه شعرش وجود داشت ؟ اگر در فروغ دیگر نیروی بالقوه اش وجود نداشت برای بالا رفتن و پرده را به یك سو زدن ، چقدر زیبا فروغ پرده برای همیشه بسته نگاه داشت ، و نگذاشت چشم پر انتظار ما در پس آن پرده هیچ نبیند . اکنون پرده بسته است .

فروغ شما را از میان گل ها ، عشق ، مذهب ، خاطره ، آرزو ... به این اتاق آورده است و جلوی این پرده ایستاده اید او برای شما هیچ نمی گوید . وقت ندارد ، رفتنی است . پرده را براستی كدام یك از ما جرات خواهیم یافت تا كنار زنیم ؟

malakeyetanhaye
20-10-2007, 21:41
نگاهی بر: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

سخن گفتن از شعر فروغ درحد بضاعت اندک ما نیست.اما تلاشمان این بود تا نیم نگاهی
به نظرات او درباره نظام کلمات در زبانشعریش داشته باشیم.و رمز ماندگــــــــاریش را در
عرصه ی شعر فارسی را در کنار هم جستجو کــــنیم.

فروغ ازجمله شاعران نو پردازی است که به دنبــــال چیزی در دوره ی خــــــود و در دنیای
پیرامونش بوده ، دوره ای که از لحاظاجتماعی و فکری و آهنگ زندگی خصوصیات خــــاص
خــــــــــــــود را دارد .او این خصوصیات را کشف و واردشـــــعر خود کرده است . از این نظر
کلــــمات برای او خیلی مهم اند و هر کلمه روحیه خاص خودش را دارد .

چنانچـه که خود در اینبـــــــارهچنین گفتهاست :"به من چه تا به حال هیــچ
شاعرفارسی زبانمثلا کلــــــمه " انفجار "را در شعرخود بکار نبرده است.من از
صبح تا شب به هر طرف که نــگاه میـکنم می بینم چیزی دارد منفجر می شـود
من وقتی می خواهم شعر بگـــویم دیگر به خودم که نمی توانم خیانت کنم .اگر
دید ما دید امروزی باشد ، زبان هــم کلمات خودش را پیدا می کند ... "

* واژههایی که به نظر می رسد، فروغ به آنها شناسنامه شعری داده است.
*واژه های تازه ای که احتمالا فروغ ساخته است.
*واژه هایی که دارای ترکیب های بدیع و تازه اند.
* برخی از واژ های عامیانه ای که در اشعار فروغ بکار رفته است.
* واژگانی که در آثار شاعر معنایی رمزی یا نمادین یافته و در واقع جزء واژگان
فرهنگ شخصی و یا بهاصطلاح ترمینو لوژی اوست.

در قدم اول درنگاهی به واژگان وترکیبات شعری فروغیکــی از ماندگارترین
شعر فروغ"ایمان بیاوریم به آغاز فصلسرد" را انتخاب کردیم که یکسال پس از مرگ
فروغ توسط خواهرش پوران در مجموعه ی شعـری ای به همین نام منتشر شد.

کلمات به ترتیب حروف الفباء دسته بندی شده است
واژگان و ترکیبات شعری

اجتماع سوگوار تجربه ها / ارتفاع حقیر / ارواح بید ها / ارواح مهربان تبر ها / اصفهان / اعداد / افتادن شب / انتظار صدا / انقلاب اقیانوس/ اوهام سرخ شقایق / ایستگاه وقت های معین /

باغ پیرکسالت / باغ تخیل / بانگ خروس / بخار گیج / بر خوردن / بردن نوازش / بستر شب / بکارت رویای پر شکوه / بوی شب /

پلک آینه/پلک آینه را بستن/ پنجرهی ساعت/ پوسیدن / پهنه ی حسی وسعت /

تاج عشق / تباهی اجساد /تجربه های پریده رنگ / تسلیم کردن / تصور معصوم / تنها مانده ی روز رفته / تیر توهم /

جاده ی ابدیت / جامهی عروسی / جزیره ی سر گردان / جفت گیری گل / جنازه های خوشبخت / جنازه های خوش برخورد و خوش پوش و خوش خوراک / جنازه های ساکت و متفکر / جنا زه های ملول / جویدن / جهان بی تفاوت فکر و حرف /

چار راه / چراگاه عشق / چرخ زمان / چلچراغ / چمن خواب /

حجم گیسوان باکرگی / حرف لحظه / حریق عطش / حرفه ی استخوانی ایمان و اعتماد /

خاک پذیرنده / خانه ی دیدار / خطوط سبز تخیل /

داس واژگون شده ی بیکار / دانستن لحظه / دانستن دانش / دانش سکوت / دانه ی زندانی / دست جوان / دست سبز جوان / دست سیمانی /

ذهن باغچه /

راز فصل ها / راز منور / رسول سر شکسته / رسیدن به درد / رشته ی آبی رنگ / روشنایی بیهوده / روی لیوان ها رقصیدن / رها کردن خطوط /

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت / زبان گنجشک / زمان خسته ی مسلول / زمینه ی مشکوک / زن کوچک / زنگ در /

ساده لوحی قلب / ساعت همیشگی / ساقه ی سمی / ستاره ی عزیز / ستاره ی مقوایی / سر خوردن شب / سر کشیدن روشنایی / سوت توقف / سوره / سیاهی ظالم /

شاخه های انگشت / شاخه های لخت اقاقی / شعله ی بنفش / شقیقه ی منقلب / شکل هندسی / شهادت شمع / شهوت خرید / شهوت نسیم /

طنین کاشی آبی /

عروس خوشه های اقاقی شدن / عریان / غرابت تنهایی / غروب بارور شده /

فرمان ایست / فصل سرد / فوران کردن / فواره ی سبز شاخه /

قصر قصه / قضاوت کردن خورشید / قطب ناامید /

کلاغ منفرد انزوا / کلام محبت / کم خون / گلوگاه /

گوشت / گوشواره / گیسوی مظطرب /

لاله ی آبی / لحظه ی توحید / لحظه ی سعادت / لگد کردن /

محفل عزای آینه ها / مردن زبان / مسیر تجسم پرواز / مصلوب گشتن / منطق ریاضی تفریق و تفرقه ها / میوه ی فاسد بیهودگی / مهمانی خورشید /

نردبام / نفس زدن برگ / نگاه را به خانه ی دایدار مهمان کردن / نگاه کردن / نماز خواندن روی صدا / نواختن نگاه / نوار موقت / نیمه /

وجود متحد / وزن داشتن زمان / وزیدن دروغ / ویران شدن دست /

هجاهای خونین / هستی آلوده ی زمین / همخوابه شدن /

یأس ساده و غمناک آسمان / یک ریز /

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد میآمد
در کوچه باد میآمد
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم



در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است.



در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند

magmagf
11-02-2008, 21:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



مصاحبه با آیدین آغداشلو، گرافیست و نقاش معاصر درباره فروغ فرخزاد پیشنهاد احمدرضا احمدی بود. آغداشلو به عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک فروغ فرخزاد و آشنا به وجوه شخصیتی او، گزینه خوبی برای گفتن حرف های تازه در مورد فروغ بود.

به همین خاطر در یکی از غروب های سرد تهران به گفتگو از زنی پرداخت که حضور تاثیر گذاری در جریان ادبی و روشنفکری ایران داشته است. این مصاحبه به مناسبت سالمرگ فروغ فرخزاد انجام شد تا بلکه بتواند دریچه تازه ای به شخصیت و زندگی او بگشاید. اویی که مثل هیچ کس نبود.

آشنایی شما با فروغ فرخزاد از چه زمانی آغاز شد؟

آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود.

این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟

بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ – ۲۵ سال بیشتر نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم.

در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟

خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم. ولی ببینید ممکن است شما با کسی که مثلا شاعر مهمی است آشنا شوید ولی این آشنایی دوستی شما را تضمین نمی کند.

مهم بودن یک شاعر یا نقاش اثر عمده ای در تداوم یک رابطه ندارد. برای خیلی ها بسیار ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد.

فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد.


محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود. مخفی و پنهانش هم نمی کرد.

بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این دوستی می شد؟

طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند . حتی بسیاری از هنرمندان همان دوره، شعرا یا روشنفکران طراز اول آن دوران در نهایت پستی طبع خودشان را در قواره بیشتر از یک دوستی معمولی به او منصوب می کردند.

وقتی که کتاب "تولدی دیگر" را به ا.گ تقدیم کرد یک آقای گوینده رادیو تلویزیون که اسمش با همین ا. گ آغاز می شد ادعا کرد که فروغ این کتاب را به او تقدیم کرده است.

من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد.

دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ می قبولانند که باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم.

بهرحال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این خوش قیافگی هیچ تاثیری و ربطی در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد. این را می گویم تا از مقوله کسانی که اشاره کردم نباشم.

در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما فکر می کنید علت چیست؟

علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود. گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰.

وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود. نمی خواهم بگویم فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد.

در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود.

من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند.

جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی آمد و شد هست.

در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود.

نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که اسطوره شد.

البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند. من فکر می کنم آن هاله اسطوره ای که گرداگرد احمد شاملو هست، دارد کمرنگ می شود.

در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است.

بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا شاهد آن زندگی غمناک بودید؟

زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که کشف می کرد و دوست می داشت.

نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی که مزاحمش می شدند.

گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد. اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند.

مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود.

مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟

در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم...

یعنی آدم مرید پروری بود؟

دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد.

شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از تاثیرهای سوء مصون ماند.

اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟

تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است.

واقعا حضور ابراهیم گلستان اینقدر کارساز بود؟

بله من فکر می کنم فروغ اگر قرار بود از نادر نادرپور تاثیر بگیرد ــ که احتمالا هم مقداری گرفته بود ــ این فروغ فرخزادی که ما می شناسیم نمی شد. او نیاز به یک فضایی داشت ــ من گلستان را بخشی از این فضا می شناسم ــ...

یا در واقع کسی که این فضا را در اختیار فروغ گذاشت.

بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست.همراه ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود.

من قسمتی از شعر و احساساتی بودن و غمگین بودنش را در امتداد همان شعرهای قبلی فروغ می دانم، اما در قسمتی دیگر با نگاه گسترده تری به جهان نگاه می کند، وقتی این جهان و ابعاد مختلفش را کشف کرد شعرش ارتقاء پیدا کرد. یا این که با لغات بهتری کار کرد و این زبان را در یک کشف مجدد به صورتی در آورد که یک شاعر نیاز دارد.

متوجه شد ممکن است آدم حواسش اگر پرت باشد، جنگ های کوچک را ببرد ولی نبرد اصلی را ببازد در نتیجه دیگر خودش را خیلی وقف این نکرد که مثلا من گنه کردم یا ... او اعتبار را در جای دیگری جستجو کرد. شعرهای آخر فروغ تا حدودی حتی سیاسی هستند یعنی نگاهش به جهان و جستجوی درستی و عدالت در اواخر عمر کاریش، وسعت و اهمیت می گیرد.

من فکر می کنم فروغ همان آدم است منتها چون در فضای درست تری قرار گرفته، با آدم های درست تری آمد و شد پیدا کرده، متون بهتری را خوانده و راهنمای متشخص و ممتازی مثل ابراهیم گلستان داشته و از همه مهم تر درون و باطنش مثل اسفنجی بوده که خوبی ها را گرفته و به خود جذب کرده و حماقت ها را پس زده، قاعدتا باید این طور شود.

یادمان باشد فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند. پروین اعتصامی به نظر من شاعر خیلی بزرگی است ولی از خانه بیرون نمی آید.

مکاشفه در دو حالت رخ می دهد. در وجه فروغ فرخزاد این مکاشفه به صورت تماشای جهان است. کاملا بیرونی. به همین دلیل است که در شعرهای مهم بعدی اش "من" درونش تخفیف پیدا می کند. نمی گویم از یاد می رود. اما مکاشفه پروین اعتصامی اصلا از نوع و جنس دیگری است. او آدمی است که به حرکت مورچه ها، نخود و لوبیا و صحبت میان سیر و پیاز توجه می کند و این هم جهان شگفت انگیزی است. اگر شعر پروین درست خوانده شود آن وقت متوجه می شویم کسی که توی یک چاردیواری است چطور دیوارها را نگاه میکند، چطور آجرها را می شمرد و چطور نخود و لوبیای بی قابل، جایگاه سخن گفتن پیدا می کنند.

یکی از چیزهایی که به نظر من متاسفانه به نحو غیرمنصفانه ای صورت می گیرد این است که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند. انگار این دو در یک جهان واحد به سر می برند یا رقبای همدیگر هستند یا نظرهایشان به یک سو و سمت است، نه واقعا اینطوری نیست. قطعا پروین اعتصامی از محدوده خودش یک وسعت شگفت انگیزی می سازد و فروغ فرخزاد وسعت شگفت انگیز جهان اطراف را با جان و من خودش همراه می کند و چیز فوق العاده ای می شود.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

مجله اینترنتی پرواز

ahmad08
24-02-2008, 23:19
با سلام به دوستان درباره فروغ و زیبای شعر فروغ و همسنگ بودن با شاعران چون اخوان ثالث و سپهری همین یک قطعه کافیست.:
اگر به خانه ی من امدی ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از ان
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
.
.
.
.
.
محشر کبراست این قطعه ...

karin
10-05-2008, 09:34
به جرأت مي‌توان گفت شعر فروغ چه در مضمون و چه در فرم از ديگر شاعران هم‌عصر خود چون شاملو، اخوان و سهراب به جهان جديد نزديكتر است. اين موضوع از چند جهت قابل طرح است.

1-همه مي‌گويند و براي همه پذيرفته شده است كه زبان شعري فروغ زبان محاوره است. نتيجه به‌كارگيري اين زبان ارتباط گسترده با اقشار، گروهها و طبقات مختلف جامعه است. در دنياي جديد با آن‌كه همة حوزه‌ها از جمله ادبيات و شعر بسيار تخصصي و حرفه‌اي مي‌شوند اما اثر و عملي مقبول و مطلوب است كه بتواند با طيف‌هاي متنوع و گسترده ارتباط بگيرد. اگر در دنياي گذشته همة علوم و فنون در اختيار عده‌اي محدود بود و افرادي معدود نيز با آن ارتباط داشته و از بهره مي‌بردند، دنياي جديد با برهم‌زدن اين معادله دستاوردهاي علمي، فرهنگي و ادبي را به تمامي اعضاي جامعه عرضه كرد. اگر روزگاري شعر در ميان نخبگان مي‌چرخيد، جهان جديد اصل را بر اين قرارداد كه شعر را به ميان اقشار و گروههاي مختلف ببرد. بي‌ترديد شاعري مي‌توانست در اين زمينه موفق‌تر باشد كه زبان شعري‌اش زبان گروههاي مختلف باشد. زبان محاوره فروغ چنين امكاني را به شعر او بخشيد كه بتواند اقشار گوناگوني را مخاطب خود قرار دهد. درواقع زبان شعري فروغ شعر را از دست نخبگان بيرون كشيده و وارد جامعه كرد. اين زبان نه مختص به مخاطبان روشنفكر است، نه مبارزان سياسي، نه متفكران و نه شاعران حرفه‌اي. در عين‌حال اين گروهها نيز خوانندة شعر او مي‌شوند. اين زبان را همانقدر كه جوانان مي‌پسندند، نخبگان هم دوست دارند. در مقابل زبان محاوره فروغ، زبان فخيم شاملو و كم‌وبيش اخوان قرار دارد. اين زبان، زبان مردم نبوده و طبيعي است كه اختصاص به گروههاي خاص داشته باشد. به همين جهت اين نوع زبان از آنچه دنياي مدرن مي‌طلبد دور مي‌افتد. زبان فخيم، زبانِ نخبگي است، موضوعي كه بيشتر متعلق به جهان سنتي است تا جهان جديد. طبيعي است خوانندگان اين شعر نيز صرفاً نخبگان (روشنفكران، تحصيل‌كردگان و...) باشند

2-در ادامه نكتة اول بايد گفت كه زبان محاوره باعث مي‌شود خوانندة‌ خود را در كنار شاعر و شعر او ببيند. متقابلاً زبان فخيم زبان سلطه است، زباني است كه در ذات خود به دنبال سيطره است. شعر فروغ با خواننده، يكي مي‌شود اما شعري با زبان سنگين شاملو خود را نسبت به خواننده در بالادست قرار مي‌دهد. اين زبان، نگاه از بالاست، موضوعي كه مدرنيسم در روابط ميان متن و خوانندة حاضر به پذيرش آن نيست. جهان امروز بر آن است تا مخاطب خود را زير سلطه زبان شعري يك شاعر نبيند و به عبارتي اين جهان به هم‌سطحي و تعامل ميان زبان متن و خواننده قايل است

3-در زبان شعر فروغ عنصر مهم ديگري نيز وجود دارد كه او را هرچه بيشتر به عصر جديد نزديك مي‌سازد: واژگان. بخش مهمي از واژه‌هايي كه در زبان شعر فروغ به چشم مي‌خورد برگرفته از اشيايي است زادة دنياي جديد و البته دنياي جديد دهه‌هاي 30 و 40 شمسي. راديو، شناسنامه، مقوا، ليوان، روزنامه، ايستگاه، فسفر و... واژه‌هايي هستند كه فروغ از آنها بهره برده است. وجود اين واژه‌ها همراه با زباني محاوره (كه لازم و ملزوم هم هستند) باعث مي‌شود زبان و به عبارتي شعر به غايت مدرن و جديد باشد. چنين واژگاني را مقايسه كنيد با واژگاني چون كدامين، دريغا، ابلهامردا، پاتابه، پيسوز، جل‌پاره، خنازير، سلاطونيان، خنجر و... كه شاملو به كار برده و جايي در زبان امروز ندارند. طبيعي است زباني فخيم كه مملو از چنين واژگاني است نمي‌تواند زباني باشد كه جهان جديد آن را مي‌طلبد

4-مفهوم شعر فروغ نيز بسيار مدرن است. شعر او شعر عصيان و بحران است و درست به همين دليل است كه در شعر او قطعيت وجود نداشته و با نسبيت‌ها مواجهيم. او بر آنچه او را مي‌آزارد عاصي مي‌شود. اما به عقيده يا باوري يقين پيدا نكرده و از آن مطلق خوب نمي‌سازد. او شاعر بحران انسان امروز است، بحران هويتي كه زاييدة دنياي جديد است و با قطعيت و مطلق‌انگاري هيچ سنخيتي ندارد. فروغ با جهاني كه در آن زندگي مي‌كند و مانع رهايي او مي‌شود سر ستيز دارد. اين جهان گاه در سنت‌ها گاه در روشنفكران گاه در جامعه و گاه مردمي كه با آنها زندگي مي‌كند خود را نشان مي‌دهد. او اسطوره اي ندارد كه به آن متوسل شده و آن را بستايد. بنابراين چيزي در هستي او وجود ندارد كه بتواند براي او يقين و قطعيت به همراه آورد. اين امر خود از نشانه‌هاي اصلي جهان جديد است. با چنين نگاهي به جهان، شعر فروغ شعر چندصدايي است شعري است كه ايدئولوژي و انديشه‌هاي قطعي را به كنار گذاشته و در خود تنوع صداها را جاي داده است. از همين دريچه مي‌توان شعر فروغ را شعر دموكراتيك ناميد. شعري كه مدام درحال نقد و عصيان است و صد البته اين نقد و عصيان از شكل و ماهيت ايدئولوژيك به دور است چراكه در فلسفه فروغ جايي براي «بايد» و «نبايد» وجود ندارد. اين شعر خالي از حكم‌هاي كلي و ابدي است و همين امر شعر او را شعر دموكراتيك مي‌كند. اما شعر شاملو و اخوان اينگونه نيست. شعر شاملو شعر اسطوره‌هاست، شعر ايدئولوژي است، شعر «شير آهنكوه» مرداني است كه به آرمان‌هاي بزرگ، كامل و قطعي يقين دارند و مطلق خوبي‌ها در اختيار آنهاست. براي همين است كه اين شاعر (شاملو) به شاعراني چون سهراب و فروغ ايراد مي‌گيرد كه در زمانه‌اي كه خون از همه جا جاري است آنها از گل و بلبل مي‌گويند. در شعر شاملو خير و شر و نمادهاي آنها جاي ويژه‌اي دارند و به همين جهت شعر او در اكثر موارد به ايدئولوژي تبديل مي‌شود. در شعر شاملو، ايدئولوژي حاكم است و گرچه ايدئولوژي از پديده‌هاي مدرن است اما نسبت به آن با سنت و اقتدارگرايي نيز بسيار محكم و سخت است. البته نبايد فراموش كرد كه شاملو شعرهاي عاشقانه هم سروده است اما شاملو به واسطة شعرهاي ايدئولوژيك است كه مطرح مي‌شود نه شعرهاي عاشقانه

5-شعر چندصدايي و چندبعدي فروغ و متقابلاً شعر اسطوره‌اي و ايدئولوژيك شاملو نتايج خاص خود را به دنبال دارند. از آنجا كه شعر فروغ همسو با ارزشها و انديشه‌هاي جهان جديد است از ماندگاري بيشتري برخوردار مي‌شود اما شعر ايدئولوژيك شعري است كه در يك دوره و عصر محدود خود را نشان داده و پس از آن رو به افول مي‌رود. جامعه تا زماني كه نياز به ايدئولوژي دارد به شعر ايدئولوژيك رو مي‌آورد و زماني كه جامعه وارد مرحلة ديگري شد اين نوع شعر نيز كاركرد خود را از دست مي‌دهد. عدم تمايل به شعر شاملو در دهة شصت و هفتاد شمسي از همين‌جا نشأت مي‌گيرد. جامعه منفعل علاقه‌اي به ايدئولوژي ندارد و به همين دليل است كه شعر ايدئولوژيك (هرچند كه شاعر آن نيز زنده باشد و شعر بسرايد) راهي به جامعه باز نمي‌كند. اما در همين دوران شعر فروغ، كه در آن، انسان، فارغ از دغدغه‌هاي ايدئولوژيك مطرح بوده و بحران او صرفاً بحران سياسي نيست خواننده خود را دارد، گرچه شاعرش سالها پيش از دنيا رفته باشد. درواقع شعر فروغ، شعر انسان دنياي جديد است و اين انسان ويژگي‌هايي دارد كه مخصوص به دوره و شرايط خاصي نيست. بحران چنين انساني بحران انسان شكست‌خورده از ايدئولوژي‌ها نيست، بلكه بحراني است در ذات انسان جامعة جديد.




منبع: ghabil.com

vahidhgh
09-07-2008, 12:00
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.

سرودن اولین شعر

فروغ ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی‌ پروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.» فروغ با مجموعه های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.

ازدواج با پرویز شاپور

فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور نویسنده ایرانی که ظاهراً پسرخاله وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۴۳ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار شاپور بود. پرویز شاپور و فروغ فرخزاد، در نامه‌ها و نوشته‌های خویش از کامیار، با نام ”کامی” یاد می‌کردند. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاریهای عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی منتشر گردید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور را نه تنها به خاطر اینکه از طرف فروغ نوشته شده اند خواندنی است بلکه اینها نامه های گذشته است اینها حرفهایی است که در گذشته مطرح بوده ولی … کمی که فکر می کنیم …. کمی که مقایسه می کنیم می بینیم با حرفهایی که امروزه در جامعه ی ما گفته می شود چندان فرقی ندارد و در برخی موارد اصلا فرق ندارد … بحث تلخ وشیرین مهریه در نامه های قبل از ازدواج! که پنداری قیمتی است برای انسانها ! دلتنگی هایی که از سوی پدران و مادران برای فرزندان ایجاد می شود و تنها دلیل آن تفاوت نگرشی است که دو طرف به زندگی دارند و این تنها با گذشت زمان و اختلاف زمان ایجاد می شود.

karin
15-07-2008, 14:04
شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!

منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦


منبع: nasour.net

M A R S H A L L
25-07-2008, 19:52
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمنکی بیهوده ای ننگم از دلپکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از با م خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خک و خکش اما بوینک
بادبادکهاش در افلک پک
ناشناس نیمه پنهانیش
شرمگین چهره انسانیش
کو بکو در جستجوی جفت خویش
می دود معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
عشقشان سودای محکومانه ای
وصلشان رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریا ها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطر بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:02
تنها تر از يك برگ
با بار شاديهاي مهجورم
در آبهاي سبز تابستان
آرام ميرانم
تا سرزمين مرگ
تا ساحل غمهاي پاييزي
در سايه اي خود را
رها كردم
در سايه بي اعتبار عشق
در سايه فرار خوشبختي
در سايه ناپايداريها
شبها كه ميچرخد نسيمي گيج
در آسمان كوته دلتنگ
شبها كه مي پيچد مهي خونين
در كوچه هاي آبي رگها
شبها كه تنهاييم
با رعشه هاي روحمان تنها
در ضربه هاي نبض مي جوشد
احساس
هستي هستي بيمار
در انتظار دره ها رازيست
اين را به روي قله هاي كوه
بر سنگهاي سهمگين كندند
آنها كه در خطوط سقوط خويش
يك شب سكوت كوهساران را
از التماسي تلخ آكندند
در اضطراب دستهاي پر
آرامش دستان خالي نيست
خاموشي ويرانه ها زيباست
اين را
زني در آبها مي خواند
در آبهاي سبز تابستان
گويي كه در ويرانه ها مي زيست
ما يكديگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلوده تقواي خوشبختي
ما از صداي باد مي ترسيم
ما از نفوذ سايه هاي شك
در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم
ما در تمام
ميهماني هاي قصر نور
از وحشت آواز مي لرزيم
اكنون تو اينجايي
گسترده چون عطر اقاقي ها
در كوچه هاي صبح
بر سينه ام سنگين
در دستهايم داغ
در گيسوانم رفته از خود سوخته مدهوش
اكنون تو اينجايي
چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر
مردمكهاي پريشانم
مي چرخد و ميگسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه ميچينند
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد ...
ديگر نمي بينم
ما برزميني هرزه روييديم
ما بر زميني هرزه مي باريم
ما هيچ را در راهها ديديم
بر اسب
زرد بالدار خويش
چون پادشاهي راه مي پيمود
افسوس ما خوشبخت و آراميم
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
خوشبخت زيرا دوست مي داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:09
روز يا شب ؟
نه اي دوست غروبي ابديست
با عبور دو كبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهايي از دور از آن دشت غريب
بي ثبات و سرگردان همچون
حركت باد
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فرو مي افتد
دانه هاي زرد تخم كتان
زير منقار قناري هاي عاشق من مي شكنند
گل باقالا اعصاب كبودش را در سكر نسيم
مي سپارد به رها گشتن
از دلهره گنگ دگرگوني
و در اينجا در من ‚ در سر من ؟
آه ...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم مثل يك حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده
من به يك ماه مي انديشم
من به حرفي در شعر
من به يك چشمه ميانديشم
من به وهمي در خاك
من به بوي غني
گندمزار
من به افسانه نان
من به معصوميت بازي ها
و به آن كوچه باريك دراز
كه پر از عطر درختان اقاقي بود
من به بيداري تلخي كه پس از بازي
و به بهتي كه پس از كوچه
و به خالي طويلي كه پس از عطر اقاقي ها
قهرمانيها ؟
آه
اسبها پيرند
عشق ؟
تنهاست و از
پنجره اي كوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن ساقي نازك در خلخال
آرزوها ؟
خود را مي بازند
در هماهنگي بي رحم هزاران در
بسته ؟
آري پيوسته بسته بسته
خسته خواهي شد
من به يك خانه مي انديشم
با نفس
هاي پيچك هايش رخوتناك
با چراغانش روشن همچون ني ني چشم
با شبانش متفكر تنبل بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايره پي در پي بر آب
و تني پر خون چون خوشه اي از انگور
من به آوار مي انديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشكوك
كه شبانگاهان در
پنجره مي كاود
و به گوري كوچك ‚ كوچك چون پيكر يك نوزاد
كار ...كار؟
آري اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسكن دارد
كه ترا ميجود آرام ارام
همچنان كه چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهوده ديگر را
و سر انجام تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايقي در گرداب
و در اعماق افق چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد
يك ستاره ؟
آري صدها ‚ صدها اماا
همه در آن سوي شبهاي محصور
يك پرنده ؟
آري صدها ‚ صدها اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
من به فريادي در كوچه مي انديشم
من به
موشي بي ازار كه در ديوار
گاهگاهي گذري دارد !
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني
كه فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
كه به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
كه ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم
مي خواهد
كه بگويم نه نه نه نه
برويم
سخني بايد گفت
جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
برويم ...

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:12
همه شب با دلم كسي مي گفت
سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود مي رود نگهدارش
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فردا ها
روي
مژگان نازكم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شكفتم ز عشق و مي گفتم
هر كه دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من نگهدارش
آه اكنون تو رفته اي و غروب
سايه ميگسترد
به سينه راه
نرم نرمك خداي تيره ي غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هايي همه سياه سياه

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:15
چون سنگها صداي مرا گوش ميكني
سنگي و ناشنيده فراموش ميكني
رگبار نو بهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني
دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
با بر گ هاي مرده هم آغوش ميكني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش ميكني
اي ماهي طلايي مرداب خون من
خوش باد مستيت كه مرا نوش ميكني
تو دره بنفش غروبي كه روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش ميكني
در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش ميكني؟

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:17
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچكها به
يكديگر
آن بام هاي باد بادكهاي بازيگوش
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزها يي كز شكاف پلكهاي من
آوازهايم چون حبابي از هوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مي نوشيد
گويي ميان مردمكهايم
خرگوش نا آرام
شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي نا شناس جستجو مي رفت
شبها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره ميگشتم
پاكيزه برف من چو كركي نرم
آرام مي باريد
بر نردبام كهنه چوبي
بر رشته سست طناب رخت
بر گيسوان كاجهاي پير
و فكر مي كردم به فردا آه
فردا
حجم سفيد ليز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او در چارچوب در
كه ناگهان خود را رها مي كرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز كبوترها
در جامهاي رنگي
شيشه
فردا ...
گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خطهاي باطل را
از مشق هاي كهنه خود پاك مي كردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه مي گشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشك ياس
گنجشك هاي مرده ام را خاك ميكردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي
جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روز ها هر سايه رازي داشت
هر جعبه سربسته گنجي را نهان مي كرد
هر گوشه صندوقخانه در سكوت ظهر
گويي جهاني بود
هر كسي ز تاريكي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و
گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساكت و محبوب نرگسهاي صحرايي
كه شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي كردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لكه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مي شد كش مي آمد با
تمام لحظه هاي راه مي
آميخت
و چرخ مي زد در ته چشم عروسكها
بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار بود كه مي ريخت
كه مي ريخت
كه مي ريخت
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي
جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را
در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه
محصورمان مي كرد
و
جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند
از تابش خورشيد پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:25
و چهره شگفت
از آن سوي دريچه به من گفت
حق با كسيست كه ميبيند
من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
اما خداي من
آيا چگونه مي شود از من ترسيد ؟
من من كه
هيچگاه
جز بادبادكي سبك و ولگرد
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان
چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشي به نام مرگ جويده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازك دنباله دار سست
كه باد طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون مي كرد
و گيسوان نرم و درازش
كه جنبش نهاني شب مي ربودشان
و بر تمام پهنه شب مي گشودشان
همچون گياههاي ته دريا
در آن سوي دريچه روان بود
و داد زد باور كنيد من زنده نيستم
من از وراي او تراكم تاريكي را
و ميوه هاي نقره اي كاج را هنوز
مي ديدم آه ولي او ...
او بر
تمام اين همه مي لغزيد
و قلب بي نهايت او اوج مي گرفت
گويي كه حس سبز درختان بود
و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت
حق با شماست
من هيچگاه پس از مرگم
جرات نكرده ام كه در آينه بنگرم
و آن قدر مرده ام
كه هيچ چيز مرگ مرا ديگر ثابت نميكند
آه
آيا صداي زنجره
اي را
كه در پناه شب بسوي ماه ميگريخت
از انتهاي باغ شنيديد؟
من فكر ميكنم كه تمام ستاره ها
به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند
و شهر ‚ شهر چه ساكت يود
من در سراسر طول مسير خود
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
و چند رفتگر
كه بوي خاكروبه و توتون مي
دادند
و گشتيان خسته خواب آلود
با هيچ چيز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گويي ادامه همان شب بيهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و كدر كرد
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت يأس آور انديشه ميكنيد
كه زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند ؟
گويي كه كودكي
در اولين تبسم خود پير گشته است
و قلب اين كتيبه مخدوش
كه در خطوط اصلي آن دست برده اند
به اعتبار سنگي خود ديگر احساس اعتماد نخواهد كرد
شايد كه
اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسكن ها
اميال پاك و ساده انساني را
به ورطه زوال كشانده است
شايد كه روح را
به انزواي يك جزيره نامسكون
تبعيد كرده اند
شايد كه من صداي زنجره را خواب ديده ام
پس اين پيادگان كه صبورانه
بر نيزه هاي چوبي خود تكيه داده اند
آن بادپا سوارانند
و اين خميدگان لاغر افيوني
آن عارفان پاك بلند انديش؟
پس راست است ‚ راست كه انسان
ديگر در انتظار ظهوري نيست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دري دوزي
چشمان زود باور خود را دريده اند ؟
اكنون طنين جيغ كلاغان
در عمق خوابهاي سحرگاهي
احساس مي شود
آينه ها به هوش مي آيند
و شكل هاي منفرد و تنها
خود را به اولين كشاله بيداري
و به هجوم مخفي كابوسهاي شوم
تسليم ميكنند
افسوس من با تمام خاطره هايم
از خون كه جز حماسه خونين نمي سرود
و از غرور ‚ غروري كه هيچ گاه
خود را چنين
حقير نمي زيست
در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
و گوش ميكنم نه صدايي
و خيره ميشوم نه ز يك برگ جنبشي
و نام من كه نفس آن همه پاكي بود
ديگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمي زند
لرزيد
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شكافها
مانند آههاي طويلي بسوي من
پيش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع مي كنند
آيا در اين ديار كسي هست كه هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خويش
وحشت نداشته باشد ؟
آيا زمان آن نرسيده ست
كه اين دريچه باز شود باز باز باز
كه آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خويش
زاري كنان
نماز گزارد؟
شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد در ميان درختان
يا من كه در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تاسف و شرم و درد
بالا مي آمدم
و از ميان پنجره مي ديدم
كه آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوي دو دست من
در روشنايي سپيده دمي كاذب
تحليل مي روند
و يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد
خداحافظ

M A R S H A L L
25-07-2008, 20:27
جمعه ي ساكت
جمعه ي متروك
جمعه ي چون كوچه هاي كهنه ‚ غم انگيز
جمعه ي انديشه هاي تنبل بيمار
جمعه ي خميازه هاي موذي كشدار
جمعه ي بي
انتظار
جمعه ي تسليم
خانه ي خالي
خانه ي دلگير
خانه ي دربسته بر هجوم جواني
خانه ي تاريكي و تصور خورشيد
خانه ي تنهايي و تفأل و ترديد
خانه ي پرده ‚ كتاب ‚ گنجه ‚ تصاوير
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساكت متروك
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:22
فروغ شاعره ای جستجوگر :: احمد شاملو


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!


منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:24
تصادف و مرگ فروغ به روایت مهدی اخوان ثالث

*« -... من خوابیده بودم. هنوز صبحم- که غالبا پسین مى آید- نیامده بود. ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود (روز سه شنبه بود بیست و پنجم بهمن). هنوز خیلى مانده بود تا صبح من بشود. خوابیده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب. دیگر هیچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسایى که بر در مى خورد بیدارم کرد. مشتهاى از غما خشم درشت شده ى محمود تهرانى بود، میم آزاد که بى آزادى و اختیار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خیلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نومید بازش گرداند.
این غم بسیار سنگینتر از آن است که به تنهایى تن، یک دل تحمل بتواند کرد. ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بى تاب شد سدیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند. مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟
با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. محمود تنها بود. راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نادلخواه و گران نیست که خیلى بیازاردم. محمود تهرانى بود، خوب خزیده و کمى قوز کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمى هم سیه چرده تر آمد، و بینى و گونه هاش سیاسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده علیکى گفتیم به هم. بیدارى سحرخیزانه ى من آنقدر هشیار و دقیق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهایش را خوب دریابد، و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:
- آمده ام ... نمى نشینم ... ببین ...
مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشید و مى گفت:
- لباس بپوش برویم بیرون.
جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى مالیدم که گفتم:
- این سر صبحى عزیز جان؟ حالا مگر مجبوریم؟ وانگهى ...
حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
- ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنیم که ...
و من حرف او را شنیده و نشنیده، گفته ى خود را تمام مى کردم:
- ... وانگهى، کسى هم در خانه مان نیست. فقط زردشت هست. خوابیده، مادرش به من سپرده ش، یعنى خوابانده ش، رفته، حالا بیا تو.
همان دم در ایستاده بود، یک پا تو یک پا بیرون وظیفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.
- نه. باید برویم. ببین، مهدى ...
- حالا بیا تو یک کم گرم شو. زیر کرسى.
خبر از آتش دلش نداشتم. همین سیاسرخى گونه هاش را مى دیدم. آمد تو. دست راستم را حایل و حمایل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بیمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از این یارى بى نیاز هم نبود. سنگینک، تکیه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.
گرم مى شد، گفت و داشت سیگارى روشن مى کرد:
- آخر باید زودتر برویم.
- آخر باید اصلاح کنم، ناشتایى هیچ.
اصلاح نمى خواهد بکنى.
من نیز سیگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سیگار مى کشید.
سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتیله اش به اندازه پایین کشیده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چیزهاى دیگر هم حاضر آماده. چایى درست کردن کارى نداشت همین که فتیله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.
- گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنیم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ یا ...
گاهى این چنین قرارهاى پیشاپیش از طرف من قول داده، با این و آن مى گذاشت جاهایى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من - گذشته از تنبلیهاى خوشبختانه یا مصلحتى - گاهى به راستى تنبلم و دور از مسیر جریانات، و مى دید مثلا فلان جا را دیگر باید رفت و شاید حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر - مى پذیرفتم. مى رفتم. و لحن تکیه بر بایدها و شایدهاى او را مى شناختم.
- نه، ولى باید بیایى، مى رویم عیادتش.
من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چایى دم کنم، دل و دستم لرزید.
- عیادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشین راندنش که دیده اى حتما. انشاالله که خیر است.
اما انگار دلم گواهى مى داد که خیر نیست. از چایى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.
- نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشین مى راند. مى گفتند حالش تعریفى ندارد.
- مى گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟ نمى فهمم یعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگویى؟
- بله. او دیگر کسى را نمى شناسد. نه مى بیند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.
- عجب، عجب، پس خیلى تصادف شدید بوده، خوب، خوب.
- همین دیگر، مهدى، چطور بگویم؟
صداش مى لرزید. بدجورى هم مى لرزید. پتکش را که چند بار غما خشمگین بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگینى سندان وار آن پتک بود - آویزان به دلش - که هنگام راه آمدن با من، مى لنگید و گران بود. حالا یواش یواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسید اگر ضربه ى سنگین آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآیم، شاید و مگر نه این رسمى است دیرین که از مصیبت عزیزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟
- آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟
- همین دیروز عصرى، نزدیک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خیلى خطرناک.
- لابد یک آمریکایى... باز. مى دانى که چند وقت پیش هم یک آمریکایى با ماشین لندهورش زده بود به اتوموبیلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونین مالین کرده بود. البته فروغ زودتر از بیمارستان مرخص شد. افسر راهنمایى آمده بود. طبق معمول البته آمریکاییه را بى تقصیر قلمداد کرده بود ... تو که نمى گویى، درست حرف نمى زنى، هیچ بعید نیست، باز هم یک آمریکایى ...، اینطور که از حرفات معلوم مى شد با این تصادف دیگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.
اینطور حس کرده بودم که باید چنین اتفاقى- شوم، وحشتناک، یتیم کننده- افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اینطور تقریبا حس کرده بودم. دلم مى لرزید و از خشمى که بر زمین وزمان داشتم و نمى دانستم خطابم باید با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:
- محمود جان، تو مثل اینکه امروز یک باکیت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصیبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگویى.
- گفتم که حالش خیلى خطرناک است. شاید تا حالا خیلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند دیگر امیدى نیست، یعنى شاید تا الآن ...
- الآن کجاست؟
- پزشکى قانونى.
- آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.
- بله بدبختانه. حیف، حیف، بیچاره شدیم.
- بى فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر ...
دیگر نه به عیادت، که به تماشاى یک کشته مى رفتیم. و شاید یک شهید. شهید این زندگى، این عهد و اجتماعى که داریم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا، زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز، این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان ...
* حریم سایه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث (م. امید). ص. ١٠٤ تا ١٠٨

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:33
داستان کوتاه بی تفاوت (( از فروغ فرخزاد ))

وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!»
مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.»
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
«با این تریب.»
و صدای او را شنیدم:
«حالا می‌توانیم شروع کنیم.»
سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانة محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
سرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یک‌طرفی است نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
آن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.»
«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.
با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم:
«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ایستاد.
«همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنی.»
و آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.»
اما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.
از مقابل گنجة کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.
«گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟»
قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.»
«وحالا چه‌طور؟»
بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟
«حالا، حالا،...آه، نمی‌دانم!»
شاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم می‌خوریم.»
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
و در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت:
«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
«البته شام می‌خوریم، اما بعد...»
و او با خون‌سردی گفت:
«بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.»
«من این‌جا نمی‌مانم.»
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.»
«البته اگر بخواهی، می‌روی.»
من بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
«نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...»
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:
«من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
میز کوچکش را جلو کشید.
من می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست به شوخی گفت:
«آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خون‌سردی گفت:
«دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور.»
سرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند...

دی ماه 1336
از کتاب شناخت‮نامه فروغ – شهناز مرادی کوچی – نشر قطره

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:39
در شماره 104 مجله «زن روز» در ششم اسفندماه 1345 مقاله ای با عنوان «فروغ كه بود؟ او را بشناسیم»، به چاپ رسیده كه در بخشی از آن نوشته شده بود: «از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یك رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است...»
آیا می توان اشاره مقاله نویس به رمان نیمه تمام فروغ را جدی گرفت؟ آیا كسی اطلاعی از این رمان دارد؟ تاكنون هیچ كس یادی از این رمان نیمه تمام نكرده است و جز همین اشاره گذرا كه بدون درج نام نویسنده مقاله و به صورت كلی در مجله زن روز به چاپ رسیده، مطلب دیگری نگاشته و یا گفته نشده است. البته جز مقاله كوتاهی كه «شهناز مرادی كوچی» با عنوان «عشق و تنهایی» در كتاب «شناخت نامه فروغ فرخزاد» درباره داستان های كوتاه فروغ نوشته، هیچ مقاله دیگری درباره داستان نویسی فروغ نگاشته نشده است.
تنها شش داستان كوتاه از فروغ فرخزاد در سال 1336 شمسی در مجله «فردوسی»، در نهمین سال انتشارش، به چاپ رسیده است و هیچ اثر داستانی دیگری از او منتشر نشده؛ «اندوه فردا»، «شكست»، «انتها»، «دوست كوچك من»، «بی تفاوت» و «كابوس» به ترتیب در آن مجله منتشر شدند. نام نویسنده داستان های اندوه فردا، شكست، انتها و دوست كوچك من، در مجله فردوسی «فروغ» و دو داستان دیگر بی تفاوت و كابوس «فروغ فرخزاد» یاد شده است.
كودكی فروغ با قصه ها آمیخته بوده است. قصه هایی كه پدربزرگش به گوش او می گفت. «پوران فرخزاد» خواهر فروغ، در این باره چنین می گوید: «در كودكی عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصه های قشنگی می دانست و فروغ یك لحظه پدربزرگ را آرام نمی گذاشت. به قصه ها كه گوش می داد دچار احوال مالیخولیایی می شد...» (هفته نامه «بامشاد»، آبان 1347)
این «احوال مالیخولیایی» با نگارش داستان در بزرگسالی همراه می شود و فروغ در كنار سرودن شعر، در عرصه داستان نویسی و شیوه های دیگر نگارشی مانند خاطره نویسی و سفرنامه نویسی، طبع آزمایی می كند.
بخش هایی از خاطره نگاری فروغ كه به همت «بهروز جلالی» در كتاب «در غروب ابدی» گردآوری شده و رابطه فروغ با پدرش را نشان می دهد، از وجهی داستانی نیز برخوردار است.
فروغ در شعر نیز از قصه گویی و روایتگری بهره گرفته است. او در اشعار «رویا»، «به علی گفت مادرش روزی...» و «قصه ای در شب»، فرم قصه گویی را در شعر تجربه كرده است.
فروغ در اشعارش برای بیان مفاهیم از نام و موضوع قصه ها نیز كمك می گیرد. او در شعر «بر گور لیلی» از قصه مشهور لیلی و مجنون، در شعر «بندگی» از قصه چوپان و گوسپند (قصه چوپانی كه گوسفندانش را به گرگ می دهد.)، در شعر «دختر و بهار» از قصه دختر و بهار (گفت و گوی دختر جوانی با دختر بهار و حسد دختر جوان به آزادی و سرمستی بهار)، در شعر «صدا» از قصه بارگاه خدا (قصه آرزوی انسانی است برای آمدن یك قهرمان و ناجی) و در شعر «رویا» از قصه گربه و ماهی (قصه ماهی است كه خوراك گربه می شود) استفاده كرده است.
اشعار فروغ با افسانه ها نیز آمیخته است. افسانه های گوهر شب چراغ، سیمرغ و افسانه دختران دریا؛ به ترتیب در اشعار «به علی گفت...»، «كسی می آید» و «یك شب» نمونه هایی از این افسانه هاست.
فروغ در سرایش اشعار از داستان نویسان و تجربه های آنان نیز بهره گرفته است. «صادق هدایت» یكی از آن هاست. عده ای از منتقدان بر این باورند كه هدایت بر اندیشه های فروغ تاثیراتی داشته است. «عبدالعلی دستغیب» در شماره 51 مجله «خوشه» در مقاله «جنبه های دو گانه عشق و بیم زوال در شعر فروغ فرخزاد»، درباره این تاثیر چنین می گوید: «گاه انعكاس دلهره در شعر او چهره ای دیوانه وار و گاه بیمار عرضه می كند و كابوس های شوم كافكا و هدایت را در كتاب های رویاانگیز و وحشتناك مسخ و بوف كور، یادآور می شود...»
«روح انگیز كراچی» نیز در كتاب «فروغ فرخزاد»ش در این باره چنین می گوید: «... فروغ در آیه های زمینی، از تجربه های هدایت جستجوگرانه بهره گرفت و همان ایدئولوژی اپوكالیستی هدایت را عرضه كرد... خصلت واقع گرایی و درون گرایی دو هنرمند دردشناس را دریك راه قرار داد...»
اما «فرشته ساری» در كتاب فروغ فرخزادش، این دو هنرمند را دریك راه قرار نمی دهد و چنین نظری دارد: «... بوف كور شاهكار هدایت، شاید اثر عمیقی بر ذهن زیباشناس فروغ گذاشته باشد كه گاه رگه های این تاثیر در شعرش محسوس است اما جنس نومیدی فروغ در شعرهایش با نومیدی هدایت به ویژه در بوف كور فرق دارد.» ساری در ادامه می نویسد: «به گواه نوشته ها و زندگی هدایت، فلسفه و بینش هدایت با نیستی سازگارتر بود تا با هستی؛ و مرگ، معشوقه اش بود. اما زندگی، معشوق فروغ بود و او بینشی نیست گرا و یا فلسفه ای كه منتهی به نومیدی مفرط شود، نداشت...»
در داستان های «ابراهیم گلستان» به ویژه در داستان «عشق سال های سبز» جای پای تاثیرپذیری یا تاثیرگذاری فروغ وجود دارد. گلستان در نثر این داستان از اوزان عروضی و وزن های نیمایی بهره گرفته است. دكتر «محمدرضا شفیعی كدكنی» در كتاب «موسیقی شعر» درباره این تاثیرگذاری چنین نظری دارد: «... بعضی از داستان های دیگر او (گلستان) نیز دارای وزن عروضی اند. تاریخ نشر این داستان ها قدیم تر از 1346 نیست. ولی داستان عشق سال های سبز كه در آن پاره هایی موزون دیده می شود، تاریخ مهر 1331 دارد. اما تا سال 1346 گویا هیچ جا چاپ نشده است و احتمالاً تحریر بخش های موزون آن باید متعلق به زمانی باشد كه تولدی دیگر نشر یافته بوده است. یعنی بعد از 1342. به هرحال برای مورخان تحولات وزن شعر در ایران، این نكته بسیار مهم است كه روشن شود نرمشی كه در اوزان فروغ دیده می شود آیا متاثر از اسلوب ابراهیم گلستان است یا برعكس.»
داستان های فروغ
شش داستان كوتاه از «فروغ فرخزاد» به یادگار مانده است. این داستان­ها شباهت بسیاری با هم دارند. نام تمامی داستان­ها با مضامین آن ها ارتباط مستقیمی دارد. نویسنده احساسات، آرزوها و علایقش را در وجود یكی از شخصیت­های داستان ریخته است؛ حتی گاهی داستان­های او از جنبه­ای «حدیث نفس» گونه برخوردار می­شود. توصیف­های او اغلب عینی و تصویرپردازانه است. داستان­های او فضایی تلخ و اندوهبار دارند. درونمایه داستان های او را می­توان «عشق، تنهایی و جدایی» دانست.

1. اندوه فردا
«اندوه فردا» داستان عشق دو دلداده است. عشق دو دانشجو با ملیت­های مختلف. یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا می­شوند و دختر كه از شرق آمده، به خاطر مرگ مادرش باید كشوری را كه در آن جا تحصیل می­كند، ترك كند و به نزد برادرهای كوچكش برگردد و سرپرستی آن­ها را به عهده بگیرد.
اندوه فردا، داستانی عاشقانه و عامه پسند است كه مناسب علاقه­مندان داستان­های احساساتی و سانتی مانتال است. نویسنده هم و غم خود را در توصیف جنسی صحنه­های عاشقانه و نمود احساس­های پرشور جوانی گذاشته است.
فروغ با تصویرپردازی اتاق مرد و عكس حضرت مریم كه در سه جای مختلف داستان به آن اشاره می­كند؛ عشق این دو دلداده را معصومانه و پاك قلمداد می­كند: «سایه­هایشان روی دیوار مقابل افتاده بود و بالاتر از سایه­ها قاب ظریف طلائی حضرت مریم با چشمهای بی­حال و لبخند معصومش این منظره را می­نگریست...»
فروغ داستان را از زمان حال آغاز می­كند و برای نشان دادن و توصیف سرگذشت عشق دو جوان، از تمهید «یادآوری گذشته» بهره می­گیرد: «یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا شده بودند. دختر از شرق آمده بود...»
دو شخصیت داستان تیپ هستند و نویسنده از نوع رفتار، كنش و پایگاه اجتماعی خانواده­ آن­ها اطلاع چندانی به خواننده نداده و آن­ها را تخت و یك بعدی نشان داده است و بیشترین تلاش خود را برپایه­ توصیف حالات و ویژگی­های روانی دو شخصیت داستان استوار نموده است.
روایت داستان، لطمه­ جبران ناپذیری به ساختار اثر زده است. راوی دانای كل نامحدود، اطلاعاتی را به صورت مستقیم به خواننده انتقال می­دهد.

2. شكست
«شكست» داستان عشق دختری 13 ساله به نام «آسی» ( آسیه) و پسری 16 ساله است. آسی در اتاق را به روی خودش بسته و روی تخت دراز كشیده و خود را زندانی كرده است و تصمیم گرفته تا خودكشی كند. آسی روزهای دوستی با پسر را به یاد می­آورد و نامه­ پسرک را «برای صدمین بار» می­خواند. پسر از او خواسته تا دیگر رابطه­ای با هم نداشته باشند. پدر دختر آن دو را در بستنی فروشی دیده و به پدر پسر شكایت كرده است.
دختر خود را شكست خورده می­بیند. با آمدن خواهر، دختر همه چیز را فراموش می­كند و خود را آماده می­كند تا به اتفاق او به جشن تولدی بروند!
شكست، داستان عاشقانه دیگری از فروغ است. عشق سال­های جوانی. فروغ عواطف و احساسات دوران نوجوانی و جنبه­های روانی شخصیت دختر را به زیبایی نشان داده است؛ هر چند همچنان نگاهی جنسی و اروتیک وار به این احساسات دارد. روایت داستان به عهده­ دانای كل محدود به آسی است.
داستان پایانی ضعیف دارد. تصمیم آسی برای بیرون آمدن از اتاق و رفتن به جشن تولد، غیرقابل باور و غیرمنطقی است و انگیزه­ او برای فراموش كردن خودكشی نامعلوم است و صرفاً خواست نویسنده است تا پایانی خوش را برای داستان رقم زند.

3. انتها
«انتها» داستان به انتها رسیدن یک رابطه­ عاشقانه است. زن و مردی در جاده ­اند و به شهر برمی­گردند. سكوت سنگینی بین آن دو حكم فرماست. زن هنوز تشنه­ عشق است؛ ولی مرد همه چیز را تمام شده می­داند. مرد كه دیگری را دوست دارد، حاضر می­شود به حرف­های زن گوش بدهد؛ اما زن سكوت می­كند.
از جمله ویژگی­های این داستان، «گفت و گوهای درونی» زن است. او هیچ وقت، آن چه را كه می­اندیشد به زبان نمی­آورد؛ حتی زمانی كه مرد از او می­خواهد، زن همچنان سكوت می­كند. راوی داستان، دانای كل است و در این داستان دیگر از نگاه جنسی نویسنده اثری نیست.
اظهار نظرهای نویسنده و جانبداری از شخصیت­ها و یا محكوم كردن آن­ها، از ضعف­های آشكار داستان است.

4. دوست کوچک من
در این داستان، زنی ایرانی که در آلمان زندگی می­کند با کودک فلج هشت ساله­ای افغانی در بیمارستان آشنا می­شود. دوستی آن­ها هر روز عمیق­تر می­شود. قلب کودک جراحی می­شود و او پس از عمل می­میرد.
یکی از داستان­های فروغ که ساختار قوی و پرداختی حساب شده دارد. داستان از زبان زنی روایت می­شود. اطلاعات به موقع و در جای مناسب به خواننده داده می­شود. طرح داستان، تعلیق مناسبی دارد؛ به گونه­ای که خواننده را تا انتهای داستان با خود همراه می­کند.
داستان، از وجوهی «اتوبیوگرافیک» و حدیث نفس گونه برخوردار است و چهره­ فروغ را می­توان در شخصیت زن داستان، دید.
راوی در ابتدای داستان کنار پنجره نشسته و سرما و برودت زمستان را در قلبش احساس می­کند و غمگین و افسرده است. همین حال و هوا و فضای ایجاد شده در صحنه، خواننده را با این سئوال روبرو می­کند: چه اتفاقی افتاده و چرا زن در سرمای اندوهی که قلبش را می­فشارد، منجمد شده؟ راوی (زن) با شرح ماجرا و اتفاقاتی که در یک هفته پیش افتاده، با جزئیات به خوانندگان در این باره اطلاعات می­دهد.
فروغ در این داستان متاثر از تورات است. شخصت زن داستان در ابتدا و انتهای داستان این جمله از تورات را به یاد می­آورد: «و محبت مانند مرگ، سنگین است.»
در این داستان جای پای احساس مادرانه­ فروغ نسبت به کودکان پیداست. فروغ، عشق و محبت و عاطفه­ مادری خود را در وجود شخصیت زن نهاده است.

5. بی تفاوت
دختری پس از یک هفته دوری و قهر، به دیدن پسر مورد علاقه­اش بازگشته است. او برخلاف تصوراتش، با بی تفاوتی و خونسردی پسر روبرو می­شود.
داستان بی تفاوت، از زبان دختر روایت می­شود. داستان بر پایه­ تصورات و افکار دختر طرح ریزی شده است. افکار، اندیشه­ها و تصورات دختر با واقعیت و دنیای بیرون از ذهنش تفاوت فراوانی دارد.
در این داستان نیز مانند دیگر داستان­های فروغ، رابطه­ عاشقانه به شکست و انتهای خود رسیده است. گویی بین عاشق و معشوق فرسنگ­ها فاصله است.
بی تفاوت، مناسب علاقه­مندان داستان­های احساساتی و سانتی مانتال است.

ghazal_ak
06-10-2008, 14:15
نگاهي به نامه ي فروغ فرخ زاد
از ديدگاه روانگاور فرويد


مجيد روشنگر
من فروید هستم. زیگموند فروید. بیمار من، خانم ‏فروغ فرخ زاد، برای یک جلسه ی روانکاوی نزد ‏من آمده است. به او می گویم روی تخت دراز ‏بکشد و چشم هایش را ببندد و هرچه دل تنگش ‏می خواهد بگوید. به او می گویم ویژگی روانکاوی ‏مدرن در این است که از طریق جریان سیال ذهن ‏و کاوش ضمیر ناخودآگاه، ما می توانیم به برخی ‏از تضادهای روحی و روانی بیمار پی ببریم. به او ‏می گویم او نباید خودش را سانسور کند و باید ‏هرچه به فکرش می رسد بیان کند.‏
خانم فرخ زاد می گوید دیروز نامه ای به شوهرم ‏نوشته بودم که همه اش از مقوله مهملات بود و ‏آن را پاره کردم و نفرستادم. می گوید در شرایط ‏فعلی من نمی توانم از نوشتن موضوع های ‏عادی خودداری کنم. خانم فرخ زاد گفت از این ‏موضوع ناراحت است اما به طور ناخودآگاه وقتی ‏قلم روی کاغذ می گذارد فقط از همین حرف های ‏خاله زنکانه می نویسد و من که فروید هستم به او ‏یادآوری می کنم که این کار او عصاره ی آن ‏شرایطی است که او در بستر آن بزرگ شده و ‏پرورش یافته و در ضمیر باطن او خانه کرده است ‏و به طور طبیعی تراوش می کند و نباید خودش را ‏از این بایت آزار دهد. می گوید، می خواهد از ‏سطح عادیات خود را برهاند و نیازمند یاری های ‏شوهر خود است. به او می گویم اشتباه او همین ‏جاست. برای رهایی و آزادی باید فقط به ‏‏«خود»ش متکی باشد. «خود» او باید مرکز ثقل ‏جهان باشد و به احدی جز خود متکی نباشد. به او ‏می گویم باید این قدرت ذهنی را پیدا کند که ‏خود را از سطح عادیات به جهان دلخواه خود ‏پرتاب کند و هراسی به دل راه ندهد.‏
خانم فرخ زاد از فلسفه ی اگزیستانسیالیست ها ‏می گوید. متوجه می شوم که برداشت او از این ‏فلسفه برداشت عمیقی نیست. یعنی می گوید ‏کتاب های کلیدی این فلسفه را نخوانده است و ‏چون زبان فرانسه یا انگلیسی نمی داند، به عمق ‏فلسفه اگزیستانسیالیسم دسترسی ندارد و درک او ‏از این فلسفه سطحی است. و تا سال 1343 ‏خورشیدی که دکتر مصطفی رحیمی کتاب ‏‏«اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» ژان پل سارتر را ‏ترجمه و آن را برای چاپ به مجبد روشنگر می ‏سپارد، سال ها فاصله است و به او توصیه می ‏کنم که وقتی ترجمه ی فارسی این کتاب چاپ ‏شد حتماً آن را بخواند. وقتی خانم فرخ زاد می ‏گوید، «[در میان اگزیستانسیالیست ها] اصول ‏بورژوازی در باره ی زن رعایت نمی شود» می ‏فهمم که در باره ی این مکتب فلسفی خیلی از ‏مرحله پرت است. اما، می گذارم جریان سیال ‏ذهنش همه ی ضمیر ناخودآگاه او را به بیرون ‏پرتاب کند تا بتوانم ذهن واقعی او را کالبد شکافی ‏کنم.‏
وقتی جلسه ی روانکاوی من با خانم فرخ زاد تمام ‏می شود، به او می گویم که شخصیت او- در این ‏مرحله از زندگی- بین دو قطب متضاد در نوسان ‏است. از یک طرف اسیر آداب و رسوم اجتماعی و ‏خانوادگی است و خود را- تا اندازه ای و فقط تا ‏اندازه ای- مجبور به رعایت آن ها می بیند و از ‏طرفی روح آزاده و سرکش او می خواهد خود را از ‏سطح عادیات برهاند و در این مرحله از زندگی، ‏خود را برای رهانیدن از این بندها ناتوان می بیند. ‏به او می گویم برای این رهایی فقط باید به ‏خودش ایمان داشته باشد و به نظر دیگران بی ‏اعتنا بماند.‏
بعد از مدتی با خبر می شوم که نخستین مجموعه ‏ی اشعارش را منتشر کرده و حرف های دلش را ‏روی دایره ریخته است. اما، هنوز آن اعتماد به ‏خود را به دست نیاورده است. به پیر و پاتال های ‏ادبی زمانه چسبیده و تأیید خود را از آن ها طلب ‏می کند. اما من که روانکاوم و بیمارانِ بیشماری را ‏روانکاوی کرده ام، به روشنی می بینم که روح آزاد ‏و «ماجراجوی» خانم فرخ زاد روزی همه ی این ‏بندها را خواهد گسست و به عنوان زنی آزاده و ‏رها، به خود خویشتن خویش باز خواهد گشت.‏
من از درازی این راه و این که در چه فاصله ای ‏بین اکنون و آینده این اتفاق رخ خواهد داد ‏اطلاعی ندارم، اما به ضرس قاطع می گویم که این ‏اتفاق رخ خواهد داد. من تجزیه و تحلیل علمی ‏این جلسه ی روانکاوی را در میان یادداشت های ‏خودم برای شاگردانم بایگانی کرده ام و. اگر لازم ‏شد روزی آن را منتشر خواهم کرد. اما در حال ‏حاضر انتشار آن را به مصلحت نزدیک نمی دانم.‏

ghazal_ak
06-10-2008, 14:17
اولين تپش های عاشقانه قلب فروغ


سينا سعدی

اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته، به همت کاميار شاپور ( فرزند فروغ ) و عمران صلاحی، طنز پرداز توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است.

اين نامه ها تماماً خطاب به پرويز شاپور نوشته شده که اولين معشوق و تنها همسر فروغ فرخ زاد بوده و اکنون سه سال و اندی است که روی در نقاب خاک کشيده است.

فروغ فرخ زاد نيز که متولد 1313 و ده دوازده سالی از پرويز کوچک تر بود، در 1345 در يک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.


اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است
نامه های فروغ در اين کتاب در سه بخش پيش از پيوند، زندگی مشترک و پس از جدايی تنظيم شده و شگفت آنکه در هر سه بخش نشان دهنده عشق و علاقه مفرط فروغ به پرويز شاپور است.

اما مهمتر از آن، اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است.

گذشته از اين نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است.

در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن، گشت و گذار رفتن و در آغوش گرفتن معشوق خلاصه می شود.

او در عنفوان شباب خواهان يک زندگی دايمی و جدايی ناپذير با کسی است که دوستش دارد و حتا نمی تواند تصور کند که ممکن است با همه عشق و علاقه ای که در ميان است روزی دو نفر نتوانند به زندگی مشترک ادامه دهند و از هم جدا شوند. ... تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو از هم جدا شويم؟ نه اين غير عملی است اين باورکردنی نيست

ولی در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند.


نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است
فروغ در اين زمان دريافته است که چيزهای معمولی و همانند و مورد علاقه همگان که انسانهای ديگر و دور و بری های او را خوشحال حتا خوشبخت می کند برای او مفهومی ندارد، اما هنوز نمی داند آنچه می جويد و نمی يابد چيست:

برای من همه چيز جنبه رويايی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقيقی جلوه افکارم را نمی جويم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنيايی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم.

اين در حالی است که حس دوست داشتن در او رشد کرده، از قلب او به سراسر وجودش ريخته و از صورت هيجان آميز به قابليت و توانايی دوست داشتن بدل شده است. در اوان کار از شعر و شاعری در نامه هايش اثری نيست در حالی که شعر که مانند بيماری مرموزی در وجودش لانه کرده آهسته آهسته سر بر می آورد و تمام وجودش را می گيرد:

... بايد دنبال سرنوشت تيره خودم بروم تو هيچ وقت نبايد به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که ديگر به هيچ چيز توجهی ندارم.

از خلال نامه های فروغ - هر چند به قول گردآورنده نامه ها جاده يک طرفه است يعنی پاسخ های پرويز شاپور را با خود ندارد -چنين بر می آيد که از روز اول يعنی از 16 سالگی تا وقتی که از پرويز شاپور جدا می شود و حتا پس از جدايی همچنان عاشق و دوستدار اوست زيرا پرويز شاپور وجود والا و با ظرفيتی است که نمونه اش در روزگار اندک است و شايد در ظرف زمانه نمی گنجد.


در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود
چنين است که پس از جدايی نيز آنها رابطه دوستانه خود را حفظ کرده اند و به يکديگر در پيشبرد امور کمک می کنند. کامی يعنی کاميار شاپور ميانسال امروزی هم سبب گرمی اين روابط است.

اشارات گنگی در نامه های فروغ هست که تا حدی دليل جدايی آن دو را باز می گويد ولی ظاهرا هيچ کدام آنها باعث نشده که روابط آنها را بکلی از هم بگسلد.

در عين حال همين نامه ها نشان می دهد که پرويز شاپور با وجود آنکه از هنر بهره ها دارد، اما در مجموع يک موجود خردگرا و پايبند به آيين ها و آداب و رسوم و شيوه های رايج زندگی است در حالی که فروغ يک وجود سرکش و ناپايدار، يک وجود نامتعارف و بی قرار و موجودی هوادار برهم ريختن رسم های رايج است و پيداست که به رغم گفته سعدی چنين درويشانی در يک گليم نتوانند خسبيد:

تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ... پيوسته فکر می کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم

يا: من نمی دانم تو در اين باره چه فکر می کنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب و پر حادثه بوده ام شايد خنده ات بگيرد اگر بگويم من دلم می خواهد پياده دور دنيا بگردم من دلم می خواهد توی خيابان ها مثل بچه ها برقصم بخندم فرياد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد !

نامه های فروغ زوايای ديگری هم دارد از جمله آنکه آن زن اثيری در چه فقر و فاقه ای دست و پا می زده است. نيز يادآور اين است که زن و مرد ايرانی در اين پنجاه شصت سال گذشته چه راه درازی را در ترک طرز فکر و آداب و عادات قرون و هزاره های پيشين تا رسيدن به دنيای معاصر طی کرده اند.

فروغ نامه های خود را پنهانی به شاپور می نوشته و شاپور هم نامه هايش را به آدرس مجله آسيای جوان به سيروس بهمن شوهر پوران فرخ زاد با اسم مستعار می فرستاده تا به دست او برسد. کشف نامه های پسر جوان به دختر جوان سبب الم شنگه و ايجاد وضعيتی می شده است که همه از آن به رسوايی و آبروريزی ياد می کنند.


در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند
اين وضع دختران و پسران جوان ايرانی در مرکز و پايتخت کشور بوده که مردمش به نسبت مردم ديگر نقاط کشور خيلی امروزی بوده اند. در همان زمان در روستاهای ايران پسران و دخترانی که به عقد هم در آمده بودند و در واقع نه نامزد که زن و شوهر يکديگر به حساب می آمدند تا زمان عروسی حق نداشته اند يکديگر را به صورت آشکار ببينند و ديدن داماد در خانه پدر عروس می توانسته تمام روابط دوستی و خويشاوندی را به هم بريزد.

گويا در اينجا بايد از پوران فرخ زاد که وجود مهربانش در شرايطی که پدر و مادر فروغ بر او سخت گيری های بی حد روا می داشته اند، بنا بر مفاد نامه ها همواره از شاعر ما حمايت می کرده و به عنوان خواهر بزرگتر او را زير بال و پر خود حفظ می کرده، ياد کرد. ... آنها هيچ وقت با من صميمی و يکدل نبوده و نيستند فقط من در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زيرا او هميشه و در همه حال برای من حامی و پشتيبان فداکاری بوده است.

اما از مهربانی ها و نامهربانی ها که بگذريم بايد اذعان کرد که خانواده فرخ زاد يعنی همان پدر و مادری که فروغ آنهمه از دستشان در اين نامه ها می نالد در بين خانواده های ايرانی خانواده لايقی بوده است.

لابد همه خوانندگان تا اينجا دريافته اند که گرد آورندگان کتاب خوبی از نامه های فروغ پديد آورده اند اما عيب کتاب اين است که آنها به ما نمی گويند همه نامه ها را چاپ کرده اند يا اينکه از ميان آنها انتخابی هم صورت گرفته است.

از پرش هايی که در سير روايت زندگی فروغ در سالهای زندگی با پرويز شاپور در کتاب حس می شود بايد چنين باشد يعنی انتخاب هايی صورت گرفته باشد اما اين بيش از يک حدس نيست.

ghazal_ak
06-10-2008, 14:19
نگاه به نامه ي فروغ از سه منظر
نسيم خاكسار

‏1- وقتي كسي از موضوعي مي‌نويسد آن را از نو ‏درنوشته اش خلق مي‌كند. در اين نامه‌اي كه فروغ ‏در يكشنبه 13‏‎ ‎مرداد به پرويز شاهپور نوشته ‏است،‌ خودش را موضوع متن كرده است. متني كه ‏عاشقانه است. يك سوي اين متن فروغ است. و ‏سوي ديگر آن و در وهله‌ي اول چون مخاطبي ‏اصلي، پرويز شاهپور است. متن برپايه‌ي انگيزه‌ي ‏حفظ و ايجاد ارتباطي دروني تر و عميق تر بين ‏آن ها استوار شده است. در اين متن- نامه، فروغ ‏خودش را عريان مي‌نشاند تا عاشق او را در ‏كامليت عرياني‌اش ببيند. همانطور كه بود و ‏هست. متن از اين نظر شجاع است. شجاع است ‏در موضوع كردن نويسنده‌‌ي آن و پيش رفتن تا ‏برهنه كردن او. متن بند بند موضوع خود را باز ‏مي‌كند، دور خود تاب نمي خورد كه راههاي ‏ارتباط را ببندد، كوشاي باز كردن راه هاي ارتباط ‏است. اگر جاهایي گزارشي سطحي و غير دقيق ‏مي‌دهد از پديده‌هاي فكري و اجتماعي عصر، ‌براي ‏مثال برداشت متن از فلسفه اگزيستانسياليسم، ‏اين بيشتر مربوط مي‌ شود به نقص نگاه آن وقت ‏روشنفكران جامعه‌ي ما و ناتواني آن‌ها از داشتن ‏يك شناخت درست به اين فلسفه در آن دوره از ‏سال هاي چهل. در جاهاي ديگر فروغ خوب خود ‏را مي‌شكافد. و به پيرامونش خوب نگاه مي‌كند. ‏شخصيتي كه از فروغ در اين متن ساخته مي شود ‏شخصيتي است معترض به قواعد و رفتارهاي ‏سنت شده و مقدس اجتماعي. اين را به صراحت ‏مي‌گويد« تو نمي داني من چه قدر دوست دارم. ‏برخلاف مقررات و آداب و رسوم و برخلاف قانون و ‏افكار و عقايد مردم رفتار كنم. ولي بندهائي بر ‏پاي من است كه مرا محدود مي‌كند. روح من ‏وجود من و اعمال من در چهار ديواري قوانين ‏سست و بي معني اجتماعي محبوس مانده و من ‏پيوسته فكر مي كنم كه هر طور شده بايد يك ‏قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگي ‏خسته كننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم.»‏ (از متن نامه)‏
اگر در جاي ديگري و در همان نگاه سطحي اش ‏به فلسفه‌ اگزيستانسياليزم، نيمي ستايش و نيمي ‏انتقاد، دور شدن پيروان اين مكتب را از همين ‏قواعد و سنت، پشت پا زدن به اصول اخلاق و ‏شرافت مي‌داند حرفش را پس نگرفته است، بلكه ‏اعمال آنها را نوعي انتقام گرفتن از همين قواعد ‏دست و پاگير مي داند.« ولي البته بدي هايي هم ‏دارد. يعني آنها به اصول اخلاق و شرافت پس ‏پشت پا زده اند و چه بسيار ديده شده است كه ‏يك زن در آن واحد 3 معشوق داشته و از رفاقت ‏با برادر خود هم بيمي نداشته ... اين مردم ‏محروم اين دخترها و پسرهائي كه بهترين دوران ‏عمرشان را با محروميت و ناكامي به سرآورده اند ‏اكنون كه پناهگاهي يافته اند با همه احساسات ‏خشمگين و كينه‌هاي وحشيانه خود سعي ‏مي‌كنند از قوانين اجتماعي انتقام بگيرند.» ( از ‏متن نامه)‌‏
زبان او در اين متن چه آن جا كه مي نويسد ‏ديوانه‌ي «عشق عجيب و خالي از نوازش» و« پر ‏ازخشونت» است و چه وقت‌هائي كه از ترس و ‏احتياط هايش مي‌نويسد در مجموع زباني روشن و ‏شجاع است. و اگر در تجزيه و تحليل پديده هاي ‏فكري و فلسفي زبان فروغ لنگي‌هائي دارد و دچار ‏لكنت مي شود اين لنگي و لكنت بيرون از متن ‏است. يعني از بيرون به متن وارد شده. زبان او با ‏توجه به جواني او و احساسات گرائي جوانان در آن ‏دوره براي بيان وجودشان، زباني خالي از سانتي ‏منتاليزيم‌ آن سن است. زباني است بسيار دقيق و ‏واقع گرايانه كه ريشه در زبان پيشگامان ادب ‏معاصر ايران از مشروطه به بعد دارد. و زباني است ‏متأثر از ادبيات غرب كه دهخدا و جمال زاده از ‏جمله بانيان رشد و توسعه آن در ادبيات ما بودند. ‏اين نوع زبان گم كننده راه نيست؛ روشن كننده ‏راه است. اين زبان مشكل ساز نيست. راهگشاست. ‏و زبان در متن فروغ حكم نمي‌كند و در جهت ‏حكم سازي حركت نمي‌كند. مدام ايجاد پرسش ‏مي‌كند. و سرشار است از جوهر و خصلت هاي ‏ديالكتيك. و اين ها پيروزي و موفقيت فروغ است ‏در اين متن.‏

‏2- تمام تلاش فروغ در اين متن – نامه‌ي ادبي ‏صرف توضيح وجودش به ديگري شده است. و اين ‏ديگري «شوهر» و يك مرد است. و اين انگار ‏برمي‌گردد به جامعه‌اي كه زن را خاموش و آشكار ‏زير پرسش گرفته است. اين جامعه مرد سالار از ‏يكسو فروغ را نمي‌بيند و از سوي ديگر براي تحت ‏اختيار گرفتن وجودش و جلوگيري از ‏سركشي‌هايش قاعده و سنت تعيين مي‌كند. فروغ ‏يا زن اين متن كه به اين بندها و بي توجهي‌ها‌ و ‏ناديده شدن‌ها آگاهي نسبي دارد،‌ از مضمون ‏اسارت يا از اسارت متن يك متن شجاع مي سازد. ‏متن شجاعي كه فروغ است. زن است. اين ‏شجاعت از جنبه‌هايي شجاعت يك جسم پاره پاره ‏است. در آغاز اين نامه فروغ ناباور و نامطمئن به ‏وجودش است و مي‌ترسد كه حرفهايش تكرار ‏مكررات باشد. تكرار مكرراتي كه خدا- مرد نه تنها ‏تعيين كننده ‌ي حد نصاب اين تكرار است بلكه ‏ارزش گذاري از آن را هم به عهده دارد.« ‏‏...يكمرتبه هم آن را از اول تا آخر خواندم چيز ‏مهمي ننوشته‌ام يعني در خواندن اين نامه چيزي ‏بر معلومات تو راجع به من اضافه نمي‌شود يادم ‏آمد كه تو برايم نوشته اي از تكرار مكررات ‏خودداري كنم. و ديدم اين نامه چيزي جز تكرار ‏مكررات نيست.»‏
اين همه دقت در نرفتن سراغ منهياتي كه مرد ‏گذاشته و « از عشق » سخن نگفتن چون گويا ‏خدا‌- مرد از تكرار آن در نامه‌ها خسته شده و ‏سعي در پيدا كردن« سوژه و موضوعي بي نظير» ‏براي او، خدا- مرد،‌ همه نشان از اسارت زن در ‏يك جامعه مرد سالار است، نشان از قيد هايي ‏است كه دارد خودش را از بيرون به متن تحميل ‏مي‌كند. اما فروغ بعد از افشاي ‌اين اسارت، از همه ‏آن چيزهايي كه خودش مي خواهد مي‌نويسد. و از ‏مجموع همه‌ي آن عناصر متضاد و متناقض، ذرات ‏پنهان وجودش را بيرون مي‌كشد.‏

‏3- فروغ در اين متن‌ معصوم است. نه مثل يك ‏قديسه، مثل يك خواهر كوچك. و معصوميت او ‏كودكانه است. و اين معصوميت همان معصوميتي ‏در جامعه ماست كه تهمت مي‌خورد.‏
شانزده يا هفده سالگي او در آن زمان، تحقير او و ‏به ديده نيامدن آمادگي‌ها و توانائي‌هاي روحي و ‏جسمي‌اش براي رشد و تكامل در يك جامعه مرد ‏سالار، من را ياد داستان ازدواج و طلاق ايرن ‏عاصمي، هنرپيشه قديمي تئاتر و سينماي ايران ‏در شانزده سالگي با و از محمد عاصمي شاعر و ‏نويسنده انداخت و كتابي به نام «سيما جان» اثر ‏همين نويسنده. اين كتاب در سال‌هاي اواخر سي ‏جزو كتاب هاي مورد علاقه ي ما نوجوانان و ‏جوانان علاقمند به سياست و ادبيات بود. متاسفانه ‏آن را در اختيار ندارم تا نكات مورد نظرم را نقل به ‏متن در اين جا بياورم. پس به نقل از حافظه ‏مي‌نويسم. در جاهاي زيادي از اين كتاب به كنايه ‏اشاره هائي مي‌رود به ايرن عاصمي.‌ البته بدون ‏ذكر نام او. نويسنده در خطاب به سيما جان ‏رويائي‌اش مي نويسد كه مي‌خواهد براي او از ‏كسي بنويسد كه نه زن بود و نه مادر بود و از اين ‏قبيل. و با حمله به اين «نازن» از رنج هاي ‏درونش و از شكست هاي سياسي‌اش بعد از سال ‏هاي سي و دو مي نويسد. آن موقع همه مي ‏دانستند كه او در اين بخش‌ها، قاطي اين رنج ‏هاي سياسي، دارد به زن سابقش حمله مي كند. ‏وقتي بر حسب تصادف همين يك ماه پيش در ‏يكي از سايت‌هاي خبري مصاحبه‌اي خواندم با ‏ايرن كه مي گفت وقتي با آقاي محمد عاصمي ‏ازدواج كرد شانزده سالش بود و بعد از ازدواج با او ‏به تهران آمد و با گروه تئاتر نوشين‌ آشنا شد و ‏پايش به تئاتر و سينما كشيده شد، و طلاق ، ‏يكدفعه تمام فضاي فرهنگي و اخلاقي آن دوره ‏مثل ديواري ويران روي سرم آوار شد. ما نوجوانان ‏و جوانان آنروز با خواندن همين نوع ‏‏«سيماجان»هاي احساساتي، قواعد و اخلاق و ‏لعن و نفربن هاي رايج آن دوره را در وجودمان ‏مي برديم. و زن كه از شوهرش جدا مي شد حالا ‏به هر دليل «نازن» مي شد. و ما بي آن كه بدانيم، ‏اين دختر شانزده ساله را كه بعد از ازدواج وقتي به ‏تهران آمد و با گروه تئاتر نوشين آشنا شد و ‏يكباره وجودش به عوالمي ديگر پر كشيد، نازن ‏خوانديم. ما در ذهنمان ‌اين زن نازن را در هربار ‏خواندن كتاب سيما جان، با گزليك قطعه قطعه ‏كرديم. كشتيم. دست و پاش را برديم و بر ‏صورتش كارد كشيديم.‏
فروغ در اين نامه، بي آن كه معصوم بنويسد، از ‏معصوميت روح اين گونه زن هم دفاع مي‌كند. ‏معصوميتي كه جامعه‌ي ما نيازمند باور به آن است ‏و ديدن آن، تا هيچ قمه كشي در سر هر چهار ‏راهي در عمل و انديشه،‌ در دفاع از ناموس، ‏زن‌كشي راه نياندازد.‏

ghazal_ak
06-10-2008, 14:26
انتقام

باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمی گيرم پند
در اميد عبثی دل بستن
تو بگو تا به كی آخر، تا چند

از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را

خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده ای، ای كه ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از يادش

شايد از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تری يافته است

شايد از كام زنی نوشيده است
گرمی و عطر نفس های مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصيانی و زيبای مرا

گر تو دانی و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش

منشين غافل و سنگين و خموش
زنی امشب ز تو می جويد كام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام

عشق توفانی بگذشته او
در دلش ناله كنان می ميرد
چون غريقی است كه با دست نياز
دامن عشق ترا می گيرد

دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش ای مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد

ghazal_ak
06-10-2008, 14:34
بررسی آثار فروغ فرخزاد در دانشگاه منچستر
بي بي سي: آزاده سعیدی: تاثیر ماندگار آثار فروغ فرخزاد بر ادبیات معاصر ایران به گفته بسیاری انکارناپذیر و به باور برخی ممتد و در جریان است. نگاهی به آثار فروغ فرخزاد، تاثیر او بر ادبیات ایران و جهان و نیز جهانی شدن کار و آثار او، محور موضوعات مطرح شده در کنفرانس دو روزه ای در دانشگاه منچستر بریتانیا بود.
به گفته نسرین رحیمیه یکی از برگزار کنندگان این کنفرانس، بررسی تازه ای از آثار این شاعر ایرانی هدف این کنفرانس بود. بویژه که در چهار دهه ای که از مرگ فروغ می گذرد، نویسندگان زیادی بویژه زنان مهاجر ایرانی در امریکا، نقش این شاعر را در آثارشان بسیار مهم می دانند اگرچه که برخی از آنان تسلطی بر زبان فارسی ندارند.
در این کنفرانس صاحب نظران و کارشناسان ایرانی و غیر ایرانی مقالاتی ارائه کردند. به باور برخی سخنرانان آنچه در مورد شاعری چون فروغ مهم است، حضور ممتد او او در عرصه ادبیات است، اگرچه چهل سال از مرگش می گذرد.
دکتر نیما مینا استاد دانشگاه پژوهشهای شرق و افریقایی دانشگاه لندن گفت: "شاید هنوز هم تازه هایی از فروغ در راه است". اشاره آقای مینا به کتاب "مرگ من روزی ..." بود، ترجمه فروغ از اشعار شاعران آلمانی در نیمه اول قرن بیستم که سی و سه سال بعد از مرگش توسط خواهرش پوران به چاپ رسید.
نیما مینا در تایید این که این ترجمه ها توسط خود فروغ فرخزاد انجام شده باشد می گوید "علاوه بر این که دستنوشته های فروغ از این ترجمه ها، در اختیار خواهرش است و وجود دارد، فروغ از راه ترجمه می خواسته زبان آلمانی یاد بگیرد و دلیل این که این اشعار را او ترجمه کرده این است که بر اساس این اشعار و الهام از آنها، شعری گفته که در مجموعه "عصیان" آمده است."
به گفته این استاد دانشگاه تاثیر فروغ هنوز ادامه دارد چون بر روی آثارش تحقیق و اشعارش ترجمه می شود و به این ترتیب در فرهنگهای دیگر مخاطب پیدا می کند و مخاطب تازه پویایی تازه اشعار فروغ را در بر دارد.
در بعد جهانی شدن آثار فروغ، به اهمیت ترجمه و ارائه مناسب اشعار او به خوانندگانی در خارج از مرزهای ایران پرداخته شد. دکتر مه قانون پرور با اشاره به لزوم ترجمه درست و کامل متن اشعار، مثالهایی را مطرح کرد که با ترجمه اشتباه و نادرست مفهوم اشعار فروغ فرخزاد را تغییر داده اند و به چند ترجمه از "همه هستی من آیه تاریکی است" (بخشی از یکی از اشعار فروغ) اشاره کرد که برخی از ترجمه ها با خنده حضار مواجه شد.
سخنران دیگری به نام شعله ولپه که شاعری است ایرانی، در امریکا بزرگ شده و به انگلیسی شعر می گوید، در مقابل به برداشت و ترجمه آزاد و موزون از شعر فروغ اعتقاد داشت. او در تائید گفته های خود به وزن و موسیقی اشعار او اشاره کرد و نمونه ای از ترجمه خود از شعر این شاعر ایرانی را به زبان انگلیسی خواند که با نظر متفاوت دیگر اساتید دانشگاه رو برو شد. خانم ولپه در پاسخ گفت "من استاد دانشگاه نیستم. من شاعرم و شعر را برای این که خواننده شعر بخواند، باید به شعر برگردانم تا موزون باشد حتی اگر عینا واژگان خود شاعر را بکار نبرم."

فروغ شاعر فردا
از دیگر مباحث مطرح شده در این کنفرانس سخنرانی دکتر سیروس شمیسا بود که فروغ را شاعری معرفی کرد که "بخشی از اشعارش پیش بینی وقایعی بوده که بعد ها اتفاق افتاد و در روزی که او شعرش را نوشته بود، هیچ نشانه ای از این موارد وجود نداشت. مثل وقتی که می گوید: "صدای تکه تکه شدن می آید ....و قلب باغچه ورم کرده است" و ما در آن موقع نمی فهمیدیم که او چه می گوید اما اینها منجر شد به انقلاب در ایران در سال ۵۷. حال باید تجزیه تحلیل کنیم که فروغ چطور این پیش بینی ها را کرد؟ یکی اینکه باید دید آیا دیدگاه مذهبی و باور به ظهور امام زمان اساس این گونه پیش بینی ها بوده یا دلیل دیگری دارد؟"
" من خواب دیده ام که کسی می آید کسی که مثل هیچ کس دیگر نیست"
سیروس شمسشا افزود: "من به این نتیجه رسیده ام که فروغ با یک حس پیش از وقوع و با مطالعه ای که بر طبقات مختلف جامعه خود داشت، تضادی را می دید و فکر می کرد که این وضع استوار نیست، گروههای مذهبی ناراضی بودند، گروههای روشنفکر ناراضی بودند و او حس می کرد که این وضع به جایی بحرانی می رسد. اما این را دوست نداشت و از این روست که می گوید:
" و فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم که قلب باغچه را می توان به بیمارستان برد..."
اینجاست که شاعر می گوید قبل از این که دیر شود "باغچه" را به بیمارستان ببریم و نگذاریم باغچه از بین برود و "باغچه" سمبل جامعه ایرانی است. می بیند که " و ذهن باغچه آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود...".در آن دوران این یک صدای منفرد بود که می گفت می شود با اصلاحاتی کار را به زیر و رو شدن نکشید. در آن جا به تیپ های مختلفی اشاره می کند مثلا برادرش که به فلسفه معتاد است "شفای باغچه را در انهدام باغچه می داند". این ها تیپ های اجتماعی اند اما شاعر فکر می کند که می توان با زیر و رو نکردن جامعه، اجتماع را درمان کرد و باغچه را به بیمارستان برد و این زیباست."
اما همایون کاتوزیان استاد دانشگاه آکسفورد می گوید: "باید تفاوتی بین پیش بینی که یک امر علمی است و پیش گویی که بیشتر مفهومی مذهبی و عرفانی قایل شد. باور نمی کنم که فروغ فرخزاد در آثارش پیش گویی کرده باشد، نزدیک ترین شعر او که این فکر را تقویت می کند که او پیش گویی کرده، آن شعری است که شبیه سفر مکاشفه یوحناست. (اشاره به شعر کسی می آید کسی که مثل هیچ کس نیست....) این جور چیزها در آثار قدیمی آن منطقه خاورمیانه و در زبانهای عبری و عربی و فارسی زیاد بوده و الگوهای فراوانی هم هست. گفتن شعری در این زمینه چیز تازه ای نیست. دیگر این که اینها بیشتر بر می گردد به این که در این شعرِ به خصوص، بیشتر هدف ذهنی خود فروغ مد نظر است و آن مسیحای خود شاعر است تا یک مسیحای اجتماعی.
او گفت: "از طرف دیگر من موافق نیستم که ما برگردیم و حوادث بعدی یا امروز جامعه ایران را ربط بدهیم به اشعاری که پبشتر نوشته شده اند. شما تقریبا با هر نوشته ای می توانید این کار را بکنید و در آن چیزی پیدا کنید که بیست سال بعد که اتفاقی افتاد، بگویید بله این پیش گویی آن است. ولی خوب نظر پیش گویی هم بهر حال نظری است و غیر ممکن نیست."
یکی از موضوعات دیگر مطرح شده در این کنفرانس تاثیر مردان زندگی فروغ بر رشد و روند فکری او بود. سیروس شمیسا با تاکید بر نقشی که ابراهیم گلستان بر فروغ داشته گفت او آن تاثیری را بر فروغ گذاشته که شمس بر مولانا گذاشت..."ما در نقد مدرن کاری به زندگی شخصی شاعر نداریم و کارها و آثار اوست که مورد توجه قرار می گیرد. اما اگر بخواهیم متون فروغ را مطالعه کنیم، پس از دیوار و عصیان به تولدی دیگر می رسیم که هیچ شباهتی به دیگر آثار فروغ ندارد. نویسنده این کتاب به زبان استعاره به ما می گوید که دوباره متولد شده و کسی دیگر است. این کتاب از نظر فرم شعری و فکر تفاوتی جدی با دیگر آثار فروغ دارد. پیش از آن شعر های او حاوی مسائل جسمی و ذهنی بود، حال این که در تولدی دیگر، شما با افکاری فلسفی، عاطفی، اجتماعی و سیاسی روبرو می شوید. "
"بعد از تو ما به هم خیانت کردیم بعد از تو ما تمام یادگاری ها را با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده خون از گیجگاه گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم بعد از تو ما به میدان ها رفتیم و داد کشیدیم زنده باد مرده باد..."
کامران تلطف استاد دانشگاه آریزونا، با این پرسش که اصلا چه مردی در آثار فروغ فرخزاد تصویر شده گفت "ابراهیم گلستان تاثیری در آنچه بلوغ فکری فروغ خوانده می شود، ندارد بلکه همسر اول او پرویز شاپور به نوعی ممکن است نقش مهمتری ایفا کرده باشد" و مثالهایی از نامه های فروغ در شانزده سالگی تا هفده سالگی که با شاپور ازدواج کرد را مطرح کرد.
این استاد دانشگاه با اشاره به اینکه پس از چاپ اولین کتاب فروغ "اسیر" نقد شاپور چنان بر او سخت آمد که روانه بیمارستان شد، افزود: "اما در آثار بعدی او مرزهای میان شعر و زندگی واقعی را شکست و حتی در شعر های بعدی اش به روزهای گذشته زندگی اش اشاره می کند:
"آن روزها رفتند، آن روزهای سالم سرشار من دور از نگاه مادرم ... خط های باطل را از مشقهای کهنه خود پاک می کردم.." و با این تمثیلها می گوید در آن موقع چه احساسی داشته است".
آقای تلطف با رد وجود پیر دانا یا مرشد یا راهنمایی که به یکباره فروغ را متحول کرده باشد (اینکه ابراهیم گلستان این نقش را ایفا کرده باشد) می گوید مجموعه آن چه که این شاعر در طول عمر کوتاهش یاد گرفته بود، در مجموع دست به دست هم داد و روند فکری او را ساخت و دیدگاه نوین و پختگی جدیدی را به او داد. اگر هم کسی در شعر او حضور قوی تری داشته، آن پرویز شاپور است، کسی که فروغ در ابتدای جوانی به شدت دلباخته او بوده است.

خانه سیاه است
نمایش فیلم "خانه سیاه است"، سر فصل نگاهی به حضور فروغ در سینما بود و نسرین رحیمیه استاد دانشگاه منچستر و مریم قربان کریمی به چگونگی تعریف دوباره فروغ از زیبایی در فیلمش پرداختند.
"دلم برای باغچه می سوزد"
در ساعات پایانی روز دوم کنفرانس، به موضوعاتی چون مقایسه فروغ با برخی شاعران غربی، تفسیر و بررسی چگونگی استفاده فروغ از تمثیلهایی چون آینه، عشق، باغچه و خانه پرداخته شد.
نکته قابل توجه در این کنفرانس این بود که با توجه به این که برخی سخنرانان به فارسی و برخی به انگیسی مطالب خود را ارائه کردند، هیچ پیش بینی برای ترجمه مطالب یا ارائه متن مقالات به زبانهای فارسی و انگلیسی پیش بینی نشده بود و در پوشه توزیع شده در بین مدعوین، تنها اطلاعات برنامه زمانی دو روزه کنفرانس و معرفی سازمانهای برگزار کننده ( موسسه میراث فرهنگی ایرانی در لندن و مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه منچستر) یافت می شد.
در ضمن بعضی سخنرانان ایرانی که به انگلیسی سخنرانی کردند، وقتی در تایید شعر خود بخشی از یکی از اشعار فروغ فرخزاد را می خواندند، بدون این که آن را به انگلیسی ترجمه کنند، آن قسمت از شعر را به فارسی می خواندند "دلم برای باغچه می سوزد" و بقیه مطلب را به زبان انگیسی پی می گرفتند. کنفرانس در روز اول با نیم ساعت تاخیر شروع شد و با این وجود مشکلاتی در پخش تصاویر و ارائه آنها وجود داشت.

این کنفرانس با این جمله به پایان رسید: "فروغ هنوز زنده است".

Ghorbat22
23-11-2008, 06:06
سلام خدمت عزیزان و یاران مهربان
می خواهم کمی از شاعر برجسته مطالبی ذکر نمایم:
زنی سرشار ازعاطفه و احساس و هنر و مایه مباهات زنان ایرانی.
زنی که دلش برای هموطنانش می طپید و با غمهای آنان می گریست و با خنده های آنان شاد میشد.
امیدوارم که نوشتن در مورد این اسطوره شعر نو پارسی ادای دینی باشد به فروغ و همه دوستدارانش و همچنین ادای دینی باشد به فرهنگ و ادبیات ناب پارسی .
فروغ که بود ؟
او را بشناسیم :
سی و دوساله بود که با شعر و زندگی وداع گفت و نیز با دوستان و دوستداران شعرش که کم نبودند . سی ودو سال برای انسان عمر درازی نیست ، لیکن هر مصرع شعر او سالی خواهد بود و عمری از برای او و نسلهایی که بعد از ما خواهند آمد ، شاید او را نه تنها به عنوان یک شاعر ، بلکه چون زنی آزاده و آزاد اندیش ستایش خواهند کرد . ستایش او را باد که شایسته و در خور همین بود ....
پانزدهم دیماه سال 1313بود که پای در جهان شگفت انگیز ما نهاد ، جهانی که با شعرهای او شگفت انگیزترش می شناسیم . جهانی که آنرا با شعرهای او نیکوترش می شناسیم .
دوران کودکی و نوجوانیش در خانواده ای معمولی و متوسط گذشت ، و اگر فروغ در سالهای بس کوتاه توانست خود را به اوج و کمالی برساند ، این هنر از خود اوست که زنی نابغه و هوشمند و هوشیار بود .
در دبیرستان (( خسروخاور)) تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند . خانم (یزدی ) یکی از همکلاسیهای فروغ می گفت :
(( زنگهای انشا برای فروغ بدترین ساعات درس بود . همیشه می گفت : من از انشا بیزارم ، متنفرم . برای اینکه خوب انشا می نوشت و معلم انشا همیشه او را توبیخ میکرد و میگفت : فروغ تو اینها را از کتابها میدزدی .... ))
بعد از پایان کلاس سوم دبیرستان ، به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خیاطی و نقاشی را فرا گرفت . خیلی خوب خیاطی میکرد و میگفت : (( وقتی از خیاطی برمیگردم ، بهتر میتوانم شعر بگویم )) .
خانم (( بهجت صدر)) که تا آخرین روزهای زندگی فروغ ، یکی از نزدیکترین دوستان او بود ، در هنرستان معلم نقاشی فروغ بود .
فروغ مدتی نیز نزد (( پتگر)) نقاش معروف ، فنون نقاشی را آموخت .
لیکن بزودی از نقاشی مدرسه ای دور شد و به جوهر نقاشی روزگار ما دست یافت . نقاشی را خیلی خوب و راحت می فهمید و حس میکرد . رنگ را بسیار خوب می شناخت و مخصوصا در طراحی چیره دست بود . یکی دوماه پیش از مرگش ، دوباره علاقه ی بسیاری به نقاشی پیدا کرده بود . رنگ و بوم خرید و دو تابلوی رنگ و روغن کشید ، که یکی از آنها پرتره ای است از (( حسین )) کودک یک مادر جذامی که فروغ او را از تبریز به همراه خویش آورده بود و بزرگش میکرد .
خیلی زود ازدواج کرد ، خیلی زود از همسرش جدا شد . محیط به بیداد آلوده ی خانه ی شوهر برایش قفس بود و فروغ تاب قفس و محبس را نداشت . از ازدواج خود پسری بنام (( کامیار )) داشت که او را از دیدار مادرش محروم ساخته بودند و مادرش را از دیدار وی . فروغ سخت نگران زندگی تنها فرزندش بود و مخصوصا نگران داوری پسرش در مورد خودش بود . همیشه می گفت : (( کامی یک روز بزرگ خواهد شد و مرا چنان که هستم خواهد شناخت ، نه آنطور که درباره ی من به او تلقین می کنند و معصومیت او را با افکار بیمار گونه خود آلوده میسازند )) .
و شاید مرگش پسرش را وادار کند که در داوری عادلانه و مستقل خود درباره ی مادرش شتاب کند .
سیزده ، چهارده ساله بود که شعر گفتن را آغاز کرد . غزل میگفت .
خودش در مصاحبه ای گفته بود :
(( وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم ، خیلی غزل میساختم و هیچوقت آنها را چاپ نکردم . وقتی غزل را نگاه میکردم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم میامد ، به خودم می گفتم : (( خب ، خانم ، علاقه به غزلسرایی آخر ترا هم درخود گرفت )) .
هفده ساله بود که نخستین مجموعه شعرش را بنام (( اسیر )) چاپ کرد.(سال 1331). این کتاب سه سال بعد دوباره چاپ شد . بیست ویک ساله بود که دومین مجموعه اشعارش بنام (( دیوار)) چاپ کرد . این دو مجموعه گروهی کوته بین را علیه فروغ شورانید . ناسزاها به او دادند که شایسته ی خودشان بود . اتهام ها به او بستند که نشانه گناههای خودشان بود . اینک فروغ زنی بود تنها مانند شعر
(( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ))
اینک این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
آری تنها ، در برابر مردمانی که کمین کرده بودند تا با تاختن بر فروغ خود را به شهرتی برسانند .... ده سال قبل از (( سال 1331 )) بود : سالهایی که هنوز از آزادی زن حرفی در میان نبود ، لیکن فروغ بیست و یکساله در برابر همه ی ناسزاها و طعن و لعن ها چنان رفتار میکرد که در خور زنی آزاده و آزاد اندیش بود.
گاهی تا اوج نومیدی سفر میکرد . لیکن دگر باره امید و شهامت درونی و ذاتی خویش را باز می یافت . بر سر پای خویش می ایستاد . تمسخرکنندگان خویش را به استهزا مینگریست و باز شعر می نوشت .... و باز شعر می گفت ....
در (( سال 1336 )) هنگامیکه بیست و دو سال بیشتر نداشت ، سومین مجموعه ی اشعار خویش را بنام (( عصیان )) منتشر ساخت . اینک پای در راهی گذاشته بود که دیگر بازگشتی نداشت . میبایست پیش میرفت . زیرا تقدیر هنری ، او را برای خویش فرا میخواند .
در شهریور (( سال 1337 )) هنگامیکه بیست و سه سال داشت ، به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایی گرامی یافت . در زمانی بس کوتاه بر تکنیک سینما مسلط شد . نه تنها از اینرو که زنی بس هوشمند و هوشیار بود ، بلکه بیشتر به این جهت که شاگردی کوشا و کوشنده بود . هر چیز نو ، هر چیز ناشناخته ، او را به سوی خود می کشید . کار هنری برایش تفنن و سرگرمی نبود . در کار نه تنها صمیمیت ، بلکه نظم و انظباطی کم نظیر داشت . مدام کتاب میخواند . شب و روز می نوشت و کار میکرد.
هرگز از آنچه می گفت و می نوشت و میکرد راضی نبود . از هیچ چیز بیشتر از سکون و سکوت و درجازدن بیزار نبود و هرگز ساکت و بیکار و خاموش ننشست .
کمتر کسی چون او ، با آنهمه فروتنی ، تازیانه ی انتقاد برخود زده است .
خودش در مصاحبه ای گفته بود : (( من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است ، اما محتوای شعر من سی ساله نیست . جوانتر است . این بزرگترین عیب است در کتاب من ، باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم . تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم . همینطور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام .... ))
در (( سال 1338 )) برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد تا در امور تشکیلاتی تهیه ی فیلم بررسی و مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، نخستین کوششهای خویش را برای فیلمبرداری آغاز کرد و برای تهیه ی مقدمات ساختن چند فیلم مستند مشغول به کار شد و سفری نیز به خوزستان رفت .
در (( سال 1339 )) موسسه ی فیلم ملی کانادا از (( گلستان فیلم )) خواست که درباره ی مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد . فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیه ی آن بس یاری نمود .
در (( سال 1340 )) قسمت سوم فیلم زیبای (( آب و گرما )) را در گلستان فیلم تهیه کرد و در این قسمت فیلم ، گرمای گیج محیط انسانی و صنعتی آبادان و نه محیط جغرافیایی آن ، با چه قدرتی بیان شده است .
در همین (( سال 1340 )) در تهیه صدای فیلم (( موج و مرجان و خارا )) گلستان را یاری کرد . آنگاه برای دومین بار به انگلستان سفر کرد تا در مورد تهیه ی فیلم مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، شخصا برای صفحه نیازمندیهای روزنامه ی کیهان یک فیلم یک دقیقه ای ساخت که در نوع خود اثری شایسته ی تحسین بود . در بهار (( سال 1341 )) به تبریز سفر کرد تا در مورد تهیه ی یک فیلم درباره ی جذام و جذامیها مطالعه کند . تابستان (( سال 1341 )) در تهیه ی فیلم (( دریا )) گلستان را یاری کرد و خود نیز در این فیلم بازی کرد . این فیلم را (( گلستان )) از روی داستان (( چرا دریا توفانی شده بود ؟ )) نوشته ی (( صادق چوبک )) می ساخت . که متاسفانه ناتمام ماند .
در پاییز (( سال 1341 )) فروغ همراه سه تن دیگر به تبریز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فیلم (( خانه سیاه است )) را از زندگی جذامیها ساخت . برای ساختن این فیلم فروغ از هیچ کوششی دریغ نکرد . خودش در مصاحبه ای گفته است :
(( خوشحالم که توانستم اعتماد جذامی ها را جلب کنم . با آنها خوب رفتار نکرده بودند . هر کس به دیدارشان رفته بود ، فقط عیبشان را نگاه کرده بود . اما من بخدا سر سفره شان ، دست به زخم هایشان میزدم ، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آنرا خورده است . اینطوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند . وقتی از آنها خداحافظی میکردم ، مرا دعا میکردند . حالا هم یکسال از آن روزها می گذرد و عده ای هنوز برای من نامه می نویسند و از من می خواهند که عریضه شان را به وزیر بهداری بدهم .... مرا حامی خودشان می دانند )) .
در همان (( سال 1341 )) فیلم مستندی برای موسسه ی (( کیهان )) ساخت که تم اصلی آن نشان دادن این مساله بود که یک روزنامه چطور تهیه می شود .
در بهار (( سال 1342 )) سناریویی برای یک فیلم نوشت که هنوز ساخته نشده است .
خود فروغ می گفت :
(( در این سناریو من سعی کرده ام زندگی حقیقی یک زن ایرانی را نشان بدهم . دلم میخواهد این فیلم در یکی از این خانه های قدیمی ایرانی ، فیلمبرداری شود ؛ خانه هایی که اتاقهایش تو در تو است . من این خانه ها را در کاشان دیده ام .... )) .
و آنگاه فروغ ، شاعر و هنرمند و جوینده ی خستگی ناپذیر به تئاتر روی آورد .
در پاییز سال 1342در نمایشنامه (( شش شخصیت در جستجوی نویسنده )) اثر (( پیراندللو )) نویسنده ی مشهور ایتالیایی بازی کرد . این نمایشنامه را (( پری صابری )) کارگردانی میکرد . در همان دوران کتاب (( اسیر )) او برای سومین بار چاپ شد . در زمستان 43 فیلم (( خانه سیاه است )) از فستیوال (( اوبرهاوزن )) جایزه ی بهترین فیلم مستند را به دست آورد . افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی . لیکن فروغ در جستجوی افتخارات رسمی نبود و خود در مصاحبه ای در باره ی این جایزه گفت :
(( این جایزه برایم بی تفاوت بود . من لذتی را که باید میبردم از کار برده بودم . ممکن است یک عروسک هم به من بدهند . عروسک چه معنی دارد ؟ جایزه هم عروسک است .... ))
در زمستان 1343 چهارمین مجموعه شعر فروغ فرخزاد با نام (( تولدی دیگر )) چاپ شد . این خود شاعر بود که به راستی دیگر باره تولد می یافت . در هیات یه شاعر جهانی که شعرش از مرزهای بومی سرزمین خویش و زبان مادری خویش گذشته است . (( تولدی دیگر )) حادثه ای فراموش نشدنی بود در تاریخ شعر معاصر ما و در تاریخ ادبیات ما . خود فروغ نیز این کتاب را بیشتر از کتابهای دیگرش دوست می داشت . خودش درباره ی این کتاب می گوید :
(( من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا می کنم . دوره ی این اعتقاد هم خیلی کوتاهست ، بعد زده می شوم و همه چیز به نظرم ساده لوحانه می آید . من از کتاب (( تولدی دیگر )) ماهها است که جدا شده ام . با وجود این فکر می کنم که از آخرین قسمت شعر (( تولدی دیگر )) می شود شروع کرد .... ))
و آخرین قسمت شعر (( تولدی دیگر )) که آخرین شعر این کتاب نیز هست .
چنین است :
(( من پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوس مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یه بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد .))
در بهار سال 1343 فروغ در اتمام فیلم (( خشت و آینه )) اثر (( ابراهیم گلستان )) او را یاری کرد .تابستان همان سال به آلمان و ایتالیا و فرانسه سفر کرد .
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را طی اقامت چند ماهه ی خود در اولین سفرش به این دو کشور که در سال 1336 بود ، فرا گرفته بود و این دو زبان را به خوبی حرف میزد . زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف میزد ، ولی با مرتب زبان انگلیسی در چهار سال اخیر ، این زبان را هم در حرف زدن و هم در نوشتن و ترجمه کردن ، خوب فرا گرفته بود .
نمایشنامه ی (( ژان مقدس )) از (( برنارد شاو )) و سیاحتنامه ی (( هنری میلر )) در یونان به اسم (( ستون سنگی ماروسی )) را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده .ترجمه ی (( ژان مقدس )) که شرخ زندگی (( ژاندارک )) است ، به این منظور بود که در سال آینده این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش می خواست نقش (( ژاندارک )) را بازی کند .
در تابستان سال 1343 برگزیده ی اشعار او چا پ شد .
در سال 1344 سازمان یونسکو یه فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ تهیه کرد . به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود . در همان سال (( برناردو برتولوچی )) یکی از کارگردانهای موج نو ایتالیا نیز به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعت از زندگی فروغ ساخت .
در سال 1345 فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم (( مولف )) در شهر (( پذارو)) شرکت نمود . همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و در آنجا فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت .
بجاست که بگوییم سوئد اینک یکی از کشورهای پیشرو هنر سینما است در سراسر جهان . وقتی این نکته را در نظر بگیریم آشکار میشود که ناقدان هنری سوئد بکار سینمایی فروغ تا چه حدی ارج می نهاده اند .
باز در همین سال از چهار کشور آلمان و سوئد و انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند .... فروغ دیگر فقط مال ما نبود . جهانی او را می طلبید و احترام می گذاشت .
زندگی اش چنین بود .... پربار ، پر ثمر وسرشار از تلاش و کوشش و کار و فراموش نکنیم که وقتی مرگ به سراغش آمد هنوز سی و دوسال بیشتر نداشت و به اینجا رسیده بود که گفتیم و یادگارهایی اینهمه پرارج برای ما گذاشته بود ....
روحیه و شخصیت راستین فروغ را می باید از شعرهایش شناخت . آنانکه اورا از نزدیک می شناختند می گویند :
(( یک انسان والا بود و صادق و صمیمی و مهربان . روشن بینی عجیبی داشت که از حقیقت سرچشمه گرفته بود . حالتی داشت چون قدیسین : آمیخته ای از صفا و راستی و معصومیت .))
یکی از دوستانش می گفت :
(( فروغ تجسم آزادی بود ، در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم ها یش نیز از این بود . او شادترین و غمگین ترین انسانی است که من دیده ام . اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند ، آن نقطه فروغ است . فروغ نقطه ی ملاقات غم و شادی بود .))
از یک دوست دیگرش پرسیدم : (( فروغ چه چیزهایی را دوست میداشت و احترام می گذاشت ؟))
گفت : (( هر آنچه را در آن اثری از نجابت بود : تپه را ، حرکت ابر را ، آدم در حال آدمیت یا در معصومیت ، شبنم را .... ))
زشتی و تنگ نظری و نانجیبی را نمی توانست بپذیرد . هر چند آنها را می بخشید و خود با آنها بیگانه بود . اگر دشنامی می شنید ، دشنام دهنده را می نگریست تا دریابد که قصد او ناشی از یک بیماری شخصی است یا یک جذام وسیعتر ، یک علت عام و همه گیرتر. به بیماری شخصی ترحم می کرد و علت و بیماری عمیق و وسیعتر را پاسخ می گفت . اما پاسخی در حد کلی و بالا ، نه فردی و کوچک .
آخرین شعری که از او به چاپ رسید ، به نام (( چرا توقف کنم )) ؟
پاسخی بود عمیق و انسانی بیک هرزه درایی که او را آزرده بود . هر چند حتی هرزه درایان را به هیچ نگرفت ، چون می دانست که در عرصه ی انسانیت کسی شدن جگر می خواهد .
از مادیات زندگی جز آنچه نیازهای ابتدایی یک انسان را برطرف میسازد ، چیزی نمی خواست . فروتن بود و پاک نهاد .
زندگی اش در شعر خلاصه می شد . هر کس شعری می گفت ، گویی به او مربوط میشد . کنکاش میکرد و همه ی شعرهایی را که در مجلات یا به صورت کتاب چاپ میشد ، میخواند . به شاعران جوان توجه بیشتری داشت و هر بار که میدید یکی از شعرای نامدار زمانه ی ما ، شعری ضعیف ساخته است ، غمگین میشد . مثل اینکه خودش دچار خطایی شده است .
لز فروغ چندین شعر ، دو سناریو برای فیلم ، یک رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است . دوستانش در نظر گرفته اند خانه اش را کتابخانه ای سازند ، باشد که یادش و نامش را نسل های دیگر گرامی شمارند و گرامی باد یاد او و نام او.
بر اثر تصادف اتومبیل در خیابان لقمان الدوله ی دروس و مرگ فروغ در 24 بهمن و دفن پری شادخت شعر آدمیزادان در26 بهمن در گورستان ظهیرالدوله دربند تهران .

روحش شاد و یادش گرامی .

MaaRyaaMi
08-12-2008, 21:49
از زندگی گذشته هم به کلی بریدهام. وقتی کامی را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانهام میرسد فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش نمیخواهمش. فایده این علایق و روابط چیست؟ آدم باید دنبال جفت خودش بگردد. هرکسی یک جفت دارد باید جفت خودش را پیدا کند با او همخوابه شود و بمیرد.
معنی همخوابگی همین است؛ یعنی کامل شدن ومردن، چون زندگی فقط تلاشی برای جبران نقصهاست. من خیلی بدبخت هستم و هیچکس نمیداند حتی خودم هم نمیخواهم بدانم؛ چون وقتی با این مسئله روبهرو میشوم تنها کاری که میتوانم بکنم اینست که خودم را از پنجره پایین بیندازم. اَه دارم چرتوپرت مینویسم بگذرم.


کتاب شناختنامة فروغ فرخزاد- شهناز مرادی کوچی

Ghorbat22
10-12-2008, 11:18
يكي از بارزترين ويژگي هاي فروغ آن است كه به هيچ كس و هيچ چيز باج نمي دهد. از كسي هم باج نمي طلبد. او نه مريد كسي است و نه مي خواهد مراد كسي باشد. پس هيچ مسلك و مشربي هم چهره خويش و شعر خود را پنهان نمي كند.

در مواجهه با اخلاق حاكم بر جامعه، و همچنين در برخورد با خوانندگان آثارش سخت بي پرده است. براي بيان آنچه در ذهن دارد، جهان فرم و دنياي واژه ها را آنطور كه خود مي خواهد در اختيار گرفته و در اين راه آثار ماندگار و خلاقي آفريده است كه در ادبيات فارسي ماندگار خواهند ماند.

يكي ديگر از ويژگي فروغ فرار از آه و ناله و احساساتي گري هاي روزمره در شعر است. او عاشقانه هايي ساخت بي همتا در شعر ايران، احساس هاي نابي مملو از جوشش شعري. جسم و جان او پرسشند در شعر، و اين پرسش پيش از آن كه من مخاطبش باشم، خود اوست. او مي جويد و مي كاود و كشف مي كند. او لالايي نمي گويد، بر مغز و فكر بيمار ما مي كوبد، حقارت هاي ما را در برابر ما آيينه مي كند.

روزمرگي نويسان جسم فروغ را از جان او جدا مي كنند و با ذهني عقب مانده، آه و ناله و گناه و خطا در آن مي جويند. فروغ باري سنگين را در شناخت تن، در شعر عاشقانه ايران بر دوش كشيد. به همان نسبت كه او در اين كار موفق بود، منتقدين او ناموفقند. ذهن هاي عقب مانده، "تن"ي ديگر را در شعر فروغ عمده مي كنند، تني كه پرورده ذهن در بند خودشان است. شعر فروغ، شعر دفاع از جسم و جان است، "احترام به جسم و ستايش تن است".

فروغ انسان مدرني بود كه در شعر خويش توانايي جسم و جان را كشف كرد. جنسيت، آن گونه كه او بر آن مي انديشيد، خلاف ذهن بيمار جامعه و اخلاق حاكم بر آن بود. او جسم را بر خلاف فرهنگ حاكم نه خوار و ذليل، بل عزيز و گرامي كشف مي كند. فعل جنسي براي او نه هرزه گويي و هرزه نويسي، بل سراسر زندگي ست. او بيزار از جسم خويش نيست، به آن مي بالد، آن را شكوفاتر مي خواهد، و انسان را به انديشه بر آن وامي دارد.

جاي تأسف است كه؛ فكر سالم او در برابر فكر ناسالم جامعه هنوز هم به مقابله، قد برافراشته است. "فروغ فرخ زاد به كشف تن بر مي خيزد و صاحب جسم خود مي شود". و از تن و جسم خويش است كه به تن و جسم جامعه مي رسد.

در ايران امروز، با توجه به آثاري كه از فروغ فرخ زاد تا كنون به چاپ رسيده است، و با توجه به ارزيابي هايي كه در باره او شده است، فروغ به موجود غيرقابل شناختي تبديل شده كه هر كسي بخواهد او را بشناسد، گيج خواهد شد و به اشتباه دچار. در اين شكي نيست كه فروغ به عنوان فردي كه در جامعه سنتي ايران رشد كرده بود، به حتم بارهاي منفي رفتارهاي سنتي را نيز مقداري با خود داشته است، ولي در محيط موجود تشخيص جنبه هاي مثبت و منفي آثار و رفتار اجتماعي فروغ مشكل است.

Ghorbat22
10-12-2008, 11:27
در مورد فروغ فرخزاد- چه زمان زنده بودن و چه ‏پس از مرگ- اظهار نظرهای زیادی در مطبوعات ‏مختلف منتشر شده است. ما بر آن شدیم که برای ‏آشنایی با این نظرات، تعدادی از آن ها را در این ‏ویژه نامه، منتشر کنیم. آن چه در زیرمی خوانید ‏نظراتی است که به همت و ویراستاری بهنام ‏باوندپور در کتاب: «مجموعه آثار فروغ فرخ زاد» ‏توسط نشر نیما در آلمان، منتشر شده است.‏
‎***** ‎

منوچهر آتشی
کافی است به عنوان کتاب «اسیر» نگاه نافذ ‏کنیم تا بدون تورق آن، بدانیم که چه خواهیم ‏دید. اسیر بی تردید و بنا به قوانین روان شناختی ‏‏(تداعی بر حسب تضاد)، ضد خود را تداعی می ‏کند: «آزادی» و فروغ آزاد، در منطقه ی انتهای ‏شورش خود نایستاده، بلکه در لحظه های آرام و ‏عاقلانه ی آن سرگرم شورشی واقعی بوده است.‏
‏شورش فروغ در نوع اندیشیدن اوست، و او ‏در نمی یافت که «محدودیت موضوع» همیشه ‏هست، و این زبان است که شعر را و عرصه ی شعر ‏را تنوع و گسترش می دهد. برای چنان ادراک ‏ناتمامی از فرم و زبان، چه بهانه ای بهتر از زن ‏بودن! آن هم زنی که قرن ها هرگاه خواسته ‏سخنی بگوید، نخست از وحشت، صدایش را پایین ‏آورده- تا حد پچپچه- و تازه در این پچپچه هم، ‏با صدای رگه دار مردانه حرف زده، تا مبادا گوش ‏بانیان اخلاق، صدای زنی را بشنوند؛ اما فروغ ‏صدایش را بالا و بالاتر برد و شماتت ها را با جان و ‏تن پذیرا شد و صداهای دیگر را هم بلندتر کرد. ‏هر چند این صداها هنوز شعر نشده بودند، و فقط ‏پیش درآمد شعری دیگرگونه بودند.‏
‏ شاید این حرف، برای کسانی که معتقد به ‏اولویت زبان بر محتوا هستند، خوشایند نیفتد؛ اما ‏من به تکرار تأکید کرده ام که: «شعر فروغ شعر ‏محتواست.» و بر این نظر خود پای می فشارم و ‏می گویم اگر دقیق تر و عمیق تر به کل دوران ‏شاعری فروغ نظر کنیم، خیلی راحت به این ‏واقعیت پی می بریم. فروغ از ابتدای کار تا پایان ‏عمر کوتاهِ پربارش، شاعر دغدغه ها، دل مشغولی ‏ها و حساسیت های هوشمندانه ی خود بوده ‏است. سیٌالیتی که پیوسته در عواطف، اندیشه ها و ‏گرایش های انسانی فروغ بود و در همه ی فعالیت ‏های او (مثلاً سینما) بروز پیدا می کرد، او را ‏فرصت نمیداد که به «فرم و تشریفات»- ‏اصطلاحی که رؤیایی در همان سال ها متداول ‏کرده بود و عملاً هم به آن می پرداخت- فکر کند ‏و بنای کارش را بر آن قرار دهد. تمامی نوشته ها ‏و مصاحبه های باقی مانده از او، گواه این مدعایند. ‏و این صد البته هم عیب فروغ نیست. هم از جهات ‏بسیار و در ارتباط با ذهنیت بالنده و جوینده ی او، ‏محصول «خودیابی» اوست.شعر فروغ: شعر شورش، شعر مفهوم و شعر آزادی ‏زبان (برگرفته از: پوران فرخزاد، کسی که مثل ‏هیچ کس نیست، تهران 1380)‏

م. آزاد
می توان ادعا کرد بعد از نیما فروغ شورشی، ‏امکانات تازه ی زبانی را بی آن که تصنعی نشان ‏دهد... پیش کشید. نیما بحور عروضی را شکست و ‏فروغ آن را- اتفاقاً در جهت ایده آل نیما- که به ‏محاوره نزدیک کردن زبان شعری بود، حرکت داد.‏

فروخزاد همه ی آن چه را که شاعران شکل گرا ‏دارند، دارد؛ به جز یک چیز: به جز این پندار ‏نادرست، یعنی، که زبان در شعر همه چیز است. ‏فرخزاد می داند که زبان هدف نیست، وسیله است ‏برای رسیدن به هدف. اما، البته که با اهمیت ترین ‏چیز است. پس، هر چه زبان شعر ورزیده تر و ‏پالوده تر، کار شاعر به سامان تر و درخشان تر.‏
‏ (برگرفته از: زندگی و شعر فروغ فرخزاد «پریشادخت شعر»، ‏تهران 1376)‏

عبدالحسین زرین کوب
در هر حال سنت عشق و عاشقی و زبان ‏قدیم آن نزد غزلسرایان گذشته ی ما اقتضای خود ‏داری داشته است و عفاف. با این همه، پرده ‏دریهایی که در شعر عشقی- یا جنسی- امروز ‏هست قسمتی از اشعار فروغ فرخ زاد و پیروانش را ‏تبدیل کرده است به آن چه شعر رختخواب می ‏گویند. پر از هیجان جنسی و خالی از ملاحظات ‏اخلاقی. البته شهرت و قبولی که این اشعار یافته ‏است ممکن است تا حدی هم مرهون جنبه ی ‏خاص اخلاقی آن ها باشد. در هر حال صراحت و ‏سادگی غیر زنانه ای که در این اشعار هست آن ‏ها را از جهت ادبی هم قابل توجه می کند. وقاحت ‏کلبی شان به جای خود. ‏
‏ (برگرفته از: شعر بی دروغ شعر بی نقاب، تهران 2536)‏

شجاع الدین شفا
یک روز بانوی جوان و ناشناسی به طور بی ‏مقدمه به سراغ من آمد و با پوزش خواهی گفت ‏که وی مجموعه ی اشعاری دارد که مایل به ‏انتشار آنها است ولی با توجه به بی پردگی نوآورانه ‏ی بسیاری از آن ها، مؤسسات انتشاراتی که وی ‏بدانها مراجعه کرده است با وجود اظهار علاقه به ‏چاپ آن ها، این کار را موکول بدان کرده اند که ‏نویسنده ی شناخته شده ای با نوشتن مقدمه ای ‏بر این مجموعه از اصالت کار سرآینده ی آن ها ‏دفاع کند، و توضیح داد که چون اشعار او درست ‏در خط ذوقی و فکری ترانه های بیلی تیس است، ‏در نظر گرفته است این کار را از من بخواهد. با ‏خواندن اشعاری که برای من آورده بود احساس ‏کردم که سخنور نوآوری با نبوغی واقعی و شاید ‏بسیار بیشتر از آن که خودش متوجه آن باشد، پا ‏به میدان گذاشته است و این احساس خود را در ‏مقدمه ای که بر نخستین اثر او نوشتم منعکس ‏کردم و در آن پیش بینی کردم که بزودی نام ‏سرآینده ی اشعار این کتاب از نام نویسنده ی ‏مقدمه ی آن بسیار فراتر خواهد رفت.‏
‏ (برگرفته از: میراث ایران، شماره ی 20، زمستان 1379)‏

دکتر میترا پرهام
خانم فرخزاد تلویحاً حق «آزادی جنسی» را ‏حیاتی ترین و اساسی ترین حقی دانسته است که ‏زن باید از اجتماع بخواهد. بالنتیجه، کوشیده است ‏که زن را بر ضد مرد بشوراند، گویی که «قتل ‏عام» مردان همه ی محرومیت های اجتماعی زنان ‏را از میان خواهد برد و زنان آزاد خواهند شد! ‏چنان که خطاب به خواهران خود می گوید:‏
خیز از جای و طلب کن حق خود
خواهر من... ز چه رو خاموشی
خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی
آیا شاعره ای که خود را «اسیر قفس مرد» می ‏داند، واقعاً از این حقیقت آشکار بی خبر است که ‏در اجتماع ما، زن و مرد هر دو محروم اند؟ و هیچ ‏کدام از حقوق انسانی برخوردار نیستند و جای ‏شایسته ی خود را ندارند؟ در اوضاع و احوالی که ‏زن از حقوق اجتماعی و سیاسی و حق تعیین ‏سرنوشت خود محروم است، «آزادی جنسی» را ‏یگانه حق مسلم زنان دانستن نشانه ی بی خبری ‏از مقام زن در اجتماع ماست. برای زن توهین آور ‏است که آزادی ایده الی او را «آزادی جنسی» ‏بدانند و بدینگونه وی را پست و خوار کنند.‏
برخلاف پروین اعتصامی که احساسات خود را با ‏منطق اجتماعی درهم آمیخته و بدان روح فلسفی ‏بخشیده است، و برخلاف زنان هنرمند دیگری که ‏خود را در این مبارزه تنها و یکه تاز مبدان نمی ‏دانند، احساساتی که خانم فرخ زاد بیان داشته ‏ناپخته و تلطیف نشده و رهبری نشده است
‏ (برگرفته از: شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد ‏دوم، تهران 1377)‏

بهرام صادقی (دانشجوی پزشکی)‏
دکتر میترا همانطور که می خواهد کُنه شعر ‏‏«فروغ» و قعر درون او را می شکافد، آنگاه دوباره ‏برمی گردد و علت وجودی کلمه به کلمه ی ترانه ‏های گوینده را در کنار هم می گذارد. هم چون ‏که یکبار صدای رادیویی را می شنویم ولی بعد ‏‏«دکتر» که مهندس رادیوست یکایک جزئیات ‏ساختمانی آن را از مبدأ تا انتها برایمان توضیح ‏می دهد. آنگاه وقتی دوباره گوش به صدا می ‏دهیم از آن درک دیگری داریم. مثل این که جز ‏گوش و جز حس سامعه، چیزی دیگر- و خیلی ‏قوی تر- نیز تحت تأثیر واقع می شود و به کار می ‏افتد.‏
دکتر میترا پس از این تحلیل نتیجه می گیرد که ‏‏«احساساتی که خانم فرخزاد بیان داشته ناپخته و ‏تلطیف نشده و رهبری نشده است» و در مقام ‏مقایسه ی او با پروین اعتصامی اظهار می دارد: ‏‏«وی (پروین) محرومیت خود را یک محرومیت ‏اجتماعی می داند و با تمام نیروی خود به بیان آن ‏می پردازد. اما فرخزاد محرومیت خود را تنها به ‏عنوان یک محرومیت جنسی می شناسد و تنها از ‏این جنبه به توصیف احساسات خود دست می ‏زند» و اضافه می کند: « احساسات پروین تصفیه ‏شده و از حالت خام غرائز جنسی بیرون آمده ‏است، و نیز تکیه می کند که : «پروین اعتصامی ‏احساسات خود را با منطق اجتماعی درهم آمیخته ‏و بدان روح فلسفی بخشیده است»‏
احساس هنرمند اگر هم به قول دکتر میترا هم ‏چون احساس فروغ فرخزاد «ناپخته و رهبری ‏نشده» باشد، از پشت عینک رآلیسم، به عنوان ‏واقعیتی موجود، صاحب ارزش است. ارزش بزرگِ ‏همین «گمراهی ها» و «خطاکاری های» فرخزاد ‏این بس که گویاترین و روشن ترین سند اجتماعی ‏امروز را به دست تاریخ می دهد. آیا احساس او از ‏کجا آمده است؟ مگر نه این که عوامل و اسباب ‏همین اجتماع و همین محیط تزریقش نموده اند؟ ‏و مگر نه این که این عو.امل و اسباب و این ‏اجتماع و محیط واقعیاتی موجودند؟
از سوی دیگر آن چنان بیرحمانه که دکتر میترا ‏به تظاهرات شهوانی و جنسی فروغ فرخ زاد می ‏تازد و آن ها را نفی می کند، منطقی نیست. با در ‏نظر گرفتن اوضاع اجتماعی امروز ما، معلوم خواهد ‏شد که رشته ی بسیاری از امور در مرکز مسائل ‏جنسی گره خورده است. درهم دریدن و یکسره ‏کردن کار این کلاف سردرگم و رها شدن از ‏افتضاحات و دلهرهایش برای مردم ما امر قابل ‏توجهی است تا به آن حد قشری که دکتر میترا ‏حاضر نیست یک لحظه هم به آن تعمق کند. ‏فریادی که از گلوی بیباک و متنفر فروغ بیرون ‏می جهد، مجموعه ی درد دل ها و پیچیدگی های ‏صحیح و خطائی است که به هر صورت در زوایای ‏وجود مردم این اجتماع لانه کرده است. اگر ‏خروش فرخزاد همه انحرافی است، این را دارد که ‏ابتذال و افتضاحی را که مانند کثافت به احساس ‏آدم چسبیده- و هم چون عجوزه ی مزاحم و ‏نفرت انگیزی است که به جهت کبر سن، کسی ‏خود را حاضر به شکستن احترامش نمی بیند- ‏یک تنه و با نیروی زنانه خود، چنان با شجاعت و ‏دلبری از جهان می شوید که دهان همه باز می ‏ماند.‏
این قیام متهورانه ی فرخزاد اگر هم هنوز دکتر ‏میترا را مجاب نکرده است که عمقی تر از آن ‏صورت قشری است، این نتیجه ی دیگر را هم ‏داراست که می آموزد می توان قیام کرد. می توان ‏و باید در مقابل بندها، محدودیت ها و موانع به ‏پاخاست. او می آموزد که در قرن ما دیگر انسان ‏به قلاده محتاج نیست.‏
و همه ی این ها، همه ی این ارزش های فکری، ‏اگر هم به زعم دکتر میترا حتی صفر باشد وقتی ‏در احساس وسیع فرخزاد غرق می شود که با هر ‏کلمه تمام جامعه عصر ما را بیان می کند، ‏احساسی که زبان عمیق ترین نقطه های درون ‏انسان هاست، احساسی که به هر جائی دامن ‏افکند همه ی آن جا را در خود برمی دارد، ‏احساسی که تنها در جاذبه ی قوی ترانه های او ‏شناخته می شود،... همه ی این ها غرق در این ‏احساس، هنر فرخزاد را تشکیل می دهند.
‏ (برگرفته از: شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد ‏دوم، تهران 1377)‏

جلال آل احمد
دیگر این که فروغ فرخزاد یک کتاب تازه داده ‏که شاید برایت با آرش فرستادم. بدک نیست. ‏‏«تولدی دیگر». از شر پایین تنه دارد خلاص می ‏شود و این خبر خوشی است. نامه ای به هانیبال الخاص
‏ (برگرفته از: علی دهباشی، نامه های جلال آل احمد، تهران ‏‏1364)‏

اسماعیل نوری علاء
عنصر اصلی و نطفه ی حیاتی شعر فرخزاد ‏‏«عشق» است، و تفکر و احساس او برگرد این ‏محور می چرخد، می بالد، رشد می کند و بارور ‏می شود. به زبان دیگر می توانیم «عشق» را ‏نیازی درونی فرض کنیم که فرخزاد را وادار می ‏کند تا با بیرون از خودش تماس بگیرد و رابطه ‏ایجاد کند.‏
می توانیم بگوئیم که «عشق» یک روی سکه ی ‏‏«شعر» فرخزاد است که از درون او و خیلی ‏طبیعی، با رشد بدن او ظهور می کند. این رویه در ‏جستجوی رویه ی دیگر است. و آن رویه ی دیگر ‏بسیار طبیعی شناخته می شود: اگر هستی فرد به ‏عنصری خاص وابسته باشد، تزلزل آن عنصر و ‏سقوط و افول آن چیزی جز تزلزل و سقوط و افول ‏زندگی فرد نیست.‏
پس در فرخزاد آن روی سکه ی «شعر»ی ‏‏«مرگ» است و سکه ی «شعر» او دو رویه دارد: ‏مرگ و عشق.‏
‏(برگرفته از: صور و اسباب در شعر امروز ایران، تهران 1348)‏

رضا براهنی
خانم فروغ فرخ زاد، در سه کتاب قبلی (اسیر، ‏دیوار و عصیان) بیشتر هوس های زنانه را به نظم ‏می کشید ولی با «تولدی دیگر» به سوی ایجاد ‏تصاویر زنانه از زندگی خصوصی و اوضاع محیط ‏خود گراییده است. و این تصاویر که در بسیاری ‏موارد بکر و عمق و در منتهای پاکی و صافی ‏است، او را به عنوان شاعره ای بی نظیر در شعر ‏فارسی معرفی می کنند.‏
‏«تولدی دیگر» که در نیمه راه عمر شاعر منتشر ‏شده، تولد نخستین است، نه دیگر. جوهر شعری ‏در کتاب های قبلی بسیار کم بود و فرخ زاد به ‏عنوان شاعر با «تولدی دیگر» متولد می شود.‏
فرخ زاد در کتاب جدیدش، برخلاف سه کتاب ‏قبلی، کمتر احساساتی می شود و اغلب خود و ‏اشیا و اشخاص محیطش را حس می کند. ».
مخاطب شعری فروغ فرخ زاد، مثل «نیما» و ‏‏«شاملو»، نخست شاعر است و پس از شاعر، ‏آنهایی که ذهنی شاعرانه دارند. فرخ زاد هرگز ‏مقدمه نمی چیند و به ندرت نتیجه می گیرد. او ‏شعرش را از وسط شروع می کند و گویی در وسط ‏های همان حالت نیز آن را تمام می کند.‏
تصاویر او به طرزی ابلهانه مبالغه آمیز نیستند؛ نه ‏زیاده از حد شفاف هستند تا معمولی به نظر آیند ‏و نه زیاد از اندازه مبهم، تا درک نشده بنمایند. ‏تصاویر و یا تجربیات عاطفی هستند که می توانند ‏به صورت تجربیات عمومی درآیند و یا تجربیاتی ‏هستند با خصوصیات عمومی که موقتاً به او تعلق ‏یافته اند.‏

شعر فروغ فرخ زاد، در «تولدی دیگر» بیش از هر ‏شعر معاصر دیگر، تجربی است و خصوصی؛ به این ‏معنا که فردی تجربیات و تأثرات خود را از زندگی ‏و محیط طبیعت در دامن تصاویر شعری می ریزد. ‏این تجربیات یا متعلق به گذشته ای نسبتاً دور ‏‏(دوران کودکی) هستند و فرخ زاد با درهم ‏آمیختن وتلفیق آن خاطرات شعرش را می سازد؛ ‏و یا مربوط به دوران حرکت از کودکی به سوی ‏بلوغ هستند که فرخ زاد، تصاویری روشن از آن ‏دوران می دهد؛ و یا این که مربوط به زمان حال ‏هستند، وضع کنونی خود شاعر، وضع مردم ‏اطرافش و جهان محیطش. گاهی هر سه حالت در ‏شعر فرخ زاد درهم می آمیزد و بینش عمومی فرخ ‏زاد را به طرزی جامع نسبت به زندگی و اجتماع و ‏سرنوشت و عشق نشان می دهند.
(در شعر فروغ) وزن عروضی تبدیل به آهنگی ‏شده است که اغلب از تقطیع دقیق براساس اوزان ‏فارسی می گریزد و به سوی نوعی سیلان و روانی ‏می گراید. فروغ فرخ زاد تکنیک جدید خود را ‏آنقدر عمیق در ذهن خوانندگان جای داده است ‏که اگر امروز، شعری از او حتی بدون امضای او ‏چاپ شود، منتقد شعر معاصر می تواند بی درنگ ‏نام او را برزبان براند. ‏(برگرفته از: طلا در مس، جلد دوم، تهران 1380)‏

محمد رضا شفیعی کدکنی
شخصیت اصیل و ممتاز او [فروغ فرخزاد] با ‏آخرین کتابش تولدی دیگر آشکار شد، و در این ‏کتاب با شاعری بزرگ روبه رو می شویم که بی ‏هیچ گمان، تاریخ ادبیات ایران او را به عنوان ‏بزرگترین زن شاعر در طول تاریخ هزارساله ی ‏خویش خواهد پذیرفت و در قرن ما یکی از دو ‏چهره ی برجسته ی شعر امروز خواهد بود. ‏
مرگ فر وغ فرخ زاد
‏ (برگرفته از: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامه ی فروغ ‏فرخزاد، تهران 1379)‏

مایکل هیلمن
‏ حدس من این است که صدسال دیگر ‏شعرهای امثال «فتح باغ» جای محکمی در ذهن ‏و دل دوستداران شعر فارسی خواهد داشت چرا ‏که نوپردازی شعر فروخ زاد توسط راوی و گوینده ‏ای که از چهره ی خود ماسک دو حجاب را ‏برداشته و خود را به عنوان فرد نشان داده راهی ‏پر ثمر و حتی ضروری را هم برای شعر فارسی و ‏هم برای خوانندگان ایرانی گشوده است. ‏فراخوانی بر فردیت: فتح باغ (برگرفته از: شهناز مرادی ‏کوچی، شناخت نامه ی فروغ فرخزاد، تهران 1379)‏

مهدی اخوان ثالث
‏من معتقدم «تولدی دیگر» نه تنها برای فروغ ‏تولد تازه ای بود، بلکه مولود همایون شعر زنده و ‏پیشرو امروز ما و تولدی تازه برای شعر پارسی ‏است.‏
روشن ترین دلیل این ادعا، آنکه دست اندکاران ‏شعر جوان، همه آن چنان غرق در ماهیت این ‏تولد شده اند که گوئی برای خود ایشان زادنِ نویی ‏پیدا شده، شعر زمان ما را فروغ در عرض سال ‏هایی اندک، به شکلی شگفت آور و با قدرت و ‏جسارت تمام بدون هیچ تجهیز و سپاهی فتح ‏کرد.‏
‏«پادشاه فتح» شعر ما «نیما» بود و امروز یک فاتح ‏تازه پیدا شده است.‏
شیوه نگریستن این فاتح از جهت دیگر است. وی ‏با یک تصادف، شهر شعر را نگشود بلکه با آگاهی و ‏استحقاق کامل قدم به میدان نهاده، از همین ‏روست که فتح او عمر و دوام بیشتری دارد. ‏فاتح شعر امروز (برگرفته از: دکتر بهروز جلالی، فروغ فرخزاد ‏‏«جاودانه زیستن» در اوج ماندن، تهران 1377)‏

م. آزاد
‏ در شعر فرخزاد به حسب دو «حالت» شعری- ‏دو شیوه ی تعبیر و بیان به هم آمیخته است که ‏در بعضی شعرها گاهی یکی بر دیگری غلبه دارد. ‏یکی همان بیان رهای خیالاتی و اعترافی که در ‏‏«وهم سبز» و «در غروبی ابدی» به صراحت ‏هست، و دیگر بیان «آن»- تأثر از دقت سریع و ‏آتی در اشیاء، خیره شدن و سریعاً تصویر دادن. .....‏

شعر فرخزاد چهره ایست در دو آیینه ی برابر هم- ‏به این معنی که تضادی نیست- یکی حدیث نفس ‏است، که همان بداهه سرایی های اوست و زمزمه ‏گری های او، در اینجاست که از عبور دو کبوتر در ‏باد سخن می گوید و روز ملول بیکاری. ‏

زبان دیگر، زبان حالات به آن معنی، مراد ما ‏نیست؛ بلکه زبان تأثرات است؛ زبان حساسیت ‏شدید. هر چه هست حساسیت و تأثیرپذیری تند ‏و بدوی است- و گویا شهودی است- که موجب ‏دقت سریع و غیر طبیعی در اشیاء می شود. به ‏حالت خیره شدن های در اشیاء. کشف رابطه ی ‏چیزهای ظاهراً بی ربط و بریدن رابطه های ‏‏«ظاهری» و ایجاد تداعی های تازه.‏
‏[...]‏
فرخزاد در راهی که رفته است، در کلمه ها و ‏فکرها، تازگیها دیده و رابطه ها کشف کرده که کار ‏اصلی و اصیل هر شاعر مستقلی است وگرنه کلمه ‏ها همان است که در کتاب ها می خوانیم و از لبها ‏می شنویم.‏
‏ (برگرفته از: زندگی و شعر فروغ فرخزاد «پریشادخت شعر»، ‏تهران 1376)‏

نادر نادرپور
‏ به گمان من: لحن زنانه ای که در متشنج ‏ترین برهه ی تاریخ ایران (سال های 1332-‏‏1340) از نای شعر «فروغ» برخاست و برای ‏نخستین بار در فضای سخن فارسی طنین افکند و ‏موجبات شهرت عظیم این شاعره را فراهم آورد، ‏همان عاملی است که فارغ از بُعد «زمان»، هاله ی ‏اسرار و جاذبه را بر اطراف نام و آثار «فروغ» پدید ‏آورده است.‏
توضیح عبارتی که گفتم این است که: اشتهار ‏‏«فروغ» مولود بیان مضامین بی پرده ی عشقی و ‏جنسی نبوده است، زیرا این گونه مضامین و این ‏نوع بیان را- نه همیشه، اما گاهگاه- از زبان ‏شاعران مرد و زن در سراسر تاریخ ادب فارسی ‏شنیده ایم و آنچه شعر «فروغ» بر ما عرضه کرده ‏است مضامینی تازه تر از آن ها که داشته ایم ‏نبوده، بلکه لحن او بوده است که هیچ یک از ‏شاعره های پیشین نداشته اند، چرا که همه ی آن ‏شاعره ها، حتی در اشعار عاشقانه و یا حدیث نفس ‏های «جنسی» نیز با لحن و زبان «مردانه» سخن ‏گفته اند. ....‏
‏[...] عقیده ی من در باره ی «فروغ فرخزاد» این ‏است که استعداد راستین او در پشت اسطوره ی ‏شخصیتش پنهان شده و اشتهاری که از این ‏اسطوره برخاسته، به مراتب بیش از استحقاق او ‏بوده است و به همین دلیل، در روزگاران آینده ‏کاهش خواهد یافت و این نکته را آشکار خواهد ‏کرد که اگر این شاعره در دام تظاهرات و ‏‏«تبلیغات روز» نمی افتاد و در زندگی طبیعی و ‏ادبی خویش بازیچه ی دست برخی از «رندان ‏قلمزن» نمی شد، شخص و شعرش را از مهلکه ‏هایی که فراراه خود داشت بهتر می رهانید.‏
‏ «فروغ فرخزاد»، نه تنها خود و سخنانش را ‏قربانی «اسنوبیزم» کرده، بلکه به دلیل شیوه ی ‏گستاخانه ی زندگی و اشعارش، تأثیری ‏‏«بازدارنده» بر نسل های بعدی گذاشته و راه ‏استقلال جویی را در قلمرو سخن، مخصوصاً بر ‏شاعره های جوان تر از خود- به جز تنی چند- ‏فرو بسته و گویی که «حرف آخر» را به ایشان ‏‏«هدیه» کرده است:‏
من از نهایت شب حرف می زنم/ من از نهایت ‏تاریکی/ و از نهایت شب حرف می زنم/ اگر ‏به خانه ی من آمدی/ برای من، ای مهربان! ‏چراغ بیار/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام ‏کوچه ی خوشبخت بنگرم.‏
و حال آنکه شعر او، یکی از پدیده های تاریخ ایران ‏است و بناگزیر، بُردی فراتر از این برهه ی زمان ‏نتواند داشت و پس از تغییر اوضاع محیطی که در ‏آن زاده شده است، فقط به اندازه ی ارزش ‏فرهنگی خود، تاریخ ادبیات امروز را خواهد ‏آراست.‏
فروغ در زیر نورافکن (برگرفته از: دفتر هنر، سال اول، شماره ‏‏2، نیوجرسی 1373)‏

محمد مختاری
‏روشن ترین توان مایه در شعر فروغ که ‏فردیت او و فردیت ما را به یک تعمیم بشری ‏هدایت می کند، «بداهت» زندگی است. ذات ‏عاشقانه و زیبای حیات انسانی، گاه با شور و شوق ‏و گاه با دریغ، اما همواره با التهاب، رخ می نماید، ‏تا میزان نزدیکی و دوری خود را از آن بازشناسیم، ‏و دریابیم که تا چه حد دستخوش تیرگیهایی شده ‏ایم که جسم و ذهن ما را چنین زیر فشار خود ‏گرفته، و از حس شدید زنده بودن دور کرده است:‏
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو ‏می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می ‏خواهد؟ ‏
‏ (ص47 ایمان بیاوریم)‏
فروغ از رابطه ی جسم به زنده بودن آدمی واقف ‏شده است. و زنده بودن مایه و اساس نگرش او ‏نسبت به انسان است. و پیش از هر چیز، از سمت ‏دیگر رابطه نیز، همین درک حس زنده بودن را ‏می طلبد. پرداخت فروغ به جسم در راستای ‏معرفت جسم است که ذات زایش در آن نهفته ‏است. عشق و زایش حتی در احساساتی ترین ‏نمودهای شعری او، در دوره ی نخستین نیز، از ‏هم جدا نیستند. این معرفت جسم از راه شور و ‏شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک ذهن می ‏رسد، که خود باز برآمد معنوی همین جسم است.‏
همآغوشی، شفاف شدنِ نهایی این جسمیت و ‏ذهنیتِ وحدت پذیر است. از درون این شفافیت ‏نهایی است که وحدت آدمی در عشق تحقق می ‏یابد.‏
‏ شعر فروغ فرخزاد، در حد تحوًل خویش، ‏نموداری است از آرزوی رابطه ی بیواسطه در کل ‏زندگی، و بیان این که برقراری چنین رابطه ای ‏امکانپذیر است و می توان آن را درک و تصویر ‏کرد، و حتی بدان تحقق بخشید.‏
او هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است، ‏هم موانع آن را تا آن جا که دریافته تصویر کرده، ‏و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در ‏حیات هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم ‏داشته است. شعر او عرصه ی احساس همین ‏رابطه بیواسطه، و کوشش برای تبین و برقراری آن ‏است. یا فقدان این رابطه او را آزرده است، یا ‏دشواری ها و بازدارنده های ذهنی و عینی موجود ‏بر سر راه آن، او را به فریاد و فغان و اندوه تلخی و ‏نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش، و ایثار واداشته ‏است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با ‏صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت، پیگیری شده ‏است. فقدان چنین رابطه ای گاه او را به تصور ‏‏«تنهایی ابدی» کشانده است، و او را به ادراک ‏‏«تنهایی اجتماعی» نزدیک کرده است. و گاه ‏احساس این که امکان بالقوه ی برقراری چنین ‏رابطه ای در آدمی هست، او را با ذات خلاقیتی ‏آشنا کرده است که در پیوند و حضور «دیگری» ‏نهفته است. یعنی کل حرکت او در یک تغییر ‏کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه ‏است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه ‏است. از درگیری و ستیز با فاصله ها و بازدارنده ‏ها، به بیواسطگی رابطه است. و سرانجام از فردیت ‏خاص رابطه، که مدت ها ذهن او را در محدودیت ‏خود مشغول داشته بود، به عمومیت جمعی رابطه ‏ی آدمی، یعنی از خود به دیگری، و سپس از ‏عشق فردی به همبستگی انسان ها.‏

فروغ بیش از آن که دستگاه اندیشگی مشخصی ‏داشته باشد، ذهنی اندیشمند دارد. اندیشمند ‏شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یابنده ‏در سیر و سلوک شعری اوست.‏
او از زاویه یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر ‏بدان گراییده باشد، به انسان نمی نگرد. انسان را با ‏ارزش هایی که از راه شعر و عاطفه بدان ها ‏نرسیده ارزیابی نمی کند. در یک زمان یا حرکت ‏معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی ‏نمی نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ ‏سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی ‏نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است.‏

فروغ خود را به شعر می سپارد، تا هرجا که می ‏خواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و ‏بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه ‏یابی ناگزیر او می رساند.‏
پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می رود، ‏پالودن تر می شود. واسطه ها را وامی نهد. ‏بازدارنده ها را پس می زند. روابطه کهنه را درهم ‏می کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می کند. ‏تا رهایی انسان و رابطه هایش در شعر او مسئله ‏ای محوری شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی ‏از بیرون بر شعر تحمیل می شود. محور ذاتی ‏اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. ‏حتی هنگامی که سایه های عصر اضطراب و ‏بدگمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و ‏معمول آن ایام، بر کلامش می افتد، آن ها را در ‏روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه جوی ‏آدمی و شعر کمرنگ می کند.‏
‏او به ذات شعر، به ذات رابطه ی انسانی و ‏عشق روی کرده است. از این راه دریافته است که ‏آدمی به زندگی بسته است. و سلب زندگی از ‏آدمی، سلب هویت خود اوست. زندگی به عشق ‏بسته است و سلب عشق از زندگی یعنی سلب ‏هویت از آدمی. عشق نهایی ترین رابطه ی ‏بیواسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق ‏شاهدِ همند. پس، از درون شعر، به کشف عشق، و ‏از عشق، به کشف انسان می رسد. ذات آزاد شعر ‏از ذات آزاد آدمی جدایی ناپذیر است. از هر یک ‏که آغاز کنیم، به دیگری می رسیم. و کسانی که ‏از این یگانگی باز می مانند، در ادراک ذات شعری ‏شان نیز خللی پدید می آید و یا هست.‏
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در ‏راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه ‏شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این ‏دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- ‏اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و ‏یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی ‏نزدیک شده است...... ‏

فروغ تبلور ذهن و جسم انسان را در لحظه ی ‏یگانگی دو تن، تا گستره ی عمیق و اجتماعی ‏میلیون ها انسان از هم جدا نمی بیند.‏

فروغ از فقدان آگاهی میان انسان های دورانش ‏دردمند است. و به این ادارک، نخست از راه فقدان ‏آگاهی در خویش، پی برده است. دریافته است که ‏این زندگی فاقد آن چیزی است که در خور انسان ‏است. و صراحت و صداقت انسانیش، سبب شده ‏است که فقدان آگاهی را نه در خود نادیده بگیرد، ‏و نه در هیچ کس دیگر. وقتی در می یابد که خود ‏از چه رنج برده است، همان را به روشنی در ‏شعرش می گوید و می طلبد.‏
به این اعتبار «آگاهی آن مایه از تاریخ است که از ‏خلال فرد می تواند درک شود.» و فروغ هم چنان ‏که تاریخ را از راه تحلیل های سیاسی- فلسفی ‏معینی درک نکرده است، از راه آموزش های ‏فلسفی جدا از زندگی نیز، به آکاهی دست نیافته ‏است. بلکه از غور در زندگی روزانه ی محسوس و ‏ملموس بدان دست یافته است.‏

در شعر او کمتر با آن «من» خودمحور، خودبین و ‏خودبزرگ پندار، مستبد، عقل کل، شبان و مراد و ‏رهبر و حامل حقیقت مطلق رو به رو هستیم، تا ‏در نتیجه خود را صرفاً یا مطلقاً درست و بقیه ی ‏جهان را غلط بینگارد. خود را برتر از همه پندارد. ‏و یک تنه آمده باشد تا به جهان خطاب و عتاب ‏کند.‏
‏شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه ‏باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: ‏نخست این که نحوه ی دگرگون کردن فردی ‏خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که ‏زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی ‏نیست.‏
‏ (برگرفته از: انسان در شعر معاصر، تهران 1371)‏

محمد حقوقی

‏[فروغ فرخزاد] هرگز دایره ای به گرد چشم ‏اندازهای خود نکشید. بلکه از جایی حرکت کرد ‏که گویی آغاز خیابانی بی انتهاست. و حرکت ‏حرکت طولی است، حرکت بر روی خطی که پُر از ‏چاه های عمیق است. که هر لحظه باید تا اعماق ‏آن رفت و برگشت و هم چنان بر روی خط به ‏حرکت ادامه داد.
‏ (برگرفته از: شعر و شاعران، تهران 1368)‏

فریدون رهنما
‏ و راز بزرگ او، اهمیت کار و وجودش، توقف ‏نکردن بود‏
‏ شعر او همیشه در جهت یک نیاز به تبادل ‏بود و این نیاز از دلبستگی اش به همه ی جلوه ‏های هستی سرچشمه می گرفت.‏
‏ به شگفت می آیم هربار که به پسین گفت و ‏گویمان می اندیشم، برایش سخت بود بپذیرد ‏زندگی هم چون شعر تواند بود، تفاوت فقط در آن ‏خواهد بود که شعر با واحد واژه گفته می شود و ‏زندگی با واحد زمان.‏
طرح ناتمام، (برگرفته از: پوران فرخزاد، کسی که مثل هیچ ‏کس نیست، تهران 1380)‏

احمد شاملو
‏ فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من ‏اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- هم ‏چنان که در زندگی- یک جستجوگر بود. من ‏هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم ‏فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. هم چنان ‏که ظاهراً زندگیش هم همین طور بود. یعنی فروغ ‏چیز معیٌنی را جستجو نمی کرد. در شِعر او حتی ‏خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش ‏برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شد، او در ‏زندگیش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، ‏خواه به وسیله ی شعر، خواه به وسیله ی فیلم و ‏خواه به وسیله ی هر عامل دیگر. من او را همیشه ‏به این صورت شناختم که رسالت خودش را در ‏حد جستجو کردن، پایان داد.‏
‏فروغ معتقد به روحی در ماورای جسم نمی ‏توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختی ‏های یک کمی جسمی تر را در همین چارچوب ‏زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع ‏بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می ‏بینیم.
شاعره ای جستجوگر (برگرفته از: فردوسی، شماره ی 848، ‏اول اسفند 1346)‏

محمد علی سپانلو
فروغ فرخزاد را از روی «تولدی دیگر»ش داوری ‏می کنند و این اگر در مورد شعر صدق کند در ‏مورد شاعر مصداق ندارد. او اگر به خاطر پروای ‏فطری اش نسبت به ارزش های عواطف، ساتری از ‏عریانی و بی پروایی به آثار اولیه اش کشیده بود از ‏همانجا آمده است، و تولدش در دورتر قرار دارد. ‏شعرهای متکامل او علی الاطلاق آینده ی همان ‏نمودهای هیجانی آغازند و نیز مستقیماً از چند ‏قطعه کتاب «دیوار» نشأت گرفته اند. و راستی را ‏که برخلاف آن چه وانمود می کنند شاعر فقید ‏ناگهانی خوابنما نشده بود. کتاب ها و یادگارهای ‏او پیش ماست، و اگر یادبودهای ستمگر رفاقت ‏بگذاردمان، او را در وضوح خیره کننده ای می ‏بینیم.... و رد پا و اثرش را در نهضت ادبیات جدید ‏ایرانی.‏
‏ پرنده ای بربام ستاره ای سرگردان(برگرفته از: امیر اسماعیل ‏و ابوالقاسم صدارت، «جاودانه فروغ فرخزاد، تهران 1347) ‏
سیمین بهبهانی
‏دلم می خواهد راجع به او عاطفی صحبت ‏کنم. ضمیر خود را بشکافم:‏
من و فروغ در عرصه ی به شهرت رسیدن، تقریباً ‏همزمان از زمین جوشیدیم و سبز شدیم. او با ‏جسارت حیرت انگیز شعر «گناه» به میدان آمد و ‏من با واقعیت تلخ شعر «نغمه ی روسپی». هر دو ‏تازه کار بودیم. دیگران هم بودند. مثلاً خانم پروین ‏دولت آبادی، که آن روزها، مثل امروز با چاپ و ‏ارائه شعرش مخالفتی نداشت و خانم لعبت والا که ‏امروز خارج از ایران به سر می برد. اما میان من و ‏فروغ رقابتی بود. پنهان نمی کنم، جلساتی بود که ‏من و او و چندین تن شاعر و صاحب ذوق به طور ‏مستمر در آن جلسات شرکت می کردیم؛ اما ‏هرگز میان ما دو تن، دوستی برقرار نمی شد. غالباً ‏از سخنانمان نسبت به هم بوی بی مهری می آمد. ‏شاید بهتر است بگویم: رشک. نگاهمان مهربان ‏نبود. من کمی خویشتن دارتر بودم، اما او عصبی و ‏لجوج و سرسخت بود. هنوز شاید کسانی ‏برخوردهای تند ما را در محافل ادبی به یاد داشته ‏باشند. هر کدام برای خود طرفدارانی دست و پا ‏می کردیم و به عبارتی «لشکر»ی داشتیم! شوری ‏بود و هیجانی، و غالباً در پی آن جنجالی. یکی از ‏جنجال ها بر سر عزل «شراب نور» بود. آن شب ‏غوغایی به پا کردیم.‏
یک شب در مجلسی آنقدر از او رنجیدم که ‏تصمیم گرفتم دیگر نبینمش و ندیدم. با این همه ‏تطور شعرش را دنبال می کردم. گریبان خاطر ‏خود را نمی توانستم از دستش خلاص کنم. شاید ‏او هم همین طور.‏
‏هیچ کس نمی دانست او- شاعری که آن همه ‏نبوغ و استعداد داشت- چگونه زندگی می کرد، ‏چرا آنقدر تندخو و عصبی بود، چرا ماه ها یا هفته ‏ها در به روی خود می بست، دردش چه بود و ‏چگونه می شد از این درد کاست. شاید ابراهیم ‏گلستان و چند تن دیگر توانسته بودند اندکی ‏یاری اش دهند؛ می گویم «شاید».‏
از: «در بارۀ ادب معاصر، گفت و شنود با ناصر حریری، ‏مجموعه ی درباره ی هنر و ادبیات، کتاب سرای بابل، 1368، ‏به نقل از: (یاد بعضی نفرات، تهران 1378)‏

مجید روشنگر

خاطره ی دیگری که می خواهم یاد کنم، مربوط ‏می شود به صدو چند نامه و کارت پستالی که ‏فروغ از اروپا برای یکی از دوستانش فرستاده بود. ‏این دوست، پس از مرگ فروغ، کپی تمام آن نامه ‏ها را در اختیار ما گذاشت و خواست که ما آن ‏نامه ها را دچاپ کنیم. من همه ی آن نامه ها را ‏خواندم. نخستین واکنش من این بود که زمان ‏چاپ آن ها اکنون نیست. در آن نامه ها، بیشتر ‏مطالب، در باره ی مسایل زندگی خصوصی فروغ ‏بود. و هم چنین قضاوت های حاد او در باره ی ‏افرادی که هنوز زنده بودند و هنوز زنده هستند. ‏برخی از آن نامه ها از چنان لحنی برخوردار بود ‏که به نظر من- در صورت چاپ آن ها- جیغ همه ‏را در می آورد. نظر من این بود که زمان انتشار ‏این نامه ها باید تا سال های سال به تعویق بیفتد. ‏معهذا برای آن که یک تنه به قاضی نرفته باشم، ‏با پوران فرخزاد، خواهر فروغ، در منزل ایشان ‏ملاقاتی کردم و موضوع نامه ها و فکر انتشار آن ها ‏را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان هم نظر مرا ‏تأیید کردند و به این ترتیب چاپ آن نامه ها به ‏آینده موکول شد. و آن نامه ها را عیناً به آن ‏دوست دیرین فروغ برگرداندم. اکنون که دارم این ‏سطور را می نویسم، افسوس می خورم که کاش ‏نسخه ای از آن ها را نگاه داشته بودم. اهمیت ‏تاریخی آن نامه ها بسیار زیاد است و انتشار آن ‏ها- در زمان مناسب خود- ضرورت حتمی دارد. ‏اما دیگر نمی دانم بر سر آن نامه ها چه آمد. ‏مضمون برخی از نامه ها را- هنوز هم- پس از این ‏همه سال، به یاد دارم: از جمله آن که در یکی از ‏نامه ها فروغ از ترجمه ی خاطرات «آن فرانک» ‏یاد کرده بود. در تهران من از پدر (شادروان محمد ‏فرخزاد) و برادر (امیر مسعود فرخزاد) و خواهر ‏فروغ (پوران فرخزاد) سراغ این ترجمه را گرفتم ‏اما آن ها از آن خبری نداشتند. بعدها هم نشنیدم ‏که کسی آن ترجمه را دیده باشد. آیا فروغ ترجمه ‏را در اروپا جا گذاشته است؟ آیا آن را به کسی ‏سپرده است؟ دلم می خواست آن ترجمه را می ‏دیدم و آن را چاپ می کردم، زیرا حسی به من ‏می گوید که فروغ بازتابی از تألمات درونی زندگی ‏اش را در آن خاطرات یافته است.
از: کتاب تولدی دیگر و چند خاطره، لوس آنجلس، تابستان ‏‏1373(برگرفته از: دفتر هنر، ویژه هنر و ادبیات، سال اول، ‏شماره ی2، آمریکا پائیز 1373‏

سیرس طاهباز
‏در زمستان سال 1340 بود که افتخار آشنایی ‏با او [فروغ فرخزاد] را پیدا کردم. در آن زمان ‏مجله ی آرش را منتشر می کردم. شماره ی دوم ‏را ویژه ی نیما یوشیج منتشر کرده بودم و برای ‏شماره ی سوم بود که به سراغ او رفتم. «تولدی ‏دیگر» هنوز منتشر نشده بود اما شعرهایی که پس ‏از کتاب سومش، عصیان، در گوشه و کنار منتشر ‏شده بود تولد شاعری به کلی متفاوت با شعرهای ‏گذشته اش را بشارت می دادا.‏
در کافه نادری دیدمش و مجله های آرش را ‏تقدیمش کردم و برای شماره ی سوم از او تقاضای ‏همکاری کردم. با خوشرویی پذیرفت و نشانی خانه ‏اش را داد که در خیابان زُمرٌد، بهار، بود.‏
شماره ی سوم آرش با شعرهای «ماه، ای ماه ‏بزرگ»، «مرداب»، «در غروبی ابدی»، «در خیابان ‏های سرد شب»، «معشوق من» و «آیه های ‏زمینی» منتشر شد و از آن پس بود که به صورت ‏یکی از همکاران ثابت این مجله درآمد و در واقع با ‏شعرها و مصاحبه اش به این مجله ی گمنان ادبی، ‏وزن و اعتبار بخشید.‏
در شماره ی هفت آرش شعر «ای مرز پرگهر» او ‏را منتشر کردم که نزدیک بود حسابی باعث ‏دردسر و توقیف مجله شود که با پادرمیانی چند ‏نفر به خیر گذشت.‏
‏ (برگرفته از: زندگی و هنر فروغ فرخزاد، زنی تنها، سیروس ‏طاهباز، تهران 1376)‏

ghazal_ak
28-12-2008, 13:44
مقاله ای تحقیقی از یوسف نیک فام
y_nikfam@yahoo.com

فروغ و داستان

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





یوسف نیک فام- در شماره 104 مجله «زن روز» در ششم اسفندماه 1345 مقاله ای با عنوان «فروغ كه بود؟ او را بشناسیم»، به چاپ رسیده كه در بخشی از آن نوشته شده بود: «از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یك رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است...»
آیا می توان اشاره مقاله نویس به رمان نیمه تمام فروغ را جدی گرفت؟ آیا كسی اطلاعی از این رمان دارد؟ تاكنون هیچ كس یادی از این رمان نیمه تمام نكرده است و جز همین اشاره گذرا كه بدون درج نام نویسنده مقاله و به صورت كلی در مجله زن روز به چاپ رسیده، مطلب دیگری نگاشته و یا گفته نشده است. البته جز مقاله كوتاهی كه «شهناز مرادی كوچی» با عنوان «عشق و تنهایی» در كتاب «شناخت نامه فروغ فرخزاد» درباره داستان های كوتاه فروغ نوشته، هیچ مقاله دیگری درباره داستان نویسی فروغ نگاشته نشده است.
تنها شش داستان كوتاه از فروغ فرخزاد در سال 1336 شمسی در مجله «فردوسی»، در نهمین سال انتشارش، به چاپ رسیده است و هیچ اثر داستانی دیگری از او منتشر نشده؛ «اندوه فردا»، «شكست»، «انتها»، «دوست كوچك من»، «بی تفاوت» و «كابوس» به ترتیب در آن مجله منتشر شدند. نام نویسنده داستان های اندوه فردا، شكست، انتها و دوست كوچك من، در مجله فردوسی «فروغ» و دو داستان دیگر بی تفاوت و كابوس «فروغ فرخزاد» یاد شده است.
كودكی فروغ با قصه ها آمیخته بوده است. قصه هایی كه پدربزرگش به گوش او می گفت. «پوران فرخزاد» خواهر فروغ، در این باره چنین می گوید: «در كودكی عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصه های قشنگی می دانست و فروغ یك لحظه پدربزرگ را آرام نمی گذاشت. به قصه ها كه گوش می داد دچار احوال مالیخولیایی می شد...» (هفته نامه «بامشاد»، آبان 1347)
این «احوال مالیخولیایی» با نگارش داستان در بزرگسالی همراه می شود و فروغ در كنار سرودن شعر، در عرصه داستان نویسی و شیوه های دیگر نگارشی مانند خاطره نویسی و سفرنامه نویسی، طبع آزمایی می كند.
بخش هایی از خاطره نگاری فروغ كه به همت «بهروز جلالی» در كتاب «در غروب ابدی» گردآوری شده و رابطه فروغ با پدرش را نشان می دهد، از وجهی داستانی نیز برخوردار است.
فروغ در شعر نیز از قصه گویی و روایتگری بهره گرفته است. او در اشعار «رویا»، «به علی گفت مادرش روزی...» و «قصه ای در شب»، فرم قصه گویی را در شعر تجربه كرده است.
فروغ در اشعارش برای بیان مفاهیم از نام و موضوع قصه ها نیز كمك می گیرد. او در شعر «بر گور لیلی» از قصه مشهور لیلی و مجنون، در شعر «بندگی» از قصه چوپان و گوسپند (قصه چوپانی كه گوسفندانش را به گرگ می دهد.)، در شعر «دختر و بهار» از قصه دختر و بهار (گفت و گوی دختر جوانی با دختر بهار و حسد دختر جوان به آزادی و سرمستی بهار)، در شعر «صدا» از قصه بارگاه خدا (قصه آرزوی انسانی است برای آمدن یك قهرمان و ناجی) و در شعر «رویا» از قصه گربه و ماهی (قصه ماهی است كه خوراك گربه می شود) استفاده كرده است.
اشعار فروغ با افسانه ها نیز آمیخته است. افسانه های گوهر شب چراغ، سیمرغ و افسانه دختران دریا؛ به ترتیب در اشعار «به علی گفت...»، «كسی می آید» و «یك شب» نمونه هایی از این افسانه هاست.
فروغ در سرایش اشعار از داستان نویسان و تجربه های آنان نیز بهره گرفته است. «صادق هدایت» یكی از آن هاست. عده ای از منتقدان بر این باورند كه هدایت بر اندیشه های فروغ تاثیراتی داشته است. «عبدالعلی دستغیب» در شماره 51 مجله «خوشه» در مقاله «جنبه های دو گانه عشق و بیم زوال در شعر فروغ فرخزاد»، درباره این تاثیر چنین می گوید: «گاه انعكاس دلهره در شعر او چهره ای دیوانه وار و گاه بیمار عرضه می كند و كابوس های شوم كافكا و هدایت را در كتاب های رویاانگیز و وحشتناك مسخ و بوف كور، یادآور می شود...»
«روح انگیز كراچی» نیز در كتاب «فروغ فرخزاد»ش در این باره چنین می گوید: «... فروغ در آیه های زمینی، از تجربه های هدایت جستجوگرانه بهره گرفت و همان ایدئولوژی اپوكالیستی هدایت را عرضه كرد... خصلت واقع گرایی و درون گرایی دو هنرمند دردشناس را دریك راه قرار داد...»
اما «فرشته ساری» در كتاب فروغ فرخزادش، این دو هنرمند را دریك راه قرار نمی دهد و چنین نظری دارد: «... بوف كور شاهكار هدایت، شاید اثر عمیقی بر ذهن زیباشناس فروغ گذاشته باشد كه گاه رگه های این تاثیر در شعرش محسوس است اما جنس نومیدی فروغ در شعرهایش با نومیدی هدایت به ویژه در بوف كور فرق دارد.» ساری در ادامه می نویسد: «به گواه نوشته ها و زندگی هدایت، فلسفه و بینش هدایت با نیستی سازگارتر بود تا با هستی؛ و مرگ، معشوقه اش بود. اما زندگی، معشوق فروغ بود و او بینشی نیست گرا و یا فلسفه ای كه منتهی به نومیدی مفرط شود، نداشت...»
در داستان های «ابراهیم گلستان» به ویژه در داستان «عشق سال های سبز» جای پای تاثیرپذیری یا تاثیرگذاری فروغ وجود دارد. گلستان در نثر این داستان از اوزان عروضی و وزن های نیمایی بهره گرفته است. دكتر «محمدرضا شفیعی كدكنی» در كتاب «موسیقی شعر» درباره این تاثیرگذاری چنین نظری دارد: «... بعضی از داستان های دیگر او (گلستان) نیز دارای وزن عروضی اند. تاریخ نشر این داستان ها قدیم تر از 1346 نیست. ولی داستان عشق سال های سبز كه در آن پاره هایی موزون دیده می شود، تاریخ مهر 1331 دارد. اما تا سال 1346 گویا هیچ جا چاپ نشده است و احتمالاً تحریر بخش های موزون آن باید متعلق به زمانی باشد كه تولدی دیگر نشر یافته بوده است. یعنی بعد از 1342. به هرحال برای مورخان تحولات وزن شعر در ایران، این نكته بسیار مهم است كه روشن شود نرمشی كه در اوزان فروغ دیده می شود آیا متاثر از اسلوب ابراهیم گلستان است یا برعكس.»


داستان های فروغ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


شش داستان كوتاه از «فروغ فرخزاد» به یادگار مانده است. این داستان­ها شباهت بسیاری با هم دارند. نام تمامی داستان­ها با مضامین آن ها ارتباط مستقیمی دارد. نویسنده احساسات، آرزوها و علایقش را در وجود یكی از شخصیت­های داستان ریخته است؛ حتی گاهی داستان­های او از جنبه­ای «حدیث نفس» گونه برخوردار می­شود. توصیف­های او اغلب عینی و تصویرپردازانه است. داستان­های او فضایی تلخ و اندوهبار دارند. درونمایه داستان های او را می­توان «عشق، تنهایی و جدایی» دانست.

1. اندوه فردا
«اندوه فردا» داستان عشق دو دلداده است. عشق دو دانشجو با ملیت­های مختلف. یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا می­شوند و دختر كه از شرق آمده، به خاطر مرگ مادرش باید كشوری را كه در آن جا تحصیل می­كند، ترك كند و به نزد برادرهای كوچكش برگردد و سرپرستی آن­ها را به عهده بگیرد.
اندوه فردا، داستانی عاشقانه و عامه پسند است كه مناسب علاقه­مندان داستان­های احساساتی و سانتی مانتال است. نویسنده هم و غم خود را در توصیف جنسی صحنه­های عاشقانه و نمود احساس­های پرشور جوانی گذاشته است.
فروغ با تصویرپردازی اتاق مرد و عكس حضرت مریم كه در سه جای مختلف داستان به آن اشاره می­كند؛ عشق این دو دلداده را معصومانه و پاك قلمداد می­كند: «سایه­هایشان روی دیوار مقابل افتاده بود و بالاتر از سایه­ها قاب ظریف طلائی حضرت مریم با چشمهای بی­حال و لبخند معصومش این منظره را می­نگریست...»
فروغ داستان را از زمان حال آغاز می­كند و برای نشان دادن و توصیف سرگذشت عشق دو جوان، از تمهید «یادآوری گذشته» بهره می­گیرد: «یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا شده بودند. دختر از شرق آمده بود...»
دو شخصیت داستان تیپ هستند و نویسنده از نوع رفتار، كنش و پایگاه اجتماعی خانواده­ آن­ها اطلاع چندانی به خواننده نداده و آن­ها را تخت و یك بعدی نشان داده است و بیشترین تلاش خود را برپایه­ توصیف حالات و ویژگی­های روانی دو شخصیت داستان استوار نموده است.
روایت داستان، لطمه­ جبران ناپذیری به ساختار اثر زده است. راوی دانای كل نامحدود، اطلاعاتی را به صورت مستقیم به خواننده انتقال می­دهد.

2. شكست
«شكست» داستان عشق دختری 13 ساله به نام «آسی» ( آسیه) و پسری 16 ساله است. آسی در اتاق را به روی خودش بسته و روی تخت دراز كشیده و خود را زندانی كرده است و تصمیم گرفته تا خودكشی كند. آسی روزهای دوستی با پسر را به یاد می­آورد و نامه­ پسرک را «برای صدمین بار» می­خواند. پسر از او خواسته تا دیگر رابطه­ای با هم نداشته باشند. پدر دختر آن دو را در بستنی فروشی دیده و به پدر پسر شكایت كرده است.
دختر خود را شكست خورده می­بیند. با آمدن خواهر، دختر همه چیز را فراموش می­كند و خود را آماده می­كند تا به اتفاق او به جشن تولدی بروند!
شكست، داستان عاشقانه دیگری از فروغ است. عشق سال­های جوانی. فروغ عواطف و احساسات دوران نوجوانی و جنبه­های روانی شخصیت دختر را به زیبایی نشان داده است؛ هر چند همچنان نگاهی جنسی و اروتیک وار به این احساسات دارد. روایت داستان به عهده­ دانای كل محدود به آسی است.
داستان پایانی ضعیف دارد. تصمیم آسی برای بیرون آمدن از اتاق و رفتن به جشن تولد، غیرقابل باور و غیرمنطقی است و انگیزه­ او برای فراموش كردن خودكشی نامعلوم است و صرفاً خواست نویسنده است تا پایانی خوش را برای داستان رقم زند.

3. انتها
«انتها» داستان به انتها رسیدن یک رابطه­ عاشقانه است. زن و مردی در جاده ­اند و به شهر برمی­گردند. سكوت سنگینی بین آن دو حكم فرماست. زن هنوز تشنه­ عشق است؛ ولی مرد همه چیز را تمام شده می­داند. مرد كه دیگری را دوست دارد، حاضر می­شود به حرف­های زن گوش بدهد؛ اما زن سكوت می­كند.
از جمله ویژگی­های این داستان، «گفت و گوهای درونی» زن است. او هیچ وقت، آن چه را كه می­اندیشد به زبان نمی­آورد؛ حتی زمانی كه مرد از او می­خواهد، زن همچنان سكوت می­كند. راوی داستان، دانای كل است و در این داستان دیگر از نگاه جنسی نویسنده اثری نیست.
اظهار نظرهای نویسنده و جانبداری از شخصیت­ها و یا محكوم كردن آن­ها، از ضعف­های آشكار داستان است.


4. دوست کوچک من
در این داستان، زنی ایرانی که در آلمان زندگی می­کند با کودک فلج هشت ساله­ای افغانی در بیمارستان آشنا می­شود. دوستی آن­ها هر روز عمیق­تر می­شود. قلب کودک جراحی می­شود و او پس از عمل می­میرد.
یکی از داستان­های فروغ که ساختار قوی و پرداختی حساب شده دارد. داستان از زبان زنی روایت می­شود. اطلاعات به موقع و در جای مناسب به خواننده داده می­شود. طرح داستان، تعلیق مناسبی دارد؛ به گونه­ای که خواننده را تا انتهای داستان با خود همراه می­کند.
داستان، از وجوهی «اتوبیوگرافیک» و حدیث نفس گونه برخوردار است و چهره­ فروغ را می­توان در شخصیت زن داستان، دید.
راوی در ابتدای داستان کنار پنجره نشسته و سرما و برودت زمستان را در قلبش احساس می­کند و غمگین و افسرده است. همین حال و هوا و فضای ایجاد شده در صحنه، خواننده را با این سئوال روبرو می­کند: چه اتفاقی افتاده و چرا زن در سرمای اندوهی که قلبش را می­فشارد، منجمد شده؟ راوی (زن) با شرح ماجرا و اتفاقاتی که در یک هفته پیش افتاده، با جزئیات به خوانندگان در این باره اطلاعات می­دهد.
فروغ در این داستان متاثر از تورات است. شخصت زن داستان در ابتدا و انتهای داستان این جمله از تورات را به یاد می­آورد: «و محبت مانند مرگ، سنگین است.»
در این داستان جای پای احساس مادرانه­ فروغ نسبت به کودکان پیداست. فروغ، عشق و محبت و عاطفه­ مادری خود را در وجود شخصیت زن نهاده است.

5. بی تفاوت
دختری پس از یک هفته دوری و قهر، به دیدن پسر مورد علاقه­اش بازگشته است. او برخلاف تصوراتش، با بی تفاوتی و خونسردی پسر روبرو می­شود.
داستان بی تفاوت، از زبان دختر روایت می­شود. داستان بر پایه­ تصورات و افکار دختر طرح ریزی شده است. افکار، اندیشه­ها و تصورات دختر با واقعیت و دنیای بیرون از ذهنش تفاوت فراوانی دارد.
در این داستان نیز مانند دیگر داستان­های فروغ، رابطه­ عاشقانه به شکست و انتهای خود رسیده است. گویی بین عاشق و معشوق فرسنگ­ها فاصله است.
بی تفاوت، مناسب علاقه­مندان داستان­های احساساتی و سانتی مانتال است.

6. کابوس


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خانواده­ای تهرانی در تابستان به کنار دریا رفته­اند. پرویز کوچولو، پسر خانواده نیمه شب از خواب بیدار می­شود و از نگاه او همخوابه­گی پدر و مادرش دیده می­شود. او فکر می­کند پدر تصمیم به کشتن مادرش گرفته، اما وقتی صبح با لبخند مادر روبرو می­شود؛ از فرط خوشحالی می­گرید و به نظرش می­رسد که سراسر شب گذشته را با کابوس وحشتناکی دست به گریبان بوده است.
کابوس، داستان توصیف صحنه­های اروتیک و جنسی از زبان راوی است. راوی دانای کل، محدود به پسر بچه است. سیر جریان وقایع در داستان، هیچ گاه متوقف نمی­شود و نویسنده از مستقیم گویی اجتناب کرده است و جای پای او در اثر دیده نمی­شود. داستان طرح داستانی منسجم و حساب شده­ای دارد.
ضعف و مشکل داستان در درونمایه آن است. اصولاً نویسنده چه هدفی از نگارش داستان داشته است؟ متاسفانه فرم زیبای داستان در خدمت هیچ بیان و پیامی نیست. مسا له­ای که اغلب فرمالیست­ها در خدمت آنند و جز صورت و فرم به چیز دیگری نمی­اندیشند. سئوالی که همیشه باقی است: «خب که چی؟ چه می­خواهی بگویی و چه رهاوردی برای خواننده داری؟»


پایان

Rock Magic
13-02-2009, 12:36
مرثیه ، شعری از احمد شاملو در سوگ فروغ:

به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف

به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قالبی کهنه می گیرد.
........

به اتنظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

#

جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.


پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!

#


نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ی آسمان می گذرد
- متبرک باد نام تو!-

و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را ...

barani700
26-03-2009, 01:59
راز من


هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد, بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من

واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا

گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است

گاه مي نالد به نزد ديگران
"كاو دگر آن دختر ديروز نيست"
"آه, آن خندان لب شاداب من"
"اين زن افسرده مرموز نيست"

گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند

گاه مي گويد كه, كو, آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو

من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه, اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم, چه خوش رفتم ز دست

همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش

از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست

آه, اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من, راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو

راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه, اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه, كي ترسم ز خشم و قهر تو

barani700
26-03-2009, 02:03
درباره زندگی خصوصی فروغ داوری ها کرده اند. داوری هایی که از سر مهر یا کین ، یکی پدر را محکوم کرده است ، یکی همسر را و یکی « آن یگانه ترین یار » را . این استخوان لای زخم گذاشتن است. فروغ آگاهانه و به دلخواه خود راهی را انتخاب کرد که باید انتخاب می کرد. مساله این است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی ، باید خودت را قربانی شعر کنی.
مثلا در مورد نیما که شب و روز می خواند و می نوشت. اگر همسرش کار نمی کرد زندگی روزمره شان فلج می شد. بر سر همین مسائل ، گاهی بگومگوهایی در می گرفت. حالا بحث بر سر این که آیا نیما مقصر بود یا همسرش ، بی معناست. این راهی بود که نیما اختیار کرده بود. فروغ کوشید تا از من محدود خود رها شود و شعرش فراتر از بیان غرائز و احساس های فردی باشد.
فروغ اما همه عمر کودک ماند . همان کودکی که در سی سالگی از سر و کول مادر بالا می رفت ، قاه قاه می خندید و خانه را سرشار از شور می کرد و ناگهان توی لاک خودش فرو می رفت و درها را می بست.
این دوگانگی را در شعر فروغ هم می بینیم ، شعری که لحظه هایی از شور و شوق ، جان می گیرد. شعری پر از نیروی زندگی که ناگهان فرو می رود و سرد و تاریک می شود.
تضادی که در شعر فروغ هست ، شور مرگ و عشق ، در همه شعرهایش پراکنده است. حس زوال در شعر او از همین تضاد بر می خیزد. شعر فروغ فردی – اجتماعی است.

barani700
26-03-2009, 02:05
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



اندوه پرست



كاش چون پائيز بودم....كاش چوت پائيز بودم

كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم

برگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد

آفتاب ديدگانم سرد مي شد



آسمان سينه ام پر درد مي شد

ناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زد

اشكهايم، همچو باران

دامنم را رنگ مي زد



ده....چه زيبا بود اگر پائيز بودم

وحشي و پر شور و رنگ اميز بودم

شاعري در چشم من مي خواند...شعري آسماني

در كنارم قلب عاشق شعله مي زد

در شرار آتش دردي نهاني

تغمه ي من...

همچو آواي نسيم پرشكسته

عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته

پيش رويم...

چهره ي تلخ زمستان جواني

پشت سر...

منزلگه اندوه و درد و بد گماني

كاش چون پائيز بودم...كاش چون پائيز بودم

barani700
26-03-2009, 02:11
این هم سخن فروغ درباره پدر :

« چهره اش همیشه ار یک خشونت عجیب مردانه پر بود . او تلخ تلخ ، سرد سرد و خشن خشن بود. یک سرباز واقعی با یک چهره قراردادی یا بهتر بگویم با یک ماسک فراردهنده و همیشه همین طور بود. یادم می آید به محض این که صدای مهمیز چکمه هایش بلند می شد همه ما از حالی که بودیم بیرون می آمدیم و مثل موش هایی که بوی گربه را شنیده بودند ، خودمان را از دیدرس و دسترس او دور می کردیم. ولی همین پدر خشنی که ما را حتی با صدای پاهایش فراری می داد ، گاه گاهی که به خود می آمد و ماسک از چهره اش فرو می افتاد ، با شدیدترین احساسات ما را در آغوش می گرفت و زیباترین اشک ها از گوشه چشمش سرازیر می شد.
چرا او نمی توانست همیشه خودش باشد ، سوالی است که ما خواهر ها و برادر ها بارها از هم کرده ایم »

barani700
06-04-2009, 02:28
در خانه فروغ پیرزنی زندگی می کرد زشت رو ، تندخو و خشن که با نیروی ده اسب کار می کرد. این پیرزن به خاطر نوع لباس پوشیدن و ظاهر زشت و بد قیافه بودن همیشه مورد تمسخر از سوی برادر و دوستان برادر فروغ قرار می گرفت. این زن عاشق سیگار بود و اگر یک روز به او سیگار نمی رسید خود را مانند بچه ها به زمین می انداخت و گریه می کرد و هر وقت فروغ او را در این حال می دید تمام پول تو جیبی خود را به او می داد و می گفت : دلم براش می سوزه اگه سیگار نکشه می میره.
این پیرزن مدت ها بعد مریض شد و او را به بیمارستان بردند و تنها کسی که در این مدت به او سر می زد فروغ بود که این کار را هر روز انجام می داد و به خاطر تنهایی او اشک می ریخت . روزی که آن پیرزن در بیمارستان جان داد یکی از روزهای بارانی زمستان بود. آن روز فروغ به تنهایی جنازه او را تشییع کرد و او را به غسالخانه برد و به تنهایی او را به خاک سپرد و بر مزار محقرش اشک ها ریخت.خواهرش می گوید وقتی از او پرسیدم که نترسیدی که با او به قبرستان رفتی و نترسیدی که او را بوسیدی ، فروغ به تلخی خندید و گفت : بترسم ؟ چرا ؟ من بین زندگی و مرگ تفاوتی نمی بینم و مرگ هم مثل زندگی یک چیز کاملا طبیعی است

ghazal_ak
04-05-2009, 18:09
« امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است . این
خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که
می شود ساده حرف زد ... یعنی به همین سادگی
که من دارم با شما حرف می زنم ... وقتی از من
می پرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی
رسیده ام ، من فقط می توانم بگویم به صمیمیت و سادگی ».

(( فروغ فرخزاد ))


شعر او عین حرف زدن ، روان و سر راست است با همین لغات مستعمل و رایج امروزی و روی هم رفته زبان سلیس و به قول قدما فصیح و بلیغ دارد . و یکی از موارد که به روانی زبان او کمک شایانی کرده است ، اوزان شعری اوست که معمولا به طبیعت کلام گفتاری نزدیک اند .
یکی از مختصات چشمگیر زبان او بسامد زیاد لغات اروتیک است که ظاهرا ناخود آگاه در همه اشعار او پراکنده اند : هماغوشی ، تصور شهوتناک ، تن برهنه ، جفت ، عریانی ، بوسه ، میل دردناک بقا ، خون و غیره ...
آنچه در این قسمت مطرح می شود یک جنبه از نقایص زبانی اوست که متاسفانه در غالب اشعار نو دیده می شود و فی الواقع مرضی است که گریبانگیر شعر معاصر شده است و آن این است که شاعر ناگهان در وسط زبان امروز فارسی ندانسته از ترکیبات فرسوده کهن و مخفف های شعری قدیم و به طور کلی از نحو زبان قدیم فارسی استفاده می کند و با این کار خواننده را از فضای امروزی شعر بیرون برده به مرداب چند صد سال پیش پرتاب می کند . بدین ترتیب اضطراب سبک پیش می آید . البته اضطراب سبک مقول بالتشکیک است . اولا بسامد آن در آثار برخی بسیار بالاست و خوشبختانه در فروغ چنین نیست و ثانیا گاهی خیلی چشمگیر است ، یعنی از لغت یا ترکیبی یا مخصوصا « نحو » ی استفاده شده است که در زبان قدیم زیاد به کار می رفته و به اصطلاح مبتذل شده است و این مورد هم خوشبختانه در فروغ کم است .
فریدون توللی می گوید :
(( بلم آرام چون قوئی سبکبال
به نرمی بر سر کارون همی رفت ))

در کنار لغات جدید بلم و قو و کارون که در شعر قدیم مرسوم نبوده اند و جوّ و فضائی جدید ایجاد کرده اند با کمال بی ذوقی به جای « می رفت » ، « همی رفت » گفته است و شدیدا به لحن شعر آسیب رسانده است .

و اینک نمونه هائی از فروغ :
در غزل نو به مطلع :
(( چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی ))
که در آن لغات و ترکیب ها و نحو و فضا جدید است :
(( تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی ))
در بیت آخر به شیوه زبان کهن فارسی بر سر فعل ماضی « ب » آورده است :
(( در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟ ))
و این « بنشست » ناگهان خواننده را از زمان حال به اعماق گذشته پرتاب می کند و به او می گوید که گوینده انسانی کاملا معاصر با تو نیست ! این گونه « تداخل سبک ها و یک دست نبودن سخن به شدت از تاثیر کلام می کاهد » و سخن بلیغ یعنی موثر . کلام به قول فرنگی ها consistency ندارد و یکدست نیست. در « فتح باغ » می گوید :
(( و زمینی که زکشتی دیگر بارور است ))
حال آنکه در زبان مرسوم امروزی به جای « از » ، « ز » نمی گویند و « ز » از مختصات زبان قدیم است .
(( تو آمدی ز دور ها و دور ها
ز سرزمین عطر ها و نور ها ))


« آفتاب می شود »

(( تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت ))

« میان تاریکی »

چندین مورد ترکیب « کز » ( که + از ) را آورده است که ابدا در فارسی امروزی معمول نیست :
(( کز پشت شیشه در اتاق گرم ))


« آن روز ها »

(( و هیچکس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمان است ))


« آیه های زمینی »

هیچ شاعری نباید به بهانه های ضرورت وزنی به این گونه ترکیبات فرسوده تن دردهد . مگر این که بافت کلام کهن باشد و شاعر عالماً عامداً سبک خود را بر تلفیق زبان نو وکهن نهاده باشد ( مانند اخوان و شاملو) . آرکائیسم که استفاده از لغات کهن است مطلب دیگری است و عدم توانائی بر زبان و عدم اطلاع از نُرم های زبانی مطلب دیگر .
دیگر از معایب زبانی در شعر امروز استفاده از اشکال مخفف است که در شعر کهن مرسوم بود ، اما امروزه در محاوره مردم شنیده نمی شود . مثل آوردن « کوته » به جای کوتاه در این شعر فروغ :
(( شب ها که می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ ))

« در آب های سبز تابستان »

یا آوردن « کنون » به جای اکنون :
(( نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها ))


« آفتاب می شود »

گاهی استفاده از لغاتی که در غزل کهن مرسوم بود مثل هجر و وصال و دلبر و دلدار و دلداده و کمان ابرو و نظایر این ها به سلامت زبان امروزی شعر صدمه می زند :
(( می شکفتم ز عشق و می گفتم :
هر که دلداده شد به دلدارش ))


« شعر سفر »

فروغ در مصاحبه ای می گوید : « من در شعرم ، بیشتر از هرچیز دیگر سعی می کنم از ( زبان ) استفاده کنم ، یعنی من چون این نقص را در زبان شعری خودمان احساس می کنم ، نقصی که می شود اسمش را کمبود کلمات گوناگون نامید . شعر ما مقداری سنت به دنبال دارد ، کلماتی دارد که مرتب در شعر دنبال می شود . این ها مفهوم خودشان را از دست نداده اند ولی در گوش ها دیگر مفهومشان اثر واقعی خودشان را ندارند . در ثانی کلمه هایی که سنت شعری به دنبال دارند با حس شعری امروز ما جور در نمی آید ، به خاطر این که زندگی ما عوض شده و مسایل تازه یی مطرح شده که حس های تازه یی به ما می دهد و ما به خاطر بیان این حس ها احتیاج به یک مقدار کلمات تازه یی داریم که چون در شعر نبوده اند ، در شعر آوردنشان خیلی مشکل است » .
خوشبختانه این مورد هم در شعر فروغ زیاد نیست . به طور کلی چند شعر نخستین مجموعه تولدی دیگر ضعیف است و یکی از ضعف ها همین مساله زبانی است که مطرح کردیم . و هر چه در شعر های فروغ پیش برویم ، این گونه اشکالات کمتر می شود ، زیرا شعر به زبان گفتگو – که همواره درست است – نزدیکتر می شود . او برای این زبان ساده و درست زحمت کشید : « خیلی کاغذ سیاه کردم . حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی می خرم . ارزان تر است . »
و اکنون چند نمونه انحراف نحوی :
(( می خواستم بگویم
اما شگفت را ))


« وصل »

« شگفت را » به قول سبک شناسان syntactic deviation دارد ، یعنی در زبان امروز فارسی چنین جمله و اصطلاحی به کار نمی رود .
(( پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز ...))


« تولدی دیگر »

به جای پسرانی که عاشق من بودند .
(( آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ))
« ایمان بیاوریم ... »
به جای در باغچه .
اشکالات زبانی در شعر برخی از مدعیان شعر و شاعری به حدی زیاد است که مختصّه سبکی محسوب می شود !

(( با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
این مطلب برگرفته از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد » می باشد ))

__________________

ghazal_ak
04-05-2009, 18:10
در اشعار فروغ فرخزاد ظرافت‏هاي زباني پرداختن به دردهاي جامعه ونيز زباني اروتيك به چشم مي‏خورد.
فروغ در ابتدا در محدوده نگاه خود به زندگي شعر مي‏سرود اما رفته‏رفته از اين نگاه فاصله گرفت و با دردهاي اجتماع پيوند خورد. اين پيوند از ضروريات دروني هر شاعر است و در شعر فروغ به خوبي ساخته و پرداخته شد.
در سه مجموعه شعر اول فروغ زبان او در شعر فرقی با دیگر شعرا ندارد. او با شعر کلاسیک احساس و فکر خود را بیان می کند و هنوز به شعر مدرن نپرداخته است. اما از کتاب "تولدی دیگر" زبان خاص شعر فروغ ظاهر می شود.


او در برخي از اشعارش با نگاهي زنانه به حضور مرد مي‏نگرد و اين حضور را براي روحش ضروري مي‏بيند. بيان اين امر توسط يك شاعر زن در ايران تابو به حساب مي‏آمد و فروغ اين تابو را شكست. همين امر سبب شد كه نگاه بسياري به شعر او معطوف شود و به او به عنوان شاعري متفاوت بنگرند.
فروغ در اشعار پاياني‏اش به شكلي جدي به بيان دردهاي اجتماعي پرداخته است و همين امر نام او را بيشتر بر سر زبان‏ها به عنوان شاعری درد آشنا انداخته‏است.
اگر فروغ مرد بود شعرش آنقدر مطرح نمي‏شد زيرا پرداختن به زبان اروتيك در شعر مردان يك تابو به حساب نمي‏آيد. مردان نسبت به زنان از آزادي بیشتري در اين زمينه برخوردار بوده‏اند. فروغ در واقع با پرداختن به زباني اروتيك و بازگويي امور زندگي خود در شعر از حصار محدوديت‏هايي كه در جامعه براي زنان وجود داشت گذشت. اين كار به شجاعت احتياج داشت و فروغ اين شجاعت را داشت. همين امر او را در رقابت با شعراي مطرح معاصرش شاعري موفق نشان می دهد.



جدا شدن او از پرويز شاپور و زندگي آزادي كه كرد در نگاهش به هم زيستي با مردان عصيان در زندگي يك زن به حساب مي‏آيد و او با شجاعت از اين عصيان در اشعارش نوشت. مي‏توان گفت عصيان او در زندگي به عنوان يك زن و نيز يك شاعر با هم در يك راستا بوده‏است.
پنجره ها در اشعار فروغ بسیارند و هر یک نماد خاصی ست که او به بیان آنها در شعر پرداخته است. پنجره فقط وسیله ای برای دیدن نیست بلکه برای شنیدن صداها و لمس ستاره های خیال در شب هایی ست که به انتظار عدالت و تغییر زندگی اش با مظاهر طبیعت الفت داشت و از آن در اشعار خود می نوشت.
در زنی که در شعرفروغ نمایان می شود در نگاه اول خود فروغ را می بینیم اما در نگاه بعدی زنان رنج کشیده جامعه در شعر او ظاهر می شوند. او از اندوه زنانی برای ما می گوید که مردانشان با بی تفاوتی به آنها خیانت کرده اند.
فروغ سهم خود و زنان دیگری که زندگی به آنها رحمی نکرده را در آسمانی جدا شده می بیند. آسمان خوشبختی که پرده زندگی آن را از او دریغ کرده است.


فروغ از خیانت آدمی به خودش نیز شکوه می کند. وقتی که هفت سالگی فقط دوره خاطره ای دوراز کودکی ست و آدمی از آن فاصله دارد. عشق نیازی به قاضی ندارد و این مورد مهمی ست که فروغ در شعر خود از آن می گوید. از نظر فروغ آدمی بی چراغ در پی یافتن واقعیت وجود خود تاوان قضاوتی که بر عشق کرده را می پردازد.


او از ریاکاران زمانه خود هم گله دارد که جز ویرانی چیزی به ارمغان نیاوردند و حس اعتماد به واسطه آنها از ذهن دیگران دور شد.

شاعر شدن آسان است. شاعر ماندن سخت است چون برای شاعر ماندن باید در شعر زندگی کرد و از آن فاصله نگرفت. شعر برای فروغ یک آینه بود. او خود را همچون حجمی زاینده افکار جدید می دید که در زندگی و سفر محدود به زمان از تصویر خود آگاه است و از مهمانی شعر برمی گردد. فروغ در شعر نفس کشید و لحظه به لحظه زندگی اش را در شعر منعکس دید.



اگر فروغ زنده بود احتمال زياد داشت كه به اشعار متفاوت كه در شعر معاصر ديده مي‏شود رو آورد. با توجه به جست‏و‏جوگري‏هايي كه او از نظر زبان در شعر داشت اين رويكرد امري بسيار محتمل به نظر مي‏رسد. فروغ اگر زنده بود حتما در شعر متفاوت معاصر حرف‏هاي براي گفتن داشت.


ترانه جوانبخت

منبع:
مجموعه اشعار فروغ فرخزاد- انتشارات گل مریم- چاپ چهارم- ۱۳۸۰- تهران
__________________

Rainy eye
07-01-2011, 00:44
عاشقانه




ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها
گمشدن در پهنهٔ بازارها

آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگهام را سیلاب ، تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی

حنّانه
16-06-2011, 17:13
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست

Unique 2626
20-06-2011, 12:25
عروسک کوکی

بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران ، تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
.
.
دوستت می دارم
می توان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش
دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنهٔ دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
( آه ، من بسیار خوشبختم )

ghazaleh366
20-06-2011, 23:50
پنجره


یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست . من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .

Unique 2626
24-06-2011, 20:17
عصیان

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو

ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

Lady parisa
25-06-2011, 10:13
بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم

زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش،
پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا

نام خدا نبردن از آن به كه زير لب،
بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع،
بر رويمان ببست به شادي در بهشت

او مي گشايد … او كه به لطف و صفاي خويش،
گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه، خنده ي ما را ز لب نشست،
كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم

چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست،
زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

مائيم … ما كه طعنه زاهد شنيده ايم،
مائيم … ما كه جامه تقوي دريده ايم؛

زيرا درون جامه بجز پيكر فريب،
زين هاديان راه حقيقت، نديده ايم

آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد،
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود؛

ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق،
نام گناهكاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگويند مردمان،
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما

“هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

F l o w e r
25-06-2011, 13:58
مهمان


امشبـــ آن حسرتـــ ديرينه مــن
در بر دوستـــ بــِ سر مي آيــد
در فروبند و بگـــو خانه تهي استـــ
زين سپس هــر كـِ به در مي آيد
شانه كـــو تا كـِ سر و زلفــم را
در هــم و وحشي و زيبــا سازم
بايد از تازگــي و نرمي و لطفــــ
گونه را چــون گل رويـــا سازم
سرمه كــو تــا كـِ چو بر ديده كشـم
راز و نازي بــِ نگاهـــم بخشـد
بايـد اين شوق كـِ دردل دارم
جلوه بر چشــم سياهم بخشــد
چـِ بپوشم كـِ چو از راه آيــد
عطشش مفرط و افزون گــردد
چــِ بگويم كـِ ز سحر سخنــم
دل بــِ من بازد و افسون گردد
آه اي دختركـــ خدمتــكار
گل بزن بر ســر و سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز در آمد و بنشستــ خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنـم
با لبــ تشنه دو صد بوسه شوق
بـر لبـــ باده گلرنگـــ زنـــم
ماه اگر خواستــــ كـِ از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
پرده ابر كشــد بر رخ خويش
تا چو رويـا شود اين صحنه عشق
كنــدر و عود در آتش ريزم
ز آن سپس همچو يكي كولي مستــ
نرم و پيچنــده ز جا برخيزم
همه شبــ شعله صفتـــ رقص كنـــم
تا ز پــا افتــم و مدهوش شــوم
چــو مرا تنگــــ در آغــوش كشــد
مستـــ آن گرمي آغــوش شوم
آه گــويي ز پس پنجـــره ـها
بانگـــ آهسته پــا مي آيــد
اي خدا اوستـــ كــِ آرام و خموش
بسوي خانه ما مي آيد

Unique 2626
28-06-2011, 11:25
ديدار تلخ



به زمين می زنی و می شکنی
عاقبت شيشه ی اميدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاويدی را

ديدمت ، وای چه ديداری ، وای
اين چه ديدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از ياد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

اين چه عشقی است که در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
می گريزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم

باز لب های عطش کرده ی من
عشق سوزان تو را می جويد
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق تورا می گويد

بخت اگر از تو جدايم کرده
می گشايم گره از بخت ، چه باک
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سرا پرده ی خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ، ای مرد

آتش عشق به چشمت يکدم
جلوه ای کرد و سرابی گرديد
تا مرا واله و بی سامان ديد
نقش افتاده بر آبی گرديد

سينه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی ، تا که بر آن اشک ريزم
آه ، ای آنکه غم عشقت نيست
می برم بر تو و قلبت رشک

.
.
.

F l o w e r
01-07-2011, 10:11
قصه ای در شب


چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود
ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زیبایی دری را می گشاید نرم
می دود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز

چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
( ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش )

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری
می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟
وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟
پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟

تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک می بندد
مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد

M O B I N
04-07-2011, 14:56
رویا

با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
***
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را
***
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )
( در جهان یکتاست )
( بی گمان شهزاده ای والاست )
***
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
( شاید او خواهان من باشد . )
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش
مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
***
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ... آری ... اوست
( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
***
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
***
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
( دختر خوشبخت !... )

MobinS
08-07-2011, 12:41
آبتنی


لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را به سوی خویش کشیدند

بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت

چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم

روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار

M O B I N
19-07-2011, 12:09
من از تو می مُردم


من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی

تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابان ها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی

تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی

تو با چراغهایت می آمدی به کوچهٔ ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...

تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سَخی بودی

تو لاله ها را می چیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی

تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مُرد

تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی

F l o w e r
21-07-2011, 15:58
از دوستـــــ داشتـن

امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانهٔ تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذرکردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است

آه ، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهٔ من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهٔ من

آه ، بگذار زین دریچهٔ باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو ، می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایهٔ تو آویزم

آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

atefeh8766
21-07-2011, 23:10
شوق


یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز


چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب ازخواهش سوزان وصال


چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دید گانس همه ازشوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای دا غتر ازبوسه خورشید جنوب


ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
د ر دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هد یه کنم
پیکری را که د ر آن شعله کشد شوق نهان


چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

M O B I N
04-08-2011, 10:44
دلم برای باغچه می سوزد



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانهٔ ما تنهاست .

پدر میگوید :
( از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست . )

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت می کند به تمام گلها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازهٔ ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود .

و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهٔ قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است .

حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود .

Lady parisa
06-08-2011, 10:58
در دو چشمش گناه می خنديد

بر رخش نور ماه می خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خنديد



شرمناك و پر از نيازی گنگ

با نگاهی كه رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

بايد از عشق حاصلی برداشت



سايه ئی روی سايه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزيد

بوسه ئی شعله زد ميان دو لباز تو کتاب فصلها پاییز خانوم بیدار شد

F l o w e r
19-06-2012, 23:28
.

من به مردي وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم


دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه مي گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد

اگر از شهد آتشين لب من
جرعه اي نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه هاي نداده بسيار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه هاي نگفته اي دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه هاي نهفته اي دارم

باز هم مي توان به گيسويم
چنگي از روي عشق ومستي زد
باز هم مي توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستي زد

باز هم مي دود به دنبالم
ديدگاني پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
مي دهندم بسوي خويش آواز

باز هم دارم آنچه را كه شبي
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او مي گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش

زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست

كو دلم كو دلي كه برد و نداد
غارتم كرده، داد مي خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلي آزاد و شاد مي خواهم

دگرم آرزوي عشقي نيست
بي دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مي ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد

او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
واي بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را

Puneh.A
20-09-2012, 11:48
او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است !


من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است !
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم !


او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم !

V E S T A
03-03-2013, 18:29
بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ

باورم نايد كه عاقل گشته ام

گوييا "او" مرده در من كاینچنين

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آيينه مي پرسم ملول

چيستم ديگر،به چشمت چيستم؟

ليك در آيينه مي بينم كه واي

سايه ايي هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پاي مي كوبم ولي بر گور خويش

وه كه با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم به سوي شهر روز

بي گمان در قعر گوري خفته ام

گوهري دارم ولي آن را ز بيم

در دل مردابها بنهفته ام

مي روم...اما نمي پرسم ز خويش

ره كجا؟...منزل كجا؟...مقصود چيست؟

بوسه مي بخشم ولي خود غافلم

كاين دل ديوانه را معبود كيست

"او" چو در من مرد،ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتي ديگر گرفت

گوييا شب با دو دست سرد خويش

روح بي تاب مرا در بر گرفت

آه...آري...اين منم...اما چه سود

"او" كه در من بود،ديگر نيست،نيست

مي خروشم زير لب ديوانه وار

"او" كه در من بود،آخر كيست،كيست؟

geojo
15-08-2013, 11:33
يك شب ز ماوراي سياهي ها
چون اختري بسوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم

سرتا بپا حرارت و سرمستي
چون روزهاي دلكش تابستان
پرميكنم براي تو دامان را
از لاله هاي وحشي كوهستان



يك شب ز حلقه كه به در كوبم
در كنج سينه قلب تو مي لرزد
چون در گشوده شد تن من بي تاب
در بازوان گرم تو مي لغزد

ديگر در آن دقايق مستي بخش
در چشم من گريز نخواهي ديد
چون كودكان نگاه خموشم را
با شرم در ستيز نخواهي ديد

يكشب چو نام من به زبان آري
مي خوانمت به عالم رويايي
بر موجهاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريايي

يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو ميسوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو ميدوزد

از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طريق عشق مي آموزم
يكشب چو نوري از دل تاريكي
در كلبه ات شراره ميافروزم

آه اي دو چشم خيره به ره مانده
آري منم كه سوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم

geojo
24-08-2013, 16:19
در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن

بسوی ابرهای تیره پرزد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بیتاب کوبید
در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
زطوفان صدای بی شکیبم
بخود لرزیده، در ابری خزیدند

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستشو داد
ز خاک ره،درون حوض کوثر

خدا در خواب رؤیا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا،تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا میخواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد


صدا فریاد میزد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟
من اینجا تشنهء یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائی

مگر چندان تواند اوج گیرد
صدائی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

ولی اینجا بسوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم

raha bash
26-08-2013, 21:17
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Mehran
29-08-2013, 07:43
مادرم نماز می خواند و من آواز !


عقایدمان چقدر فرق دارد !


او خدای خودش را دارد منم خدای خودم را !


خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده !


خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است!!


او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند!!


من خدا را در آسمان ها و درون خودم!


در شادی از ته دل !


در ثانیه به ثانیه زندگیم!!


او جلوی خدایش سجده میکند !


ولی من در آغوش خدایم آرام میگیرم !


نمی دانم خدای من واقعی تر است یا او !


دین من بهتر است یا او...


با تشکر مهرن...

Atghia
06-09-2013, 12:16
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا
که هر لحظه ات می کشاند بسوئی
نسیم هزار آرزوی فریبا

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افق های فردا

نگاه مه آلود دیدگانت

تو دائم بخود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می گریزی
تو آن ابر آشفته نیلگونی

چه می شد خدایا...
چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟
شبی با دو بازوی بگشوده خود
تورا می ربودم....تو را می ربودم

raha bash
08-10-2013, 13:51
گذشتم از تن تو زانکه در جهان/
تنی نبود مقصد نیاز من/اگر بسویت این چنین دویده ام/
به عشق عاشقم نه بر وصال تو/به ظلمت شبان بی فروغ من/
خیال عشق خوشتر از خیال تو/کنون که در کنار او نشسته ای/
تو و شراب و دولت وصال او/گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد/
تن تو ماند و عشق بی زوال او!

raha bash
08-10-2013, 14:10
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم/
چرا بیهوده میگوئی، دل چون آهنی دارم/
نمیدانی، نمیدانی، که من جز چشم افسونگر/
در این جام لبانم، بادهٔ مردافکنی دارم./
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم/
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی/
نمیترسی، نمیترسی، که بنویسند نامت را/
به سنگ تیرهٔ گوری، شب غمناک خاموشی/
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری/
فدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی را/
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پرمی/
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را/
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم/
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی/
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم راز گویت را/
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه میدوزی

Sanomas
08-02-2014, 13:06
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




شهامت می خواهد سرد باشی

اما گرم لبخند بزنی



فروغ فرخزاد

raha bash
13-02-2014, 13:35
24بهمن سالروز درگذشت فروغ فرخزاد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت
شب
حرف می زنم
اگر به خانه ی من آمدی
برای من
ای مهربان!
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم .


+
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست


روحش هزاران بار شاد

Sanomas
04-03-2014, 10:45
«... قبل از سال 42 شعر را باور نداشتم و آن را يك وسيله تفنن می‌دانستم. بعد زمانی ديگر بود كه حس كردم اگر شعر بگويم چيزی به من اضافه خواهد شد. و حالا مدتی است كه هر وقت شعر می‌گويم، فكر می‌كنم چيزی از من كم می‌شود. يعنی من از خودم چيزی می‌تراشم و به دست ديگران می‌دهم. برای همين است كه شعر را به صورت يك امر جدی برايم مطرح شده و حالا روی آن تعصب دارم. مدتها زحمت كشيده‌ام تا توانستم اين چيز غريب وحشی را رام كنم و او را در خود نفوذ بدهم، با او در آميزم و با هم در آميخته شويم. آنچنان كه جدا كردن آسان نباشد.»


مصاحبه با صدرالدين الهی - مجله سپيد و سياه - اسفند 45




مطلب بالا پی‌نوشت دوم صفحه 40‌‌ ام از كتاب "شعر زمان ما 4 فروغ فرخ زاد" از "محمد حقوقی" می‌باشد.

Atghia
17-11-2014, 19:22
شادم که در شرار تو میسوزم

شادم که در خیال تو می گریم



شادم که بعد وصال تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می گریم



من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو



من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو



در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است



یاد تو آن خزان دل انگیزیست

کاو را هزار جلوه رنگین است



بگذار زاهدان سیه دامن

رسوا ز کوی و انجمنم خوانند



نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده شیطانند



اما من آن شکوفه اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم



شب ها ترا بگوشه تنهائی

در یاد آشنای تو می جویم

sarinaj
17-11-2014, 22:27
نسیم از من هزاران بوسه گرفت
هزاران بوسه بخشدیم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

abootalebkheshmati
03-03-2018, 10:12
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد

dorhato
03-07-2019, 15:35
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش